نگاهی به زندگی حرفهای و کاری این هنرمند
بیوگرافی احمد مرشدلو (١٣۵٢ - )

احمد مرشدلو متولد ٢٠ شهریور ١٣۵٢ درمشهد نقاش و طراح واقعگرای ایرانی است. نخستین نمایش انفرادی وی در سال ۱۳۸۰ در گالری طراحان آزاد برگزار شد. او از نخستین نقاشانى است که دغدغههاى اجتماعى خویش را تجسمى کرده. تعدادی از آثار مرشدلو در برخی از گالریها و حراجیهای بینالمللی عرضه شدهاند. آثار وی در مجموعههایی همچون موزه متروپولیتن نیویورک، گالری ساعتچی لندن و گالری ایام دبی قرار دارند.
هنر امروز: احمد مرشدلو سال ۱۳۵۲ در مشهد به دنیا آمد؛ اولین فرزند خانوادهای مذهبی و نه نفره است. پدرش از کسبهای است که داروندارش را در فعالیتهای انقلابی پیش از سال ۵۷ از دست میدهد. نخستین تمرینات آماتوری نقاشی و خوشنویسی را نزد پدرش میآموزد.
همچنین حضور در بیینال ونیز وموزه هنرهای اسلامی در موزه پرگامون برلین، موزه هنرهای جدید، فرایبورگ آلمان آرت فر استانبول و آرتفر مسکو، گالری ساعتچی لندن، موزه هنرهای معاصر ارمنستان، موزه متروپولیتن توکیو و فرانسه و گالری مهر، نیویورک و گالری جیمز گری، لسآنجلس آمریکا از جمله نمایشگاههای برونمرزی وی میباشد. آثار او تاکنون در حراجهای ساتبیز، کریستی و حراج تهران عرضه شدهاست. در سال ۱۳۹۶ کتاب گفتگوی شهروز نظری با احمد مرشدلو منتشر شدهاست.
سال ۱۳۶۴ با خانوادهاش به تهران میآید و در محلهی اداره برق (خیابان پیروزی فعلی) ساکن میشود. دورهی هنرستان را سالهای سردرگمی میداند. سال ۱۳۷۳ در رشتهی نقاشی دانشگاه آزاد پذیرفته و نهایتاً در سال ۱۳۸۱ از دانشگاه هنر تهران در رشتهی نقاشی فارغالتحصیل میشود. کمتر هنرمند معاصر ایرانیای را میشناسم که اعتقادات مذهبی علنی داشته باشد؛ از این وجه که نزدیک شدن به لیریک آثارش، با این درک شخصیتی از او سهلتر خواهد بود. معیارهای ارزشی و داوریهایی که در توضیح آثارش به کار میبرد مبتنی بر نوعی نگاه عقیدتی است؛ بااینحال بهشخصه این قطعات را بیشتر به واسطهی منطق زیباییشناسانه ادراک میکنم تا آنچه خودش مدعی است. اولین مجموعه آثار مرشدلو در سال ۱۳۸۰ به نمایش درآمد و از همان آغاز موردتوجه مجموعهداران قرار گرفت. با آنکه آثار وی، و به طور اخص طراحیهای هاشوریاش، واجد بسیاری از مؤلفههای بازارپسند آن مقطع نبودند - یا حداقل در ظاهر اینطور بهنظر میرسید - خیلی زودهنگام به نمونهای موفق از گونهی فیگوراتیو خاورمیانهای بدل شد و نمونههای مشابهی از هنرمندان نسل قبل و بعد به سیاق بازنمایانهی او روی آوردند! مرشدلو خود این اشتیاق دیگران به گرتهبرداری از هنرش را نه یک ضرورت خاص بلکه تنها نوعی سهلگیری دیگران برای رسیدن آنی به مارکت میداند.
احمد مرشدلو میگوید:
برای بیان استمرار سیاهی این لحظههای تلخ، خودکار را بهترین ابزار یافتم. ابزاری که بهخاطر نوک ظریفش زمان خلق آثارم را چندین برابر میکند. علاوه بر اینکه آشنا بودنش با چشم مخاطب صدایم را با صمیمیت بیشتری به گوششان میرساند و در واقع حصاری شکستم که عموما هنرمندان وجودش را ضروری میدانند تا خودشان را روشنفکر بدانند و مخاطبین را عوام...
