نگاهی به زندگی حرفهای و کاری این هنرمند
بیوگرافی یعقوب عمامهپیچ (۱۳۲۵ - )
یعقوب عمامهپیچ (به انگلیسیYaghob Amamehpich) هنرمند ایرانی، متولد ۱۳۲۵ در تبریز است.
هنر امروز: آقای یعقوب عمامهپیچ دوم مهر ۱۳۲۵ در تبریز متولد شده است. او در سال ۱۳۴۸ از هنرستان میرک تبریز دیپلم گرفت و در ۱۳۵۶ از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران در رشته نقاشی فارغالتحصیل شد. از ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷ به تحصیل در دانشگاه بوزار پاریس پرداخت که ناتمام ماند.
او از نقاشان منظرهپرداز مدرن محسوب میشود و باور دارد در نقاشی از منظره امکان نوآوری و امر خلاقه وجود دارد. او در توضیح مناظرش میگوید:
منظره انگار ناخواسته خودش را به من تحمیل کرد اما در نهایت توفیری نمیکند و هنرمند روی ایدههای مختلفی کار میکند. در این سالها با منظره برخوردهای مختلفی داشتهام؛ هم عکاسی کردهام و هم کارهای کلاژ و نقاشی. حتی تجربههایی داشتهام که ترکیبی از متریالهای نامتجانس است. او همچنین از سال ۱۳۶۴ تاکنون در دانشکده صداوسیما مشغول به آموزش هنری است.
عمامهپیچ میگوید:
من نقاشی هستم که بیشتر از طریق تدریس و شاگردانم شناخته شدهام نه بهواسطه آثاری که خلق میکنم؛ اما در زمان داوری بسیاری از بینیالها روابط بیش از علم به ماجرا عمل میکند." اینها گفتههای یعقوب عمامهپیچ است که دربارهی حضور اجتماعی هنرمندان نقاش با خبرنگار بخش هنرهای تجسمی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، مطرح کرد.
او گفت، از آنجا که نقاشی هنری فردی است و مانند هنرهایی چون موسیقی، تئاتر و سینما برای عرضه خود نیاز به گروهی از افراد ندارد و از طرف دیگر بهخاطر عملکرد نامناسب بسیاری از مسوولان هنری و ترجیح دادن روابط بر ضوابط، هنرمندان این حرفه به انزوا کشانده میشوند، در حالیکه خود، خواهان این امر نیستند. وی با اشاره به نمونههایی تصریح کرد: با وجود برگزاری فراوان دوسالانهها و جشنوارههای نقاشی و طراحی، بزرگان این هنر، دعوت به همکاری نمیشوند و دستاندرکاران برنامه تنها براساس روابط، هنرمندان را به خدمت میگیرند که این همه هنرمندان را دلسرد خواهد کرد.
بهزعم او، نقاشان در حال حاضر خود به سختی از نظر اقتصادی خود را تامین میکند و نمیتواند از طریق فروختن تابلو به امرار معاش بپردازد و ناچار میشود تا با معیارهای خریداران خود هماهنگ شوند که شاید مورد پسند هنرمند نباشد و همین معیارها در سالهای اخیر باعث شده تا کیفیت آثار بسیاری از هنرمندان خوب و بهنام ما افت کند. عمامهپیچ با ابراز گلایه از عملکرد برخی مسوولان تصمیمگیرندهی فرهنگ و هنر کشور گفت: من از جمله هنرمندانی بودهام که در اکثر بینیالها و فراخوانهای هنری شرکت داشتهام و با تجربهای که در عرصه هنر بهدست آوردهام شناخته شدهام، اما اکنون من و بسیاری دیگر از نقاشان مجبوریم برای فرار از فراموش شدن، پیوسته در معرض دید مسوولان تصمیمگیرندهی مراکزی چون موزهها قرار بگیریم؛ در غیر اینصورت فراموش خواهیم شد. به اعتقاد وی، هنرهای تجسمی در کشور نهادینه نشده است و با وجود دانشکدههای تجسمی بسیاری که در کشور وجود دارد بهدلیل مسابقه کم و فراهم نکردن امکانات برای دانشجویان و هنرمندان از عملکرد مناسبی برخوردار نیستند و یک سال تحصیلی کارمندگونه بهپایان میرسد.
