سریال Dark: اسارت پایان ناپذیر انسان در زمان
یکی از محبوبترین و موفقترین محصولات شبکه نتفلکیس، سریال Dark است. سریال دارک در ژانر فرا طبیعی و علمی تخیلی است که به زبان آلمانی و توسط کشور آلمان ساخته شده است و توانسته طرفداران بسیاری را در سراسر جهان متوجه خود کند.
«تاریک» (Dark) بهعنوانِ سریالی که نانِ پارادوکسهای سفر در زمانِ فراوانش را میخورد، خود نیز از لحاظ کیفی یک سریالِ عمیقا پارادوکسیکال است؛ به همان اندازه که از لحاظ داستانی دربارهی تناقضهای حلناشدنی، پیچیدگیهای سردرگمکننده و روایتِ نامنظم است، به همان اندازه هم از لحاظِ هنری ملغمهای از صفاتِ ناسازگار، احساساتِ درهمبرهم، ویژگیهای ناهماهنگ و کیفیتِ گِلآلود است؛ «تاریک» در آنِ واحد جاهطلبانه اما پیشپاافتاده، هیجانانگیز اما ملالآور، نبوغآمیز اما آماتورگونه، سختکوش اما ناشیانه و ستایشآمیز اما افتضاح است. به همان مقدار که لیاقتِ پدیدهی همهگیری که به آن تبدیل شده را دارد، به همان مقدار (یا شاید حتی بیشتر) لایقِ سختترین انتقادات است. به همان اندازه که جایی در بینِ بهترین سریالهای علمیتخیلی تلویزیون تصاحب میکند، به همان اندازه هم حکمِ کلکسیونی از بدترین مشکلاتی که سریالهای علمیتخیلی باید از آنها بر حذر باشند را دارد. به بیانِ دیگر، «تاریک» نه یک سریالِ تمیز و یکدست، بلکه سریالی است که گویی از دو نیمهی مثبت و منفی تشکیل شده است. مشکل اما از جایی پدیدار میشود که نیمهی مثبتِ سریال هرچقدر هم درخشان، بیسابقه و خیرهکننده باشد، بهتنهایی راه به جایی نمیبرد؛ چرا که نیمهی منفیِ سریال شاملِ تمام چیزهایی است که تاثیرگذاریِ نیمهی مثبتِ سریال به آنها وابسته است.
به عبارت دیگر، «تاریک» با همان مشکلِ داستانگویی کهنِ «محتوای برتر و روایتِ نازل» دستوپنجه نرم میکند؛ سریالی که تمام ایدههای پتانسیلدار و دستاوردهای بزرگش توسط روایتِ شلختهای که حتی یک چهارمِ هوشِ به کار رفته در سناریو را به ارث نبرده است، با کله پخش و پلا شدهاند و هدر رفتهاند. این باعث شده تا یکجور رابطهی عشق/تنفری با سریال داشته باشم. نخست اینکه «تاریک» یکی از پیشگامترین و جسورترین داستانهای سفر در زمان است. بزرگترین ویژگی سریال این است که نهتنها اهلِ عقبنشینی و سادهسازی نیست، بلکه با بازوهای باز تمامِ پارادوکسهای سرگیجهآورِ کلاسیکِ سفر در زمان را در آغوش میکشد و از سرگردانی در کلافِ سردرگمِ ناشی از آن استقبال میکند. درواقع نهتنها جدی گرفتن و گلاویز شدن با پارادوکسهای سفر در زمان، بنیانِ این سریال را تعریف میکند، بلکه علاوهبر افزایشِ آنها به مرور زمان، تا انتها به آنها پایبند باقی میماند. نتیجه به چیزی تبدیل شده است که بیش از اینکه یک سریالِ سنتی برای تماشا کردن باشد، یک پازلِ بصری برای حل کردن است؛ «تاریک» یک معمای ریاضی/فیزیک برای محاسبه کردن است. این سریال با برداشتنِ دیوارِ جداکنندهی بینِ مخاطب و خودش، مخاطب را به کاراگاهِ ذرهبینبهدستِ مسافرِ زمانی در جستجوی سر در آوردن از کلافِ سردرگمش تبدیل میکند.
