نقد، تحلیل و بررسی فیلم"سفید" کریستوف کیشلوفسکی

سه رنگ: سفید (به فرانسوی: Trois couleurs: Blanc، به لهستانی: Trzy kolory: Biały، به انگلیسی: three colors: white) فیلمی فرانسوی، لهستانی به کارگردانی کریشتوف کیشلوفسکی محصول سال ۱۹۹۴ است. این فیلم دومین بخش از سهگانهٔ سه رنگ کیشلوفسکی (بعد از آبی و قبل از قرمز) است. موسیقی متن فیلم ساختهٔ آهنگساز لهستانی، زبیگنیف پرایزنر است.
به گزارش هنر امروز، سه رنگ: سفید
فیلمی فرانسوی، لهستانی به کارگردانی کریستوف کیشلوفسکی محصول سال ۱۹۹۴ است.
این فیلم دومین بخش از سهگانهٔ سه رنگ کیشلوفسکی (بعد از آبی و قبل از قرمز) است.
کارگردان : کریستوف کیشلوفسکی
بازیگران :زبیگنف زاماچوفسکی | ژولی دلپی
موسیقی مشهور متن فیلم ساختهٔ آهنگساز لهستانی، زبیگنف پرایزنر است.
ژانر: کمدی، درام، مرموز
خلاصه داستان:
دومین قسمت از سهگانه فیلمهایی در مورد مشغلههای جامعه فرانسوی است و داستان مردی لهستانی را به تصویر می کشد که همسر فرانسویاش قصد دارد از او طلاق بگیرد.
در واقع رنگ سفید آشکارا یک کمدی سر راست است که حول شخصیت محوری «کارول»، مرد کوچک خوش طینت ولی بداقبال، می گردد.
«کارول» (زاماچوفسکی)، آرایشگر لهستانی در پاریس قادر به سازگاری با محیط بیگانه نیست و همسرش، «دومینیک» (دلپی) نیز ناراضی از زندگی زناشویی او را طرد می کند. «کارول» با خفت و خواری موفق به بازگشت می شود و آن جا از طریق شرکت در معاملات مستغلات، ثروت باد آورده ای به دست می آورد....
تریلر فیلم:سفید_سه گانه رنگ
چرا باید این فیلم را دید؟
کیشلوفسکی این سه گانه را به درخواست جامعه سینمایی فرانسه و به پاسداشت انقلاب آن کشور ساخت؛ با سرمایه و امور فنی فرانسه و فیلمنامه نویس، آهنگساز و البته بازیگران لهستانی.
شعار معروف انقلاب فرانسه «آزادی، برابری، و برادری» بود، شعاری که در سه رنگ پرچم این کشور انعکاس یافت و کریستف کیشلفسکی هم سه گانه خود را بر اساس آن ساخت ولی تجلی این شعار نه در سطح جامعه و سیاست، بلکه در سطح فردی شخصیت های فیلمنامه هایش.
آبی: آزادی
سفید: برابری_عدالت
قرمز: برادری_صلح
این فیلم که درباره تبعیض، عشق و شور زندگی است که با عناصر و مایه های مورد علاقه کیشلوفسکی ؛ یعنی، انزوا و تنهایی همراه شده .
فیلم سفید، پر از نقد اجتماعی ست. انتقاد از تمام شرایطی که نابرابری های اجتماعی را گسترش می دهد. نقطه ی قوت فیلم در انتقادهایش این است که راه حل ارائه نمی دهد. صرفا روایت گر شرایط است. همین و بس.
یکی از نقاط قوت فیلم موسیقی تاثیر گذار آن است که جدا از فیلم می تواند زندگی کند و وقتی هم با فیلم ترکیب می شود انگار زندگی را در صحنه ها جاری می کند. موسیقی روایت دومینیک و کارول را مثل تانگویی روایت می کند.
نوا و موسیقی این فیلم حقیقتا با اثر جادویی اش انسان را خواب میکند ...
تیتراژ+سکانس آغازین فیلم سفید.
شروع فیلم با چمدانی است که به باربری دارد میرود، تداعی سفر اجباری کارول است. از همان ابتدا شاهد استفاده های نمادین از اکسسوارهای فیلم هستیم.
هنگام ورود به دادگاه، یکی از نمادهای پرکاربرد این فیلم رو میبینیم، کبوتر.این کبوتر و صدای بالش را بارها میبینیم و میشنویم، نماد همسر کارول است که در اینجا زندگی کارول را با خرابکاری میهمان میکند.
فضله کبوتر (اولین جلوه رنگ سفید در درفیلم) روی بارانی اش می افتد این تصویر برای نخستین بار در مضمون حقارت جنسی مالی اجتماعی جسمی را که در کلیت فیلم تنیده است مطرح می کند. نشانه بسیار روشن و موکدی است بر آنچه که دارد بر سر کارل می آید. البته دو مسأله هم در اینجا مهم بنظر میرسد، از نظر داستانی بدلیل تعلل کارول اتفاق میافتد و از نظر فلسفی، کبوتر نماد صلح و برابری است، اینکه نماد صلح و برابری به کارول که در این فیلم نماینده کشور لهستان هست اینچنین رفتاری دارد، به نوعی اشاره به عدم وجود واقعی صلح و برابری در جهان است. گویی کیشلوفسکی در همان ابتدای کار آب پاکی را بر روی دست بیننده میریزد که در اینجا خبری از برابری نیست، همه چیز ادعایی بیش نیست و به قول خود او " همه میخواهند برابرتر باشند! " این اتفاق جلوی دادگاه و نماد قضاوت میافتد که این خود نکته ای دیگر است.
