نگاهی به زندگی حرفهای و کاری این هنرمند
بیوگرافی صادق تبریزی (۱۳۱۷ - ۱۳۹۶)
صادق تبریزی (زاده ۳ اسفند ۱۳۱۷، درگذشته ۱۳۹۶) نقاش، طراح، خوشنویس و از پیشگامان مکتب سقاخانه و نقاشیخط است. تبریزی در کنار خلق اثر، ده ها مقاله هنری نیز به چاپ رساند. او در سال ۱۳۵۲ نگارخانه ۶۶ را در خیابان سمیه کنونی دایر کرد و نخستین پوستر جمهوری اسلامی موسوم به شبهای اللهاکبر را در سال ۱۳۵۷ طراحی نمود.
هنر امروز: صادق تبریزی در محله سیدنصرالدین تهران به دنیا آمد. پس از گذراندن دوره اول متوسطه در دبیرستان سینا، راهی هنرستان پسران تهران شد و در سال ۱۳۳۷ از آنجا دیپلم گرفت. او سپس در میان اولین شاگردان مجموعه تازهتأسیس دانشکده هنرهای تزئینی وارد این مرکز شد و به تحصیل در رشته معماری داخلی پرداخت و شش سال بعد با مدرک فوقلیسانس فارغالتحصیل شد.
تبریزی در سال ۱۳۳۸ به استخدام اداره هنرهای زیبا درآمد و در همان سال نقاشیخط را روی یک پنل سرامیکی اجرا کرد و به همین دلیل برخی کارشناسان، وی را بنیانگذار این شیوه هنری میدانند. او همچنین هنر خوشنویسی را در سالهای اولیه دهه ۱۳۴۰ نزد استاد علیاکبر کاوه فراگرفت و در کنار پرویز تناولی، حسین زندهرودی، فرامرز پیلارام، مسعود عربشاهی و منصور قندریز سبکی از نقاشی را که بعداً به سقاخانهای موسوم شد و ریشه در مکتبهای قدیمی ایران داشت پایهگذاری و ترویج کرد.
تماشای مصاحبه صادق تبریزی با پلتفرم آرتهباکس:
قسمت 1: کودکی تا تحصیل در هنرستان هنرهای زیبا
قسمت 2: تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا
قسمت 3: شروع فعالیت حرفه ای و تاسیس تالار ایران
قسمت 5: نقاشی قهوه خانه ای/ دیدگاه هنرمند
او در سال ۱۳۴۵ به استخدام مرکز صنایعدستی اقتصاد درآمد. یک سال بعد بهعنوان آرشیتکت وزارت کشور به مازندران فرستاده شد و به ریاست دفتر مهندسی این استان رسید و تا سال ۱۳۴۸، به طراحی و ساخت چندین پارک، کتابخانه و بنای عمومی در شمال ایران پرداخت. سپس مجدداً به دفتر فنی وزارت کشور در تهران بازگشت و ضمن خلق آثار ماندگار نقاشی و معماری از جمله تزئینات داخلی حرم حضرت عبدالعظیم و نقاشیهای دیواری هتل هیلتون، تقدیرنامههایی از وزرا و شهرداران وقت دریافت کرد.
در طول پنجاه سال فعالیت هنری، وی بالغ بر سی نمایشگاه انفرادی و گروهی داشته و آثارش علاوه بر نمایش در گالریها و نمایشگاههای بزرگ جهان همچون آرت فر ایتالیا، هیل لندن، منهتن سوهو آمریکا، آرتیتود پاریس، آرت اکسپو چین و نمایشگاه بینالمللی سوئیس، در موزههای مهمی همچون مجموعهگری دانشگاه نیویورک، موزه هان چین و موزه هنرهای معاصر تهران نگهداری میشوند.
تبریزی از منتقدان جدی جریانهای حاکم بر حراجیهای داخل ایران بود. وی آخرین نمایشگاه خارجیاش را همزمان با «هفته هنری جهان اسلام» در سال ۱۳۹۱ در لندن برپا کرد و روزنامه ایرلندی «آیریش تایمز» او را «خنیاگر رنگها» دانست که با نقاشیهایش، موجب نزدیکی فرهنگها به هم میشود.
صادق تبریزی در سال ۱۳۹۶ در لندن، شهری که چندین ماه بهمنظور مداوا در آنجا ساکن بود، چشم از جهان فروبست و در همان شهر به خاک سپرده شد.
مصاحبهی مرضیه دافعیان با صادق تبریزی
چه عواملی باعث شد تا شما به هنر روی آورید؟
پدرم مرا بهسوی این حرفه سوق داد. او خودش نقاش (ریزه کار) بود. سابقاً دورتادور سقف اتاقها گچبری بود که به آن «گیلویی» میگفتند و چراغی که از سقف آویزان میشد اطراف آن گچبری داشت که «دورقلاب» گفته میشد و پدر من آنها را تزئین میکرد. در واقع گچ سفید را رنگآمیزی میکرد که به «لندنی سازی» معروف بود. علاوهبرآن هر اتاق شومینهای داشت که در ادامه اطراف اتاق را یک متر از کف بالاتر «ازاره سازی» میشد که معمولاً سنگسازی میکردند و مجموع این کارها را «ریزهکاری» میگفتند. در کارهای ساختمانی نقاشهای دیگری هم بودند که منظره سازی «دورنما» یا گلوبوته سازی میکردند و توی ساختمان نقاشهای دیگری همکار میکردند و به فراخور حال مثلاً یکی از قالبهای ازاره را صورتسازی میکردند. به این نقاشها که بعداً به نقاش قهوهخانه مرسوم شدند «صورتساز» میگفتند.