این سریال جدیدترین وارثِ میراثِ «تویین پیکس»، «لاست»، «کاراگاه حقیقی» و فصل اول «وستورلد» است؛ یکی از آن سریالهایی که طرفدارانش روزهای منتهی به پخشِ اپیزودِ بعدی را به موشکافیِ فریم به فریمِ اپیزودِ اخیر و زیر و رو کردنِ سرنخها و تکمیلِ نظریههایشان سپری میکنند. چقدر خوب که «تاریک» میزبان یکی از اورجینالترین و سردردآورترین معماهای تاریخِ تلویزیون است؛ درواقع اگر «تاریک» بهجای پخشِ کلیاش روی نتفلیکس، بهصورتِ هفتگی منتشر میشد، احتمال اینکه اکنون به پدیدهای بانفوذتر و گستردهتر از چیزی که امروز است تبدیل میشد خیلی زیاد است. اما جنبهی تنفرآمیز یا ناامیدکنندهی ماجرا این است که هرچیزی که «تاریک» را به سریالِ بینظیری تبدیل میکند، همزمان بزرگترین مشکلاتش نیز هستند. «تاریک» به قربانیِ نبوغِ خودش تبدیل شده است. یا بگذارید اینطور بگویم: «تاریک» در حالی داستانِ سفر در زمانِ خارقالعادهای است که سریالِ تلویزیونی ضعیفی است. در حالی سروکله زدن با خطهای زمانی پیچدرپیچ، شجرهنامهی عجیب و غریبِ خانوادهها و تئوریهای سریال مفرح و معتادکننده است که تماشای خودِ سریال اینطور نیست؛ در عوض، تماشای خودِ سریال حکمِ یک تکلیفِ اجباری را دارد که باید آن برای بهدست آوردنِ پاداش بعدش انجام بدهیم.
صحبت دربارهی داستان دارک بسیار سخت است. سریالی که یکی از پیچیدهترین داستانهای سفر در زمان را روایت میکند. همه چیز از ناپدید شدن یک پسر بچه به نام میکل در شبی دلهره آور در شهر ویندن شروع میشود. همانند تمامی فیلم و سریالهایی که با این کانسپت داستان خود را شروع میکنند، پلیس با همکاری مردم به دنبال نشانهای از کودک است. پس از مدتی به نظر میرسد که هیچ ردی از کودک موردنظر نیست. رفته رفته و با پیشروی داستان به جای این که به دنبال مکان او باشیم باید ذهن خود را درگیر این کنیم که وی در چه زمانی به سر میبرد. در واقع در این شهر غاری در نزدیکی نیروگاه برق اتمی وجود دارد که بنابر دلایلی که بی ربط به نیروگاه نیست حاوی یک کرم چاله است و این کرم چاله باعث ایجاد گذرگاهی بین زمانی در غار شده است. غاری که امکان سفر در سه بازهی زمانی ۲۰۱۹، ۱۹۸۶ و ۱۹۵۳ را فراهم میکند. میکل پس از ناپدیدشدن در سال ۲۰۱۹ به طریق نامعلومی که در فصل دوم توضیح داده میشود سر از غار در میآورد و به سال ۱۹۸۶ سفر میکند و در آنجا مستقر شده و زندگی جدیدی را شروع میکند که نتیجهی آن ازدواج با هانا و تولد
فصل اول به نوعی حکم مقدمه و معرفی چارچوب سریال را دارد و با استفاده از الهامات مختلف به خوبی مفاهیم فلسفی را در کالبدی از زمان به ما معرفی میکند. نام سریال به خوبی با محتوای آن هماهنگ است. شاید در ابتدا بگویید کلمهی “تاریک” شاید چندان ربطی به مسائل زمان نداشته باشد اما تاریکی مانند ماری چنبر زده سایه خود را بر کل سریال انداخته است. از پرداخت به شهر ویندن شروع میکنیم. ویندن شهری به مثابهی نیروگاه اتمی چرنوبیل است وقتی که هیچ وقت راکتور منفجرشدهی آن بسته نشود و تاریکی به صورت رادیواکتیو واری در خیابانها و بلوکهای شهر رخنه کرده است از فضای دود مانند و خفقان آور نیروگاه اتمی گرفته که کارگردان به عمد و در سکانسهای مختلف بر آن تاکید میکند تا شهروندانی که هرکدام در پشت عمیقترین و کثیفترین رازهایشان پنهان شدهاند و با لبخندهای انتزاعی مهر و محبت خود را به هم نشان میدهند و بارانهایی که به دلیل وجود آلایندههای نیروگاه اسیدی شده و انگار بر خلق و خوی مردم نیز تاثیر گذاشته است. اما تاریکترین بخش سریال را شاید بتوان به شخصیتهای آن نسبت داد. شخصیتهایی که با سفرهای مختلف در زمان، بخشهای مختلفی از شخصیت خود را نمایان میکنند یا بعضا با نشان دادن گذشتهی آنها پرداخت میشوند. از هانای نوجوان سال ۱۹۸۶ گرفته که بخاطر عشق خود به اولریک نیلسن حتی سعی میکند رابطهی او با کاترینا را تعرض به پلیس معرفی کند تا سال ۲۰۱۹ که با ایجاد رابطه با اولریک زمینه ساز خیانت به کاترینا شده است و حتی در فصل دوم به نهایت بیاخلاقی سقوط میکند و پس از این که اولریک (که بنابر اقدام برای کشتن هلگه در زندان به سر میبرد) در نهایت خانوادهاش را بر او ترجیح میدهد، رها میکند، سعی در اغوای اگون تیدمن در سال ۱۹۵۳ دارد. این ترجی همچنین زمانی بیشتر نمایان میشود که اولریک پس از ناپدید شدن فرزندش میکل، سعی در خاتمهی رابطهاش با هانا دارد و گم شدن او را به نوعی تقاص کارهایش میداند.