برگزاری دادگاه در کشور زن و با زبان رسمی کشور زن به نوعی تلنگر است به آزادی و برابری.
بعد میرسیم به دومین نماد جدی سفید که آن خیال کارول و آن لباس سفید عروسی و خوشبختی است.این نما که در فیلم بارها تکرار می شود به طرز ماهرانه ای کنایه امیز و به شکل بی پروایی رمانتیک است و حاوی این نکته است که مرد لهستانی در دنیای فانتزی خود زندگی می کند.
دومنیک در دادگاه میگوید دیگر عاشق او نیست،کارول جواب او را بعدا در محیطی خصوصی یعنی کاسه توالت بالا میاورد.سومین نمادی که از رنگ سفید میبینیم، نظر کارگردان درباره برابری واقعی است، صحنه استفراغ که باز هم سفید را به چالش میکشد.این سه نشانه در فیلم سفید خبر از نابرابری می دهد !
جمله ی معروفی هست که میگه: «وقتی از آدمها زخم میخوری، رنجهایت را به مستراح ببر و سیفون را بکش.» کیشلوفسکی در هر سه فیلمش خصوصا سفید و آبی ما را به یاد این جمله میاندازد.
دومونیک، ساک او را بر روی زمین گذاشته و میگوید این تمام چیزی است که بین ماست.
دلیل شکایت زن، ناتوانی جنسی کارول و اینکه او قدرت تحمل این همه خوشبختی را ندارد. یک لهستان بی پول و فقیر که فقط چند دیپلم و موفقیت از گذشته دارد که ببالد و الان هیچ چیزی ندارد.حقارت های کارول ادامه پیدا میکند.چمدانی که بیرون از ماشین پرت میشود،کارت بانکی که توقیف میشود و چهره لرزان او دلالت بر اختگی او در کارها دارد.بنابراین عجیب نیست که وقتی غرق بدبختی خودش سرمای شب است با دیدن پیرمردی که به سختی بطری را در سطل زباله میاندازد تنها لبخندی اسفناک میزند(صحنه مشترک سه گانه و آن پیرزن دوست داشتنی) این بار گویی به جای پیرزن یک پیرمرد است، شاید بدلیل آن باشد که قهرمان این فیلم یک مرد است.
سکانسی از فیلم سفید/ (18+ محدویت سنی)
کارول جوان که بعد از فروپاشی نظام کمونیستی از لهستان فرار کرده، به امید زندگی برابرانه به فرانسه میآید تا در آنجا زندگی نوئی بر پایه واقعیت بنا کند، به کار آرایشگری روی آورده ازدواج میکند اما بعد از مدتی همسرش با تقاضای طلاق، او را از تمام هستی ساقط میکند و کارول که شغل، هویت، و عشق خود را ازدست داده، بدون آنکه به برابری دستیافته باشد، با یک چمدان در خیابان رها میشود و اینجاست که مفهوم برابری در جامعه مدرن به یکباره فرو میپاشد، نه به خواست خودش، بلکه به اراده دیگران و ...
در این سکانس کارول کلید محل کار همسر را در جیبش مییابد، او به آنجا رفته و بار دیگر حداکثر سعی خود را برای توانایی جنسی میکند، ولی این به نتیجه نمیرسد. دلیلش مشخص است، دومونیک در حین عمل بالای کارول است که نشانی از آن است که برتر از کارول است. بدیهی است در شرایطی نابرابر نمیتوان یک رابطه کامل داشت. گویی برای لهستان زود است که وارد اتحادیه اروپا بشود و این نقصان را به وضوح و با طعم تلخ طنز میبینیم.
دومینیک دستمال گردن قرمز به گردن دارد و قرمز نماد شهوت و نیاز جنسی است. وقتی دومینیک را در آرایشگاه هم میبینیم بالاتنه ی قرمز به تن دارد.
دومینیک با صحنه سازی و آتش زدن آرایشگاه، کارول را به یک مجرم فراری مبدل میسازد.کارول با عدالتی نابرابر مجددا مواجه میشود. در مترو نمادی دیگر از زن و معشوقه خود را میبیند، مجسمه ای سفید و معصوم.
سفید یعنی برابری..
برابری چیست و برای برابر شدن چه باید کرد ؟
کیشلوفسکی ، حسابی در برابر داستان پردازی تسلیم شده و پرچم سفید اش را بالا برده تا همگان آن را ببینند.
فیلم درباره تبعیض، عشق و شور زندگی است که با عناصر و مایه های مورد علاقه کیشلوفسکی ؛ یعنی، انزوا و تنهایی همراه شده است.
نمی دانم چه اتفاقی افتاده که استاد فقید سینما ، در مورد این فیلم تصمیم گرفته کمی بیشتر به داستان پردازی بها بدهد. شاید خود او هم می دانست این تغییر رویکرد با توجه به مضمون فیلم لازم است. خلاصه اینکه سفید نسبت به فیلم آبی ، داستانگو تر است. در اینجا کیشلوفسکی داستان می گوید و انصافاً بسیار خوب و راحت داستانش را روایت می کند.
پرداخت تصویری، که از خصیصه های مهم آثار کیشلوفسکی محسوب می شود ؛ در فیلم سفید هم رعایت شده و مفاهــیم را فقط نشان می دهد. حرکات نرم و آرام دوربین ، همچنان استعاره ها و نشانه های مخصـــوص به او را به طرز باشکوهـــی به نمایش می گذارند.
