{{weatherData.name}} {{weatherData.weather.main}} ℃ {{weatherData.main.temp}}

نقد، تحلیل و بررسی فیلم"ابدیت و یک روز" تئوآنجلوپولوس

نقد، تحلیل و بررسی فیلم"ابدیت و یک روز" تئوآنجلوپولوس
کدخبر : 16009

ابدیت و یک روز (به انگلیسی: Eternity and a Day) (به یونانی: Μια αιωνιότητα και μια μέρα, Mia aioniótita kai mia méra) فیلمی یونانی در ژانر درام محصول ۱۹۹۸ به کارگردانی تئو آنجلوپولوس است.

به گزارش هنر ام‌روز، ابدیت و یک روز ١٩٩٨

 ژانر درام  

 کارگردان: تئو آنجلوپولوس

محصول کشور: 

یونان، فرانسه، آلمان، ایتالیا

بازیگران: 

برونو گانز - ایزابل رنالد - فابریزیو بنتیووگلیو

موسیقی : النی کاریندرو

جوایز و افتخارات:

برنده نخل طلای کن در سال 1998

 خلاصه داستان :

فیلم داستان زندگی نویسنده ای مشهور، سالخورده و بیمار به نام الکساندر است، که به گفته ی پزشکان تنها یک روز از عمرش باقی مانده است، و حال او درصدد است تا معنایی برای زندگی اش بیابد و به این دلیل، دست به سفر و بازخوانی گذشته اش می زند، اما در ابتدای سفر با پسری آلبانیایی و بی خانمان، که یک مهاجر غیر قانونی و از کشوری جنگ زده است، مواجه می شود، و این دو با هم و در یک مسیر همراه می شوند ....

photo_2022-09-03_16-24-19

 

 چرا باید این فیلم را دید؟

ابدیت و یک روز فیلمی در باره زمان است. آنجلوپولوس نشان می‌دهد که زمان بیشتر امری ذهنی و روانی است تا واقعیتی فیزیکی. حرف او در این فیلم این است که حتی اگر یک روز از عمرت باقی مانده باشد، اگر آن روز را درست زندگی کنی به درازای ابدیت خواهد بود. 

ابدیت و یک روز بیش از هر چیز یک نوستالژی است. نوستالژی گذشته از کف رفته ، نوستالژی عشق های به خاک سپرده شده، کودکی و نوستالژی برای سینمای هنری دهه های ۵٠ و ۶٠ میلادی. فیلم ابدیت و یک روز که زندگی الکساندرا را در گذشته و حال ادغام کرده چنان زیبا از مفهوم زمان صحبت کرده که تماشایش می‌تواند چیزی شبیه یک کلاس روانشناسی باشد.

موسیقی ابدیت و یک روز، مزه شراب قرمز و بوی دریا را تصویر می‌کند و سرودی غم انگیز در ستایش زندگی و لحظات خوش از دست رفته است.

نیچه، هایدیگر معتقدند: افرادی که ساده تر فکر می کنند و با خوشی های زندگی به شادی می پردازند، بیشتر از متفکرین گوشه نشین و به اصطلاح روشنفکر، معنای زندگی را درک می کنند.

فیلم ابدیت و یک روز هم در واقع بیانگر این نگاه جدید به زندگیست.

در ابدیت و یک روز ، آنجلوپلوس سعی می کند با ساخت دنیایی از یک شاعر پیر که در کشاکش مرور خاطرات و پایانی بر زندگی خویش است و ادغام رویا و واقعیت و ثبت لحظاتی ناب با موسیقی دلپذیر النی کاراییندرو ، آهنگساز همیشگی آثارش اثری ناب را از سینمای یونان ارائه دهد و با استفاده از ریتم داستانی آرام و سیال خود به ثبت دنیایی بی بدیل گام بردارد.