افرادی چون حسین قولر، محمد مدبر، حسن اسماعیلزاده، عباس بلوکی فر، اسمال آرتیس، غدیر علی، یدالله حقیقتجو، حسین علی و محمد طاهر و تنی چند دیگر صورتسازهایی بودند که در این نقوش در ساختمان همکاری میکردند. پدر من علاقه داشت که من صورتساز بشوم، به همین مناسبت از پنج یا ششسالگی مرا به کارگاه قولر و مدبر میبرد و من از نزدیک کار آنها را تماشا میکردم. تابستان کلاس پنجم یازده ساله بودم که پدرم نقاش ساختمان داییام را کنترات کرده بود. بلوکی فر نیز تزئینات آن ساختمان را برعهده داشت و من کنار دست بلوکی فر به او رنگ و قلم میدادم و بهاصطلاح «وردست» او بودم. این موضوع سبب شد که من از فاصله نزدیک شاهد کارکردن بلوکی فر باشم. عباس آقا هنگام سنگسازی درون رگههای سنگ شکلهایی مانند نیمرخ انسان و یا پرنده و آهو و اشکالی دیگر ترسیم میکرد که برای من فوقالعاده جالب بوده و من آهستهآهسته این نقوش را تمرین میکردم. در تابستان هم نقاشی من نسبت به بقیه چشمگیر بود و به همین مناسبت تهیه روزنامهدیواری مدرسه برعهده من قرار گرفت و تمامی عکسهای روزنامه را نقاشی میکردم. این شروع کار هنری من بود.
بعد نقاشی ادامه پیدا کرد و من کارم را گسترش میدادم. در این ایام مجلهای بنام اطلاعات ماهانه منتشر میشد که محمد بهرامی و بیوک احمری نقاشیهای روی جلد و داخل مجله را انجام میدادند. این مجله و تصاویرش برای من ایدهآل بود و بسیاری از کارهای بهرامی را آن زمان تصویربرداری کردم. در کلاس سوم دبیرستان، دبیر زبان خارجی که نقاشی هم تعلیم میداد با مشاهده تصویری در دست من که از روی کتاب حافظ کپیبرداری کرده بودم، نظر او را جلب کرد و به من پیشنهاد نمود پس از اخذ مدرک سیکل اول، بهجای رفتن به دبیرستان به هنرستان هنرهای زیبا بروم. این پیشنهاد سرنوشتسازی بود. البته «دبیرستان سینا» یک مدرسه غیردولتی بود در خیابان امیریه که شر و شورهای تمام مدارس تهران و اخراجیهای این مدرسه میآمدند که اغلب بچه پولدارهای درسنخوان بودند. من هم به دلیل اختلاف با دبیر شیمی در دارالفنون به این مدرسه آمده بودم. آن سال که سال سوم دبیرستان بود، در اثر خلاف یکی از همکلاسیها، ممتحن وزارت فرهنگ قهر کرد، همگی ما مردود شدیم و ما را برای امتحان نهایی به دبیرستان البرز بردند. سال بعد در دبیرستان حافظ واقع در امام زاده «زید بازار» سیکل اول را گرفتم و وارد هنرستان پسران شدم.
گرچه یک سال وقت من در دبیرستان سینا تلف شد اما راهنمایی دبیر انگلیسی بهقدری برایم مفید بود که ارزش یک سال تلف شده را داشت. با ورود من به هنرستان با واقعه عجیبی روبهرو شدم. بهترین اساتید هنرهای ایرانی در این هنرستان تعلیم میدادند. استاد حسین بهزاد – محمد علی زاویه – حسین الطافی – نصرتالله یوسفی – محمد پاشایی و هادی اقدسیه – هفت نفر از اساتید برجسته در رشتههای نگارگری و تذهیب و گل و مرغ و نقش قالی و کاشی در این مدرسه هنری حضور داشتند که برای هنرجویان هنرستان که کل آنها در همه کلاسها به تعداد انگشتان دو دست هم نمیرسید، موهبت عظیمی بود. لذا این دقایق هنرستان را از دست نمیدادم و کوشش میکردم حداکثر بهره را از این موقعیت بدستآمده، ببرم. لذا پس از مراجعه به خانه تا آخر شب حتی تا ساعاتی پس از نیمهشب کار میکردم به این معنی که کار را به خواب ترجیح میدادم و با اینکه برق نداشتیم با نور چراغ فتیلهای تا آنجا که نیرو داشتم و پلکهای چشمم سنگین نمیشد به کار ادامه میدادم. با اینکه هنرستان رشته نقاشی و نگارگری هم داشت، من بهخاطر علاقه آن زمان خودم رشته نگارگری را انتخاب کرده بودم.
