نقد، تحلیل و بررسی فیلم"زوربای یونانی" مایکل کاکویانیس
زوربای یونانی (به انگلیسی: Zorba the Greek) فیلمی از مایکل کاکویانیس برگرفته از رمانی به همین نام نوشته نیکوس کازانتزاکیس و محصول سال ۱۹۶۴ میلادی است.
به گزارش هنر امروز، زوربای یونانی: فیلمی برگرفته از رمانی به همین نام نوشته نیکوس کازانتزاکیس.
کارگردان: مایکل کاکویانیس
بازیگران: آنتونی کوئین. آلن بیتس
ایرنه پاپاس. لیلا کدرووا
موسیقی: میکیس تئودوراکیس
فیلمبرداری: والتر لاسالی
جوایز:
برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای"لی لا کدروو"
برنده جایزه اسکار بهنرین فیلم هنری سیاه سفید
نامزد جایزه اسکار بهترین کارگردان برای "مایکل کوکویانیس"
نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای"انتونی کوئین"
نامزد جایزه اسکار بهترین تصویر برداری
فیلم به مدد بازیهای فوقالعاده آنتونی کوئین (در نقش آلکسیس زوربا، یونانی شاد) و آلن بیتس (به نقش بازیل، نویسنده منزوی) و موسیقی بیادماندنی میکیس تئودوراکیس همچون نشانی ماندگار و ستارهای درخشان در تاریخ سینمای جهان باقی است.
آنتونی کوئین به راستی شاهنقش دوران بازیگری خود را در این فیلم ایفا نمود.
خلاصه داستان:
بازیل نویسنده ی جوان انگلیسی عازم کرت است تا معدنی را که از پدر یونانی اش به ارث برده بازگشایی کند. او با زوربا، دهقان درشت جثه ی یونانی آشنا می شود و به عنوان آشپز و معدنچی استخدامش می کند…
چرا باید این فیلم را دید؟
هدف داستان کتاب کازانتزاکیس نمایش جنبه شاد زندگی و برجسته نمودن موانع رسیدن به این شادی همچون تعصب، حسادت کورکورانه و خودخواهی است، برگرفته از زندگی شخصیتی واقعی است به همین نام؛ زوربا مردی است که با وجود ظاهر خشن و زمختش،عواطف نیرومندی دارد.باورش به زیستن در لحظه، به معنای بی مسئولیتی در قبال دیگران نیست، چون در سخت ترین شرایط به یاری دیگران می شتابد. رقص زوربا تنها برای شاد بودن نیست.
راوی داستان زوربا نویسنده ی جوانی است که میخواهد معدن ذغال سنگی را دوباره راه اندازی کند. زوربا که به طور تصادفی با نویسنده جوان آشنا شده، به عنوان مباشر او را یاری میکند.
شاید بزرگترین رمان سبک اگزیستانسیال و همینطور جز سه رمان برتر دنیا کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس باشد، جایی که نویسنده هنوز درگیر عقاید دینی هست ولی زوربا که خودشو ازین عقاید خلاص کرده بدنبال ساختن معنایی تازه برای زندگی هست که به نوعی اندیشه خیام وار میرسه که در حال زندگی کردن و دم را غنیمت شمردن است و محتوای کلی اثر شاید در یک جمله ی کلیدی اثر باشد! :
خداوند دست داده تا با آن بگیری !
پیرمرد زوربا که سعی دارد شور زندگی را در جوان برانگیزد تا او را مجاب به ادامه راه کند و شور زندگی را در وجود او شعله ور کند ...
این فیلم گرچه بر پایه ی یکی از زیباترین آثار ادبی جهان ساخته شده است اما با بازی هنرمندانه و فراموش نشدنی آنتونی کوئین هویتی جدا پیدا کرده است.
فیلم شروع خوبی دارد. مرد انگلیسی که با نگرانی، زیر باران سیل آسا امیدوارانه در پی اموال خویش است، ملاقاتش با زوربای تنومند و رابطه متناقض آن دو کنجکاوی و علاقه را بر میانگیزد.
بازی خوب کویین و موسیقی زیبای تئودوراکیس از نکتههای قابل توجه این فیلم به شمار میآید.
راوی یک روشنفکر جوان یونانی است که می خواهد برای مدتی کتابهایش را کنار بگذارد.و برای راه اندازی مجدد یک معدن زغال سنگی که از پدرش به ارث رسیده سفری به جزیره کرت می کند.
درست قبل از مسافرت با مرد ٦٥ ساله راز آمیزی آشنا می شود به نام آلکسیس زوربا که اورا قانع می کند به عنوان آشپز و معدنچی استخدامش میکند و شاهد خواهید بود که این دو همچون دو قطب غیرهمنام آهنربا یکدیگر را جذب میکنند.
خدا در هر لحظه تغییر چهره می دهد،
و خوشا به سعادت کسی که بتواند او را در زیر هر نقابی بشناسد!
خدا گاهی به صورت لیوانی آب خنک است، گاهی به صورت پسرکی که به روی زانوان شما می جهد، یا زنی افسونگر و یا فقط به صورت یک گردش کوتاه سحری...