 

 تیزر و نما آهنگ  اختصاصی             

 

 سکانس و تیتراژ آغازین 

 

 

فیلم ابدیت و یک روز که زندگی الکساندرا را در گذشته و حال ادغام کرده چنان زیبا از مفهوم زمان صحبت کرده که تماشایش می‌تواند چیزی شبیه یک کلاس روانشناسی باشد.فیلم در زمانی که الکساندر شاعر معروف، ۸ ساله بوده است آغاز می شود. خانه بزرگ لب دریا، رویاها و ساحل کودکی او نشان داده می شود. با رویای آغازین در سکانس‌های نخست الکساندر کوچک را نشان می‌دهد که با مکالمه‌ی کوتاهی درباره‌ی زمان و ماهیتش به شنا در آب گره می‌خورد و مأمنی می‌شود برای روزهای بی دغدغه و سرشار کودکی. و سپس به دورانِ پیری او و به موازات حضور دریا قطع می شود (بُرِش می خورد)، آنجا که دوربین در ابتدا نمایی از دریا را می گیرد و سپس به چهره ی او که چشمانش را بسته کات می کند،

شاعری پیر که به دریا می نگرد و ما متوجه می شویم که در سالهای اخیر با پیرزنی که ندیمه اوست تک و تنها آنجا زندگی می کند. الکساندر یا شاعر پیر در پی چیست ؟ او هیچ تماسی با بیرون ندارد و تنها دلخوشی اش این است که صدای موسیقی ای را هر روز صبح زیاد کند تا همسایه روبرویی اش آن صدا را با موسیقی مشابهی پاسخ دهد.کلید ان در دیالوگی است که وقتی به همسایه ناشناس که سرودی قدیمی را از خانه روبرو برای او می خواند فکر می کند بر زبان می آورد: 

«این روزها فکر آنا تمام ذهن مرا پر کرده»

 آنا همسر از دست داده اش و نماد تمام جاری بودن و جلوه های شادی و شور زندگی است.

photo_2022-09-03_16-27-07

 

تئوآنجلوپولوس در پشت صحنه "ابدیت و یک روز" 

قسمتی از مصاحبه محمود بهرازنیا در جریان ساخت مستندی درباره عباس کیارستمی در شهر تسالونیکی در یونان با تئو انجلوپولوس برخورد می‌کند و گفتگوی کوتاهی را با آنجلوپولوس درباره کیارستمی انجام می‌دهد.

 

سکانس از فیلم ابدیت و یک روز

 

برای کسی که یونان را با تاریخ و فلسفه و شعر و ادبیات و سقراط و افلاطون و ارسطو میشناسد، فیلم ابدیت و یک روز، شاهکاری ستودنی جلوه میکند. 

آنجلوپولوس سعی کرده با تصاویر شاعرانه و پرسه ای میان خیال و واقعیت، در نهایت سادگی بگوید که زندگی رسیدن نیست بلکه رفتن است. تلاش رقت انگیز الکساندر برای رسیدن به هدف، مانع لذت از تک تک ثانیه هایی میشود که تنها یک بار در اختیارش قرار داده شده اند؛ لحظاتی ناب از روزهایی بی بازگشت که الکساندر میتوانست با مادر، همسر و دخترش بگذراند و عاشقانه ترین لحظه های زندگی را رقم بزند.

 آنا همسر ازدست رفته الکساندر نماد تمام جلوه های زیبا و پرشور زندگیست که الکساندر هرگز او را چنان که باید وشاید درنیافت. 

سکانس گفتگوهای الکساندر با آنا آنهم در کنار دریا که خود مظهر پاکی و صداقت است، آنقدر زیبا، شاعرانه و تاثیر گذار است که بیشترین بار فیلم را به دوش میکشد. کارگردان با پرسشهایی اساسی که درباره جهان و انسان در ذهن مخاطب ایجاد میکند به او یادآور شود که اگر یک روز از زندگیت باقی مانده آن را به گونه ای رقم بزن که مفهوم ابدیت را داشته باشد.

photo_2022-09-03_16-34-19

 

 سکانس نجات کودک مهاجر

 

 در گوشه دیگر فیلم با شخصیت پسر بچه ای آلبانی تبار آشنا می شویم که به وضع دردناکی زندگی می کند. پولوس با هوشمندی تمام زندگی دو انسان یکی اول راه زندگی و دیگری آخر راه زندگی را به هم گره می زند و آنچه را که باعث نزدیکی این دو انسان به هم می شود را تنهایی و هم دردی متقابل نشان می دهد.

