"افشین هاشمی" در آستانهی اکران دومین فیلمش:
رشتهی هنر ایمن نیست/ "تاراج" و بزن بزن را دوست داشتم
"افشین هاشمی" بازیگر، کارگردان و فیلم نامه نویس معتقد است سینمای تجاری و سینمای روشنفکری در تضاد با هم نیستند، بلکه دو حوزه متفاوت هستند و هیچ کدام به معنای نفی دیگری نیست. هاشمی تمام حضورش در عرصه تلویزیون و سینما را مدیون آن چیزی می داند که در تئاتر از او دیده شده است؛ و می گوید " از آغاز راهی که آمدم، هیچ وقت بیشتر از آنچه که هستم نخواستهام." او می گوید در هر اتفاق سیاسی، اقتصادی یا اجتماعی، اولین ضربه به هنر و فرهنگ میخورد، چون ارتباط مستقیم با نان شب ندارد. به زودی در مردادماه فیلم "صدای آهسته" به کارگردانی او و به نویسندگی "محمدرضایی راد" که در نیویورک ساخته شده پس از سه سال در گروه هنر و تجربه به نمایش در می آید؛ این فیلم تاکنون در نمایشهای بینالمللیِ خود جوایز بهترین فیلمِ تجربی، بهترین فیلمِ آوانگارد، بهترین فیلمبرداری و… را از جشنوارههای مختلف دریافت کرده است صدای آهسته نگاهی فلسفی به تغییر جنسیت دارد. در ادامه گفت و گویی کوتاه با این هنرمند پیش رویتان است:
شما به عنوان هنرمندی شناخته میشوید که هم تجربه کار در تلویزیون دارد و هم در سینما، خاستگاهتان تئاتر بوده است؛ اما همیشه میان این سه در حال حرکت بودید. کمی از انعطاف ذهن خود و چگونگی برقراری ارتباط بین این سه بگویید
ورود من به تصویر، حدود 10 سال پس از آغازِ کارم در تئاتر بود. سال 72 تئاتر را شروع کردم و اولین فیلم سینمایی را سال 83 یا 84؛ یعنی 12 سال بعد از آن بازی کردم. و قبل از آن حوالی سال 78 هم نقش کوچکی را در سریالِ "داستان یک شب" ساختهی "اصغرفرهادی"، بازی کردم.
اما موضع منفی هم نسبت به تلویزیون نداشتید
چرا موضع منفی؟ اینها همه ابزارهاییاند برای ارائهی آنچه فکر میکنم درست است و میتوانم از هر کدام، آن حدی که میخواهم را استفاده کنم. چرا باید پیشاپیش در خصوص یک رسانه و یک امکان برای حرف زدن، تصمیم بگیرم و حذفش کنم؟ در هر موقعیتِ زمانی بسته به پیشنهاد، فکر میکنم که آیا میخواهم در این اثر باشم یا خیر؟
بر اساس چهشناختی به سمت تئاتر رفتید؟
جدای از تلویزیون و سینما که در دههی 60 تنها تفریحِ ما بود، اولین برخورد من با هنرهای نمایشی که خیلی هم عاشقانه آن را پیگیری میکردم، از طریق مجله فیلم بود. در واقع مجله فیلم دهه 60 پل ارتباطی من با بخش اجرایی و عملیِ هنر بود. همزمان با خواندنِ مداومِ آن مجله به دنبال راهی برای ورود بودم و فکر میکردم که باید از سینما شروع کنم؛ اما تئاتر عرصهای است که همیشه درِ ورودش بازتر است. تئاتر امکانیست سادهتر که فقط به نیروی انسانی نیاز دارد؛ چهار نفر گرد هم بیایند، در پارک تمرین کنند و در خانه دوستشان تئاترشان را اجرا کنند. من صرفا در فکر آغاز این حرکت بودم؛ تئاتر یا سینمایش فرق نمیکرد؛ فقط ورود! همان زمان دوربین سوپر 8 هم خریدم. ولی تئاتر شدنیتر بود؛ و در همان مرحله فهمیدم که پیشینهی تئاتر شاید ریشهی محکمتری برایم ایجاد کند و به همین دلیل در کنار کلاس بازیگری، کلاس تئوری تئاتر هم ثبتنام کردم. به این فکر میکردم که اگر بخواهم کار کنم، چه در سینما، چه تلویزیون و... باید تئوری را بدانم؛ بنابراین از آن شروع کردم.