او اضافه کرد: مسوولان دانشکدهها از استادها و دانشجویان فاصله گرفتهاند و بههمین دلیل با وجود استقبال بالایی که از طرف مردم برای حضور در این مراکز صورت میگیرد، هنرمندان واقعی تربیت نمیشوند. این هنرمند نقاش 61 ساله گفت: هنرمندان خود را تامین احساس نمیکنند و از طرف دیگر خانوادهها نیز از آنها حمایت نمیکند که این امر خود موجب سرخوردی هنرمندان جوان میشود، هنرمندان پس از اخذ لیسانس تلاش میکنند تا به دیگران ثابت کنند که وجود دارند و این امر تا آخر عمر ادامه دارد و هر چه حرفهایتر میشود، تنهاتر نیز میشود.
این هنرمند نقاش اضافه کرد: هنرمند نقاش متولی هنر نیست و خود هنرش را عرضه نمیکند، بلکه میبایست توسط واسطههایی چون تلویزیون و وسایل ارتباطی جمعی معرفی و شناسانده شود. عمامهپیچ به نقش گالریدارها نیز اشاره کرد و گفت: گالریدارها نقش مهمی در ارتقای سطح فرهنگی جامعه دارد؛ این درحالی است که تنها بهتازگی صاحبان گالری اقدام به چاپ گاتالوگ آثار نمایشگاه خود میکنند، اما همچنان نقدی بر آنها صورت نمیگیرد. او اظهار کرد: در جامعه، نقد هنرهای تجسمی وجود ندارد و اگر نیز گاهگاهی نقدی انجام شود، توسط هنرمندان جوان این عرصه صورت گرفته است. به اعتقاد عمامهپیچ، هنرمندان جوان ایران چشم به کشورهای غربی دارند و تنها هنر را در آنجا دنبال میکنند که این امر موجب دید تقلیدی و کپی آثار در میان آنها خواهد شد.
گفتوگوی جواد مدرسی با یعقوب عمامهپیچ (رنگها که دیده میشوند)
- نمیشود گفت «کلاژ» چون که کلاژ، به نظر اضافهکردن یک شیء از دنیای خارج به تابلوی نقاشی است. به تابلوهای نقاشی یعقوب عمامه پیچ پارچهای اضافه نشده است، بلکه آثار او یکسر پارچه است. پارچه در کار او «متریال» است، «مدیوم» است. پارچه در کار او اصلا خود نقاشی است و حتی بالاتر از اینها؛ پارچه در کار او رنگ است. همیشه حسرت تیوبهای رنگ «ارتیست» را خوردهایم، حسرت حلالها و مدیومهای فلان و بهمان مارک را. همیشه گمانمان این بوده که آنچه رنگ است باید جنس مرغوبی داشته باشد (هر چند، در تفاوت کیفیت رنگهای تیوبی ایرانی با نوع خارجیاش هیچ حرفی نیست، اما به راستی میخواهم بدانم که عمامهپیچ با این تکه پارچههایی که به گفته خودش بعضی شان از پیراهن خود اوست، چطور توانسته یک چنین ترکیببندی رنگیای بسازد؟ او چطور این رنگها را از این تکه پارچهها بیرون کشیده است؟ و با خود فکر میکنیم که اصلا مگر چنین رنگهایی در دنیای پیرامون ما هست؟ جالب اینکه در همان حال که ما آنها را نمیبینیم، او دارد با همان ها نقاشی میکند.