زوربای یونانی
نیکوس کازانتزاکیس
سکانس ورود به جزیره کِرت یونان
نویسنده زندگیاش را بیشتر سرسپرده کتابها و اندیشههاست تا خود زیستن.او به قصد غوطهورساختن خودش در یک زندگی پرجنب و جوش مصمم میشود تا معدن متروکهای در جزیرهی کرت را که به ارث بردهاست بازگشایی کند. احساس میکند زوربا صورت مجسم همان زندگیاست که او دنبالش میباشد
در این سفر عرفانی، زوربا همانند روح در تن او دمیده می شود، اما نه به یک باره!
در فیلم زوربای یونانی همه چیز بارانی است، همه چیز محکوم به شکست است!
هر اندیشه ای رو به فناست و هر احساسی در گور سرد خواهد خوابید.
مرد و جادوگر قبیله، زوربا برای رسیدن به دهکده باید استحاله شوند، شسته شوند و هر چیزی که قید و بند باشد را از خود دور کنند. برای همین خودشان با همه ی دارایی های مرد، از باران و از دریا گذر می کنند. آشوب و دل به هم خوردگی و لرزش ها و بالا و پایین رفتن ها نماد این استحاله است. (این نماد در افسانه ی ۱۹۰۰ “تورناتوره” به عین تکرار شده است.)
تنهاراه نجات خودت این است که برای نجات دیگران مبارزه کنی...
برای سنتور زدن باید خیال راحت داشت باید منزه از هر فکری بود وقتی بچه هاگرسنه هستند و نق می زنند کجا دل و دماغ ساز زدن می ماند؟
نیکوس کازانتزاکیس
زوربای یونانی
نه هفت طبقه آسمان
و نه هفت طبقه زمین
برای جا دادن خداوند کافی نیست،
ولی قلب انسان به تنهایی می تواند او را در خود جای دهد. پس آلکسیس، خیلی مواظب باش تا هیچ گاه دل کسی را نشکنی!
زوربای یونانی / نیکوس کازانتزاکیس
سکانس بُز در فیلم زوربای یونانی
بز در فرهنگ یونان نماد قربانی است و در این فیلم بز، پس از بیوه شدنِ زن تنها همدم اوست. بز نماد قسمت کنجکاو و جسجوگر زن نیز هست.
سکانس بز با باران شروع می شود!
یعنی با استحاله ی تازه ای روبرو هستیم. اما این بار چتر هم هست. چتری که مرد و زوربا را از ریزش باران در امان نگه می دارد و با و نویسنده به سمت کافه روان هستند و با چتر از زیر باران می گذرند. باران سیل آسا می بارد و کوچه، بی چتر، غرق در باران است.به ناگاه از دور سر و کله ی بزِ زن پیدا می شود. مردانی بز را می گیرند و به کافه می برند.
کافه شلوغ است و انگار در یک توافق نانوشته و ناگفته؛ همه می خواهند یک اتفاق بیافتد.همه دوست دارند مسخره شدن و خرد شدن زن را با چشمان خود ببینند، زنی که غرور مردانگی آنان را درهم شکسته است. در این میان یکی هست که از این حادثه راضی نیست و نمی خواهد چنین چیزی را به چشم ببیند.مرد عاشق!
جوانی که به راستی دل در گرو زن دارد و برای او نگران است و مرد جاافتاده ای که نگران جوان خود است، پدر.
زن زیر باران است، یعنی نا امن است یعنی با جریان های پیش رو بی محافظ و بی پشتیبان رودررو شده است.او خیره به هر سو پی بز می گردد و از نگاه مردم، پی به دزدیده شدن بز و گرفتار شدنش در کافه می برد پس وارد کافه می شود.
خشم، نفرت، نگرانی، آشفتگی، امید، نا امیدی، ترس، شهامت، بی پناهی، تنهایی، … این ها همه ی چیزهایی است که در یک نما، بر چهره ی زن می بینیم. این نما به خودی خود یک تصویر کامل از زنی تنها و شکستنی در گردابی از خشم و نفرت و کینه را نشان می دهد.
در یک نما، زن با مردی روبرو می شود که تمام وجودش کینه و نفرت است. زن آشفته و نگران و مرد، با اراده و مطمئن برای انجام کاری که خواهد کرد.
بز، از زیر دست و پای مردم پیدایش می شود. سر و صدا و خنده و تمسخر از هر سو زن و بز را در بر می گیرد.آشفتگی زن هر لحظه بیشتر می شود و در پی پشتیبان و پناه گاهی است.جوان عاشق که دیگر تاب این صحنه را ندارد می گریزد و پدر به دنبال او زوربا دست می برد و بز را می گیرد.زن، پیروز و سربلند، از کافه بیرون می آید و باز باران! رودرروی مرد می ایستد. درماندگی و بی پناهی و نیاز او به چتر و صاحب چتر، در چشمانش هویداست. مردان روستا شکست خورده و دوباره در برابر یک زن تحقیر شده اند.
زوربا به مرد می گوید : ” نگاه کن! قیافه هاشون رو ببین! همه شون می خوانش و همه شون ازش متنفرند! چون نمی تونن بدستش بیارن! اینجا فقط یه نفر هست که می تونه!… تو! …”
خداوند دست داده تا با آن بگیری !