میزان تحصیلاتتان چقدر بود؟
در آن زمان هنوز دانشجو نبودم. بعدا که دانشجو شدم، به خواست پدر و مادرم مهندسی شیمی میخواندم؛ اما میدانستم که میخواهم این کار را انجام بدهم.
از نگاه شما چرا پدر و مادرها فرزندان خود را به سمت رشتههای فنی و مهندسی سوق میدهند؟
به این دلیل که نه تنها در این جا بلکه در همه جای جهان، هنر، رشتهی ایمنی نیست. در هر اتفاق سیاسی، اقتصادی یا اجتماعی، اولین ضربه به هنر و فرهنگ میخورد، چون ارتباط مستقیم با نان شب ندارد. فرهنگ بخش بسیار مهمی از زندگی است؛ اما هیچ وقت در لایهی رویی دیده نمیشود و به همین دلیل میتواند به سرعت قربانی شود. گرسنه نمیتواند به ارزشهای دراماتیکِ آثار چخوف فکر کند؛ او فعلاً گرسنه است!
اما هنر همیشه برای خود اقتصادی داشته است و پیش رفته است
موبد: "باید به سراسرِ ایران پندنامه بفرستیم." / زنِ آسیابان: "پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز به آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمدهایم و بر نان گرسنهایم!" (مرگِ یزدگرد) فرهنگ وقتی رشد میکند که مردم در معیشتِ اولیهی خود مشکلی نداشته باشند؛ در نگاهِ عمومی فرهنگ میتواند نیاز ثانویه باشد؛ گرچه به نظر من نیاز پایه است؛ فرهنگ که نباشد در شرایط بدِ انسانها همدیگر را میدرند! ولی فرهنگ در جامعه، حتی در بدترین شرایط هم میتواند برابرِ جرم و جنایت بایستد.
در دهه 60 که به واسطه جنگ وضعیت اقتصادی خیلی خوب نبود، مردم خیلی بیشتر به سینما میرفتند
شما فقط بازه تاریخی را در نظر میگیرید. شرایط اجتماعی را هم در نظر بگیرید. در آن روزهای این سرزمین هیچ تفریحی جز سینما و تئاتر نبود؛ نه تنها تفریحاتی که بعضی مردم به آن عادت کرده بودند بلکه حتی چیزی مثلِ موسیقی هم حذف شده بود؛ خیلی خوانندگان دیگر نمیخوانند، و خیلی کتابها، نویسندگان و شعرا حذف. مردمِ درگیرِ جنگ و اقتصادِ کوپنی، چه تفریحی برایشان مانده بود جز سینما. ویدئو قدغن بود و خیلی فیلمها غیرمجاز. حال، طبقهی متوسطِ آشنا با فرهنگ، تئاتر، سینما و موسیقی، که همچنان حیات دارد جز سینما چیزی در دسترس ندارد.
وقتی در آن شرایط به هنر ورود کردید، دورنمای خود و هنر را چگونه میدیدید و چه چیزی ذهنیت شما را آماده کرد که به سمت هنر بروید؟
من در آن شرایط ورود نکردم، در آن شرایط هنوز تماشاگر بودم. زمانی که تلویزیون چیزی پخش میکرد، یا وقتی به سینما میرفتم، محوِ تصاویر میشدم. یک میل، اشتیاق یا عشق نا خودآگاه میانِ آن تصاویر که من را به سمت خود میکشید. اطلاعی از فن ماجرا نداشتم، فقط میدانستم که عاشقانه دوست دارم میانِ آن تصاویر باشم. یک بار پسر عمویم، رضا با دوربین سوپرهشت از من در نقش زورو فیلم گرفت و یکی از فامیلهایمان هم در نقش گروهبان گارسیا شکست خورد؛ من اینطوری ورود کردم!