در تاریخ هفتم دیماه ۹۷، شاهد نمایشگاه انفرادی این هنرمند در گالری طراحان آزاد بودیم. یادداشت زیر به قلم خودِ هنرمند، به بهانهی نمایش آثارش در این گالری میباشد:
۱. مخاطب عزیز:
سالهاست که چهرهنگاری از دغدغههای بزرگ من بوده است. من اکثر پرترههایم را با خودکار سیاه نقاشی کردم. وسیلهای بهغایت غیر حرفهای و در دسترس. من در این سالها سعی کردهام بهعنوان یک نقاش، خود و آثارم را تافتهی جدابافته نپندارم و راوی مخاطبانی باشم که اصطلاحاً در فضای تجسمی “مخاطب عام” تلقی میشوند. انسان در آثار من اقلیت نیست، بلکه تکهای از اکثریت مردم ایران است که عموماً جز در آثار نقاشان اجتماعی تصویر نمیشود.
٢. مخاطب عزیز، خریدار محترم:
نقاشی اجتماعی مکتب نیست و نقاشان اجتماعی زیر مجموعهی هیچ قانونی نیستند. نقاشی اجتماعی یک تفکر است که آموختنی نیست. دغدغهای است که در فراز و نشیب زندگیهای معمولیمان پیدا میکنیم و میبینیم. نقاشی خرق عادت و معجزه نیست و نقاشان پیامبران فُرم و مفهوم نیستند و هنر أساساً وحی شدنی نیست.
نقاشان اجتماعی راوی آنچه هستند که میبینند؛ و به گمانم در انتظار فروش آثاری نیستند که تکهای از پوست شهری است که در آن زندگی میکنند و میمیرند. تکهای از دنیای من، تکهای از دنیای شماست، انسانی که هر روز بیتفاوت از کنارش میگذرید.
هرکجا که حقی پایمال شود ارزش انسانی به زیر پا نهاده شده. تفاوتی نمیکند این اجحاف در حق زن یا مرد باشد. بااینحال زنان نبض اجتماع مناند که همواره در مسیرهای پُر مانع دویدهاند. زن در آثار من کالا نیست و جنسیتش ابزاری برای ایجاد زیباییهای بصری در کادرهای من نبوده و نخواهد بود. زن و مرد هر دو انساناند و در آرزوی روزی به سر میبرم که قبل از جنسیت، انسانیت این مهمترین اصل رویت شود.
کماکان موضوع و مفهوم آثارم چیزی به جز دغدغههای اجتماعی نیست بااینوجود این بار در صراحت کلامم اندکی نرمش و بردباری به چشم میخورَد. شاید در اجتماع امروز ایران دیگر خبری از صحبتهای پوستکنده نیست و مخاطب امروز اندکی نرمش و انعطاف را از هنرمند طلب میکند، گرچه در آثار من بهندرت از شعار و کلیشهسازی اثری هست بااینحال ممکن است مخاطب از صراحت گفتارم چنین امری را برداشت کند. بااینحال نمایش حاضر از نظر فرمی، طبیعت بیجان و پرتره را شامل میشود و از نظر مفهومی صرفاً طبیعت بیجان است. طبیعت بیجانهایی که در زوایای مختلف پیش چشمان مخاطب قرار میگیرد. فصل اول این مجموعه سوگواری بود و نامش ١۶ آذر. طبیعت بیجان این اثر گُلی خشکیده است در یکی از قطعات این اثر دولَت جای گرفته و در قطعهی دیگر نسلی منفعل و عزادار که طبیعتی بیجان و سیاهاند بر دوش فضای خالی قطعهی دیگر (گل خشکیده) است.
اثر دیگر شامل ماهیان بیجانی است که کنار هم قرار گرفتهاند و جمعیتی را به وجود آوردهاند که به گمان خودم یادآور جمعیتهایی است که تا به امروز خلق کردهام. منفعل، درهمتنیده با عنوانی جدید که ارتزاق را هم به کلام پیشینم اضافه میکند و تک ماهی دیگر، و طبیعت بیجان دیگر و غذایی دیگر، همانند کله گوسفندهای قربانی و یا مرغهای عریان.
در اثر دیگرم عروسکی است که در دستان ترسان بالغ دختری مورد بیمهری قرار میگیرد و هر دو را به طبیعت بیجانی بدل کرده است که در بافت خاکستری این فضا میپوسند.