آلن بیتس و ایرنه پاپاس در نمایی از فیلم زوربای یونانی.
سکانس از فیلم زوربای یونانی
"زوربا" در عین سادگی، بسیار شخصیت پیچیدهای است. ساده است از آن جهت که در قید نیست و پیچیده است چون که از دل این رهایی فلسفهی زندگی را یافته است.
هر چقدر که "زوربا" زندگی کرده است و اندیشهاش از زندگی میآید، در نقطه مقابلش، رییس او سعی میکند که اندیشمندانه زندگیکند. حتی با عشق هم عاقلانه رفتار کند. در نتیجه به نوعی تقابل جنون و خرد به نمایش گذاشته میشود.
اساسا "زوربا" را تجلی دیوانگی میبینم. در کنشهای او عقل و خرد اولویتی ندارد. شاد زندگی میکند و جایی هم که زورش به غم روزگار نرسد، خودش را با دیوانگی تخدیر میکند. اندک لحظاتی هم که او در قامت یک انسان اهل خرد و مشغول رفتاری عاقلانه میبینیم،باز هم اسیر جنون است! جایی که معدن ریزش میکند، او نگران ابزارهایی است که زیر آوار دفن شده اند و نه اینکه بقیه جان سالم به در برده اند! حتی یک کار منطقی را هم به دیوانهوار ترین شکل ممکن انجام میدهد. زندگی برایش به یک شوخی شبیه است و در نتیجه هیچ چیز ارزش آن را ندارد که برایش غمگین شد. چرا که غم ناشی از نگاه خرد محور به جهان است و نه نگاهی که به دنبال رهایی از بندها است.
سرخوشی و رقص شبانه زوربا
زوربا از جمله شخصیتهایی ست که هم می توانی دوستش داشته باشی وتحسینش کنی وهم به عملکردهایش ورفتارهایش نقد مفصل داشته باشی. زوربا، که شور و شوقی واقعی به زندگی دارد و فکر و روحش از هرگونه تعصبی عاری است و به ریش همه اندیشهها و باورهای رایج میخندد، و مظهر انسانی آزاده و ماجراجوی واقعی زندگی است، به دوستش که به نامهای «کاغذ سیاه کن» و «موش کاغذخوار» مینامد بیاعتنا به همهچیز درس زندگی میدهد، و این درسها را با حرف زدن، با آواز خواندن، با رقصیدن و با نواختن سنتور محبوبش که همچون جان برایش ضروری است بیان میکند.
او در لحظه زندگی می کند، نه در اندیشه ی فرداست و نه خاطر دیروز! همین است که همانند یک جادوگر قبیله بر گذشته و آینده چیره شده است! او مرد را خوب می فهمد، کشتی را می فهمد، دهکده و مردمانش را می فهمد، معدن را و کشیش های صومعه را خوب می فهمد و حتی زنان پیرامونش را.
ــ آشکارترین نشانۀ خِرد نشاطِ دائمی است.
میشل دومونتنی
زوربا میگوید نخستین بار پس از آنکه با تنِ پسرِ جوانش که در آغوشش سرد و بیجان شده وداع میکند، رقصیده است!
خِرد مونتنی هم که نشانهاش یک نشاط دائمی است خردی، چون خِردِ زوربا، سرشار از زندگی است؛ نه چون خردِ خام و انتزاعیِ ارباب تحصیلکرده و کتابخواندهاش…
بیوه زیبایی در شهر است مثل جانوری که بوی مشک از خود بتراود از کنارم می گذرد. زوربا می بیند که اربابش از آن زن خوشش می آید.اما از او دوری می کند.به او اصرار می کند که به سراغ زن برود و خود را تسکین دهد.
راوی داستان اعتراف می کند: جرأت نمی کردم...چنان خودم را باخته بودم که اگر ناچار بودم بین عشق یک زن و خواندن کتابی درباره عشق یکی را انتخاب کنم حتماًکتاب را انتخاب می کردم.
زوربا ملامتش می کند: کسی که می تواند با یک زن بخوابد و این کار را نکند گناه بزرگی مرتکب شده است...اگر منتظر بهشتی غیر از این هستی...هیچ خبری نیست!
زوربا همیشه از عادت کتاب خواندن شبانه اربابش خشمگین است: ارباب،می خواهم یکی از فکرهایم را برایت بگویم،اما نباید عصبانی شوی.تمام کتابهایت را روی هم کپه کن و آتششان بزن!بعد از آن_کی می داند؟تو که احمق نیستی_به راه می آیی،باید بالاخره یک چیزی از تو بسازیم!
زوربا اصرار می کند که از غرایزت پیروی کن،اینقدر فکر نکن،اینقدر سعی نکن بفهمی. اگر نمی فهمیدی سعی نمی کردی که بفهمی شاد می شدی!
هر زمان که زوربا برای بیان افکار و احساساتش کلمات مناسب را نمی یافت برای بیان درونیات خود می رقصید.