شما علاوه بر کار بازیگری و کارگردانی، قلمی هم برای نوشتن دارید و یک نگاه روشنفکرانه. به نظر میرسد که از همان ابتدا انتخابهای دقیقی داشتید. چگونه به این دیدگاه رسیدید؟
از انتخابِ دقیق مطمئنید؟! خودم نه! من این نگاه را اگر از نظر شما واقعی باشد به شدت مدیون معلم دینی اول دبیرستانم ـ آقا فرّخی ـ هستم. من آن زمان مثل همهی بچهها، عاشقِ تاراج (ایرج قادری ـ 1363) بودم، بزن بزن دوست داشتم. "تاراج" هنوز هم به نظرم درجه یک است. ایرج قادری فیلمسازی بود که نبض تماشاگر را میدانست. چه حیف که سالهایی از عمرش تلف شد. اگر قرار باشد فیلم تجاری ساخته شود، من میگویم چه کسی بهتر از "ایرج قادری"، چه کسی بهتر از "سیروس الوند" که "فریاد زیر آب" را ساخت؟ بلد بودند با تماشاگر چه کنند؛ تماشاگری که نیامده تارکوفسکی ببیند، آمده است که با سینما حال کند. من با "تاراج" عاشق سینما شدم؛ وقتی "جمشید آریا" شلیک میکرد و تصویر آهسته میشد، درجه یک است. از پشت پلهها پلان گرفته که جمشید آریا بالا میآید، همان لحظه کات میزند به فرد کناریش که بالا میآید و به او سفارش کار میدهد. خوب بلد است کجا فیلم را آهسته کند، کجا شلیک کند به مخاطب. من اینها را دوست داشتم؛ اما معلم دینیمان که دوست مخملباف بود و خودش هم سینما دوست داشت و میدانست من هم خیلی سینما را دوست دارم، ما را برد تماشای "بایسیکلران" و "عروسی خوبان" (که در فاصلهی خیلی کم روی پرده رفتند) و پلان به پلان فیلم را برایم معنا کرد. آنجا بود که فهمیدم سینما تنها یک تفریح نیست و میتواند ابزاری برای بیانِ اندیشه باشد.
چند ساله بودید؟
اول دبیرستان. همراهِ عشقِ به "تاراج" شریعتی هم میخواندم؛ دو بخش در من فعال بود: عشق به سینما و هیجاناتش مثلِ شلیک، مشت زدن، فرار و ... و بخش دیگر ایدئولوژی که با خواندن شریعتی، مطهری و... در من اتفاق میافتاد.
در آن دوره هر کس میخواست کمی فکر کند، همینها را فقط در دسترس داشت
بله، کس دیگری نبود. بقیه کتابهای غیرِ مجازِ چپ بود و نویسندگانی با سرنوشتِ نامعلوم یا تلخ.
من اخیرا "سلام سینما" را دیدم، به نظرم این فیلم خیلی فاشیستی است. به جای این که سؤال کند، بازجویی میکند.
امروز ما نسبت به حقوق خود آگاهتریم و جنبههای بشری و انسانی برایمان مهم است. ولی سالِ "سلام سینما" همه با ما این گونه حرف میزدند، نه فقط مخملباف. مدیر مدرسه، خانواده و... وقتی در خیابان جلویت را میگرفتند، مگر همینگونه با تو حرف نمیزدند؟ آن سالها این رفتارها همگانی بود.
در حال حاضر؛ یعنی سال 98، نوعی روشنفکر ستیزی در تولیدکنندگان و علاقهمندان به سینمای بدنه و تئاتر وجود دارد و در نقطه مقابل هم فضای روشنفکری که زیر بناهای فرهنگی را تولید و اجرا میکند، نوعی گارد تمسخرآمیز از موضع بالا نسبت به طرف مقابل دارد. به نظر شما این مسئله از کجا نشأت میگیرد؟
سینمای تجاری و سینمای روشنفکری میتوانند در تضاد با هم نباشند، دو حوزه متفاوتاند که میتوانند به کمکِ هم بیایند و هیچ کدام نفی دیگری نیست. برای اینکه سوتفاهمی پیش نیاید یا نامی از قلم نیفتد، از نمونههای پیش از انقلاب نام میبرم. "پرویز صیاد" با پولِ "صمد"ها، روشنفکرانهترین فیلمهای سینمای ایران را تهیه میکند. وقتی "سهراب شهید ثالث" قرانی نمیفروشد، "در غربت" را تهیه میکند. سالهایی که "علی حاتمی" به دلیل نفروختن دو سه فیلم قبلیش نمیتواند کار بگیرد، برایش "ستارخان" را تهیه میکند. تمام گروه او؛ یعنی همهی بازیگرانِ "صمد"ها در "اسرار گنجِ درهی جنی" بازی میکنند؛ فیلمی به شدت ضد شاه! آدمی که گنج پیدا کرده و با آن آشغالترین چیزها را خریده، با مشابهسازیِ آن سالها کسی نیست جز محمدرضا پهلوی. او همچنین یکی از تئاترهای خصوصیِ روشنفکری ایران (و نه از جنسِ خصوصیهای لالهزار) به نام "سینما تئاتر کوچک" روبهروی پارک ملت برپا. همینطور است علی عباسی. حتماً کتابِ قصیده گلمکانی را دربارهی ایشان بخوانید. به نظرم میتوانید پاسخ این سؤال را در آن پیدا کنید.