سکانس آواره گی کارول در فیلم سفید.
سفید" صحنه ی توصیف "برابری" در پوسته زندگی یک زوج و هم چنین نقدی از مفهوم در جامعه مدرن است
زندگی زوجی که متشکل از دو فرهنگ و دیدگاه مختلف از دو کشور متفاوت است که دچار سفیدبختی شده است اما سفید بختی نه به برداشت عام بلکه به آن تعریفی که کیشلوفسکی از "سفید" در این فیلم به تصویر کشیده است !
کیشلوفسکی همانند دیگر اثارش در این فیلم نیز هدف خود را در تلفیق با داستانی جدا اما به شکلی کاملا هماهنگ جلو میبرد ، یعنی تقابل "برابری" و "نابرابری" در قالب عشق یک مرد به زن ...
کارول حین آواره گی در مترو با شانه شروع به نواختن موسیقی کرده و با میکولاژ آشنا میشود. این مرد نماد قشر دارا و با فرهنگ لهستان هست که به بی تفاوتی رسیده است و در آرزوی مرگ است و برای او زندگی اهمیتی ندارد. این اشاره ای دیگر به خستگی مردم لهستان از دوران کمونیست پیش از آن است. نگاه دیگر به میکولاژ همان احساس تهوعی است که از برابری و آزادی دارد، نماد مردمی فهمیده که امیدی به برابری ندارند.
نمادی دیگر از تحقیر کارول آن دو فرانکی است، او پس از دیدن رابطه همسر سابق خود با فردی با او تماس میگیرد و دومونیک بیرحمانه به او اجازه میدهد که به صدای این رابطه گوش بدهد. او پس از قطع تماس میبیند که تلفن دو فرانکی او را پس نمیدهد، با عصبانیت و فریاد از مسئول باجه آن را طلب میکند و این مسئول باجه با تحقیر آن سکه را جلوی او پرت میکند، این شاید تمام حقی است که برای او میتوان در این نابرابری قایل شد.کارل این معاشقه و صدای دومینیک را از پشت تلفن عمومی گوش می کند. این پلان درست سوالی است که کارل دارد و نمی تواند به آن جواب دهد.
برابری چیست و برای برابر شدن چه باید کرد ؟
بعدا چند جای دیگر این سکه را خواهیم دید. نگاه دیگر به این سکه به این شکل است که آن را نمادی از موجودی رابطه بدانیم، او با فریاد اظهار میکند که هنوز رابطه تمام نشده است و آن را نگاه میدارد، هر چند ناچیز ولی هنوز امیدی هست، این امید به اندازه دو فرانک است.
کارول با کمک میکولاژ و به صورت غیرقانونی از فرانسه خارج می شود و در همان چمدانش وارد لهستان می شود. میکولاژ از کارول می خواهد در ازای این کار وقتی به لهستان رسید شخصی را بکشد. کارول هم قبول می کند.
سکانس کارول و بازگشت به لهستان.
کارول گذشته خود را دور ریخته و به درون چمدان میرود که از بد ماجرا این چمدان توسط عده ای از باربرهای هواپیمایی دزدیده میشود و کارگردان به این روش بازگشت او را به لهستان با کتکی که از این باربرها میخورد جشن میگیرد. لهستان پوشیده از سفیدی پوشالی و برفی را در تصویر میبینیم که واقعی نیست. همچنین یک نما از لهستان، کارول جمله ای جالب ادا میکند " یا مسیح! بالاخره رسیدیم خانه! ". یک سطل آشغال بزرگ که مرغان و لاشخورها روی آن پرواز میکنند و غذای خود را به دست می آورند، این پرنده ها نقطه مقابل کبوتر هستند. گرچه بولدوزر دارد روی این سطل آشغال بزرگ کار میکند و سعی در درست کردن کشور دارد.
همچون در آبی، فیلمبرداری سفید هم برداشت از رنگ بهکاررفته در عنوان را دشوار میسازد: آسمان، تقریباً همیشه، سفید است و چشمانداز لهستان پرفپوش و سفید بهتصویر در آمده است. همچنین، غلیان سفید نشان ارگاسم تأخیری است.
همچون دو فیلم دیگر از سه گانۀ رنگها، سفید هم مشتمل بر صور و سمبلهای بسیاری است که در نگاه اول بیربط مینمایند، اما با پسنگاهها و پیشنگاهها و ارجاع به دو فیلم دیگر این سهگانه ارتباطشان روشن میشود.
سفید نقدی است بیرحمانه و هنرمندانه از فلسفه و مفهوم «برابری».
تم سفید درباره تساوی است و این تساوی در تصمیم جدی کارول برای این که بیش از هرکس دیگر به این تساوی برسد، منعکس است.
خود کیشلوفسکی می گوید:« تحقیر موضوع اصلی فیلم است. مردم با هم برابر نیستند و نمی خواهند که باشند.»
کیشلوفسکی میگوید:ما مفهوم "برابری" را اینطور میفهمیم که همه میخواهیم برابر باشیم اما فکر میکنم این مطلقاُ نادرست است.فکر نمیکنم کسی واقعا بخواهد برابر باشد .هر کس میخواهد "برابرتر " باشد.