دانشکده هنرهای تزیینی یک سال بعد از اینکه من دیپلم خود را گرفتم تأسیس شد. دانشگاه تهران ما را نمیپذیرفت. علی محمد حیدریان که ریئس دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود، کسانی که از هنرستان پسرها یا دخترها یا هنرستانهایی که در شهرستانها فارغالتحصیل بودند را نمیپذیرفت. حرفش این بود که اینها تعلیمات غلطی در هنرستان دیدند. اگر این افراد به این دانشگاه بیایند، ما باید زحمت بکشیم تا تعلیمات غلط را از آنها دور کنیم و تعلیمات اصولی و اساسی به آنها بدهیم؛ بنابراین ما را قبول نمیکردند و ما بلاتکلیف بودیم. این بلاتکلیفی سبب شد تا اداره هنرهای زیبا و شخص مهرداد پهلبد که وزیر اداره فرهنگ و هنر بود، تصمیم گرفت دانشکدهای مخصوص فارغالتحصیلان این هنرستانها برپا کند. در این یک سالی که من دیپلم گرفته بودم و منتظر بودم تا دانشکده باز شود، به ادارهی هنرهای زیبا و کارگاه سرامیک رفتم. علت رفتن من به این کارگاه ازاینقرار بود که هنرستان جشنی برای هنرجویان گرفت و کارهای زیادی از آنها را به دیوار زده بودند. وزیر آمد و از میان کارها، یک طرحی از من دید و از رنگهای آن که رنگهای سرامیک بود، بسیار خوشش آمد. او پیشنهاد کرد تا در کارگاه سرامیک آن طرح را اجراء کنم. از اداره به من اطلاع دادند که کارگاه در اختیار شما است تا کارتان را به انجام برسانید.
روزی که من به کارگاه رفتم و بشقاب و وسایل آماده بود، لذا رنگ را در اختیار ما گذاشتند، بههرحال آن کار را انجام دادیم و ظرف در کوره پخت. این امر سبب شد تا منبعد از فارغالتحصیلی سرامیک را دنبال کنم. یعنی از نگارگری بهطرف سرامیک بروم. وضع کارگاه سرامیک با نگارگری فرق میکرد. آنجا آبرنگ و گواش بود اما اینجا لعاب. لعاب وقتی در کوره قرار میگرفت یک چیز دیگری بیرون میآمد و این موضوع جالب بود. در یک مواقعی خراب میشد و بعضی مواقع نیز بهتر از آن چیزی میشد که انتظارش را داشتیم. آن فعلوانفعالات درون کوره، خیلی اغواء کننده بود.
در کارگاه سرامیک اداره هنرهای زیبا اتفاقی رخ داد. مسجدی در خیابان فردوسی احداث شد و کاشیها و کتیبههای این مسجد را در کارگاه سرامیک اداره هنرهای زیبا اجرا کردند. پیرمرد خوشنویسی به نام سنایی خطوط کتیبهها را نوشت که با لعاب لاجوردی روی کاشی سفید اجرا شد. وقتی به این خطوط نسخ و ریحان نگاه میکردم، متوجه شدم که خط نسخ، ثلث و ریحان خیلی دکوراتیو است. این حروف و کلمات صرفنظر از مفهومی که دارد، خودش بهعنوان یک موتیف زیبا است. بدون اینکه آدم بخواهد دعایی بنویسد و مفهومی را القاء کند، میتواند کلمات را طوری کنار هم بچیند که از مجموع حروف یک ترکیببندی زیبایی بهوجود آید؛ لذا میتوان اینها را بهعنوان اشیاء و اجزای نقاشی در درون تابلو به کاربرد. من این کار را روی یک پنل ۷۰ در ۷۰ سانتیمتر امتحان کردم. این حروف را کنار هم ترکیببندی نمودم و با لعاب لاجوردی اجرا کردم و درون کوره رفت. وقتی بیرون آمد، فوقالعاده برای من جالب و چشمگیر بود و بیش از تصورم موفق از آب در آمد. من این را ادامه دادم و حدود ۱۰۰ تایی کوزه، کاسه و بشقاب سرامیک با همین خطوط ثلث، نسخ و ریحان با رنگهای الوان همراه ترکیببندیهای دیگر اجرا کردم. الآن چندتا از آن کوزهها و کاسهها و آن پنل ۷۰ در ۷۰ سانتیمتر را هنوز دارم.
سال ۱۳۴۰ در نمایشگاه جهانی سرامیک در چکسلواکی این کارها فرستاده شد، در این نمایشگاه جهانی گواهی ویژهای نیز به ما دادند. همزمان دانشگاه هنرهای تزیینی تأسیس شد و ما به دانشگاه رفتیم. آقای مهندس کاظمی که رئیس دانشکده بود، یک کارگاه سرامیک نیز در آنجا احداث کرد. او علاقه داشت دانشگاهاش پربار باشد. تنها مشتری آن کارگاه سرامیک من بودم و کس دیگری علاقهمند نبود. آنجا خیلی کار سرامیک انجام دادم. زمستان سال ۱۳۴۰ من و مسعود عربشاهی، یک نمایشگاه مشترک با سرامیکهای خودمان اجرا کردیم، در کلوپ دوستداران فرهنگ فرانسه، بالای میدان فردوسی در خیابان سپهبد قرنی یادم میآید که به ژانویه برخورد کرد و رئیس آن کلوپ شخصی به نام شادی بود. او تمام میهمانهای کلوپ را که ۵۰ فرانسوی و مقیم ایران یا اعضای سفارت و جاهای دیگر بودند را به نمایشگاه ما آورد و برای این مهمانها کارها خیلی جالب بود. آنها تعداد زیادی از سرامیکهای ما را خریدند. آن زمان اصلاً مرسوم نبود که در نمایشگاه کار خریداری شود. باید اضافه کرد که کارها خیلی هم ارزان بود. درهرحال برای ما واقعه خیلی جالبی بود که توانستیم مقدار زیادی از سرامیکهایمان را به این افراد بفروشیم.
