در چرایی و چگونگیِ "حراجِ تهران"
با صدایِ بیصدا
اگر چه وجودِ چنین رویدادهایی میتواند موجبِ رشد و اهمیت اقتصاد هنر و سودآوری مقطعی برای هنرمندان و صاحبانِ آثار در سرزمینی باشد که همچنان در مظاهر مدرنیزم دست و پا میزند، آثار هنری را با استفاده از حضورِ سلبریتیها و تقلیدِ فضاهای لاکچریِ الگوهایِ خود، غالبا به خانههایِ نوکیسههایی میکشاند که نه دانشِ نگهداری از آنها را دارند و نه پیگیرِ رشد و اعتبارِ پدیدآورندهی آن (به عنوان بخشی از سرمایه و سودآوری خود) هستند.
دغدغهی معاش(گردش مالی و اقتصادی)، بزرگترین دغدغهای است که اهل اندیشه برای تولید و پس از آن عرضهی تالیفات و تولیدات خود با آن دست و پنجه نرم میکنند. بگذریم از اینکه با توجه به سیاستها، امروزه بسیاری از آنها مقولهی عرضه را پیش از تولید و تالیفِ اندیشه در الویت قرار میدهند.
با تمامِ استقامتها و مبارزه با نظامِ بازار و خروج از کالایی شدنِ تولیدات فرهنگی و هنری و استقلال از سویِ هنرمندان و اندیشه ورزانِ تمام وقت که عموما به انزوای آنها ختم شده است، ناگزیریم از پذیرشِ اینکه کالای هنری و چرخشِ اقتصادیِ این حوزه از دیرباز تاکنون وابسته به متمولین، بنگاههایِ فرهنگی و حمایتِ نهادهای دولتی بوده است. این در حالی است که مافیایِ هنر و فرهنگ در بسیاری از ممالک دنیا با نقابی معصومانه و مظلومانه سعی در فرهنگ ساز بودنِ جریانهایی چون حراجیها، بینالها و آرتفرها دارند. چرا که بدون تلاشی پیچیده میتوانند سبک و ذائقهی بسیاری از هنرمندان، اندیشمندان و جامعه را در جهتِ سیاست هایِ دیکته شده تغییر دهند.
در مورد "حراجِ تهران"(که ترکیب واژهای وحشتناک دارد، گویی شهری با روح و ریشههایِ عمیق را به فروش گذاشتهباشند.) پیش از موشکافی در خصوصِ انتخاب و ارزشگذاریِ آثار در دورههای برگزار شده، وابستگیبه نهادها یا بنگاهها و ...چند مسئلهی مهم وجود دارد.
اولین مسئله تکصدایی بودنِ آن است. مسلمن اینکه یک حرکتِ اقتصادی با اقتصادِ لجام گسیختهیِ محدود شده به بازارهای داخلی، وقتی که رقیب نداشته باشد، خواه ناخواه قُلدرمآبانه خواهد تاخت. مسئلهی دیگر محدود بودن آن به حوزهیِ داخلی است. چرا که در این خصوص چرخهی گسترش و انتقال فرهنگی اخته خواهد بود... و دیگر اینکه آیا این حراج، تنها یک حراج تجسمی است محدود به آثار نقاشی، عکاسی و مجسمهسازی؟ چندانکه می دانیم و البته قیاس مع الفارغ است، حراجهایِ معروفی که عموما در اذهان و اخبارِ داخلی نامشان برای ما آشناست، و الگوهایِ "حراج تهران" بودهاند، همچون "کریستیز"، "ساتبیز" و "بونامز"، تنها بخشی از فعالیت خود را به این حوزهها و البته آن هم به شکل طبقهبندی شده اختصاص میدهند.
اگر چه وجودِ چنین رویدادهایی میتواند موجبِ رشد و اهمیت اقتصاد هنر و سودآوری مقطعی برای هنرمندان و صاحبانِ آثار در سرزمینی باشد که همچنان در مظاهر مدرنیزم دست و پا میزند، آثار هنری را با استفاده از حضورِ سلبریتیها و تقلیدِ فضاهای لاکچریِ الگوهایِ خود، غالبا به خانههایِ نوکیسههایی میکشاند که نه دانشِ نگهداری از آنها را دارند و نه پیگیرِ رشد و اعتبارِ پدیدآورندهی آن (به عنوان بخشی از سرمایه و سودآوری خود) هستند. از سوی دیگر به دلیلِ انگیزههای سودجویانهاش و پشتوانهی مالی، الگوهایِ عددی را برای نسل آیندهی هنر مدون کرده، دانش تاریخی و پژوهش هنر را سرکوبتر میکند. نقد که جای خود دارد.