از ﻣﻨﻈﺮ اﯾﺪه آﻟﯿﺴﺘﯽ، ﺑﺮاﺑﺮی ھﻤﭽﻮن آزادی ﺗﺤﻘﻖﭘﺬﯾﺮ اﺳﺖ اﻣﺎ در ﻋﺎﻟﻢ اﻣﮑﺎن ﻧﻪ آزادی و ﻧﻪ ﺑﺮاﺑﺮی اﻣﮑﺎنﭘﺬﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ زﯾﺮا ھﯿﭻ دو اﻧﺴﺎﻧﯽ از ظﺮﻓﯿﺖھﺎ، ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽھﺎ و ﺷﺮاﯾﻂ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺑﺮاﺑﺮ ﺑﺮﺧﻮردار ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. دروﻧﻤﺎﯾﻪ اﺻﻠﯽ «ﺳﻔﯿﺪ» ھﻢ ھﻤﯿﻦ ﻣﻮﺿﻮع اﺳﺖ.
ﮐﯿﺸﻠﻮﻓﺴﮑﯽ از درون ﯾﮏ ﺟﺎﻣﻌﻪ آرﻣﺎﻧﮕﺮا (ﻟﮫﺴﺘﺎِن ﮐﻤﻮﻧﯿﺴﺘﯽ) ﺑﯿﺮون آﻣﺪه اﺳﺖ اﻣﺎ در ﻓﯿﻠﻢھﺎﯾﺶ ﻋﻤﻼ ﺑﻪ ﻣﻨﺘﻘﺪ ﺟﮫﺎن اﯾﺪه آﻟﯿﺴﺘﯽ و ﺑﻨﯿﺎدیﺗﺮﯾﻦ ﻣﻔﮫﻮم آن ﯾﻌﻨﯽاﻧﻘﻼب، ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ. ﻓﯿﻠﻢ «ﺳﻔﯿﺪ» ﻧﻘﺪی اﺳﺖ ﺑﯽرﺣﻤﺎﻧﻪ و ھﻨﺮﻣﻨﺪاﻧﻪ از ﻓﻠﺴﻔﻪ و ﻣﻔﮫﻮم «ﺑﺮاﺑﺮی»است.
کیشلوفسکی در این فیلم از طریق روابط یک زن غربی "نماینده جهان قطبی شده" با یک مرد که تازه از دنیای کمونیست زده رها شده است، این عدم برابری را نشان میدهد.
این زن با یک حکم طلاق مرد را از همه چیز ساقط میکند به حدی که مرد مجبور میشود برای برگشتن به کشورش در یک چمدان پنهان شود.
سکانسی از فیلم سفید.
با فیلم سفید کیشلوفسکی طعنه به اقتصاد بیمار جوامع رهایافته از کمونیست میزنه...او بشدت از کار در لهستان و دولتش دلخور بود و این فیلم در حقیقت نوعی دهن کجی به لهستان آن دوره هم هست.... لهستان عنین از کمونیسم.
کارول به کمک برادرش کم و بیش خود را با کار آرایشگری مشغول می کند ولی خیلی زود می فهمد برای پول در آوردن باید به یکی از باندهای مافیای اقتصادی بپیوندد.
کارول را حین تمرین و گوش دادن فرانسه، می بینیم. در این زمان صدای بال کبوتر و یادآوری خاطر همسرش بوسه ای بر مجسمه میزند.
مجسمه ی سفیدی که کارول از فرانسه با خود میآورد نمایانگر پاکی و معصومیت کارول است و شکستن این مجسمه و سپس هوس بازی کارول با آن به ما این نوید را میدهد که قرار است کارول معصومیت خود را از دست بدهد.
کار جدید آغاز می شود. در اینکار گویی کارفرمای او دولت جدید است ولی این دولت جدید همچنان از کمونیست میترسد، این را در نمایی که او بعد از مشاهده فردی کارفرما را فرا میخواند به وضوح میبینیم، همچنین نشان دادن ماسک شیمیایی برای فروش که یادآور دوره خفقان کمونیست زیر سایه شوروی بوده است.
سپس او را در حال اصلاح سر و صورت خود میبینیم، یعنی دارد پیشرفت میکند، برادرش از او میپرسد که " اینجا خوشحالی؟ " او جواب میدهد " توی دستشویی؟ " این جمله استهزایی دیگر بر وضعیت کشور لهستان است، مانند اولین تصویری که کارول پس از ورود به لهستان میبیند و به آن اشاره کردیم. برادرش از او میخواهد که فقط به خود اهمیت ندهد و مردم را نیز آرایش کند، این آرایش کردن در قبال زندگی پیش برادر کارول و یا همان مردم عادی و دلسوز لهستان است. او با آرایش مردم به پیشرفت اجتماعی کمک میکند.
برادر کارول خیلی نقش مهمی در فیلم دارد، یادآوری میکنیم که در هنگام ورود کارول به لهستان وقتی کارول میپرسد که تابلوی نئونی زدی، در پاسخ میگوید که دیگر وارد اتحادیه اروپا شده ایم.
کارول پس از اینکه خود را به خواب میزند و از نقشه های کارفرما باخبر میشود به پیش پیرمردی رفته و زمینی را از او میخرد. پیرمرد را میتوان نماد خرافات و افکار قدیمی و پوسیده دانست، او که حتی تلویزیون نمی بیند و قدر زمینی که دارد را نمی داند. برای پیشرفت باید این خرافات و افکار قدیمی را ریشه کن کنند، به هر هزینه ای، چون بعدا سود بسیاری خواهد داشت. همچنین این پیرمرد نماد نسل قبلی و کمونیستی میتواند باشد، که با پوست اندازی به نسل جدید مانند کارول مبدل میشود. شاید برادر کارول هم در همین صنف قدیمی قرار بدهیم که انعطاف پذیری بیشتری دارد و سعی در انطباق با وضع جدید دارد.