اتفاقات باشکوه از نظر آنجلوپولوس در خلال روزمرگی‌ها رخ می‌دهند. انتخاب‌های مهم و سرنوشت‌ساز. 

مثلا اینکه چند نفر از ما خودمان را در مقابل یک کودک آواره مسئول می‌بینیم؟ همه‌ی ما حداقل یک‌بار کودک آواره‌ای را در خیابان دیده‌ایم. چند نفر در جهان می‌تواند زندگی‌اش را برای ساعاتی مختل کند تا کمکی به یک کودک بی‌پناه کرده باشد. 

هربار که الکساندر در می‌یابد کمک به این کودک عملا دشوار است در نهایت نومیدی فریاد می‌زند:

 (( نمی تونم این‌طوری رهات کنم))

photo_2022-09-03_16-40-20

 

نمایی از فیلم ابدیت و یک 

آثار آنجلوپولوس در واقع مراسمی هستند که همه می‌توانند خود را به آن دعوت کنند، اما وقتی به آن وارد شدند، خارج شدن از آن امری است محال. شما در پلان به پلان این فیلم غرق خواهید شد، دری برای خروج وجود ندارد.

photo_2022-09-03_16-41-05

 

نما آهنگ و موسیقی بسیار جذاب از: فیلم ابدیت و یک روز

 

          

 

 

سکانس مرز در ابدیت و یک روز

 

الکساندر ابتدا برای اینکه پسرک را از سر خود باز کند تا دوباره بتواند به زندگی و ابدیت زندگی بیندیشد پسرک را به مرز کشورش ، آلبانی می برد.اما ورودی شهر و چنازه های آویزان واقعیت تلخ زندگی پسرک را به پیرمرد اوار می کند. اینجا دو شخصیت غمدیده در کنار هم قرار می گیرند. عقل افسرده (الکساندر) و پسرک فقیر و بی خانمان و بی وطن.

نمایی به یادماندنی و تکان دهنده که به نقاشی می ماند و محو آن از خاطره به سادگی ممکن نیست. در مرز آلبانی، عده ای برا حصار آن سوی مرز میخکوب شده اند، گویی از سرما یخ زده اند و زمانی که نگهبان در را می گشاید، گویی دروازه جهنمی سرد باز شده و فرشته مرگ برای بردن پسرک قدم به پیش می نهد. پسرک به الکساندر می گوید در آن سوی مرز کسی را ندارد، الکساندر او را در آغوش می گیرد و به سوی اتومبیل فرار می کنند. نگهبان با حالتی که بی شباهت به سلام نازی نیست دستش را پیش می آورد و به آنها دستور توقف می دهد اما آنها به راه خود ادامه می دهند. نگهبان با قدم های سنگین بر می گردد و دروازه ها بسته می شوند. سکانس مرز در میان گل، مه و برف یادآور گم شدن، انزوا و بیگانه شدن از جهان است.

تقابل ۲ شخصیت همراه در فیلم است که نشانه ای از زندگی و مرگ را القا می کنند. پسربچه آلبانیایی مهاجر، در نقطه آغاز زندگی و الکساندر در ایستگاه پایانی قرار دارند و هر دو در وضعیتی مشابه؛ سرگردان و بلاتکلیف و هر دو قصد دارند از رفتن سر باز زنند.

photo_2022-09-03_16-47-55

 