در یادداشت آقای سیاوش جرایدی در وبسایت"حراج تهران" چنین عنوان شده که ذائقهی ارزش گذاری آثار شرکت داده شدهی هنرمندان جوان و کمتر شناخته شده در حراج تهران را استقبال از آثار این هنرمندان در گالریها تعیین می کند. همین مورد میتواند منجر به ایجاد سوالو جار و جنجالهای بسیار زیادی شود. گالریها بویژه در سالهای اخیر عموما مورد حملهی بسیاری از هنرمندان، کارشناسان و منتقدانِ هنرهای تجسمی بودهاند. چرا که گالری(بنیاد و ...) یعنی "گالری دار" که تعیین کنندهی همه چیز است و حرف اول و آخر را خواهد زد و نه کارشناس و منتقدی که به او اعتماد کند و احیانا از او در مدیریت بنگاهِ خود بهره بگیرد. او(گالریدار) فرصت و راه دیالوگ را پیشاپیش میبندد. چرا که بیشتر از سر دلسوزی یا تفنن و به عنوان حیات خلوت این مکان را راهاندازی نموده است. که البته تا اندازهی زیادی در این زمینه مختار است، چون گلوگاهی است که هنرمند و دلال و منتقد به واسطهیِ نبودِ بخش دولتی یقهی او را میگیرند و مطالباتِ مادی و معنوی خود را از او میخواهند.
متاسفانه حکایتِ کاردانان و کارشناسان هنرِ ما بخصوص در اینجا هنرهای تجسمی با جمعیتِ اندک، حکایتِ لنگه کفش و بیابان است. به این صورت که گزینههای متعددبرای انتخابِ پژوهشگر یا کارشناس در اقتصاد، جامعه شناسی و نقد و تحلیل هنرهای تجسمی یا وجود ندارد یا آنقدر اندک است که حرفهای شان تکرار مکررات میشود و در ثانی معیاری برای سنجشِ سطح دانش و درستیِ اطلاعاتشان وجود ندارد.
دقت داشته باشیم که حراج تهران دقیقا چند سال پس از سقوطِ ارزش آثار هنری ایرانی در حراجیهایی چون "کریستیز" پا به عرصهی حیات نهاد. یعنی آنجا که دیگر چیز جدیدی جز همان کلکسیونِ همیشگی از آثار اساتید هنر مدرن ایران و چند هنرمندِ جوان(که در دورهی ریاستِ هشت سالهیِ بنیان گذارِ این مارکت بر موزهی هنرهای معاصر تهران گلچین شده بودند و تک و توک هنرمندانِ ایرانی مقیم خارج از کشور) برای ارائه نداشت و تمایلِ خریداران و کارشناسانِ حراجیها به سمتِ هنرمندان سوری، عراقی و در کل، دنیای عرب بیشتر شد و البته که نقشِ بحرانِ اقتصاد جهانی سال 2009 هم در آن دخیل بود.
برای تحلیل و واکاویِ این جریان لازم است بپرسیم: حراج تهران چقدر میتواند جدی باشد؟
هر جریانی بر حال و روزِ کسالت بار و حساسِ فرهنگِ این روزهایِ سرزمین ما جدی و ارزشمند است، اما اینکه چقدر و چگونه میتواند تاثیرگذار باشد و چه تاثیری بر آن خواهد گذاشت، مورد بحث و بررسیِ منتقدان و کارشناسانِ اهل فنی است که ذکرشان در بالا آمد.
آیا حراج تهران بنگاه خیریه ای است که میخواهد اندکی از سرمایههای باد آوردهی آقازادهها و سلبریتیهای نوکیسه با پُز روشنفکری را به کیسهی سوراخِ هنرمندان هدایت کند؟ یا آنکه هیچ گربهای برای رضای خدا موش نمیگیرد؟ آیا این بنگاه اقتصادی میخواهد خلا کوتاهی و اساسن نبودِ حمایت اقتصادی و فرهنگ سازی دولتی در این زمینه را پُر کند؟ یا چشم اندازی برای بینالمللی شدن و پیوستن به اقتصاد جهانی هنر میبیند که دیگران از آن بیاطلاع هستند؟!
در مجموع با وجود گذشتِ چندین دوره از برگزاری این جریانِ اقتصادی که بر لبهی تیغ حرکت میکند، باید گفت که تا به اینجا پروپاگاندایِ آن بر متنِ جریان چربیده است. و از آنجا که مبنای ارزشگذاری آثار در این حراجی دلار است، با وجود اینکه گردش مالی آن در مقایسه با اختلاسها و پولشوییهای کلانی که میشنویم و نمیشنویم و با توجه به نوسانات بازار ارز چطور میتوان آنها را ارزشگذاری نمود تا داغِ "پولشویی" بر پیشانیِ آن ننشیند؟ و در انتها توجه داشته باشیم که حراجیها اهدافِ فرهنگی ندارند و تنها بنگاههای اقتصادیئی هستند که کالای هنری را ارزشگذاری و معامله میکنند.