وقتی صبح بیدار میشود، آینه اش تصویری از مریم مقدس و مسیح هست که خود را در آن محو میبیند. بعد از دور زدن کارفرما و به نوعی گول زدن پیرمرد، تصویری که از او میبینیم کدر است و او سعی در تصحیح موها با شانه زدن و صورت خود دارد. شاید این صحنه نقطه ای برای انتخاب برای او باشد، او تصمیم بگیرد که به کدام سو برود، بیننده را دچار یک انتخاب میکند که این کارول یک قهرمان است یا خیر.
پیام سفید این است هیچ گاه برابری اتفاق نمی افتد. همان طور که گفته شد سفید نمایانگر پاکی و معصومیت است اما همانطور که برف سفید در دنیای کثیف ما دیری نمیپاید و به برفی کثیف بدل میشود، تمام مضامین معصومیت هم در این فیلم شکست میخورند و برای رسیدن به برابری قربانی میشوند.
از ماندگارترین سکانس های فیلم سفید.
کارول طبق قرار برای کشتن مردی به یکی از قسمت های متروک قطار زیرزمینی می رود. در این صحنه ، کیشلوفسکی آشکارا زندگی و حیات را می ستاید. جایی که از طریق انکار زندگی ، به ارزش آن پی می برد.
میکولاژ دچار بی هویتی و بی هدفی شده است و سعی دارد با حذف خودش، آن را از بین ببرد.او مشکل مادی ندارد اما دیگر هدفی برای زنده ماندن ندارد. او تجربه زندگی در دو دنیای بزرگ مارکسیسم و کاپیتالیسم را داشته و به بیهودگی و بی هدفی هردو پی برده است و به دنبال کسی میگردد تا درمقابل مبلغی پول او را بکشد چون خودش جرات آن را ندارد.
وقتی کارول به او میگوید " میکولاژ هرکسی درد و غمی داره! " در پاسخ میگوید " درسته ولی من کمتر میخوام درد داشته باشم! " تیر اول مشقی و برای اثبات واقعیت مرگ به میکولاژ شلیک میشود، او عنوان میکند که دیگر مطمئن نیست بخواهد بمیرد ولی پولی که قول داده بود را پرداخت میکند و کارول به شرط شراکت پول را میپذیرد. میکولاژ شاید به نوعی نتیجه گیری این فیلم هم باشد. آنها به مانند کودکان یخ بازی می کنند، گویی میکولاژ دوباره زنده شده است و عقیده کارول پیروز است، امیدی به برابری!
کارول که در کنار کار آرایشگری به یکی از باندهای مافیای اقتصادی پیوسته و با فهمیدن روش آنها که نوعی کلاهبرداری است، پولدار میشود و برای کشته نشدن توسط آنها قبل از افشای اعمالش وصیت کرده که تمام اموالش پس از مرگ به کلیسا برسد. پس برای دموکراسی باید همکاری داشته باشند.کوتاه آمدن رئیس باند، به خودی خود جالب است و بیانگر این نکته است که کلیسا همان دست بالای دست است که بسیار است!
سفید حکایت یکی شدن است .در سفید همدیگرغرق شدن است. برابری است و در برابری آنچه که بیش از همه رخ می نماید به اشتراک گذاشتن ارزشهای دو طرف و رسیدن به معادله ای در خور این به اشتراک گذاشته شده است .
سفید بی رنگی است و وقتی در کنار هر رنگ می نشیند آن را به صلح دعوت می کند. به یکرنگی و مسالمت.
در نقاشی خصوصا رنگ و روغن پرهیز از رنگ سفید به دلیل نیفتادن در دام خاکستری ها توصیه می شود و حتی به اغراق می توان گفت این چگونگی استفاده از رنگ سفید است که تکلیف یک اثر نقاشی را در ترکیب های رنگی در نهایت روشن می سازد.
چقدر با دیدن این فیلم و این سکانس یاد این شعر از شاملو میفتیم....
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!
همه آلوده گی ست این ایام....
سکانسی از فیلم سفید.
سفید
نام فیلم معنی سیاسی پنهانی دارد: ناتوانی جنسی کارول و درماندگی مالی او در فرانسه، و ترقی متعاقب آن، بهمنزلهی یک سرمایهدار قدری مشکوک، کوششهای لهستان برای برونرفت از اوضاع نامساعدش، در محدودهی اروپا، را آینه گی میکند.برای برابر شدن باید تلاش زیادی کرد تلاشی که کیشلوفسکی در طول فیلم بر دوش کارل می گذارد.
پس از ملاقات با میکولاژ، به صورت اتفاقی یک جنازه میبیند و جرقه یک نقشه در ذهن او شکل میگیرد، راهی برای کشاندن دومونیک به لهستان...
تغییر در کارول قابل احساس است، او دفتری سفید رنگ میخرد و در هنگام عبور از داخل شرکت بزرگ خود زن منشی به او میگوید که تجهیزات از تایلند برای روسیه آمده است، اما او میگوید چون جنس خوبی هستند همینجا آنها را بفروشد، درون لهستان، این شروعی برای پایان حضور روسیه در لهستان است.