نمیگویم «میکشد» چرا که واقعا کشیدن - آن طور که در تصور ما هست- در کار او نیست، او میچسباند. بیاییم برای لحظاتی هم که شده این عمل او (تکه چسبانی) را تجسم کنیم: کسی نشسته و دارد پارچه روی بوم میچسباند و دور و برش هم پر است از تکهپارچههای رنگی، تکههای کوچک و پارچههای بزرگتری که قرار است به شکلهای مختلف برش بخورد، و در این کار هر گونه واسطهای هم از میان رفته است، یعنی فقط دست است و پارچه. او به پارچه دست میساید. پارچه؛ حایل میان دست و تن (تن محبوب). از سخن نقاشی دور نیفتیم. یعقوب عمامهپیچ چنان قدرتمندانه تکه پارچههایش را از صافی نقاشی گذرانده و چنان آنها را تصفیه کرده و از آنها ذات رنگ را استخراج کرده که تو گویی دیگر نه «پیگمنت» است و نه پارچه، رنگ است فقط. رنگ از هر چیز غیر خودش سر میپیچد. از ترکیب هر چند رنگ، رنگی دیگر ظاهر میشود. پس آیا نقاشی چیزی بیش از یک بازی کودکانه است؟ به نظر میرسد آنچه اهمیت دارد این است که نباید مناسبات بزرگان وارد این بازی شود، یعنی یک جورهایی همین که اهمیت چندانی به آن داده نمیشود، خوب است. بله، یعقوب عمامه پیچ حذف میکند، موضوع را، رنگ روغنی و قلم مو را، و نیز همه آنچه را که در طی زمان تبدیل به تابو شده است حذف میکند. پس آنچه بر جای میماند رنگ است و فرم و لذت، «لذت ناب». و من میخواهم بدانم که نقاشی چیست جز همین لذت. لذتی که دیگر هیچ «دیگری را بر نمیتابد. لذتی که در انسان فروکش میکند و او را برای لحظاتی هم که شده به سکونت میرساند.
«دیدن» در کار عمامهپیچ مهمتر از قلم زدن است، مهم تر از مهارت و صنعت دست است. فاصله او و کودکی که کاردستی میسازد به لحاظ صوری اندک است و به همین لحاظ فاصله او با نقاشی که همه منتظرند تا چرخش ساحرانه قلم موی او را روی بوم ببینند، فرسنگهاست. او ساده نقاشی میکند، هر چند که ساده نقاشی کردن گام نهادن در ابتدای انتهای نقاشی است چرا که دیدن در آنجا به نظر میرسد فوقالعاده طاقت فرساست. هر چند شخصا علاقهای ندارم با یک نقاش غیر از نقاشیاش درباره چیز دیگری صحبت کنم، اما این نظر را نیز دارم که حرفهای یک نقاش درباره آثارش، مقابل خود آثار همواره رنگ میبازد. پس، از آنجا که قرار گفت و گو با یعقوب عمامهپیچ موکول به نمایشگاهش در گالری نار شده بود، بهتر آن دیدم که صحبت را از جایی، غیر از آثارش شروع کنم؛ جایی که بتوان از آنجا ارتباطی هر چند کوچک با موضوع این پرونده (توسعه هنر تجسمی) نیز برقرار کرد.
**همه ما به خوبی میدانیم که توسعه در هنر، امروزه با آموزش دانشگاهی پیوند دارد. شما به عنوان کسی که به دو-سه نسل از نقاشان این مملکت آموزش داده و همچنان هم آموزش می دهید از وضعیت آموزش نقاشی بعد از انقلاب در دانشگاهها بگویید.
دانشگاه آزاد آن اوایل خوب کار میکرد. استادان خوبی هم داشت اما از آن جایی که دانشگاه آزاد هم از سیالی شدن جریان مدرنیسم در هنر میترسید و هم به دنبال پول افتاده بود همه آن استادان را کنار گذاشت و هنوز هم وضعش به همان صورت است. از بین دانشگاههای دولتی هم مجتمع دانشگاه هنر خوب بود؛ هر چند کلا استادان خوب و با تجربه خیلی کم بودند و به بیست نفر هم نمیرسیدند. بعد از انقلاب به دلیل استقبال یکباره دانشجویان از دانشگاه ها، طی زمان کوتاهی شش-هفت تا دانشکده هنر تأسیس شد، در حالی که در این زمان کوتاه هنوز استاد به اندازه نیاز این دانشکدهها و این تعداد از دانشجو تربیت نشده بود. در واقع این زمان کوتاه اصلا برای تربیت استاد فرصت کافیای نبود. در نتیجه از همان دانشجویان فارغالتحصیلی که هنوز تجربه کافی برای رسیدن به مرحله استادی نداشتند استفاده شد و همانها هم به عنوان هیئت علمی استخدام شدند. ممکن است تعدادی از آنها که شاگردان من یا مسلمیان بودند الان خوب کار کنند ولی به همین دلایلی که گفتم یک دوره طولانی گسست آموزش هنر در بعد از انقلاب وجود دارد.