‍ حضور این پسر در چنین فضایی، که از فضایی مرگ خیز و جنگ زده آمده، گویی رستاخیزی ست دردناک، که سر از مه و نیستی در آورده، اما در اینجا و آنسویِ مرز هم، خبری از هستی نیست، و به دنیایی بی سو و فاقد روح می ماند و تنها چشم نابغه ای همچون آنجلو پولوس قادر به لمس و تماشای آن است – مه، که یکی از عناصر و نشانگانِ، ثابتِ سینمایِ آنجلو پولوس است، می تواند همزمان تنها مامن انسان برای دمی شادی کردن و رهایی از نگاه خیره ی مرگ، جشن گرفتن و نواختن سمفونی درد و تنهایی، اما در درون جریان سیال زندگی، باشد، و یا در همان حال فریاد انسانی از درونِ مرگ، در آغوشِ مرگ و حتی آنسویِ مرگ باشد، همچون فیلمِ نگاه خیره ی اودیسه، گویی نمی توان در چنین فضایی هیچ چشم اندازی به جز مرگ را متصور شد، مه هم نمی تواند از درون جنگ و ویرانی مامنی را تامین کند، حتی به کوتاهی و کوریِ عمرش، چشمِ مرگ و نیستی کور نیست، مه بیانگر ناپایداری زیستن و صلح است، از میانِ مه است که فرشته ی مرگ با هیبتی از لباس نظامی برون می آید گویی او ملک الموتِ جهانِ آن سویِ مرز است، که در آن تنها طعم مرگ جاری ست – مه در آثار آنجلو پولوس کارکردی همچون آثار آکیرا کوروساوا دارد، که خبر از دنیای ناشناخته و مجهول بودنِ جستجو و مرگ می دهد - . اما گویا در هیچ جایِ این جغرافیا برای کودکی بی پناه، مامنی یافت نمی شود، همچون وَهمِ درونِ مه، کودکی که نمادی از آینده است و گویا، این همین آینده است که به آن هیچ امیدی نیست و به یک ترس و تروما/کابوس بدل گشته است.

photo_2022-09-03_17-04-07

 

نما آهنگ 

چند دقیقه‌ای میهمان سینمای شاعرانه‌ی آنجلوپولوس شویم.

آثار آنجلوپولوس در واقع مراسمی هستند که همه می‌توانند خود را به آن دعوت کنند، اما وقتی به آن وارد شدند، خارج شدن از آن امری است محال. 

شما در پلان به پلان این فیلم غرق خواهید شد، دری برای خروج وجود ندارد.

 

سکانس خاطره انگیز ابدیت و یک روز

 

آلکساندر در همراهی و کمک کردن به کودک، تمام چیزهایی را که در زندگی نادیده گرفته بود، دوباره می بیند. بی شک وضعیت الکساندر با پسرک شباهت هایی دارد. هر دو هراسناک هستند؛ یکی از آینده و دیگری از چیزهایی که پس از او باقی می ماند. الکساندر نیز غریبه ای است که نمی تواند خانه خود را بیابد. غربت پسرک سیاسی اما غربت شاعر، غیرمادی است.

الکساندر برای کودک داستان شاعری یونانی را تعریف می کند به نام"دیونیسیس سولوموس".

روزی روزگاری در قرن های گذشته شاعری بود. 

شاعر بزرگ و یونانی که در ایتالیا بزرگ شده بود و زندگی می کرد

روزی با خبر شد یونانی ها، که تحت سلطه عثمانی بودند، سلاح به دست گرفتند تا دوباره آزادی را بدست بیاورند

در وجودش حسی از کشور از دست رفته اش، دوران کودکی اش در جزیره و چهره مادرش که هنوز در آنجا زندگی می کرد بیدار شد روز بعد یک قایق در ونیز گرفت  و به یونان برگشت به جزیره خودش چهره ها را شناخت. رنگ ها، عطرها، خانه اش. اما زبان کشورش را بلد نبود

شاعر می خواست آواز انقلاب را بخواند اما نمی توانست به زبان مادری اش صحبت کند

کلماتی را که می شنید را یادداشت می کرد و بابت کلماتی که برای اولین بار می شنید پول پرداخت میکرد خبرش همه جا پخش شد

"شاعر کلمات را می خرد"

اما هرگز نتوانست شعرش را کامل کند.