شب ژانویه بود و آنها خیلی خوشحال از کلوپ بیرون آمدند و دیدند که دو تا جوان کارهایی انجام دادند، به نظرشان جالب آمد و یک تعدادی هم خریدند. اتفاق بسیار جالبی در آن نمایشگاه برای من افتاد، حسین کاظمی که تازه از فرانسه برگشته بود و رئیس هنرستان پسران تبریز بود، یک نمایشگاه از سرامیکهای خودش در مکتب دادائیسم و در تالار فرهنگ برپا کرده بود. او به نمایشگاه ما آمد. حسین کاظمی کسی بود که حدود ۲۰، ۲۵ سال سنش از ما بیشتر و رئیس هنرستان بود و ما دانشجوی سال اول دانشکده بودیم. این آدم تحصیلکرده فرانسه بود و دولت یک نمایشگاه عظیمی برای او در تالار فرهنگ برپا کرده بود. درحالیکه ما به کوشش خودمان در این فضا، یک بالکنی را گرفته بودیم و کارهایمان را نمایش دادیم. او به نمایشگاه ما آمد و خیلی با کمال فروتنی گفت که من کارهای شما را خیلی بیشتر از کارهای خودم دوست دارم چون حال و هوای ایرانی دارد و بعد دیدیم افراد دیگری نیز آمدند.
خاطرم است که رئیس دانشکده خودمان آمد و گفت: یک شخصی به من سفارش کرده که نتوانستم نیایم. حسین کاظمی به او گفته بود تا بیاید کارها را ببیند. همچنین محمد هوشنگ کاظمی به نمایشگاه ما آمد و خیلی افراد دیگری هم آمدند. آن نمایشگاه، نمایشگاه پربار و موفقی برای ما بود. سال ۱۳۴۰ در حقیقت من ۲۳ ساله و عربشاهی ۲۷ ساله بود. درواقع این نمایشگاه برای ما و چند تا از دوستان شروعی بود. کمی بعد توانستیم تالار ایران را به همت ۱۳ نفر از افراد دانشکدهمان و دانشکده هنرهای زیبا باز کنیم. سپس نمایشگاهی تشکیل شد که در آن زمان پربینندهترین نمایشگاه در ایران بود چرا که هرکدام ۵۰ ،۶۰ نفر آشنا دوست و همکلاسی داشتیم و همه دعوت شدند.
در آن زمان، یک سالنی به هتل هیلتون اضافه شد که الآن به سالن نور معروف است. ۱۲۰۰ متر مربع است و ستون ندارد، دکوراتور این سالن یک شخص انگلیسی به نام مستر بیلی بود. او از میان تمام هنرمندان ایرانی من را انتخاب کرد تا دو اثر آنجا بسازم. یک اثر ابعادش ۲ متر در ۵ متر است و دیگر ۱ متر و ۸۰ سانتیمتر در ۴ متر که هردو روی یک دیوار نقاشی شدند. یکی آن طرف دیوار و دیگری این سمت دیوار، من روی گچ نقاشی کردم. بالای این کتیبه قسمتی از سورهی نور را نوشته بودم. روزی که مهندس شریف امامی -رئیس بنیاد شاهنشاهی آن موقع- آمد به دیدن من و این کار را دید، من از داربست پایین آمدم، دستان من رنگی بود، بازوی من را گرفت، فشار داد و گفت: "چه انتخاب خوبی کردی. اسم سالن نور است و سورهی نور را اینجا نوشتهای." البته من برای تزیین نوشته بودم. قطعه خطی داشتم، همان خط سنایی که از اداره هنرهای زیبا روی همان کاشیها مینوشت. من آن را کپیبرداری کردم و آوردم بالای کتیبهی این پرده منعکس کردم. اما، بعدها مثل اینکه شاه خوشش نیامد. به من گفتند که اعلی حضرت، از خط عربی خوششان نمیآید. شما این را عوض کن، یک شعر حافظ را به فارسی بنویس. من دوست نداشتم این کار را انجام دهم، چون آن ترکیببندی جا افتاده بود و لذا به آنها گفتم که این کار را نخواهم کرد. گفتند: پس ما خودمان انجام میدهیم. قلدری کردم و گفتم که اگر جرأت دارید، بکنید. اینها ترسیدند پاکش کنند. بنابراین یک پرده ساختند به ارتفاع ۶۰ سانتیمتر و روی آن را پوشاندند.