**از دورههای درخشان آموزش نقاشی در ایران معاصر، شما قبلا از دو دوره نام بردهاید؛ یکی دهه چهل و یکی هم دهه شصت. در این باره بیشتر توضیح دهید.
دهه چهل با توجه به همه انتقادهایی که میشود از مدرنیته وارداتیاش کرد، به نظر من از دورههای درخشان نقاشی معاصر ایران است. آثارشان را امروز ما داریم می بینیم، مثلا یکی به دنبال پل کله بوده، یکی به دنبال کاندینسکی، یکی هم وازارلی، ولی مسئله اصلی درباره آن زمان و اتفاقی که در آن زمان افتاد این بود که دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران که خیلی قوی بود و بیشتر استادان هم آنجا بودند، سیستم آموزشیاش را بنابر الگوی مدرسه باهاوس طراحی کرده بودند، هم معماری، هم طراحی صنعتی و هم نقاشی اقدام خوبی بود ولی همان طور که گفتم به هر حال وارداتی بود و تجربه نشده و روبنایی بود.
**اما در مقایسه با امروز به هر حال یک سیستم فکری پشت آن تدریس بود؛ سیستمی که تکلیفش ابتدا مشخص بوده است. امروز به نظر شما نوعی اختلاط فکری و عقیدتی در آموزش هنر احساس نمیشود؟
البته این طور هم نمیشود قضاوت کرد. گفتم که، آن جریان به دنبال همان اصلاحات روبنایی و ظاهری جامعه بود، ثانیا اختلاطی که امروز در جامعه هنری و بین جریان های مختلف وجود دارد اگر سرکوب نشود و اگر یکی به نفع دیگری سانسور نشود اتفاقا میتواند بر پرباری هنر و مسئله آموزش در هنر بیفزاید.
**اگر شما اعتقادتان این است که تحول در نقاشی به جامعه و مسائل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آن مرتبط است، این مسئله را درباره اوضاع نابسامان ایران در دهه شصت چطور میشود توجیه کرد؛ دههای که کشور در حال جنگ بود و عملا سخن از حرکتهای پیشرو نقاشی و هنر در آن وضعیت معنی چندانی نداشت؟
خب در دهه شصت هم درست است که نه فعالیت نمایشگاهی وجود داشت و نه حتی هیچ ارتباط خارجی، و یک نوع خفقان در این باره حاکم بود، ولی نقاشان، چه آنهایی که گرایشهای مذهبی داشتند و چه بقیه، یک ویژگی مشترک داشتند که امروز دیگر آن ویژگی را در جوانها نمیشود دید، و آن هم شرایط ذهنی پرتلاطم آنها بود. یعنی اگر در آن زمان کسی منظره هم میکشید، باز منظرهاش متفاوت میشد. یک چیزی در درون همه نقاشان بود که هر کدام از آنها را با دیگری متفاوت میکرد. این انرژی در دوره گسست انقلاب فرهنگی که تقریبا در آن زمان تعطیل شده بود به شکلهای گوناگون خود را نشان میداد. آن دوره مثل بیابان بیآب و علفی بود که خب به هر حال تشنگی هم داشت. آن دوره همه تشنه بودند. البته درست است آن آکادمیسم اروپایی دهههای قبل دیگر دقیقا اجرا نمیشد و کارها عمدتا ضعف داشتند، ولی در عوض از سر شکم سیری نبود، یک جور نیاز بود. کارها هیجان خوبی داشت. در کل، آن دوره به نظر من دوره پرباری بود.
**میشود گفت که به معنی واقعی مدرنیسم بود، با همه تناقضات و فشارهایی که یک جریان مدرنیستی واجد آن است. بله، در کل متفاوت بود. تتمهاش همین حالا هم هست.
در کارهای خود من هم میشود دیدش. هر کسی که از آن دوره برآمده - مثل امثال صفرزاده و دیگران ممکن است که تلخی شرایط آن زمان در کارش دیده نشود ولی باز استحکامی در کارش احساس میشود. از این گذشته، آنها تأثیرگذار بودهاند، یعنی هم از طریق آموزش و هم از طریق نمایشگاه. اگر بینال برگزار میشد به خاطر اینکه مسئولان برگزاری هدفهای خاصی را دنبال میکردند مثل عنوان گذاشتن بر بینال، خب یک عده شرکت نمیکردند. در واقع آنها با شرکت نکردنشان اعتراض میکردند. مشکلات زیادی بود، خیلیها از این بابت اذیت شدند، الخاص هنوز هم استادیاش را نگرفته است، پاکباز همینطور. خیلیها که فعالیتشان را در خودشان حبس کرده بودند هنر را در خودشان زنده نگه داشته بودند.
