به مناسبت سالروز تولد پیتر سلیمانی پور، آهنگساز و نوازنده
عاقبت قبایل تکنفره یا "چرا پیترها بداخلاقند"
گفتند در مورد پیتر بنویس ولی دستم به قلم نمیرفت. با آن که هر روز نمیدیدمش ولی می دانستم هست و مشغول تلاش و تقلا است. احساسات آبکی به کنار، هنوز به نبودنش عادت نکردم. این شد که موضوع را سرخود عوض کردم و رفتم سراغ بحثی که تازگیها برایش جملهسازی میکنم. حرف جدیدی نیست ولی از کشفیات جدید خودم و احتمالاً ناشی از سندرم سنوسال است. کلیگویی میکنم و همه را به یک چوب میزنم… ولی شما بگذارید به حساب امر به معروف و نهی از منکر… یعنی مجبورید گوش\تحمل کنید.
قضیه آنقدر که تاکید میکنم نسلی نیست، ولی با یکی دو سال زود و دیر، ما متولدین دهه چهل (از جمله پیتر)، مربوط به دورهی پیچیده ای هستیم. دوره ای که بخشی از جامعه به زور دگنک و برنامههای کلان دولتی و پول نفت و تلاش برای تعریف معاصر جامعه مدنی به سبک غربی مجالی یافت تا ساکنین طبقه متوسط جدیدالتاسیس آن مقطع، فرزندان خود را بدون نگرانی از سال وبایی و قحطی و اشغال بیگانه به مدرسه بفرستند و واکسن بزند و درست تغذیه و تربیت کنند. قرار بود زنده بمانیم و با تلاش و کوشش و پیشرفت شخصی به جامعه خیری رسانده و سهسوت… مام وطن را از "دروازههای تمدن بزرگ" رد کنیم…
خوشبختانه انقلاب بار این مسئولیت سنگین را از دوشمان برداشت و توهمات دیکته شده جایش را به ذهنیات آسمانی و اولویتهای جدیدی داد و همه، از مسیری دیگر، سر از امروز در آوردیم. از عوارض مشترک این جماعت یک پا در گذشتههای نه چندان دور یکی آن که ناخواسته، آموزههایی که پسندیده آن دوران بود ذهنیت و سیمکشی مغز ما را شکل داده. اصول و آدابی بر مبنای درست و غلط که دستچین شدهای از بهترینهای چند صد سال فرهنگ ایرانی بود. یاد گرفتیم که از هر دست بدهی از همان دست هم میگیری، آفتابه دزد عاقبت شتر دزد میشود، دروغگو دشمن خدا است، بنی آدم اعضای یکدیگرند، ز گهواره تا گور دانش بجوی، چو ایران مباشد تن من مباد، چو استادهای دست افتاده گیر، قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود…
صداقت، صراحت، مهربانی، معرفت، تعهد، نوعدوستی و از این نوع پندواژههای کهنه که امروزهروز همه چرتوپرتهایی هستند بیربط که فقط به درد سیاهمشق خطاطان درجه سه میخورند و مایه تمسخر بچههای دهه شصت به بعد است. حالا نه که با آن کدهای اعلا ما برتر و بهتر از بچههای امروزی یا نسل قبلی خودمان از آب در آمدیم، نه! ولی فکر میکنم فرق اصلی ما و با بقیه این است که همهی آن آموزههای کپکزده… به صف، مثل آیینهی دق همیشه پس ذهنمان هست. میان سالبالایی و سالپایینیها هم نمونههایی دیده شده… اما ما اطفال آن دوران به عنوان آخرین نمونههای نژادی منقرض شده، هنوز برآورد و عملکرد بر مبنای درست و غلط را جدی میگیریم. هنوز حرفمان حکم امضا و تعهد محضری دارد… حتی اگر عمل به آن به ضررمان باشد. به نوعی مومنیم! یعنی در لحظه، به چیزی ایمان داریم و به بهانهاش تا بیخ هر جهنمی میرویم.
امروز اما دوران دیگری است و مصلحتاندیشی جای اصول را گرفته چون روزمرهیِ امروزِ مملکت را کسانی اداره میکنند که والدینشان روز اول مدرسه در گوششان گفتند: مبادا از سبک زندگی خانواده چیزی به بقیه بگویی! اولین خاطرات متولدین دهه شصت بهجای سینما سینهموند، فانفار، بستنی لادن و محصولات کانون پرورش فکری و لب دریا… فرار به زیرپله و منتظر آژیر سفید ماندن و صف گوشت و کوپن سیگار بوده! همان بچههایی که تصویر مادر بدحجاب توبیخ شده و حیرانی پدر بازخرید شده در ذهنشان حک شده… امروز رییس و مدیر و کارآفرین و کارمند و کارگر و روشنفکر و هنرمند هستند…بزرگ شدی دروغ نگو؟ دزدی نکن؟ امانتدار باش؟ به حقوق انسان و حیوان احترام بگذار؟ خیانت و دورویی نکن؟ نخیر… آن کودکان باهوش ناظرانی بودند که سریع تا بیخ ماجرا را خواندند و فهمیدند درستوغلط فقط دستوبالشان را میبندد و چه بسا هستیشان را به باد بدهد… و درنتیجه شدهاند نسلی که فقط خوبوبد و منفعت و صلاح امروز خودش را میبیند و بس. واقعیت دوروبر حکم میکند که سریع موفق و مشهور و پولدار شوند. باید همیشه کوتاهترین میانبر را پیدا و بارشان را ببندند چرا که فردا با شرایط جدید و بدتری روبرو خواهند شد. مسئولیت و عقوبت برایشان یکی است و برنامهریزی دراز مدت کلاً در قاموسشان نیست.