تمام دوران قبل از انقلاب روی این آیه با آن پردهی مخمل پوشیده بود. اول انقلاب آن پرده را انداختند و خود آیه بیرون آمد و اکنون در معرض عموم است. منتهی از آن تابلویی که ۲ متر در ۵ متر مربع است، خوب نگهداری نشد. من روی این تابلو تقریباً باغ بهشت را نقاشی کرده بودم که یک عده فرشته در آسمان در حال پرواز هستند و تعدادی کبوتر مابین فرشتهها نیز در حال پرواز هستند و بناهایی که از دور دست دیده میشود، درخت، جنگل و رودخانه ای که از درون پرده در حال عبور است و ۵ پری دریایی در این رودخانه شنا میکنند، خب این پریهای دریایی نیم تنهی پایینشان که ماهی است، نیم تنهی بالا زن است. منتهی، زنی که آناتومی زنانه داشته باشد نکشیدم، یک چیز شماتیکی است. خیلی آنالیز شده از اندام یک زن، ضمن اینکه سرهایشان از پیشانی قطع است.
من از وزارت کشور سال ۱۳۵۱ بیرون آمدم، به گالریام رسیدگی کردم و بیشتر فعالیت هنری کردم. چون در ادارات دولتی وقتم تلف میشد. صرف نظر از مسائل مالی که در مقابل درآمد هنری من قابل مقایسه نبود، وقتم هم تلف میشد چراکه بیشتر کارمندان دولت در ادارات، وقت تلف میکنند. من معتقدم اگر قرار باشد، کار بکنند،۵% تا ۱۰ % این کارمندان میتوانند ۱۰۰% کار ها را به انجام برسانند. اگر یک حقوق بهتری بدهند تعداد زیادی از اینها را میتوان مرخص کرد. دلم میخواست کار بکنم و آنجا کاری به آن صورت که باید باشد نبود. البته همانطور که اشاره کردم در مدت تصدی دفتر مهندسی پروژههای خوبی انجام شد. مثلاً پارک شهر ساوه، پارک کودک شهر شاهی و کتابخانه رودسر از جمله کارهایی بود که من به صورت گروهی اجرا کردم و علاوه بر این ساخت شهرداری بابلسر همچنین پل، میدانسازی، بازار روز، کشتارگاه و مکانهایی که شهرها نداشت، ما انجام دادیم.
در هر حال، از وزارت کشور بیرون آمدم و به گالری مشغول شدم. تا اینکه در کارهای فیگوراتیوی که انجام میدادم فضاهایی خالی بود و من این فضاهای خالی را با قطعات نوشته معلق در فضا و چیزهایی مثل خط شکسته نستعلیق پر میکردم. وقتی به این خطوط نگاه میکردم، بنظرم رسید اگر این خطوط را به ابعاد بزرگتری اگراندیسمان بکنم، خودش میتواند تابلوی زیبایی شود و امتحان کردم و دیدم که نتیجهاش عالی شد، در نتیجه تعدادی از این کارها ساختم. ابتدا سال ۱۳۴۶ در گالری بورگز یک نمایشگاه انفرادی داشتم. کمی بعد از طرف همسر شاه ایران، شخصی به نام میشل تاپیه از فرانسه به ایران دعوت شد. او بزرگترین هنرشناس مدرن دنیا بود. فرح از او دعوت کرد تا بیاید و کار هنرمندان ایرانی را زیر ذره بین بگذارد و ببیند کدام هایشان خوب است در اروپا مطرح بشوند.
روزی که میشل تاپیه به خانهی ما آمد. از راه که رسید یک سیگار برگ از جیبش در آورد. شاید همان موقع نزدیک ۸۰ سال داشت و به من گفت که این سیگار دستپیچ کشاورزهای فرانسه است و اگر کسی یکی از اینها را دود کند ۱۰۰ ساله خواهد شد و آن را روشن کرد. یکی هم به من داد. میشل تاپیه از کارهای من خوشش آمد و من را انتخاب کرد. غیر از من ۱۶ نفر دیگر بودند که یک نمایشگاه دستهجمعی در خانهی ایران پاریس تشکیل شد. در آن نمایشگاه دو اثر داشتم که یکی از آنها را کلکسیونری از شهر لون و دیگری از پاریس خریداری کردند. کسانی که مورد توجه غربیها قرار گرفتند. من، زنده رودی، پیلارام و سپهری بودیم. یک سال بعد در سال ۱۹۷۲ میشل تاپیه برای هرکدام از ما یک نمایشگاه انفرادی در فرانسه تشکیل داد. من با ۳۵ اثر شرکت کرده بودم که هر ۳۵ اثر فروخته شد. تمام کارهایم (Sold Out) شد. آن زمان هرکدام ۷۰۰۰ فرانک یا ۷۰۰ پوند یا حدود ۱۰۰۰ دلار فروش رفت. فراموش نکنید که یک کار رنه ماگریت آن زمان با ۱۵۰ هزار فرانک خریداری میشد.