هر وقت احساس می کنم هیجانی راه گلویم را گرفته،شیطان درونیم به من می گوید:برقص!...و من می رقصم...با اینکار راحت میشوم،انگار حجامتم کرده اند.
زندگی آدمی جادهای است پر فراز و نشیب و همۀ آدمهای عاقل با ترمز بر آن حرکت میکنند. لیکن من مدتهاست که ترمز خود را ول کردهام. و همینجاست، ارباب که ارزش من معلوم میشود. چون من از چپه شدن نمیترسم.
من شب و روز دو اسبه میتازم و هرچه دلم بخواهد میکنم و به جهنم اگر ریغ رحمت را سر کشیدم. مگر چه از دست میدهم؟ هیچ، به هرحال اگر هم آهسته و آرام بروم باز خواهم مرد! و این یقین است! بنابراین بکوبیم و برویم....
سکانس دیدنی از زوربای یونانی
زوربا انسان نیچهای
داستان زوربای یونانی تقابل دو رویکرد به زندگی را به تصویر میکشد. تقابلی آپولونی_دیونیزوسی که خود را در قالب نگاه و روش زندگی دو شخصیت اصلی داستان یعنی رئیس و زوربا به نمایش میگذارد. رئیس مظهر تفکر صرف در مواجهه با هستی است و بقول زوربا تنها با کلهاش زندگی میکند، در حالیکه زوربا چیزی شبیه خود هستی است، در آن غرق است و با میلی بیانتها و بیممانعت از خواستن که برای به دست آوردن آن چه در او کشش ایجاد میکند، دست به هر کاری میزند. خدای زوربا حتی خدایی همراه و همجهت با افکار اوست، خدایی که تنها یک ناظر نیست، دست به عمل میزند و روز کریسمس با زاده شدن مسیح _بعنوان نماد یک روز شاد_ حاصل انتخاب او بین کلیسا و مریم باکره است.
نحوه بودنِ زوربا بودنی است که میخواهد به زندگی کلک بزند و بار آن را به دوش نکشد. و از این روست که به رقص و موسیقی پناه برده است، پناهگاهی که به خوبی میتوان خود را در آن از شر رنج زندگی و مفاهیم آن خلاص کرد.
زوربا بمثابه انسان نیچهای کسی است که آگاهی را در برابر بروز غریزه و احساسات به هیچ میگیرد و حاضر نیست فرصت زندگی را قربانی تامل یا فقط تماشای آن کند، چرا که خلاف طبیعت انسان میداند که آدمی از دستها و اندامی که در اختیار دارد، کمال استفاده را نکند.
و به راستی، چه چیزی این فیلم را دیدنی کرده است؟ حضور زوربا، زوربای همیشه پیروز!
زوربایی که تن به هیچ احساسی نمی دهد، مرگ فرزند را می رقصد و پول خرید لوازم را صرف این و آن می کند، نقاشی می کند و با این همه، از این که مرد از تماشای دلفین ها به هیجان نمی آید خونش به جوش می آید.
فیلم به خوبی نشان می دهد که زندگی بازیچه ای بی معنا و یک پوچی بی انتهاست که نباید زیادی آن را جدی گرفت و هر دم در برابر دردها و دشواری ها باید حتا با دست افشانی و پایکوبی ره بی خیالی و مزاح و نشاط در پیش گرفت.
تم اصلی داستان، رهاشدن از مباحث و دغدغه های متافیزیکی ودر عوض درک لذت های زندگی است. داستان در واقع متمرکز بر شخصیت زورباست؛ زوربایی که نامه اش را اینگونه امضا می کند:
بنده شیطان صفت درگاه خداوندزوربا، که شور و شوقی واقعی به زندگی دارد و فکر و روحش از هرگونه تعصبی عاری است و به ریش همه اندیشهها و باورهای رایج میخندد، و مظهر انسانی آزاده و ماجراجوی واقعی زندگی است، به دوستش که به نامهای «کاغذ سیاه کن» و «موش کاغذخوار» مینامد بیاعتنا به همهچیز و همه کس، درس زندگی میدهد و این درس ها را با حرف زدن، با آواز خواندن، با رقصیدن و با نواختن سنتور محبوبش که همچون جان برایش ضروری است بیان میکند.
سکانس ماندگار زوربای یونانی
ایرنه پاپاس، اگرچه اهل همان دهکده اما همانند زن فرانسوی مهماندار، با سرشت و روح مردم بیگانه است و دل به جاری شدن در گرداب سرنوشت نمی سپارد و از تن سپردن به معشوق سرباز می زند و همین که به خواست دیگران روی خوش نشان نمی دهد، همه ی عشق آنان بدل به کینه و نفرت می شود. تنها کسی که از این نفرت و از این کینه رنج می کشد و آسیب می بیند عاشق راستین است که این همه از تحمل او خارج است و تن به دریا می سپارد و غافل است که معشوق را نیز با خود غرقه خواهد ساخت.
در زوربای یونانی همه چیز نابود می شود تا یک چیز بماند، غنیمت شمردن دم و فارغ بودن از همه چیز! و پیروز این میدان مرد دیوانه ای است که نمی تواند به آینده بیاندیشد و مرد عاقلی که دم و حال را غنیمت می شمرد و فریاد می زند که :
“انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!”