بدبختانه بین باورمند و مصلحتاندیش فاصله بسیار است. چه در روابط شخصی باشد، چه اجتماعی و حرفهای… تقابل و تعامل میان آدمهای امروزی و هم نسلان ما معمولاً نتیجه نمیدهد. ارزشگذاری هم نمیکنم ولی «آدم درستوغلطی» پیششرطهایی دست وپاگیر دارد و «خوبوبدشناس» به دنبال اهداف قابل اندازهگیری است. این روزها درستوغلطیها یه مشت آدم بیربط هستند که نه کاسبند و نه میگذارند بقیه ماستشان را بخورند. نه رکاب میدهند و نه سواری میگیرند. نه تنها بر سر مقصدِ سفر نظری خلاف جمع میدهند بلکه اگر هم رضایت بدهند و همراه شوند سفر را کوفت همه میکنند. ما بچههای آن دوره همه از این نوع گیر و دستاندازهای اخلاقی-رفتاری داریم. هر کدام به نوع خودمان بداخلاق، نجوش، راه نیا و بزم خراب کنیم. با گشتن خر از پل مراد مشکل داریم و با هر کسی که برای همجوشی تلاشی بکند دست به یقه میشویم… و چون جان در عذاب است و وقت محدود، سالپایینیها هم زود ول میکنند و میروند پی کار خودشان. نوع بودنمان به هم ربطی پیدا نمیکند. و همین است که هست!
این "پیتر"مان هم شاید بهترین مثال باشد. با جدیت موسیقی را دنبال و با همان شدت و حدت از آنچه به نظرش درست بود دفاع میکرد. بابت نیم پرده بالا یا پایین دلخور و شاکی میشد. با آن که میخواست با دیگران همکاری کند ولی اکثراً یا راه و روش رسیدن به نتیجه را نمیپسندید یا با آدمها جوش نمیخورد. با هیچ گروه موسیقی دوام نیاورد و به مرور، توقعش از خودش و دیگران آنقدر بالا رفت که تبدیل به قبیلهای تکنفره شد. اکثر قطعههایی که مینوشت به جای اجرا و تکثیر شدن… مستقیم راهی کشو میشدند. اوج ماجرا هم آخرین کارش بود که به تنهایی نوشت و نواخت و تنظیم و آماده تکثیر کرد… فقط مانده بود وزارت ارشاد و تولید که ناشر (دستش زیر سرش) خبر مجوز را روزی آورد که "کُما" پیتر را برد و دیگر به هوش نیامد. ولی تقریباً مطمئنم در آن لحظههای آخر، جز حسرت کارهای که سرطان کوفتی مجالش را نداد هیچ دلخوری و بدهی دیگری به خودش نداشت. در لحظه، با هر باوری که داشت، کار خودش را به بهترین نحوی که بلد بود انجام میداد… شده باشد به تنهایی! که اگر این بوده درست رفتار کرد و مثل تمام درست وغلطیها تا لحظه آخر پای موضع خودش ایستاد. شاید از دید دیگران، فقط موجودی چغر و ساکن قبیلهای تکنفره از بین ما رفته باشد و بعید میدانم در عالم موسیقی کسی دچار کمبود پیتر شود که نه پیوند عجیبوغریبی با کلیت جاری داشت و نه اهل بارگاهنشینی و نوچهپروری بود.
کاش بعد از این همه نق کتبی میتوانستم نسخهای هم بپیچم! که نمیتوانم. این افکار پراکنده و نتیجهگیریهای معادل بحثهای داخل تاکسی برای خودم هم تازه است و حتماً بهانه تفریح ریش-گیس سفیدها خواهد شد. فقط میدانم که تجربه قابل انتقال نیست، امثال پیتر سر هر کوچه نریخته، مملکت از زور پتانسیل در حال انفجار است و گسستهایی از نوع فوقالذکر هیچ کمکی به اوضاع نمیکند… فقط فرصتها است که یکی بعد از دیگری میسوزند.
تنها نکته مفرح آن است که تاریخ کاری جز تکرار ندارد و بالاخره بقیه این دهه چهلیهای تکنفره بداخلاق، چغر، نساز، نیمه کچل و چروک هم از چرخه بدهبستانها حذف و دهه شصتیها جایشان را خواهند گرفت و سالها بعد، یکی از چغر-چروکهای متولد دهه شصت پشت سر نسل جدیدش صفحه میگذارد. خوشبختانه وقتی آن روز برسد ما کاملاً از صحنه روزگار محو شدهایم.
حالا دنیا را چه دیدیم… شاید هم فردا صبح همهچیز درست شد. شاید هم یک دفعه و بیمقدمه پیتر دوباره زنده شد.