۸ تا ازاعضای تالار ایران از دانشگاه تهران بودند. اولین آنها ممیز بود بعد پاکباز، محمدرضا جودت، هادی هزاوهای، فرشید شقالی، قباد شیوا، محمد محلاتی و سیروس مالک. از دانشکده تزیینی من، پیلارام، عربشاهی و منصور قندریز بودیم. در حقیقت منصور قندریز با همراهی مرتضی ممیز باعث و بانی این کار شدند. قندریز موفق شد، من، پیلارام و عربشاهی را بیاورد و مرتضی ممیز هم آن هفت نفر دیگر را به مشارکت کشید. همگی تالار ایران را تاسیس کردیم. در حقیقت با پول خودمان هر کدام۳۰ تومان ۵۰ تومان، ۱۰۰ تومان روی هم گذاشتیم و تالار ایران را راه اندازی کردیم. آن موقع اداره هنرهای زیبا به هنرمندان حق آتلیه میداد. اما رسم آن بود که اول آتلیهای را اجاره بکند و دایر بکند و بعد بگوید که اینجا اجارهاش چقدر است. اجارهنامه را که نشان دهد میتواند اجاره را بگیرد. وقتی ما این گالری را باز کردیم آقایونی که ۸ نفر بودند -از دانشکده هنرهای زیبا- با ما مخالفت کردند. در حقیقت زیر پای ما را خالی کردند و ما را فراری دادند. ما از آنجا بیرون آمدیم و سر چهار راه امیر اکرم با هم یک دفتر معماری داخلی باز کردیم. هنوز تزئینات دفتر تمام نبود که دو تا کار گرفته بودیم. دفتر موفقی بود البته اگرپا میگرفت. منتهی قبل از آنکه دفتر راه اندازی شود، قندریز در یک تصادف اتومبیل کشته شد و آن دفتر هم از هم پاشید. من با عربشاهی شروع به کار کردیم و پیلارام که یار قندریز بود تنها شد و حاضر نشد با من و عربشاهی ادامه دهد.
در شب افتتاح تالار ایران، قبل از مرگ قندریز، کریم امامی روزنامهنویس هنری کیهان انگلیسی، به تالار ایران آمد. وقتی کار ۴ نقاش از هنرکده تزیینی را کنار هم دید، گفت که اینها مکتب سقاخانه است. واژه سقاخانه و نام گذاری بر این مکتب توسط کریم امامی در شب افتتاح تالار ایران صورت گرفت. امامی احساس کرد که رابطهای بین این نقاشی ها است. چراکه موتیفهای ایرانی در این کارها وجود دارد، زمینهی کار یک برداشتی از هنر قدیمی ایران است که در یک فضای نو با تکنیک اروپایی اجراء شده است. تناولی هم که از ایتالیا برگشته بود، کارهایش به سوژههای ایرانی نزدیک بود. اویسی هم که قبلاً کارمند اداره هنرهای زیبا بود و تابلوهای قاجاری را مرمت میکرد، آن هم با برداشت از کارهای قاجاری، آنها را دفرمه (deformer)، آنالیز و مدرنیزه کرد. همان زنهای قاجاری را در کارهایش نشان میداد. زنده رودی هم سال ۱۳۳۹ به پاریس رفته بود.
در حقیقت فروش کار زمانی شروع شد که نمایشگاه سهراب سپهری را ابراهیم گلستان یکجا خریداری کرد. و سهراب با آن ۴۰ هزار تومانی که بابت ۴۰ کار از ابراهیم گلستان گرفت، به ژاپن رفت. سهراب یک سال در ژاپن ماند و یک دورهی حکاکی روی چوب را یادگرفت. بعد از آن فقط کارهای من بود که فروش میرفت، تکوتوک هم، کار اویسی، عربشاهی، زندهرودی و پیلارام فروش میرفت. در واقع فروش زمانی آغاز شد که همسر شاه ایران، فرح پهلوی از نقاشان حمایت کرد و کارهای نقاشها را خودش خریداری میکرد. او بانکها و تلویزیون ملی ایران را وادار کرد تا از نقاش ها کار بخرند. آنها خرید عمدهای کردند. نمایشگاهی هم خانم سیحون در گالری لوترک داشت- یک رستوران گالری، زیرچاتناگا، در خیابان ولیعصر در یک زیرزمینی که ۳۰۰ تابلو در آنجا بود و ۳۰۰ تابلو را هژبر یزدانی یکجا خرید. وقتی جواد مجابی بهش گفت: آقای یزدانی، چرا این تابلوها را میخری؟ گفت: شنیدم فرح از نقاشی خوشش میآید، اگر از آجر خوشش میآمد، دو تا کامیون آجر دم کاخ نیاوران کمپرس میکردم. به هر حال یک همچین خریدهایی سبب شد تا نقاشی در جامعهی آن روز مطرح شود و به دنبال فرح پهلوی، درباریان برای خوشایند فرح شروع به خرید تابلوی نقاشی کردند تا بگویند ما هم هنر دوست هستیم. کسانی که با دربار رفتوآمد داشتند، مشتری تابلو شدند. فروش تابلو از آنجا اوج گرفت که ما در واقع جواب مشتری را نمیتوانستیم بدهیم. آن موقعها مرسوم نبود که رپورداکشن بفروشیم یا کارها را تکثیری کنیم، پرینت بفروشیم، یا اچینگ و آکواتینگ و اینها مرسوم نبود. کار اورژینال میفروختیم. لذا تعداد محدودی میتوانستیم تولید کنیم. هرچه تولید میشد، اجرا نشده به فروش میرسید. به هر حال آن فعالیت و استقبال و تشویقی که فرح از هنرمندان انجام داد و به دنبال او اغنیاء، ثروتمندان، درباریان و هزار فامیل به این هنر توجه کردند، سبب شد که یک بازاری بسیار پر رونق برای هنر در ایران به وجود آید. آن موقع کل هنرمندان ایران همگی ۵۰ نفر بیشتر نبودند. الان اگر من به شما بگویم که ۲۰۰ هزار نفر نقاش و هنرمند داریم سخنی گزاف نگفتهام.