اثری سه قطعهای نیز در این مجموعه جا دارد که شامل سه پرتره است که هرکدام در وضعیت خاصی بیحرکت ماندهاند. پرترهی وسط با گلی در دست و خیره و دو پرترهی طرفین سنگین و مجسمهوار انتظار میکشند، یکی با چشمانی دوخته شده بر مخاطب و دیگری (نیمرخ) با چشمانی به زیر افکنده.
انتظار روح را میکُشد. انتظار تنِ بیجان است. من مفهوم انتظار را با رگ و پیام چشیدهام، انتظار میخشکاند، فسیل میکند. طبیعت بیجان میکند...
از مخاطب عزیزم میخواهم که کماکان آثارم را دنبال کند، من هر لحظه به صدایی نو میاندیشم و جهانی نو که عرضهکردنش به مخاطب را وظیفهی خود میدانم. من صدای طبقهی خاموشی هستم که از آن میآیم. مردُم من پشت درهای موزه نمیایستند، در راهروهای گالریها نمیچرخند، چشم نمیسایند تا دستی از پشت پنجرهای برایشان تکان بخورد. مخاطب من شغلی سخت دارد و دنبال نانش میدود. ایکاش گالری عرصهای مردمیتر بود و ایکاش رسانهها صدای ما را از دهلیز و قبرستان اثرهای هنری بیمخاطب به خیابانها میبردند.
کولهای بزرگ به دستانش دارد که خطوط منحنی شانههایش را به سمت زمین میکشد، فقط دوربین یا لپتاپ میتواند اینقدر کیفی را سنگین کند، حواسم از کولهی سنگین و دختر رنگین به نقوش گل کاشیها پرواز میکند، در میان تمامیت این نقوش حصار چشمان آدمی فاصله میاندازد و تاریخبازی میکند. دیگر جدید و قدیمی در بین نیست، هر قطعه از این کاشیها حضور خوشطعم زمان «حال» است که از دریچه نگاه مخاطب به درونش میسرد…
ببخشید؟
آقا با شمام، ببخشید میشه با این گوشی از من عکس بگیرید؟
به خودم میآیم تا ارتباط بین دخترک، کولهای که اکنون دیگر محتویاتش هویداست، لباسهای تعویضشده و لباسهایی که در انتظار نوبت عکاسی از دهان باز و بزرگ کوله بیرون زدهاند را کشف کنم. بهعنوان یک نقاش اجتماعی، بین ذهنیات، مدلها و مخاطبان فاصله انداختن را مجاز نمیدانم.
در آخرین اثر من از مجموعهی کاخ گلستان، اسبی لاغر در فضای لُخت از علف مشغول چراست و گلهای رقصان بر کاشیها «قدیمیاند»، «تزئیناتاند» که نه دردی از گرسنگی دوا میکنند و نه پلی بر شکاف هنر و تاریخ ایران و فضای حاکمِ امروز میشوند. آن لحظه که فرارسد، دیگر فرقی نمیکند چه بگویند؛ به هلاکت رسید یا جان به جانآفرین تسلیم کرد و یا دعوت حق را لبیک گفت. مرگ، مرگ است؛ به تعداد هر جانی، کلامی است و حتی یککلام از آن بر ما هویدا نیست. مرگ سوالی است بیپاسخ، خرمنی است که با نبوغ هیچ جانداری شعلهور نشده است.
خیام نیشابوری جدال سرکشانهای با این حقیقت تلخ دارد و هر آفریدهای را صدها بار بر زمین میکوبد تا مگر آفریدگار پاسخی درخور، نازل کند و این تاریکی مطلق را فقط برای لحظهای منور گرداند.
از کجا دریابیم در قرن پنجم هجری چه بر انسان میگذشت، از کجا بدانیم که آیا هر روز با مرگ شروع و با مرگ تمام میشده است… از کجا بفهمیم که در زمان او هم پرنده مُردنی بود و پرواز جاویدان! ما نمیدانیم. نمیدانیم در پشتبامهایشان صدای رگبارِ گلوله قلبهای بیگناه را از تپیدن میانداخت و یا اجسادشان قطعهقطعه به آغوش مادرانشان بازمیگشت. فقط میدانیم که زن همیشه دریچهی ورود انسان بوده است در این عالم خاکی. همیشه عزادار و داغدار، کفن به دستِ مشکیپوشی که تازیانههای مرگ یکبهیک بر اندامش نشسته است: تیرباران، جنگ، شهید، اعدام، محارب، مفسد فیالارض.