در فصل دوم سریال همانند فصل گذشته عمل میکند و فرم داستانگویی فصل قبل خود را با کیفیت بهتر و پیچیدگی بیشتر ارائه میدهد. اگر فصل اول سریال را ریشه و ساقه یک گل در نظر بگیریم، فصل دوم آن حکم شکوفه گل را دارد و با روند جذاب و پازل مانندی سعی در پاسخ دادن به سوالات فصل اول دارد که البته هرچند سوالات جدیدی را مطرح میکند اما به بسیاری از سوالات فصل قبلی جواب داده و در عین حال شخصیت مستقل خود را دارد. سریال در بخشهایی سعی میکند به یکی از مشکلاتی که گریبان گیر فصل اول شده بود بهبود ببخشد که تا حدود نه چندان زیادی موفق بوده است. یکی از مشکلاتی که به فصل اول وارد بود، عدم پرداخت به مشکلات و روند زندگی شخصیتهای داستان (شخصیتهایی که با سفر در زمان به گذشته رفته بودند مانند اولریک) در طول ۳۳ سال طی شده بود که البته این مشکل همچنان در فصل دوم برای تعداد بیشتری از شخصیتها دیده میشود. البته ناگفته نماند سریال به طور کلی در بخش احساسی لنگ میزند و تمرکز خود را بیشتر برروی بار علمی و منطقی داستان گذاشته است. شاید بتوان بهترین پرداخت این بخش را به جوناس نسبت داد که هم اکنون در آینده به سر میبرد و سعی در بازگشت دارد. از دیگر مشکلاتی که ممکن است مخاطب را سردرگم کند، تعداد زیاد شخصیتهای داستان است که هرکدام دارای نسخههای مختلف زمانی هستند. البته تعداد زیاد آنها به معنای بیاهمیت و اضافی بودن آنها نیست و همهی شخصیتها داستان و اهمیت خود را دارند اما دنبال کردن آنها در بازههای زمانی مختلف بعضا طاقت فرسا میشود و همچنین پرداخت به داستانهای آنها در بعضا سه بازهی زمانی مختلف قطعا یکی از دلایل عدم پرداخت بیشتر به درامای داستان بوده است. سریال در فصل دوم نیز نسخهی مطلقا پیر جوناس یا آدم را معرفی میکند که سکانس رویایی جوناس نوجوان با او در سال ۱۹۲۱ یکی از جذاب ترین توئیستها و سکانسهای فصل اول تاکنون است. مخاطب از ابتدای فصل اول جوناس را در نقش یک پروتاگونیست میبیند و حال در یک پیچش داستانی عجیب تمام معادلاتش بهم میریزد و این شامل خود شخصیت جوناس نیز میشود. جوناسی که در تلاش برای حل مشکلات به وجود آمده است و حال خود را در راس مشکلات میبیند. آدمی که قصد ساخت دنیایی جدید را پس از نابودی جهان فعلی و آخرالزمان دارد و نوآیی که فصل اول به عنوان آنتاگونیست اصلی داستان معرفی شد تنها نوچهی او بوده است. حال کلودیا تیدمن دختر اگون قصد دارد به کمک جوناس نوجوان جلوی او را بگیرد.