**امروز چطور، آیا امروز وضعیت تغییری کرده است؟
امروز چون کثرت وجود دارد، بله تغییر کرده است. چه از نظر دانشگاهها و چه دانشجویان، قابل مقایسه با آن دوره نیست. بیشتر دانشجویان هنر دخترند. خب این جالب توجه است، چون تا قبل از انقلاب امثال همین دخترها خانهنشین بودند. این یک نشانه است که هنر به این ترتیب دارد نهادینه میشود. البته در شهرستانها هنوز به آموزش هنر میدان داده نمیشود، به خصوص جاهایی که احساس شود ممکن است قضیه سر از سیاست در آورد، مثل آذربایجان، کردستان و.... همه چیز دست به دست هم داد تا یک تغییری ایجاد شد. خب با آمدن خاتمی و عوض شدن رئیس موزه هم فعالیتها خیلی بیشتر شد، گروههای هنری زیادی تشکیل شد. الان وزارت ارشاد کلی جشنواره و نمایشگاه با عنوانهای مختلف در سال برگزار میکند که همه آن ها در مجموع نماینده یک نوع تفکر بیشتر نیست. قبلا یک بینال بود که تفکرات مختلف در آن جمع میشد. الان جشنوارهها و نمایشگاهها بیشتر به یک «شو» تبدیل شده است. اما از طرف دیگر دانشکدهها هم برنامههایشان را آنطور که باید اجرا نمیکنند، مثلا رشتههای پزشکی چون اهمیتشان پذیرفته شده بهشان امکانات داده میشود. یا مثلا درباره رشته معماری پذیرفته شده که این دانشجویان باید به مسافرتهای علمی بروند ولی در مورد تجسمی یا موسیقی مثلا، این برنامهها نیست. اما باز هم تکرار میکنم؛ با وجود همه اینها باز حرکت رو به جلو است.
**پس در کل شما وضعیت کنونی هنر تجسمی را در ایران بهتر از گذشته میدانید؟
از نظر کمیت بله، کیفیت هم البته تا حدی نسبت به گذشته رشد کرده. ولی درباره کیفیت کارها به نظرم وضعیت کنونی خیلی آشفته بازار است که آن هم به این خاطر است که مؤلفههای مدرنیسم و تغییرات مختلف سبکی که در دنیا به وجود آمده خوب تعقیب نشده و یا نمایشگاههایی که برپا شده هیچ حرفی دربارهاش زده نشده است و از همه مهمتر هم همین است؛ امروز ما نقد نداریم، تفکر نقادانه هم نداریم. یک مدتی حرکتهایی هر چند که رنگ و بوی سیاسی داشت- انجام شد ولی آن را هم تعطیل کردند، تحملش را نداشتند.