بیوه زنی که زیر نظر تمامی اهالی ده است و خود را تسلیم خواستههای آنها نمیکند اما نویسنده جوان و مردد را دوست دارد.
در فیلم زوربای یونانی نمیتوان بازی زیبای ایرنه پاپاس (در نقش بیوه سیاهپوش) را ندیده گرفت.
او نقشی را در فیلم بر عهده داشت که دیالوگ بسیار اندکی داشت و ناچار بود احساساتش را از طریق چهرهاش به نمایش بگذارد.
سالها بعد جوزپه تورناتوره نقش مشابهی را در فیلم "مالنا" به مونیکا بلوشی داد.
مونیکا بلوشی نیز در فیلم "مالنا" نقش بیوهزنی را بازی میکرد که تحت نظر تمامی اهالی ده است واین نقش با استفاده کامل از ایده بیوهزن بیگناه فیلم زوربای یونانی (با بازی ایرنه پاپاس) شکل گرفته بود.
مخاطبی که به تماشای فیلم زوربای یونانی می نشیند، در ابتدا با شخصیت نویسنده ای آشنا می شود که نظم و ترتیب لباس پوشیدن اش و استفاده از لحظات فراغت اش با کتاب خواندن و نگاهی که به زنان جذاب ایستگاه کشتی می اندازد، نمایان گر شخصیتی است هماهنگ، متوازن، منظم، قانون گرا و کامل. تسلط چنین عقلانیتی برای مخاطب دوران روشنگری رشک برانگیز است. مخاطب فیلم انتظار دارد همانند سایر فیلم ها و داستان های دوران مدرن، این قهرمان نیز پیروزی خرد، اخلاق رسمی، قانون و نظم را اعلام کند و او را چون سوژه ای واکنش گر راهی زندگی واقعی کند.
اما ظهور زوربا با آن نگاه طنزآلود و در عین حال تلخ اش از ورای پنجره ی کافه، این نظم نمادین را کمی متزلزل می سازد. مخاطب در ابتدا او را که بی مبالات به آداب اجتماعی می نماید، مزاحم قهرمان اطوکشیده ی خود می پندارد که آمده است تا نظم نمادین قهرمان و دنیای مخاطب او را تهدید کند اما با گذشت زمان زوربا را نه یک آسیب زننده و مهاجم به قانون و نظم بلکه انسانی به شدت انسان می یابد که آمده است تا تارهای به هم تنیده ی ذهن او را در هم ریزد. آمده است تا شور زندگی را در دل و جان او زنده کند. آمده است تا بت های حقیقت های کاذب را بشکند. زوربا آمده است حقیقت باوری جزمی ما را به پرسش بکشد.
وقتی که شور زندگی در جان مخاطب بیدار میشود درمی یابد که رقص و شادی زوربا از سر بی دردی و بی خیالی به مردم و دنیای پیرامون اش نیست. او نیز انسانی رنج کشیده است که رنج از دست دادن فرزند سه ساله اش را با رقص تحمل کرده است. کنش او در برابر این رنج عظیم نیز کنشی با موسیقی تنانه است. رقصی برای فراموشی آنسان که نیچه گفته است:
تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند.
و چون ابلیسام را دیدم، او را جدّی و کامل و ژرف و باوقار یافتم. او جان سنگینی بود. از راهِ اوست که همهچیز فرو میافتد.
با خنده میکُشند نه با خشم! خیز تا «جانِ سنگینی» را بکُشیم.
چون راهرفتن آموختم، به دویدن پرداختم، چون پروازکردن آموختم، دیگر برای جُنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.
اکنون سبکبارم. اکنون در پرواز؛ میبینم خویشتن را در زیرِ پایِ خویش؛ اکنون خدایی در من رقصان است.
زوربا ما را به فرمانبرداری از خویشتن، کنش، پویایی، سرزندگی، تغییر و تحول، آفرینش و انهدام، تحرک، جنبش، ریتم، نشئگی و یگانگی فرامی خواند.
کتاب و فیلم زوربای یونانی تایید قاطعی است بر این ادعای نیچه که:
توسعهٔ هنر نتیجهٔ تقابل دو عنصر متضاد (آپولونی و دیونوسی) در زندگی خلاق بشر است.
کازانتزاکیس در دوران کهولت خود می گوید:
...زوربا به من یاد داد که زندگی را دوست بدارم و از مرگ هراسی به دل راه ندهم.اگر در دوران زندگیم قرار بود راهنمایی معنوی برای خود برگزینم بی تردید زوربا را انتخاب می کردم.چرا که او دقیقاً همان چیزی را داشت که نویسنده برای نوشتن به آن نیاز دارد:آن سادگی خلاقی که هر روز صبح طراوت خود را باز می یافت و او را قادر می ساخت تا همیشه اشیا را چنان ببیند که گویی برای اولین بار می دید...اعتماد به دستها،صفای دل و بی پروایی و شهامتی که حتی خود را نیز دست می انداخت.گویی در درون خود نیرویی داشت برتر از روح.و سرانجام خنده های پرخروش و بی غشی که از ژرفای وجودش_ژرفایی عمیقتر از درون هر انسان دیگر_می جوشید.خنده ای که می توانست همه موانع اخلاقی،مذهبی و میهنی،یعنی همه تارهای دست و پاگیر را که انسان های جبون در اطراف خود می تنند تا بتوانند لنگان لنگان و با امنیت زندگی بی مقدارشان را طی کنند،فرو بریزد.