اما این گسست فقط در سینما نیست
من نمیدانم چه شده که این اتفاق افتاده است؛ البته نه این که ندانم؛ اما به نظرم مبحثی نیست که بتوان در یک گفتوگوی کوچک و کلی راجع به آن حرف زد؛ اما در یک نگاهِ کلی گمانم مشکل این است که طبقهی ثروتمند و طبقهای که اقتصاد در دستشان است، در اثر هنری هم همچنان دنبال سود هستند؛ یعنی این گونه نیست که سرمایهگذاری بگوید حالا که من یک درآمد کلان دارم، بخشی را برای ارتقای فرهنگ هزینه کنم. تمایل دارد پولش را وارد سینما کند؛ اما میخواهد خودِ آن هم بشود منبع درآمد! نه اینکه بخواهد مازاد درآمدش را صرفِ تولید فیلم، کتاب، نقاشی و تئاتر کند که به گیشه وابسته نباشند. البته این گفته به این معنا نیست که فیلمی ساخته شود و کسی آن را نبیند؛ اما کمک کنند فیلمی ساخته شود که بماند، و شاید در طولانی مدت هزینهاش باز گردد. به طور مثال "عباس کیارستمی" که همه به او احترام میگذاریم و تعظیم میکنیم، فیلمهایی ساخته است که درآمد نداشته است. من "مشق شب" او را در سینمای خالی دیدم؛ ولی آن فیلم تا ابد ماندگار است.
این مسئله نیازمند این است که سرمایهگذار، صاحب حد اقلهایی از سلیقه فرهنگی باشد
بگذارید من به محاورهای در خصوص گسستی که اتفاق افتاده است، توضیح بدهم، این گفتهها را دلایل علمی فرض نکنید. به بیان ساده، سلیقهی بخش اقتصادی دبیای و ابوظبیای شده (نه فقط به معنای شهری که به معنای محتوایی)، که خودِ آنها کپیِ بدِ سازههای بیثبات و ریشهاند. زمانی فردِ ثروتمند، در شهرهای ینگه دنیا، گذرش به یک مکانِ فرهنگی، مثلِ موزه یا تئاتر میافتاد و میفهمید که چنین مقولههایی هم وجود دارد؛ همان اتفاقی که برای ناصرالدین شاه میافتد و دوربین عکاسی و فیلم برداری میآورد. ابتدا تجمل است؛ اما به مرور میشود فرهنگ. فرض کنیم آن شخص ابتدا از تئاترهای سطح پایین خوشش میآید؛ عیب ندارد. مسئله این است که اقتصادش راه میافتد و باز سرمایه میآید که یک تئاتر دیگر هم کار کند. و به مرور کارهای دیگری از دل آن بیرون میآید. نکته اینست که سلیقهی آن سفرِ اول افت پیدا کرده است.
گفتید کارتان را از تئاتر شروع کردید چون به امکانات کمتری احتیاج داشت. چه کسانی هم دوره شما بودند که الآن هم فعالیت میکنند؟
من اولین کارهایم بسیار متکی به خود بود تا بتوانم تولید کنم و چندان نیازی به کسی نباشد. من، "ساسان پیروز"، "وحدت یگانه"، "رعنا صالحی" و چندی دیگر از دوستان بودیم که به هم پیوستیم و کارهایی انجام دادیم. امروز ساسان پیروز یکی از مهمترین افراد گروه تئاتر لیو است؛ البته بیشتر مدیریت میکند تا تولید به عنوان نویسنده و کارگردان یا بازیگر. "وحدت یگانه" اکنون ساکن بوستون آمریکا است و تئاتر کار میکند. صالحی با مشکل مواجه شد و به ناچار تهران را ترک کرد.