photo_2022-09-03_17-07-33

 

موسیقی دلنشینMou Lipis

با صدای زیبا خواننده یونانی : پگی زینا

به همراه نماهایی از ٣فیلم: دشت گریان، چشم اندازی در مه و ابدیت و یک روز

 

سکانس عروسی ابدیت و یک روز

 

 

خاطرات تلخ همیشه رنج آور هستند. اما خاطرات خوب، لزوما لذت‌بخش نیستند. خاطرات خوب هم گاهی رنج‌آورند. با به خاطر آوردن خاطرات خوب، غم و حسرت در وجودمان بیدار می‌شود. می‌خواهیم دوباره آنها را تجربه کنیم اما خواستنی محال است. خیلی‌ها از دست رفته‌اند و خیلی از اتفاقات تکرار نمی‌شوند. خیلی از تصمیمات غلط و یا اتفاقات ناخواسته باعث می‌شوند که خاطرات خوبمان تکرار نشوند و اینجاست که غم بیدار می‌شود و حسرت روحمان را در هم می‌شکند. همانطور که روح الکساندرا زیر بار خاطرات خوب له شد.

آنجلوپولوس یونان را به طرز عجیبی سرد و بی‌روح به تصویر می‌کشد. حتی عروسی هم بوی غم می‌دهد. و البته لحظات فیلم در نقاط فقیرنشین جریان دارد.

اگر ما این لحظات را زندگی کنیم باز هم وقتی آنجلوپولوس به تصویر می‌کشد آنها را جور دیگری تجربه می‌کنیم.

باید بدانیم چطور زندگی می‌کنیم.باید مراقب باشیم چه خاطراتی برای خود می‌سازیم.

گاهی با خاطره‌ی یک روز مجبوری تا ابد زندگی کنی!

 

photo_2022-09-03_20-53-16

 

موسیقی فیلم که ساخته النی کاریندرو است، تناسب کاملی با فضای ذهنی شخصیت و فضای عینی بیرونی دارد؛ برای نمونه در سکانس عروسی محلی، از آکاردئون نواخته می شود.

در یکی از صحنه‌های فیلم، الکساندر سرزده به مجلس عروسی پسر خدمتکارش اورانیا می‌رود. صحنه بسیار زیبایی است که مثل تمام صحنه‌های پر جمعیت فیلم‌های آنجلوپولوس به دقت کورئوگرافی شده است. حرکت جمعیت شکلی آئینی دارد. خانواده عروس و داماد در حالی که صندلی‌هایشان را در دست دارند از دو سمت خیابان به هم نزدیک می‌شوند. موسیقی کاریندرو برای این صحنه، شکلی کاملا فولکلوریک و سنتی دارد.آن هم در کنارِ معماریِ ساختمان های اطراف، چشمان نظاره گر، رخت هایِ پهن بر سر طناب، و باز هم در کنارِ دریا، گویی این یک گردهمایی ای بزرگ یا یک کارناوال است، و موسیقی که در این صحنه، نوایش شکلی بومی به خود می گیرد.

photo_2022-09-03_20-57-36

 

الکساندر به سویِ گم گشتن نهایی می رود، در جستجویِ مرگ است، و در سکانسی دیگر و پس از سکانسِ عروسی، او  رو در رویِ دریا می نشیند و غم هایش را، با نگاهی خیره به دریا، با آن شریک می شود، نمایی که تا چشم کار می کند در آن آب دیده می شود، سکانسی که بر ژرفایِ غم، تنهایی و بی پناهیِ  الکساندر تاکید دارد، حتی برخلاف لبخندِ ظاهری بر رویِ لبانش، فضا یخ زده است و موسیقیِ حیرت انگیزی که بر غمِ بی پایانِ آن می افزاید، الکساندر به رویِ نیمکتی نشسته و همچون ما نظاره گر است (و شخصیت ها اغلب از سمت چپ به درون کادر وارد می شوند). در چنین جهانی نمی توان جز برای مدتی اندک به خاطراتِ زیبایِ گذشته پناه برد و خیلی زود حقایقِ تلخِ زمانِ حال، همچون بیماری و مرگ، خود را نشان می دهند، گویی در چنین جهانی هیچ راه فرار و گریزی از مرگ، و تلخیِ حضور آن نیست. هیچ کدام از شخصیت ها در غم آن دیگری شریک نمی شوند و اصلن نمی توانند شریک شوند و این تاکیدی ست بر واقعیتِ تلخ زندگی در تنهاییِ آدم ها و رنج هایی که به اشتراک گذاشته نمی شوند، همچون سکانس بیرون کشیدنِ جسدِ دختر بچه ای  از درونِ دریا، و چهره ی سرد و قلب هایِ یخ زده ی آدم هایِ صرفن نظاره گر، بر این غم و تلخی.