میدانیم که فرصت حیات کوتاه است و بااینحال هرروز از زندگی میمیریم. کالبدی به سبکی پیراهن از قبرستان متروک آویزان است. در سرزمینی که مُردگانش روی دست زندهها میمانند، در سرزمینی که قبرستان هم از مرگ گریزی ندارد و مدفن مردمش تا ابد قتلگاه است.
گر آمدنم به خود بُدی نامَدَمی
ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی؟
به زان نبود که اندر این دیر خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدمی؟
از دامنش میروید، هرآنچه بر زمین میکارد.
او سکوت میکند و زار میزند.
او میخندد و نوید میدهد. او نوید آرامش است، بر خاکی که هر لایهاش انباشته است از فرزندانش.
ما از کنار قبرها میگذریم و همزمان جزئی از گذاریم.
او اما ثابت، نسلبهنسل رفتن را نظارهگر است.
او مرگ قبرستان را میبیند،
او مرگِ مرگ را میفهمد و جز عزادارای و تسلیم هیچ نمیداند.
دوست ندارم انگشت بر قبر بکوبم و مردهها را بیدار کنم،
دل را نمیتوانم که به فاتحهای خشنود کنم و خونسرد، مرگ را حق بدانم.
من حق را در ذرهذرهی این خاک، ناحق دیدهام.
چه در چادر سیاه مادرم، چه بر گلبرگهای گلایل قبر برادرم.
ما از مرگ نمیترسیم، ازبسکه انتظارش را کشیدهایم.
زنده بودنمان را با تعجب نظارهگریم و گمان میکنیم که هر لحظه از حیاتمان عمر دوباره ایست که خداوند عطا نموده؛ عمر دوباره، تلخی مضاعف… با این اوصاف تفسیر خیام، عملی دشوار مینماید. پرسشها و عاشقانههایش با پروردگار از روزگاری میآید که اجساد غمآلود، مثله شده به خانههاشان باز نمیگشتند و هر روز قیر مذاب خوشترین عطر این کوچههای تلخ نبود.
در بین دیوان اشعارش اما نظرم بر بیتی جلب شد که عرفانش در سوگ بود و حسرتش همان بود که هر روز با طلوع آفتاب بر ذهنم جان میگرفت:
گر آمدنم به خود بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی
به زان نبود که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی؟
نمیشود بر خیابانهای این شهر گذر کرد و ناملایمتیها را ندید. بدیهیترین حقوق شهروندی نه، حتی انسانی هم دست نیافتنی شده، از اخلاقهای ناپسند اجتماعی تا خیال ناآرام شکمهای گرسنه. دغدغهی نان، دغدغهی تلخی است و غمش دست و پایمان را میبندد. گاه گمان میکنم که دغدغههای فرهنگی با وضعیت نابسامان این روزگار گناه است. حقیقتاً جای هنر در این هیاهو کجاست؟ در این ملغمه نقش هنرمند چیست؟
میراث تاریخی شمارهی چندم از درگیریهای جامعهمان را به خود اختصاص دادند؟! به گمان من که هیچ. اگر غم نان بگذارد شاید به شنیدن موسیقی سادهای دلخوش کنیم اما حتی نامی از میراث باستانیمان نشنیدیم و حق داریم. اگر آب بهپای ساختمانهای ارزشمندمان ببندند و تکهتکهاش را غارت کنند حق دارند.
برای ملت گرسنه چه فرقی میکند سیمان سرد با نقشونگار رویایی کاشیهای قاجار. این افول فقط زیباییشناسانه نیست و ما این سیر قهقرایی را از دیرباز شاهدیم. هر روز دریغ از دیروز. به تهران فلکزده فکر میکنم و بافت متلاشیاش را نظارهگرم. بندبند وجودم با چنارهایش قطع میشود و دلم لحظهبهلحظه با گنجشکانش میمیرد.