زوربا به جسم و جان خود معتقد است و به بازوان و به پاها و مغزش،به انگیزه های طبیعی خویش،به احساسات جسورانه و پرغلیان و به ادراک روشن خویش.(یک هوس بیشتر در دل نداشته ام:اینکه قبل از مرگ،تا آنجا که ممکن است،زمین را و دریا را ببینم و لمس کنم.)
تاثیر گذارترین سکانس
کازانتزاکیس در چند مورد روایت سنگسار مریم مجدلیه را در آثار خود بازنمایی میکند.
اگر از «آخرین وسوسه مسیح» که اشاره مستقیمی به اصل روایت تاریخی است صرف نظر کنیم، صحنه هجوم مردم برای قتل صحنه سنگسار بیوهزن در «زوربای یونانی»
در صحنه سنگسار «زوربای یونانی»، راوی داستان، یعنی کسی که خودش با «بیوهزن» رابطه بر قرار کرده و شاید به صورتی غیرمستقیم در سنگسار او مقصر بوده است، نمیتواند هیچ دخالت موثری برای جلوگیری از جنایت انجام دهد. او در نهایت یک ناظر متاسف اما منفعل باقی میماند.
در این تصویر، «زوربا» که رابطه خاصی با بیوهزن ندارد دخالتی میکند که البته نافرجام باقی میماند و جلوی فاجعه را نمیگیرد. بدین ترتیب، تمام بار تراژیک داستان، صرفا در خشونت صحنه، جنون همگانی و مظلومیت بیوهزن خلاصه میشود.
راوی داستان زوربا، که هم متاسف است و هم شرمگین) این بیتفاوتی مقصر اصلی، به خودی خود میتواند بار تراژیک ماجرا را اندکی افزایش دهد، اما نکته کلیدی جای دیگری است.
در روایت زوربا، کسی که برای جلوگیری از جنایت اقدام میکند خود زوربا است که میشود گفت هیچ ارتباط مستقیمی به مساله ندارد. زوربا نه با بیوهزن رابطه داشته و نه عاشق یا معشوق او به حساب میآید.
نمایی که کارگردان در این صحنه گرفته یکی از شاهکارهای این فیلم است.
زن، با چهرهای وحشتزده از هجوم اهالی دهکده، تنه یک درخت را در آغوش کشیده است. گویی از همنوعان کف بر دهان آورده خود که در پس زمینه قابل مشاهده هستند ناامید شده و به نوعی به طبیعت، یا قضا و قدر متوسل شده است.
"زوربای یونانی"، چه با نگاه به رمان و چه با نگاه به فیلم آن عیانتر و صمیمیتر از آن است که بتوان دربارهاش شرحی داد. ساختار روایی فیلم و کتاب درست در راستای گرما و یکرنگی پرسوناژ محوری آن عمل کرده، از هر گونه پیچیدگی فاضلمآبانه و قلابی دوری مینماید؛ از طرفی، دوستان عزیز کانال نیز هر یک رویکردهای متنوع و راهگشایشان برخی از پازل این فیلم را تکمیل نمودند.
اما اکنون به نظرم رسید بیشتر از آن که نکتهای را عرض کنم، پرسشی را مطرح نمایم که پاسخش شاید در گشودن افق جدیدی به این فیلم یاریمان کند.
همانطور که میدانیم و میبینیم، "زوربای یونانی" به شکل سیاه و سفید فیلمبرداری شده؛ بخشی از آن قطعا به دلیل زمینه و زمانه فیلم (اوایل دهه شصت) است که هنوز از تولد سینمای رنگی - رسما - چند سالی بیش نمیگذرد. (کم و بیش یک دهه)
لکن شاید بتوان دلیل دیگری را نیز برای این امر یافت و آن هم سبک نورپردازی پرکنتراست و سایه روشنهای غلیظ است که در بیشتر صحنهها (خصوصا شب) تا حدودی به رگههای اکسپرسیونیستی پهلو میزند.؛ این را اضافه نمایید به استفاده دراماتیک از عمق میدان، که مجموعا حال و هوایی روانشناسانه به فیلم میبخشد؛ جهان فیلم بسیار بسیار ریز، درونی، جزئی و البته شهودی است که اتفاقا چنین تمهیداتی را میطلبد.
اما پرسشی که قصد طرحش را داشتم، این است که اگر فیلمساز بر آن بود که فیلمش را به شکل رنگی بسازد چه میشد؟ در آن صورت شاهد چه ایدههای بصریای میبودیم؟ اگر این پیشفرض را قبول نماییم که دنیای رمان کازانتزاکیس، دنیای کثرتها و گوناگونیهاست، محل افشای اندیشههای ضد و نقیض پیرامون زندگی و جهان هستی است، در آن صورت آیا فیلمی "رنگی" از همین کتاب زوایای دیگری از کاراکترها را در بطن "در - جهان - بودن"شان آشکار نمیساخت؟
این سوالی است که شاید هیچ پاسخی نداشته باشد و شاید هم...