photo_2022-09-03_21-01-33

 

 

تاثیر گذار ترین سکانس ابدیت و یک روز

 

 در ابدیت و یک روز مرز فقط مرزهای جغرافیایی نیست، بلکه مرزهای شخصی نیز وجود دارند و مرز میان مرگ و زندگی. 

برای آلبانیایی ها، عبور از مرز آلبانی و یونان، گذر از مرز مرگ و زندگی است.

 کارگردان در ابدیت و یک روز، زندگی و مرگ پناهجویان را به سرمایه داری نیز اتصال می دهد.

 در صحنه ای که الکساندر و پسرک کنار ساحل هستند و جسد سلیم، دوست پسر آلبانیایی پیدا می شود، هواپیمای کوچکی را می بینیم که پرچمی به دنبال خود دارد که بر آن کارت اعتباری یک بانک یونانی تبلیغ شده است. نام کارت و بانک، در صحنه ای دیگر نیز تکرار می شود، زمانی که بچه ها می خواهند لباس های باقیمانده از سلیم را بسوزانند و الکساندر نیز نزد آنهاست. زمانی که به خیابان قدم می نهد، دوباره تبلیغات کارت اعتباری آن بانک را بر دیوار می بینیم.

در صحنه فروش بچه ها به خانواده های متمول نیز الکساندر با پول پسرک را رها می کند. حیات و ممات پناهجویان به سرمایه داری مرتبط است. 

کودکان مهاجر در یک ساختمان نیمه کاره زندگی می کنند گویی جامعه مهاجران نظیر ساختمان در حال ساخته شدن است. در فیلم گروه های متعددی از افراد را می بینیم که به صورتی آیینی گرد هم می آیند، نظیر گرد هم آمدن بچه ها برای خداحافظی با دوست مرده شان؛ سلیم یا مهمانی خانوادگی در ساحل، یک عروسی خیابانی که فامیل های عروس و داماد از محل های مختلف می آیند و صندلیهای خود را همراه دارند و تنها عروس لباس روشن به تن دارد.

پسرک تنهائی که جلسومینای فیلم جاده اثر فلینی را به یاد می‌آورد. در نقد فیلم ابدیت و یک روز ، پسر بچه‌ی آلبانیائی و دوستش سلیم، اشاره به نظام بسته و معیوبی دارند که در آن به افراد تبعه‌ای اشاره می‌شود که می‌خواهند با خروج از شهر یا کشور خود و آمدن به کشوری دیگر صاحب شرایط بهتری شوند ولی عملاً کشته می‌شوند.

photo_2022-09-03_21-03-55

 

سکانسی ناب از ابدیت و یک روز 

 

اگر مردم جهان آنچه را لازم بود می‌گفتند چه سکوتی برجهان حاکم می‌شد!

خیلی از واژه‌ها اضافه‌اند. سروصدایی که زیبایی سکوت را درهم می‌شکنند و برعکس خیلی از جملاتِ ساده، همان زیباییِ زندگی هستند که ما آنها را فراموش کرده‌ایم. مثلا:

 «پسرم غذا حاضره» 

خیلی از ما که این متن را می‌خوانیم دلتنگ صدای مادرمان هستیم که ما را برای غذا صدا بزند. جمله‌ای ساده که شنیدنش برای خیلی از ما کوهی از خاطره و برای خیلی‌ها محال است. 