با زمینههایی که گفتید، وارد تئاتر شدید؛ اما چگونه جذب تلویزیون شدید؟
من از آغاز راهی که آمدم، هیچ وقت بیشتر از آنچه که هستم نخواستهام. آرزویش را داشتم؛ اما میدانستم که باید مراحلی طی شود. تمام اینها به تدریج پیش آمد. مثلا در پایاننامهی "پریسا بختآور" که یک نمایش عروسکی بود با "اصغر فرهادی" همبازی شدیم. اصغر فرهادی که سریال ساخت سعی کرد از تمام همدورهها یا همکارانش، در آن سریال استفاده کند. و این شد اولین بازیِ من در تلویزیون. بعد از آن با "محمد رحمانیان" که من را روی صحنهی تئاتر دیده بود، به "نیمکت" دعوت کرد.
شما را عمدتا از تئاتر دیدند؟
همین طور است. تمام حضور من در عرصه تلویزیون و سینما، مدیون آن چیزی بود که در تئاتر از من دیده شده است.
از همان ابتدا، چه قدر به عنوان شغل به کار خود نگاه میکردید؟
به هر حال من در خانه پدر و مادرم زندگی میکردم و در نتیجه دغدغه مالی برایم در مرحله دوم بود.
طبقه اجتماعی خانوادهتان، چگونه بود؟
طبقهی متوسط؛ و با تئاتر، سینما و کتاب غریبه نبودیم. پدرم در ابتدای انقلاب پاکسازی شد و این ضربهی اقتصادی بدی بود. هشت سال طول کشید تا بیگناهی کاملش را ثابت شد. و ما هشت سال با حقوق مادرم زندگی میکردیم و بعضی کارهایی که پدر در آن شرایط و با آن پرونده به سختی گیر میآورد. سوم دبیرستان بودم که توانستیم برای اولین بار ویدئو بخریم. من وقتی کارم را شروع کردم، به دو علت نمیتوانستم به خانواده تکیه کنم. اول این که درآمد زیادی نداشتیم و دوم این که آنها علاقهای به این کار نداشتند که پشتیبانیام کنند. دوست داشتند مهندسی بخوانم. به همین دلیل به دانشگاه نفت رفتم؛ اما همان زمان کارهای خودم را انجام میدادم. چون در خانه پدر و مادر زندگی میکردم، نیازهای اولیه تأمین بود. به همین دلیل توانسته بودم زود روی پای خودم بایستم و در همان سالها با این که شناخته شده نبودم، پیشنهادهایی که دوست نداشتم، چه تئاتر، چه فیلم را نپذیرفتم. دوست داشتم کارم زودتر به درآمدزایی برسد تا بتوانم آن را بهتر ادامه بدهم. ولی کسانی شرایط سختی داشتند، باید خانه میگرفتند و هزینه زندگی را خودشان تأمین میکردند؛ راحت نمیشود به آنها خورده گرفت که چرا فلان تئاتر را بازی کردند.
از مسیری که آمدید راضی هستید؟
اگر صد بار دیگر هم برگردم، باز همین مسیر را میروم، مسیر به معنای انتخابِ شغل؛ اما شاید بعضی جاها، انتخابهایم را عوض کنم.
اما بخش عمدهای از فعالیتهای تلویزیونی شما به دلیل مسئله درآمد هم بوده است
خیر، میتوانم بگویم تقریبا هیچ موردی نبوده که فقط به دلیل مسائل مالی آن را کار کنم.
پس چرا این قدر پر کار هستید؟
شاید چون تفریحم هم همین است؛ در واقع من فیلم بازی نمیکنم که زود کارم تمام شود که بعد از آن بروم مهمانی، مهمانی من همین است. به همین دلیل در خیلی از مهمانیها نیستم.
با توجه به روحیه عملگرایی که دارید، به تألیف رو آوردید؟ در این خصوص توضیح بدهید و بگویید کهساز و کار اقتصادی مسئله هم برایتان مهم بود یا خیر؟
نوشتن برای من تنها پاسخی به روحم نبود بلکه نیاز اولیهی آغاز فعالیتم بود. من اولین نمایشی که اجرا کردم، خودم نوشتم، خودم بازی کردم و خودم هم کارگردانی کردم.