اما هنوز برابری برقرار نشده است، او از خواب میپرد، صدای بال پرنده و مجسمه را میبینیم. به دومونیک زنگ میزند ولی مجددا تحقیر میشود. باید مرگ کمونیست و اتمام تحقیر لهستان اعلام شود. پس از تنظیم وصیتنامه و اعلام مرگ، جنازه ای خریداری میکند تا بجای خود خاک کند. این جنازه روس بوده و دلیل مرگش این است که زیادی سرش را بیرون آورده بوده است و در کار لهستان دخالت کرده است. سکه حقارت را هم درون همین تابوت روسی میاندازد، بگذارید حقارت با شوروی بمیرد!
موتیف سکه دوفرانکی که تنها دارایی او بعد مهاجرت هست از بلندپروازی های مردی حکایت داره که از هیچ شروع کرده و در انتها این سکه رو در تشییع جنازه ساختگی همراه تابوت به گور میسپره...کنایه از پایان یک عصر...عصر فلاکت کارول. او که یک بازنده تمام عیار در زندگی بود با یک سکه دو فرانکی در کف ادیسه کمیکی رو پشت سر میذاره که در نهایت یک هیولای منفعت طلب قدرتمند ازش میسازه...فیلم بنوعی هجو مناسبات اقتصادی معیوب در کشورهای شرق اروپا تازه رهایافته از کمونیسم هم هست.
کارل برای این برابر شدن دو بارهجرت می کند یکبار در چمدانی قبر گونه از کشورفرانسه به لهستان زادگاهش می رود .این رفتن خود نشانه ای است از آنچه که به برابر شدن وی خواهد انجامید .از اینجا به بعد کلیه آکسیون های فیلم به درگیری های کارل برای رسیدن به نتیجه سفید شدن می انجامد از دزدیده شدن توسط مردانی ناشناس تا حیله گری در زمینه مسائل مالی و زمین . و دومین بار جنازه ای میخرد و خود را خاک می کند اینبار هم در تابوتی به شکل و رنگ همان چمدان .کارول که ابتدا وصیت کرده است همه ی دارایی اش به کلیسا برسد، وصیتانه اش را عوض می کند و دومینیک را وارث کل دارایی اش می کند.
سکانس صحنه سازی مرگ کارول در فیلم سفید.
کارول وصیت نامه اش را تغییر می دهد و دومینیک را وارث خود میکند و بعد ازصحنه سازی مرگی ساختگی دومینیک را برای دریافت ارث به لهستان میکشد.
پیش از مراسم دفن، میکولاژ برای او پاسپورت و بلیطی برای رفتن به هنگ کنگ میآورد، او بعد از اجرای نقشه خود قصد رفتن از لهستان و اتحادیه اروپا را دارد. کارول کاملا ناامید از وصال به دومونیک و برابری است و فقط قصد دیدار او را دارد. اما یک برداشت دیگر نیز میتوان داشت، او به نیت انتقام دومونیک را در بند میکند، او دیگر به برابری راضی نیست، میخواهد به تعبیری برابرتر باشد!
لهستان کتک خورده، بیرون رانده شده، فقیر بوده و بی کس؛ باید اینها را اروپا بفهمد تا عادلانه تصمیم بگیرد و برابری را رعایت کند. او با خنده به مراسم تدفین خود نگاه میکند... کارل در رابطه جنسی ضعیف شده است پس برابر نیست. زمان می گذرد و او بار دیگر با شرایطی متفاوت ، اینبار نیروی خویش را باز یافته و دیگر برابر است و میتواند با دومینیک اشتراکی را آغاز کند .پایان این معاشقه همزمان با ارگاسم دومینیک به فیدی سفید می انجامد.انگار کارول برای نشان دادن تمایلات جنسی به جایی نیاز دارد که به لحاظ اجتماعی با دومینیک برابر باشد.
کیشلوفسکی و فلسفه شوپنهاور
کیشلوفسکی از آن دست فیلمسازانیست که به گفته خودش،بیشتر از ادبیات و فلسفه تاثیر پذیرفته تا از خود سینما.برای او نوع "جهان بینی" و "چگونه زیستن" بسیار بسیار اهمیت بیشتری دارد تا خود "فیلمسازی".یکی از فلاسفه ای که او اقرار به تاثیرپذیری شان کرده،آرتور شوپنهاور،فیلسوف بزرگ قرن نوزدهم است.
شوپنهاور را در زمره فیلسوفان "گریان" و "بدبین" به شمار می آورند؛ دنیا در نظر او جایگاهیست برای رنج بردن و عذاب موجودات اعم از انسان و حیوان؛ولو این که موارد خوبی نیز در آن یافت شود.به عقیده او اگر چیزی وجود نداشت،اساسا رنجی هم نبود.او ماهیت حقیقی هستی را "اراده" ای خبیث و شر می داند که تنها شی فی نفسه هم همان است و مابقی هستی،تنها پدیدار،نمود و تصور موجودات هستند.این اراده کور امر به حیات و زندگی می کند و درواقع به جای عقل بر جهان حکم رانی می کند.کوچک ترین اعمال و رفتار تک تک موجودات تحت تاثیر همین اراده حیات است؛از گیاهی که رشد می کند تا انسانی که آرزو می کند.حال اگر این اراده برآورده نشود،انسان دچار ضعف و رنج می شود و اگر برآورده بشود،پوچی،ملال و رخوت به سراغش می آید.پس انسان محکومست به گیرافتادن در این چرخه کور مگر آن که به حد توان،از دنیا فاصله بگیرد،از آرزوهایش بکاهد،حتی المقدور تنهایی و انزوا را انتخاب کند و بیشتر سعی کند از بلایا و بدبختی ها بگریزد به جای این که تلاش کند خوش بخت شود(تاثیر از آیین بودا)؛چرا که خوش بختی در اغلب موارد یک سراب و وهم دست نایافتنیست،در حالی که بلایا و مصائب بسیار واقعی از کار در می آیند و از جایی انسان را احاطه می کنند که او هیچ گاه منطقا حسابش را هم نمی کند.