بشر وحشی است!
اگر بااو بدرفتار کنی او به تو احترام می گذارد و از تو می ترسد. اگر با او خوب باشی می خواهد چشمهایت را بکند.
ارباب، از بشر فاصله بگیر و به ایشان زیاد رو نده، به آنها مگو همه مساوی هستند و همه حقوق یکسان دارند، وگرنه پا به روی حق تو خواهند گذاشت، نان ترا از تو خواهند دزدید و ترا از گرسنگی خواهند کشت.
تصویری از مردسالاری حاکم بر جوامع سنتی
زوربای یونانی و فیلم آن نکته تکان دهنده ی دیگری به چشم میخورد که وصف الحال همیشه ی تاریخ است و آن عبارت است از نقش توده در تحولات اجتماعی. که منظور از توده همان عامه ی مردم و به تعبیر روشن تر عوام الناس است.
این سیاهی لشکری که در عین خالی بودن از هر نوع تفکر عقلانی و انتزاعی تعیین کننده ترین و تاثیرگذارترین نقش را در تاریخ بشری داشته است و بیش از هر سلطان و پادشاه و حاکمی جور ورزیده و جفا کرده و حق ضایع نموده و فساد کرده و اصولا سلاطین جابر جز به مدد این خیل عوام نمی توانسته اند کاری از پیش برند. بیاد بیاورید که توده عوام آن روستا با یک زن بیوه ی جوان (ایرنه پاپاس در فیلم) چه معامله ای کردند. و همچنین اعدام! وی به جرم رابطه ی نامشروع با یک مرد غریبه. هم در متن رمان و هم در نسخه ی سینمایی آن به نحو ماهرانه ای این تقابل به تصویر کشیده شده است و از عمق فاجعه پرده برداشته شده که جهل عوام چگونه می تواند با نیرومندی تمام همه ی امور را مدیریت کند و پارادایمی صلب و محکم بیافریند. چنان که هیچ روشنفکر و فیلسوف و مصلح که چه عرض کنم هیچ بزن بهادر و عیار پاکباخته ای همچون زوربا نیز نتواند در برابر آن بایستد.
آری آن خیل جمعیت انتقام خودآگاه یا ناخودآگاه خویش را از آن زن زیبا گرفتند نه به جرم تر دامنی بلکه به جرم پاسخ نه ای که به تصریح یا به تلویح بدانها داده بود. گرچه موقع خواندن رمان آدمی به حال آن بیوه بینوا می گرید ولی حقیقت آن است که باید به حال آن عوام جاهل که باید به حال آن جامعه ی عوام زده گریست.
"والتر لاسالی" فیلمبردار فیلم زوریای یونانی و برنده اسکار.
در سال 2017 در ٩٠سالگی از دنیا رفت.
زوربا می داند که ناخواسته مسافری ناماندنی و رفتنی زاییده شده و اجازه نمی دهد رنج سفر روح و روان او را آزرده سازد.
او خور و خواب و طنز و شهوت را بنیان سلامتی تن و روان خود می داند اما شرافت و انسانیت و کرامت خاص خودش را دارد.
زوربای یونانی فیلمی ست که همه باید پیش چشم و ذهن مان بنشانیم و فراوان از آن درس چگونه زندگی کردن بیاموزیم.
درس این که چه سان، آسان و شتابان، اجازه ندهیم در تئاتر دو سه روزه عمر کوتاه مان، دردها و دشواری ها و دشمنان ما را برنجانند و به وادی اندوه و ناامیدی بکشانند....
سکانس از فیلم زوربای یونانی
نیچه میگوید:
«شاید من بهتر از هر کسی بدانم که چرا انسان تنها موجودی است که می خندد.
تنها اوست که آن قدر عمیق رنج میبرد که ناچار شده است خنده را ابداع کند.»
شاید در نگاه اول، واکنش زوربا و اهالی روستا به سوگ نامعقول به نظر برسد؛ اما اگر دقیقتر نگاه کنیم، احتمالا خردمندانهترین شکل واکنش به یک مصیبت است.
اصولا زوربا با رنج کشیدن میانهای ندارد.
مقامی که عدهای در لفافهی الفاظ فضلفروشانه برای رنج قائل شدهاند را در هم میشکند.
با آتش مشعشع نشاط، رنج را به سیخ کشیده و کباب میکند.
اخلاقیات عرف در نظرش بیارزشاند و به اخلاقیات فطری پایبند است. گاه برای دلجویی از زنی رو به مرگ، لافهای گزافه میزند و بانگ دوستت دارم سر میدهد، حتی به دروغ!
او بهتر از هرکسی میداند که «شادی از خرد عاقلتر است». به همینخاطر، آنجا که عجوزگان غارتگر روستا اموال هتلدار را به تاراج میبرند، برای آمرزشش شراب مینوشد؛ بی آنکه اهمیت بدهد پس از مرگ چگونه دفنش میکنند.