همزمان با نمایشگاهی که من در پاریس گذاشتم، یک نمایشگاه هم در استکهلم سوئد داشتم. تعدادی از تابلوهایم را من به یک ایرانی مقیم سوئد فروخته بودم که همسر و بچههایش سوئدی بودند. شخصی به نام زکریا مقدم مدیرعامل کارخانهای بود که ماشینآلات کشاورزی میساختند. حدود۴۰، ۵۰ کار از من گرفته بود. یک روز گفت که میخواهم آثارت را در یک نمایشگاه نمایش دهم. اگر میخواهی، خودت هم بیا در این نمایشگاه حضور داشته باش. من رفتم به استکهلم و در آن نمایشگاه شرکت کردم. این مربوط به سال ۱۳۵۱ است. ما عادت داشتیم شب افتتاح نمایشگاه، گالری از جمعیت پر شود. اگر نمایشگاه بازدید کننده نداشت، فکر میکردیم نمایشگاه موفق نبوده است چراکه کار فروش نمیرفت. در نمایشگاه استکهلم دیدم که یک نفر هم به نمایشگاه نیامد. من و آقای علا مقدم بودیم. گفتم اینجا چه جوری هست؟ کسی نمیآید؟
گفت: اینجا که ایران نیست. گالریدار، خودش ۵۰۰ نفر بازدیدکننده دارد. از میان این تماشاچیها، یک عده از کار نائیف (Naive) عدهای از کار کلاسیک و یک عده هم از کار اروپایی خوششان میآید. او از بین مخاطبانش نگاه میکند که کدامشان ممکن است به کار تو علاقهمند باشند. اینها را در طول یک ماهی که نمایشگاه تو دایر است، صدا میکند تا بیایند و کارها را ببینند. مردم کار و زندگی دارند. او افراد را دعوت نمیکند که در ترافیک و گرفتاری بیایند و بعد کارهایی ببینند که مورد علاقهشان نیست.
دیدم، حرف جالبی است که تا به حال به این قضیه فکر نکرده بودم. در همهی نمایشگاهها، هنوز هم که هنوز است، همه را بدون اینکه علاقه مردم را در نظر بگیرند دعوت میکنیم. در همین فکرها بودم که یکدفعه در باز شد و سفیر کبیر ایران، منوچهر مرزبان و اعضای سفارت و همهی ایرانیان سطح بالا که مقیم استکهلم که ۴۰ نفر بودند، وارد شدند. روزنامهای به نام داگنز نیوهنز وجود داشت که روزنامه صبح استکهلم بود. در آن روزنامه با من مصاحبه کرده بودند وعکس من با یکی از کارهایم چاپ شده بود. آنها روزنامه را خوانده بودند و به نمایشگاه آمدند. لذا بر خلاف گفتهی رفیق ما نمایشگاه پر از آدم شد. فردا ظهر سفیرکبیر ما را به سفارت دعوت کرد و یک مهمانی بسیار شاهانه و مجللی برای ما گرفت و آن چهل نفر هم بودند و تمام ۲۰ روزی که من در استکهلم بودم، ظهر دعوت یکی و شب مهمان دیگری بودم. دوست من علا مقدم کارش رانندگی ما شده بود. ظهر ما را یک جا میبرد و شب جای دیگر. خلاصه همچین ماجرایی برای من پیش آمد.
همزمان با آن نمایشگاه، نمایشگاهی هم در گالری سیحون تهران داشتم. این نمایشگاه کاملاً با کارهای دیگر من تفاوت داشت. زمانی که در وزارت کشور بودم، درمورد نقاشی ایرانی- مذهبی فکر میکردم. دقت کردم چهرهی آدمها تو این تابلوها عادی است. مثلا آن کسی که دارد شمشیر میزند، قیافهاش عادی است. آن کسی که شمشیر به او خورده نیز قیافهای عادی دارد. گویا هیچ دردی احساس نکرده است. چهرهاش بر افروخته، ناراحت، ملتهب یا معذب نیست و از همه برای من جالبتر خولی بود که در دیگ میجوشد ولی بعضی وقت ها لبخند هم به لب دارد. خولی خیلی برای من چشمگیر بود. ما شروع به مضحکه این موضوع کردیم. گفتیم حالا که دارد میخندد، پس بگذارخوشش هم بیاید. در صحنهای خولی در دیگ نشسته و زیرش آتش است. خب این آتش گلستان میشود. یک تابلو کشیدیم که آتش گلستان شده است و زیر دیگ دور و برش منظرهای پر از شکوفهها جوی و جویبار و رودخانه و ... است. خولی وحوش و همهی حیوانات دور و برش هستند. خلاصه ۳۶ تا سوژه از خولی درست کردم و یک نمایشگاه در گالری سیحون در زمینه نقاشی قهوه خانه گذاشتم. این اتودها را که میکشیدم، فکر کردم چطور میشد که اگر یک نقاش قهوهخانه این فکرها به ذهناش میرسید و این نقاشیها را انجام میداد! در حالی که من یک نقاش مدرن هستم و اگر بخواهم اینها را نقاشی کنم، کارم جنبهی تزیینی پیدا می کند و من نمیتوانم این سبک کار کنم. بنابراین، به فکرم رسید تا به بلوکیفر بگویم. بلوکیفر این کار را قبول کرد. او نیز به حالت درویش مسلکانه، این پیشنهاد را قبول کرد و فروتنانه این کار را به انجام رسانید. خیلی صبر و بردباری به کار برد. من ایدههایی به او میدادم و به او تحمیل میکردم چون ایدههای من برخلاف نظر خودش بود. بهطوری که وقتی خبرنگار با او صحبت کرد که چه طور شد این فکر نو آقای تبریزی را قبول کردید، گفت: " من در دست او یک ابزار بودم و ایده و فکر خودم سرجایش است."