به عبارتی انسان و دیگر موجودات در این که انتخاب کنند یا بخواهند،آزادند،اما در این که آزادند و این که اراده می کنند،آزاد نیستند.به عبارتی آن ها محکومند به این اراده؛و شر و فساد هستی از همین جا ناشی می شود.
حال به جهان سینمایی کیشلوفسکی باز گردیم.به فضای اسرارآمیز و تقدیرگونه فیلم های او.آدم های کیشلوفسکی معمولا افرادی تنها،منزوی و فردگرا هستند؛با دنیای آشفته ذهنی شان.به همین دلیل فضای فیلم های او سرد می نماید.او جایگاه حقیقی انسان را در این جهان نشان می دهد.
کاراکترهای او گویی در زندانی اسیر شده اند که نیروهایی ماورای درکشان آنان را کنترل می کنند؛هر لحظه ممکن است مصیبتی از آسمان نازل شود؛شخصی بمیرد؛یا این که به هر شکلی مبتلا به عذابی عمیق شود.
برای همین است که عنصر تصادف در سینمای او نقش مهمی پیدا می کند.همواره سرنوشت و تقدیر بر زندگی انسان های او سایه افکنده است و آنان قادر نیستند این ملال را از خود برانند؛مگر با کنار آمدن با آن و لمس "وجود" و "تنهایی" خویشتنشان.از هیچ کس هم به جز خود این آدم ها برای خودشان کاری ساخته نیست؛فقط عمق وجود "فرد" است که می تواند حریف این "اراده شر" جهان شود.به قول شوپنهاور،"هر کسی در نهایت تنهاست.."...
سکانس دستگیری دومنیک توسط پلیس لهستان. در فیلم سفید
قصه ی برابری دیری نمیپاید.
دومینیک در تله ی کارول گیر می افتد.کارول نقشه ای چیده است که در آن دومینیک مسوول قتل او شناخته می شود. این بار دومینیک است که در جایگاه یک بیگانه تحقیر میشود و طعم نابرابری را حس می کند.
فیلم "سفید" در عین سادگی نمادی از کینه ها و تضاد های اجتماعی رو به خوبی در قالب حس عشق و انتقام در رابطه ی یک زن و مرد نشون میده!مردی که با تدبیری از روی هوشمنـدی خودش را ثابـــت می کند. مردی که مجبور بود نیست شود تا هست شود.
در این فیلم چندین بار دومینیک را در لباس سفید عروسی میبینیم. انگار سفید روایت تغییر دومینیک است و انگار نجات دادن او از بند شهوت و پیوند دادن او با دنیای سفیدی که آن را فراموش کرده است از دید کیشلوفسکی محتمل است، در کل در این اثر کیشلوفسکی به جای تصویر کردن شخصیتهایی که در صدد نفی اراده ی جهانند شخصیت هایی را تصویر کرده که کاملا به اراده ی جهان تن داده اند دومینیک به خاطر تمایلات جنسی کارول را رها میکند و کارول که دریافته تنها اراده ای که در جهان وجود دارد اراده ی معطوف به قدرت است، برای قدرتمند شدن از هیچ عملی فروگزار نمیکند و عشق خود را با همین قدرتی که در سایه ی ثروت به دست آمده تصاحب میکند، اما کیشلوفسکی این شخصیتهایش را دوست ندارد و هر دوی آنها را تحقیر میکند و مخاطب را از جهان سفید یعنی جهان نابرابری که شعار برابری میدهد و جهان ناپاکی که شعار معصومیت میدهد بیزار می کند.
سفید کیشلوفسکی در نگاه عده ای شاید غنای اندیشه و تلخ اندیشی دو فیلم دیگراز سه رنگ را ندارد و بیش از اندازه زمینی و دم دستی است.برای من اما ، شوخ و شنگی و پیرنگ قصه گو و سرراست فیلم ( بازی های خوب حتی در نقش فرعی یرژی اشتور کبیر ) عجیب دلچسب است.
کیشلوفسکی در سفید سویه متفاوتی از تفسیر رنگ در فیلم دارد.سفید داستان دگردیسی مهاجری لهستانی ست که از افلاس_عنینی در دیاری غریب به توانگری_مردافکنی در مام میهن می رسد.
بدین روی رنگ سفید رنگ پیوند ، نکاح و انزال نیز هست.کارول مردک رقت انگیز عنینِ ابتدای فیلم در پاریس ، با سوء استفاده از وضعیت مغشوش پساکمونیستی در زادگاهش به کیابیایی دهن پرکن می رسد و گام آخر تکمیل این تنعم ، فریب و تله گذاری برای محبوب جفاکار سابق و کامستانی و قال نهادن و به محبس افکندن اوست.
سفید از این دیدگاه داستان نعوظ رجولیت مردی ست که توانگری اقتصادی ، استحاله ی جدید فکری و بیولوژیک در او می آفریند.مردی که دیگر بزرگترین دغدغه ذهنش ترس از اختگی زناشویی و لُغُز شنیدن های همسر متفرعن سلطه جویش نیست. و به یُمن مکنتی که بهم زده ، دنیا همه گونه به کام اوست ، هرچند در ظاهر امر ، مرده ای دروغین بیش نباشد.