غرزدن را دوست ندارم بیشتر ترجیح میدهم در فضای پویای راهحل باشم تا یخ بستگی انتقاد. بااینحال نگاهم به این دورهی تاریخی ایران منفیتر از آن است که بتوانم به راهکاری بیندیشم و در ضمن چاره جستن در تخصص و حیطهی فعالیت من نیست. من میتوانم راوی این هبوط باشم و لاغیر. همان گونه که سالها بودهام. میتوانم به طیف مخاطبانم تن بیمار وطنم را نشان دهم که شاید بدن نیمهجانش قلب عدهای را به درد آورد و ذهن عدهای را به کار بیندازد…
من سالهاست که روایت میکنم، اما حتی آثارم مانند میراث کهن به درد موزهها میخورد، من و امثال من به درد موزههای مُرده میخوریم، هنر سالیان درازی است که از زندگی مردم من رخت بربسته و من با این نیمچه زبان توصیفگَرَم، در بین مردمانم الکن و ابترم. من یک نقاشم.
تخریب چند سالی است که از ارکان زندگی شهری بهحساب میآید. خیابانی را دیگر نمیشود بدون داربست و خانهی نیمریخته تجسم کرد. حساسیتهای بصری ما بهمرور از بین رفتهاند و دیدن خرابیها، ذهنمان را بهم نمیریزد. بااینوجود دیدن فضاهایی که با شناخت بصری و ایدهآلهای ذهنیمان همراستاست، همیشه خوشایند و دلچسب است. کارگاه من نیز از این قاعده مستثنی نیست. جایی برای تفکر، آرامش و خیل نجاتیافتگانی است که مغروق اقیانوس هوس بودهاند و هم اینک در گوشهوکنار فضای من آرمیدهاند. از سکههای قدیمی تا لعابهای صفوی.
اشیا نگرشهایی تجسمیاند؛ حاوی تفکرات زمانهای مختلف و آنچه که مسلم است زیبایی همچون خون در رگهای جوامع دیگر نیز میدویده است. کارگاه برای من فضایی است آکنده از آنچه که دوست میدارم و خلوتی است پرهیاهو، مملو از سطرهایی که از داستانهای دیگر به داستان من سفرکردهاند. نقاشی از نقاشان بسیار جوان و یا تک پرترهای اثر علیاکبر یاسمی؛ هریک، تکروایتیست از آنچه که من داستان میدانم و دیگران زندگی.
اثر در خلال این سخنها شکل میگیرد، مرز بین بودن و شدن. از هیچ به تصویر رسیدن و از تصویر به فکر پرواز کردن. هر کلمه از اثر با داستانهای منتخب شهر کوچک من در هم میآمیزد و هبوط و عروج را در قصهای تازه به دام میاندازد. این تلاش نهایت دلهره و هیجان است، آنجا که تمام نامها یکی است و تمام روایتها زندگی من است. هر لحظه از جهان به شکلی تصویر میشود.
سرد و صامت، جوشان و خروشان همه از دیوارهای فضای من میچکد و قطرهقطره بر بستری سفید میآرامد. کارگاه یک آرزوست که در دل ناکامیهای معاصر برآورده شده و حقیقی است. همان چراغ جادو که خواهشها را اجابت میکند. کارگاه درودیوار و سقف نیست. انتخاب و حضور در اکنون است، همانند خلق اثر.
نمایشگاهها:
- بینام، گالری طراحان آزاد، تهران (1397)
- چشم سر، گالری هما، تهران (1396)
- فضای منفی، گالری اثر، تهران (1393)
- طراحان آزاد، تهران (1380)
حراجیها:
کریستیز دبی، 9 اردیبهشت (1388)
بونامز لندن، 13 خرداد (1388)
بونامز دبی، 20 مهر (1388)
کریستیز دبی، 5 آبان (1388)
کریستیز دبی، 5 آبان (1388)
ساتبیز لندن، 28 مهر (1389)
کریستیز دبی، 4 آبان (1390)
حراج تهران، 2 تیر (1391)
میلون اند اَسوسیز، 1 آبان (1391)
میلون اند اَسوسیز، 1 آبان (1391)
میلون اند اَسوسیز، 1 آبان (1391)
گالری ایام دبی، 10 اردیبهشت (1392)
حراج تهران، 7 تیر (1392)
بونامز لندن، 19 فروردین (1393)
حراج تهران، 9 خرداد (1393)
بونامز لندن، 31 فروردین (1394)
حراج تهران، 4 دى (1395)
حراج تهران، 22 دى (1396)
حراج تهران، 21 دى (1397)
میلون اند اَسوسیز، 26 خرداد (1400)
میلون اند اَسوسیز، 26 خرداد (1400)
بونامز آنلاین، 21 مرداد (1400)
بونامز آنلاین، 21 مرداد (1400)
حراج تهران، 21 مرداد (1400)