اسم آن نمایش چه بود؟
"درستکارترین قاتل دنیا" نام آن نمایش است بر اساس طرحی از علی صالحی. نمیتوانستم منتظر بمانم که کسی مرا پیدا کند. من باید بازی میکردم. چون باید بازی میکردم پس به یک کارگردان نیاز داشتم. کارگردان نداشتم، پس خودم کارگردانی میکردم. چه چیزی را باید کارگردانی کنم؟ خوب متنش را خودم مینویسم. نوشتن را شروع کردم. نوشتن ابتدا نیاز بود؛ نیاز به اجرا، نیاز به تولید تئاتر روی صحنه؛ اما کمکم برایم هویت مستقل پیدا کرد، در حدی که اکنون فقط میگویم چه زمانی باشد که هیچ کاری نداشته باشم و چند ایدهای که در ذهن دارم را بنویسم.
وقتی میخواستم در جشنواره دانشجویی اجرا کنم، هیچ پولی نداشتم. "سهیل نمازی" یکی از هم کلاسیهایم بود که کار پیدا کرده بود. برای یک شرکت کارهای مهندسی انجام میداد و درآمد داشت. 90 هزار تومان به من داد که صرف هزینه خرید لباس و دکور کردیم. من در آن جشنواره جایزه بازیگری گرفتم که دو تا سکه بود. سکهها را به قیمت 120 هزار تومان فروختم و 90 هزار تومان سهیل را پس دادم. این گونه نیست که فکر کنید همه چیز از قبل تأمین است؛ اما در تمام این فعالیتها باید تولید را به گونهای در نظر گرفت که ریسک بازگشت سرمایه کمتر باشد. خوشبختانه در تئاتر به این دلیل که بخشی از آن به نیروی انسانی وابسته است، این کار راحتتر است. به هر حال در سینما بخش تکنیکال را باید در نظر بگیرید، کرایه دوربینها را باید پرداخت کنید. در بخش فنی هم همین گونه است، کسانی هستند که شغلشان این است و درآمد جز این ندارند، شما باید دستمزد آنها را پرداخت کنید. شاید بتوان در بخش هنری مثل مدیر فیلم برداری، آرتیستی، طراح صحنه و نظیر اینها کسانی را بیاورید که لطف کنند، کما این که تمام افرادی که
در فیلمهای قبلی من آمدند، این لطف را به من داشتند؛ اما در خصوص آن بخشها باید سرمایه وجود داشته باشد؛ ولی میتوان با تدبیر هزینه تولید را کم کرد که با کمترین فروش و فروش رایت تأمین شود. مستقل کارها همه با این شیوه کار میکنند.
در خصوص این که گفتید بهساز و کار اقتصادی سینما فکر میکنم یا خیر؟ بله، برای منی که برای ساخت فیلمهایم به جز دو مورد، خودم به دنبال سرمایه رفتم، اقتصاد آن را در نظر میگیرم به این دلیل که معتقدم که من نمیتوانم... را یاد بگیرم. من در تولید شرایطی را فراهم میکردم که ریسک بازگشت سرمایهاش کم باشد؛ اما به سرمایهگذار دروغ هم نگفتم؛ یعنی وقتی سرمایهگذار از من پرسید: آیا این فیلم سرمایه ما را برمیگرداند؟ من نگفتم حتما 10 برابر میفروشد. همیشه پاسخ من این است که هیچ کس نمیتواند این مسئله را تضمین کند.
چگونه میتوان یک سرمایهگذار را قانع کرد که وارد یک پروژه شود؟
راستش خیلی وارد نیستم. در فیلمِ اخیرم "خداحافظ دختر شیرازی" تجربهی بسیار خوبی بین من و سرمایهگذار اتفاق افتاد و همهچیز بر اساسِ اعتماد و صداقت پیش رفت. بدونِ ولخرجی و زیادهخواهی، در شرایطی خوب فیلم را ساختم و البته که با جان و دل تلاش میکنم که سرمایهشان برگردد. نه فقط چون آدم خیلی خوبی هستم، به این دلیل که تجارت درست شکل بگیرد و باز بتوانم فیلم بسازم. اما پیشتر از این تجربه، چند مذاکرهی ناموفق با کسانی دیگر داشتم. فکر میکردم اگر بگویم با رقم کمی فیلم را میسازم، دارم به حفظِ سرمایه کمک میکنم، اما بعداً فهمیدم به دلایلی ناواضح، اتفاقا هزینهی بالاتر را ترجیح میدهند.