به خاطر آوردم وقتی بچه بودم، در یکی از کتابهای جک لندن- آوای وحش- میخواندم که اسکیموها، پیرهایشان را میبرند، میگذارند وسط برف و یک خرمن آتش هم، جلویش میگذارند، تا زمانی که این آتش روشن است، گرگها جرأت نمیکنند بهش نزدیک بشوند. ولی وقتی آتش خاموش شود، گرگها میریزند و او را از بین م برند. این رسم اسکیموها است. پیرهایشان را با یک خرمن هیزم وسط برفها میگذارند و میروند. در واقع من همین کار را کردم. خولی را در دیگ گذاشتم، و دورش یک عده سگ نشستهاند با دهانهای کفآلود، در یک تابلوی دیگر سگها به او حمله کردند. خلاصه کارهایی در این زمینه ما کردیم. مثلاً آخرین شام خولی را بر اساس آخرین شام مسیح کشیدیم. یا در صحنهای دیگر، خنچهاش را میبردند و عقدکناناش بود یا جایی دیگر بالاسر خولی زنان او نشستهاند و تو سرشان میزنند. انواع و اقسام سوژهها. این نمایشگاه در سال ۱۳۵۰ در تهران برگزار شد. واقعاً پربیننده بود و تمام مجلات و روزنامهها راجع به این نمایشگاه نوشتند. حتی ستاره سینما که این کارها هیچ ربطی به سینما نداشت، نوشت.
بخشی از مستند «نقش خولی» کارگردان: مهدی خواجه حسینی
نسخهی کامل این مستند را میتوانید در پلتفرم فیلیمو تماشا کنید.
بعد از این نمایشگاه ما تا ۱۳۵۷ سرگرم کارهای خودمان بودیم. این پردهای که الان در نگارخانه رونمایی شده ۳۲ متر است. من در نگارخانه، آتلیهای داشتم که۳۲ متر طول دیوارهایش بود و به این فکر افتادم که تمام داستان های اسلام را روی یک پرده۳۲ متری کنار یکدیگر بگنجانم. فکرم را با بلوکیفر در میان گذاشتم، بلوکیفر صمیمانه استقبال کرد و شروع کرد به تهیه بوم این پرده و از پیش طرحهایی را آماده نمود تا کنارهم ترکیب کند. اما موقع طراحی این پرده متوجه شدم، بلوکیفر با یک وسواسی دست به گریبان است و دچار سردرگمی شده چون هیچوقت پردهای به این وسعت کار نکرده بود.
بنابراین، برای ترکیببندی دچار مشکل شد و این اشکال سبب شد که هر بار بلوکیفر سراغ این پرده میآمد، مقداری از طراحی آن را تغییر میداد. آنقدر با وسواس این کار صورت گرفت که ۵ سال طراحی این پرده طول کشید. این امر، خارج از انتظار من بود. در خاتمه به این فکر افتادم که اگر در ابتدا طرح پرده را کوچک میکشیدیم، شاید یکی دو ماهه به نتیجه میرسید. ولی کار از کار گذشته بود. همزمان با اتمام طراحی این پرده انقلاب اسلامی شروع شد. به بلوکیفر پیشنهاد کردم که چون این پرده با ظهورحضرت محمد شروع میشود با ظهور آیت ا... خمینی تمام کنیم. بلوکیفر از این پیشنهاد استقبال کرد. ۵ متر دیگر به این اضافه کردیم و پلاکاردهایی که تصویر آیت ا... خمینی و شعار مرگ بر شاه را بر دست گرفته بودند و میدان آزادی را همراه جمعیتی که در خیابان بودند، نشان دادیم. ساختمانی ۴ طبقه نزدیک میدان آزادی به حالت نیمهتمام که فقط سقفهایش زده شده بود، وجود داشت. در ۵ طبقه این بنا حتی بالا پشت بام پر از جمعیت بود. این عکس را من به بلوکیفر دادم و او نیز تصویر آن ساختمان را همراه مردم در این پرده کشید. بلوکی فر چون قبل از انقلاب، کارمند دانشگاه آزاد ایران بود که بعداً دانشگاه آزاد اسلامی شد، بعد از انقلاب او را به کار پردهنویسی، پارچهنویسی، کشیدن تصاویر گرفتند. لذا فرصت پیدا نمیکرد که بیاید و پردهاش را تمام کند. بلوکیفر آنقدر سرش گرم شد که فراموش کرد این پرده را در دست دارد. من آن سالها مقیم انگلیس بودیم و سال۷۲ برگشتم تا ایران بمانم.