به راستی چه کسی میتواند مانند او سوگ را به رقص بایستد؟!
«حکمت شادان» همان «اندیشهی طربناک» زورباست که «اگر غم لشکر انگیزد»، با ساغری شراب «به هم میسازد» تا «بنیادش را براندازد».
مراسم اسکار ١٩۶۴
جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای"لی لا کدروو"
سکانس و تیتراژ پایانی
تاثیرگذار ترین سکانس تاریخ سینما
رقص جاودانه آنتونی کوئین، در نقش زوربای یونانی
پیرزن فرانسوی هتل دار در آرزوی وصالِ زوربا تن به گور خواهد سپرد و مرد عاشق تن به دریا خواهد زد و خواهد مُرد، معدن به همراه آرزوهای وارث آن درهم خواهد شکست و فرو می ریزد و مردمان دهکده در حسرت کار و درآمد هم چنان خواهند ماند و بیوه زنی تنها، جانش را فدیه ی تنهایی خود خواهد داد.
زوربا همانند یک روح سرگردان ذره ذره به تن مرد نفوذ می کند، با او می جنگد و نرم نرم بر او پیروز می شود تا آن که در پایان، در سکانس پایانی هر دو، در یک قالب نمادین به هم می پیوندند و یکی می شوند.
زوربا، تنها اختلافی که با دیوانه ی دهکده دارد، هوشمندی است وگرنه هر دو در همه چیز مشترک هستند، سرخوشی، بی خانمانی، ابن الوقتی،غنیمت شمردن دم! و در پایان زوربا، تمام دغدغه های مرد را درهم می شکند و با خود همراه می کند تا تمام نگرانی هایشان را برقصند و همه چیز را از خاطر ببرند.
فیلم سیاه و سفید است ،نه گل و سبزه ای در کار است و نه زنی زیبا که با کرشمه و جادوی اندامش غوغا نماید ،فقط زوربا ست که به ارباب که دار و ندارش را بر سر محاسبه نادرست باخته می گوید بی خیال روزگار که خوب یا بد و خوش یا ناخوش می گذرد!و پیرانه سر می رقصد با نوای سحر انگیز تئودراکیس بزرگ.
در پس آن پایکوبی و سرخوشی و لاقیدی، دنیایی از مفاهیم پیچیده فلسفی نهفته است.« زوربا» شاید یک ژولیده باری به هر جهت به نظر آید. اما بیش از آن فیلسوفی بی نام است که خیلی بیش تر از آنانی میداند که مفاهیمی چون دنیا و زندگی و مرگ را، با اسامی و کلمات قلمبه سلمبه تفسیر میکنند و به خورد دیگران میدهند.
«زوربا» میداند که رنج همزاد آدم است و زندگی کوتاه و مرگ حق. پس چه بهتر به جای آن که رو در رویشان بایستد، کنارشان گام بردارد.… رقص زوربا رقص زندگیست.
«زوربای یونانی» را «نیکوس کازانتزاکیس» خلق کرد و تصویر او را «آنتونی کوئین» در عالم سینما به ثبت رساند. با این حال، زوربای داستانی و تصویر سینماییاش، هر دو به نوعی مدیون آن رقص منحصر به فردش هستند. رقصی که زبان زوربا بود: «ارباب، من دهها هزار چیز دارم که برایت بگویم. هیچ کس را تا کنون به اندازه تو دوست نداشتهام. هزارها چیز دارم برایت بگویم ولی زبانم قاصر است. پس چشمهایت را خوب باز کن تا همه را برایت برقصم»!
نویسنده جوان که دارو ندارش را از دست داده، از زوربا میخواهد به او رقص یاد دهد.این لحظه ای است که او بالاخره عمق نگرش زوربا را درک میکند و شاید میخواهد از او چگونه زیستن را فرا گیرد.
بسیاری از تحلیلگران رقص «آنتونی کویین» در صحنهی پایانی فیلم «زوربای یونانی» را زیباترین رقصی میدانند که تاکنون بر پردهی سینما جان گرفته است؛ نه ازنظر مهارت های تکنیکی که از نظر حس و حالتی که هنگام رقص دارد.گویی تنها هنگام رقص آزاد است و به معنای واقعی کلمه "رستگار". چه دلیلی بهتر از این برای رقصیدن...
آنها در اوج ناامیدی میرقصند تا تسلیم نشوند. بدون اینکه بخواهند تلخی حادثه را با دلایل اخلاقی یا منطقی توجیه کنند.
از خلال چنین رویکردی است که فردیت و آزادی معنا مییابد و نتیجهاش «آری» گفتن به زندگی در سختترین شرایط است!
رقص میکیس تئودُراکیس و آنتونی کویین همراه با اجرای زندهٔ آهنگِ فیلم زوربای یونانی اثر تئودُراکیس
مونیخ ۱۹۹۵
در این ویدئو آنتونی کوئین در کهنسالی رقص معروف خود در فیلم جاودانی «زوربای یونانی» را تکرار می کند.
نزدیک شدن به خدا با رقص
منبع: کانال تلگرامی کافه هنر