تماشای فصل سوم «تاریک» همچون تماشای یک پاورپوینتِ توضیحی طولانی است. انگار یک سریالِ ۱۰ فصلی به اسم «تاریک» وجود دارد، یک نفر آمده، تمام شخصیتپردازیها را حذف کرده است و همهچیز را صرفا جهت توضیحِ داستان در قالب یک سریالِ سه فصلی خلاصه کرده است. در نتیجه برخلافِ نیاکانِ «تاریک» مثل «تویین پیکس»، «لاست» و «کاراگاه حقیقی» که نخستین چیزی که از فکر کردن به آنها به ذهنمان خطور میکند مامور دیل کوپر، لورا پالمر، جک شپرد، دزموند هیوم و دیگر بازماندگانِ پرواز ۸۱۵ اقیانوسیه و ساکنانِ جزیره یا قوسِ شخصیتی و شیمیِ راستِ متیو مککانهی و مارتیِ وودی هارلسون است، اینجا «اسطورهشناسی»زدگیِ سریال بر همهچیز سایه انداخته است. بنابراین شاید بتوان نسخهی آلترناتیوِ گمشدهی دیگری از این سریال را تصور کرد که به تعادلِ دقیقی بینِ معماها و شخصیتهایش رسیده است، اما نسخهی فعلیِ «تاریک»، آن نیست. شاید در ابتدا ترسیم شدنِ شجرهنامهی خانوادهها و روشن شدنِ نقاطِ کورِ حلقهی تکرارشوندهی زمان واقعا جذاب بود، اما از جایی به بعد، تقریبا اواسطِ فصل دوم، ساختارِ یکنواختِ سریال دستِ آدم میآید و از این نقطه به بعد دیگر چیزی برای غافلگیری وجود ندارد؛ این چیزی است که «اسطورهشناسی»گرایی بیش از اندازه و معماپردازی افراطیِ سریال به ساختارِ روایی آن تحمیل کرده است.
«تاریک» دربارهی این نیست که چگونه میتوانم پیچیدهترین شخصیتها را به وسیلهی شرایطِ زندگی پیچیدهی ناشی از سفر در زمان خلق کنیم؛ بلکه دربارهی پرورش دادنِ خطهای زمانی پُرشاخ و برگش به قیمتِ سرکوبِ اهمیتِ کاراکترهاست. هرچه سریال جلوتر میرود در حالی بهطرز فزایندهای پیچیدهتر میشود که به همان اندازه نیز کسالتبارتر میشود. این مشکل در فصلِ سوم به نقطهی تحملناپذیرِ اوجِ خودش رسیده است. در این فصل درگیریهای درونیِ شخصیتها تا حدی بیاهمیت شدهاند که آنها به یک اسم و رسمِ خشک و خالی و یک انگیزهی سطحی تنزل پیدا میکنند. فلان کاراکتر میخواهد، فلانی را بکشد، پس این صحنه را میبینیم؛ فلان کاراکتر میخواهد به فلانی هشدار بدهد، پس این کار را انجام میدهد. تمرکزِ روایت نه روی داستانِ شخصی کاراکترها، بلکه روی پُر کردنِ تدریجی جاهای خالی باقیمانده از اسطورهشناسی وسیعش است. از یک جایی به بعد تماشای سریال به مثابهی تماشای کارمندِ کلافه و افسردهای که در اتاقِ تنگ و بیپنجرهاش در زیرزمینِ یک ادارهی کافکایی در میانِ آسمانخراشِ پروندهها و مدارک نشسته است و یک کار یکنواخت (پُر کردن فُرمها) را یکی پس از دیگری تا ابد تکرار میکند تبدیل میشود.
نتیجه بهجای سریالِ انعطافپذیری که هر اپیزود به تجربهی منحصربهفرد خودش تبدیل میشود و پیش از هر اپیزود بهطرز مشتاقانهای منتظری تا ببینی سریال اینبار چه چیزی برای عرضه خواهد داشت، به سریال بیش از حد مقرراتی و خطکشیشدهای منجر شده است که به قیمتِ قابلپیشبینی شدن، به آن پایبند است. به عبارتِ دیگر، شاید «تاریک» بهلطفِ توئیستی که در ساختارِ داستانهای افرادِ گمشده ایجاد میکند و داستانِ سفر در زمانِ پارادوکسمحورِ نامعمولش بهطرز کلیشهشکنانهای آغاز میشود، اما از پویا و متنوع نگه داشتنِ ساختارش باز میماند و به تدریج به ورطهی کلیشهزدگیِ کلیشههای شکستهشدهی خودش میافتد. تقریبا تمام اپیزودها با یک مونولوگِ عبوس و جدیِ (که به احتمال زیاد شاملِ عبارتِ «آغاز، پایان است و پایان، آغاز است») یکی از کاراکترهای مُسنِ سریال است شروع میشود و به مونتاژی همراهبا یک موسیقیِ غمگین که معمولا نسخههای کودک، جوان و پیرِ هرکدام از کاراکترها را بهطور موازی کنار یکدیگر تدوین میکند منتهی میشود.