چرا این گونه بود؟
بعضی از آنها خود سرمایهگذار نبودند، واسطهها بودند. هزینهی پایین برای واسطه سودی ندارد به همین دلیل بی توجه به کیفیت به دنبال هزینهی بالاتر است.
در سینمای کودک تجربه داشتید. چندمین فیلمتان بود؟
خاله قورباغه چهارمین فیلم من و اولین فیلم من در سینمای کودک بود.
در دهه شصت به دلیل تعداد بالای کودکان، محدودیتهایی که وجود داشت و به دلیل جنبه خلاقی که داشت و میشد حرفهایی را در قالب کار کودک بیان کرد، فیلمهای خیلی خوبی داشتیم؛ اما در حال حاضر اتفاقا به همان دلایل با رکود در سینمای کودک مواجه هستیم. با این شرایط چه اتفاقی افتاد که به سراغ کار کودک رفتید؟
لطف خانم طائرپور بود که این امکان را به من دادند، در واقع من جایگزین "مسعود کرامتی" شدم که به دلیل زمان نمیتوانست این کار را انجام دهد. من و مسعود کرامتی در فیلم سوم من ـ گذر موقت ـ با هم همکاری داشتیم.
آیا آن را تجربه موفقی میدانید؟ از نظر گیشه موفق بود؟
نسبت به فیلمهای همزمانش در فروش از همه جلوتر بود؛ اما نسبت به خودش میتوانست بیشتر بفروشد، چون یکهو خورد به نوسانِ شدیدِ اقتصادی که بحران روحی خیلی بدی در جامعه بوجود آمد و سینماروها کاهش پیدا کردند.
قبل از آن هم تجربه کار کودک داشتید؟
خیر. فقط به عنوان تماشاگر، عاشقانه تمام انیمیشنها و فیلمهای دوره کودکی را دیدهام.
بیشتر تئاترهایی که شما کار کردید، تئاترهای هنری است، تئاتری که اصلاً برایش مهم نیست مخاطب بفهمد یا خیر. به نظر شما در دوران ما هم این گونه تئاتر میتواند جایگاه خود را حفظ کند؟
من ابتدا میخواهم جمله شما را اصلاح کنم. اصلا این گونه نیست که تئاتر روشنفکری یا تئاتری که نگاه تجاری ندارد، برایش اهمیت ندارد که مخاطب بیاید یا نیاید. روشنفکرانهترین تئاتر هم دوست دارد که سالنش مملو از تماشاگر باشد. این یک کمک دو جانبه نیاز دارد. بخشی از آثاری که به لحاظ اقتصادی موفق نمیشوند، به دلایل اقتصادی امکان تبلیغ پیدا نمیکنند. در خصوص تئاترهای این چنینی از همان ابتدا به این دلیل که فکر کردهاند این یک تئاتر است که فروش ندارد، کسی حاضر به سرمایهگذاری نشده است و در مرحله بعد هم کسی نبوده است که تبلیغات کند چون تبلیغات یعنی هزینه، درنتیجه سالن خالی میماند؛ در حالی که خیلی از تئاترهای متظاهر و هیچ معنا، که تماشاگرشان هم نمیفهمد چه میگوید، تنها با استفاده از تبلیغات سالنشان پر است. در مقابل آثار خوبی هم هستند که امکان اقتصادی برای تبلیغ ندارند. شاید اگر کمک شود، آنها هم میتوانند بفروشند و سرمایه خود را برگرداند.
به نظر میرسد نوعی از سینما وجود دارد که هم سلیقه مخاطب خاصتر خود را پوشش میدهد، هم سلیقه مخاطب عام، هنوز نتوانسته است در سینمای ایران شکل بگیرد. آیا با حرف من موافق هستید؟
پر فروشترین فیلم سال 81 سگکشی بهرام بیضایی است. یعنی سینمای فاخر، سینمای آدم حسابی. تمام فیلمهای آقای فرهادی جزء پر فروشترینها بوده است. اگر فیلم همراه با ذائقه عموم هم ساخته شود، قطعا فروش خوبی خواهد داشت.