**نظرتان درباره مؤلفههای توسعه نقاشی چیست؟ منظورم این است که بیشتر به اجتماع و سیاست و... ربط پیدا میکند یا اینکه باید در خود نقاشی دنبالش بود؟
در خود نقاشی هم هست، منتها آن بخش به لحاظ روانی خیلی درونی و شخصی است. رابطه نقاش با نقاشی خیلی مسئله پیچیدهای است. میتواند با بیرون ارتباط داشته یا نداشته باشد ولی فقط هم نمیشود گفت نقاشی. مثلا نقش آموزشوپرورش در اینجا خیلی پررنگ است. الان استادان دانشگاه بار خیلی سنگینی را متحمل میشوند، یعنی بار آموزشوپرورش هم بر دوش دانشگاه است. تا قبل از دانشگاه اگر دانشجو هنرستانی نبوده باشد میشود گفت که هیچ آموزشی درباره هنر ندیده است. کتابهایی که نوشته شده ضعیف است، معلم ها هم که ضعیف هستند. هنرستان همیشه در مرحله آزمایش و خطا بوده است. یادم هست بعد از انقلاب آقای الخاص پیشنهاد داده بود که رشته هنر در آموزشوپرورش ایجاد شود، ما هم اولین دورهاش بودیم که باید میرفتیم در مدارس صحبت میکردیم، آمار میگرفتیم و خیلی کارهای تحقیقی دیگر. یعنی قرار بود معلم آموزشوپرورش هنر از معلمهای دانشکده باشد که متأسفانه در دوره بعد این طرح برداشته شد. خب یکیاش هم تلویزیون است. دیگری نشریات است. اینها باید توقع تصویری مردم را بالا نگه دارند یعنی مردم را احمق فرض نکنند. تا این ارگانها خودشان را درست نکنند، یعنی به لحاظ کیفی خودشان را به سطح استانداردهای جهانی نرسانند همین میشود که الان هست؛ بین مردم و هنر تجسمی این طور فاصله میافتد. من از اروپا حرفی نمیزنم ولی همین کشورهای دور و برمان را که باید ببینیم. چطور در این کشورها برنامههایی که گفتم اجرا میشود؛ ترکیه، مصر، هندوستان. حقیقتش این است که ما رابطه نداریم. چندین سال است که رابطهمان با دنیا قطع شده است. درست است که اینترنت آمده، ولی باید توجه داشت که اینترنت درک درستی از آن طرف نمیدهد و اتفاقا به همین دلیل باید برویم و حقیقت کشورهای دیگر را از نزدیک ببینیم. امروز همه دانشگاههای دنیا دانشجویانشان را به مسافرتهای خارجی میبرند. همهجای دنیا این قانون مسافرتهای خارجی وجود دارد، هم بین دانشگاهها مراوده است و هم بین استادان و دانشجویان، ولی ما همین فرهنگ هندوستانی را که بغل دستمان است و ریشههای مشترکی هم با هم داریم، نمیشناسیم. در یکی از دوسالانههای جهان اسلام خیلی خوب این مسائل دیده میشد. کشورهای همجواری که شرکت کرده بودند کارهایشان به خوبی گویای آکادمی و مراودات قویشان بود؛ همین آذربایجان و ارمنستان. چند وقت پیش من رفته بودم هند، نمایشگاهی از چهار تا از نقاشانشان در گالری یکی از دانشکدههای هنری شان بر پا بود. در قسمتی از همان نمایشگاه که مربوط به نشریات آن دانشکده میشد از زمان تاگور، شاعر و نقاششان تا همین حالا مجله نقاشی داشتند. می خواهم بگویم که آنها برنامههایشان را دنبال میکنند. اینجا اما متأسفانه همه چیز سیاسی است. هیچ چیزی نیست که فراتر از سیاست دنبال شود و ادامه پیدا کند، مسائل فرهنگی هم که بدتر از همه. اینجا اکثر رؤسای دانشکدهها پیش از اینکه به هنر فکر کنند به سیاست فکر می کنند. من خودم قشنگترین دوره زندگیام در هنرستان تبریز بوده. آنجا با اینکه استادان خیلی قویای نداشت ولی هر چه دانشجوی درست و حسابی بیرون داد مال همان موقع بود. الان همه فارغ التحصیلانش یا هنریاند و یا معلم هنر و این هم فقط به خاطر مدیرش بود. مدیر خیلی مهم است، علاقه مند بودنش، باهوش بودنش، ادامه دادنش....
نمایشگاهها:
- نمایشگاه پرتره، هنرستان میرک تبریز، 1353
- نمایشگاه پرتره، بوشهر، 1354
- نمایشگاه نقاشی، فرایند تحول آثار، نشر نقره، 1366
- نمایشگاه مجموعه آثار، گالری پافر، 1367
- نمایشگاه نقاشی با گرایش اساطیری، گالری گلستان، 1367
- نمایشگاه نقاشی با گرایش اساطیری، گالری گلستان، 1370
- نمایشگاه نقاشی، تجربههای آزاد، گالری گلستان، 1372
- نمایشگاه نقاشی، درختان من، تجربههای جدید ساختاری، گالری گلستان، 1381
- نمایشگاه طراحی همراه با حسن واحدی، نگارخانه طراحان آزاد، 1381
- نمایشگاه نقاشی، گالری لاله، 1383