نمی شود از سفید نوشت بدون تجلیل از موسیقی تاثیر گذار آن که جدا از فیلم می تواند زندگی کند و وقتی هم با فیلم ترکیب می شود انگار زندگی را در صحنه ها جاری می کند. موسیقی روایت دومینیک و کارول را مثل تانگویی روایت می کند. تانگویی که در آن ،عاقبت موسیقی کارول ( شخصیت مرد ) هدایت کننده و غالب می شود.
شاهکار!
لغتی که بسیار برازنده ی این اثر موسیقی زبیگنیف پرایزنراست .
ساز های زهی گاهی علاوه بر نوای آرامش بخش و ریتم های احساسی میتوانند بسیار خشن و پر هیجان باشند.
این اثر این جنبه ی ساز زهی را به خوبی نمایان کرده است.ترس ، اضطراب ، سردرگمی... همگی در نت های این موسیقی فیلم سفیدپنهان شده اند!
کل موسیقی یک جدل است...یک جدل در فکر انسان... کلنجار هایی که در ذهن رخنه میکنه... فکرهایی که مثل خوره روح آدم را میخوره... بن بست هایی در زندگی آدم که ناشی از سوالاتیه که هیچ جووابی براشون پیدا نکرده... سردرگمی در این حجم از چراها ..این حجم از پرسش ها... که روح آدم را ذره ذره و به آرامی متلاشی میکنه..
سکانس پایانی فیلم سفید از سه گانه رنگ کیشلوفسکی.
سفید ، پر از نقد اجتماعی ست. انتقاد از تمام شرایطی که نابرابری های اجتماعی را گسترش می دهد . نقطه ی قوت فیلم در انتقادهایش این است که راه حل ارائه نمی دهد. صرفا روایت گر شرایط است. همین و بس.
کارول در ابتدا مظلوم، ساده و عاشق است. در انتها رند ، پیچیده و باز هم عاشق است. دومینیک در ابتدامغرور و غالب است. در انتها شکست خورده و مغلوب است. سفید ، رنگ نمادین برای برابری در پرچم فرانسه است. چیزی که در کل فیلم نقد می شود. برابری اتفاق نمی افتد. امکان پذیر نیست. باشد هم به بهای نابودی فرد دیگری تمام می شود. کارول در سرزمین دومینیک له می شود و دومینیک در سرزمین کارول. بالاخره زور یکی به دیگری می چربد کارول می خواهد انتقام رفتار نابرابرانه ی دومینیک را بگیرد. انتقام را می گیرد ولی باز هم وضعیت ناعادلانه است. نا برابر است.انگار فیلم می گوید همه چیز مغلوب پول و نفوذ و زور می شود.
سفید را اگر نماد پاکی بگیریم ، در تضاد کامل است با سرنوشت هر دوی کارول و دومینیک. همه ی رنگ های سفید فیلم انگار یا به گند کشیده می شوند یا چیزی را به گند می کشند . بجز صحنه ای که کارول و میکولاژ سرخوشانه روی یخ ها سرسره بازی می کنند. یک نوع رفاقت فارغ از همه چیز.
کارول انتقام از دو مینیک رو نه تنها برای کام گرفتن از اون و تکمیل این استحاله جسمی -ذهنی انجام میده بلکه از دیگرسو به انتقام نیازمنده تا دومنیک رو منکوب کنه...صحنه آخر فیلم که از ورای سوراخ سلول به چهره درمانده دومنیک نگاه میکنه و اشک در چشمانش جمع میشه ما به ازای صحنه ای هست که به او در پاریس زنگ میزنه و اون ضجه های شهوانی گروتسک رو میشنوه...اینبار نقش صید و صیاد بکل عوض شده.
دوربین کیشلوفسکی در پایان فیلم به مثابه دوربین فیلم دیگری که ساخته می شود عمل می کند در زمان قطع به این پلان تو گویی ما فیلم چند ثانیه ای دیگری را می بینیم. فیلمی کوتاه برای نتیجه این داستان با زبان اشاره، با زبانی سفید که دیگر هیچ ملیتی ندارد نه فرانسوی و نه لهستانی .کارل و دومینیک بار دیگر عاشق شده اند واین بار یگانه اند چون سفیدند و چون برابرند.
در این سکانس زاویه ی دوربین نسبت به دومینیک از پایین است و کارگردان او را در نظر مخاطب بزرگ میکند اما زاویه دوربین نسبت به کارول از بالاست و کارول را تحقیر میکند چرا که در صدد انتقام برآمده است.کارول همه کار کرد که از دومینیک انتقام بگیرد ولی باز هم نتوانست حس اش را التیام بخشد.
در آخر براستی آیا ترفند کارول برای گرفتن انتقام از دومونیک بود و یا تنها راه برگرداندن وی به لهستان این بود که با وصیت و مرگی دروغین، با ارثیه بسیار زیادی که برای او به جا گذاشته بود و به دلیل عشقی شدید او را بدان جا بکشد؟
مارچلو ماسترویانی:
سه رنگ کیشلوفسکی یکی از بهترین سه گانه های تاریخ سینماست که دربین آنها معمولا آبی و قرمز طرفداران سرسختی داره.
من سفید رو شاهکار این سه گانه میدونم عاشقانه ای که به عشق،نفرت وانتقام میپردازه(در پایان یکی از بهترین کلوزآپ های تاریخ سینما و اشک های کارول)
منبع: کانال تلگرامی کافه هنر