آلکساندر به بیمارستانی می رود که به نوعی خاطره مرگ مادرش را یادآور می شود که در آن جا بستری بود و از او اجازه سفر برای چاپ کتاب جدیدش را می گیرد؛اما وقتی که الکساندر در سفر بود مادرش می میرد و او در هنگام مرگ مادرش نیز کنارش نبوده است.

فیلم پُر هست از نشانه های بسیار، همراه نشانه ها می رویم و فریاد می زنیم: 

«هی سلیم با ما حرف بزن، حرف بزن از این دنیای پهناور...» می خواهیم بیشتر ببینیم. بیشتر بشنویم.

 در سراسر فیلم ما به دنبال آلکساندر می رویم. آلکساندری که کودکی اش را توی خیابان‌های شهر پیدا می کند و با خود می برد. به سفری که برای خودش هم ناشناخته است. همراه آلکساندر می شویم... می رویم... ما هم مانند همان کودک با او سوار اتوبوس می شویم. کنار دریا می رویم و تصاویر داستانی فیلم را کامل می کنیم. همه چیز پاسخ داده می شود. نه به روشنی، به سبک خود فیلم. با استعاره های شاعرانه.

بدون شک، نمی شود به راحتی از کنار این فیلم گذشت. نه به خاطر جوایزی که گرفته. چون بسیاری از فیلم‌های دیگر این فیلمساز بی نظیر نیز این جوایز را درو کرده اند. نه فیلم ابدیت و یک روز را باید دید چند باره. هزار باره. به خصوص توی این روزها چرا که تاثیر عمیقش تا سالها بر روحتان و قلمتان، فیلم هایتان و هنرستان خواهد ماند. 

photo_2022-09-04_10-53-44

 

نگاهی به سبک تئو آنجلو پلوس/ کارگردان صاحب سبک و مولف یونانی

در ساحت فرم ؛

فیلم های این کارگردان به شدت از نظر فرم روائی تک خطی هستند و شاهد سکانس های طولانی و کات های کمی هستیم .کارگردان با این سبک روایت مفهوم زمان را از زمان فیزیکی فیلم شکسته و وارد زمان ذهنی می‌کند به طوری ک بدون کات کردن سکانس از زمان حال به گذشته و برعکس می‌رسد .

پس عملا با این تکنیک وارد دنیای ذهنی کاراکتر ها می‌شویم که در نوع خود بی نظیر هست . در حقیقت با فرمی مواجهیم ک کاراکتر را هم زمان در گذشته و حال سیال می‌کند .

در ساحت محتوا ؛

 فیلم های آنجلوپولوس به شدت تم سیاسی دارد و برای نشان دادن این تم به هیچ وجه از پیرنگ معمولی فیلم ها استفاده نمی‌کند بلکه از "نماد" استفاده می‌کند پس با سینمای نمادینی مواجه هستیم.

محتوای فیلم های وی به شدت به آوارگی بشر می‌پردازد به آوارگی وی در گذشته و حال ...کاراکتر های اصلی فیلم ها ک همگی نامشان الکساندر هست به شدت آواره هستند البته این آوارگی گاها یک آوارگی رومانتیک هست مثل آوارگی الکساندر در فیلم "ابدیت و یک روز "ک کاراکتر برای دنیای نزیسته ی گذشته اش به آوارگی پناه می‌برد و در حقیقت به آوارگی کودک زانو می‌زند .و گاها آوارگی یک انتخاب هست برای کاراکتر. 

البته سینمای آنجلوپولوس سراسر اسطوره ای است و کاراکتر ها به شدت نمادی از اسطورهای یونانی هست .در همان فیلم نامبرده الکساندر نمادی از خدای آپولونی هست ک یک عمر خرد گرا بوده و سعی دارد یک روز با آوارگی کودک به خدای دیونیسوس برسد.

از جهتی فیلم های وی یاد آور دازاین هایدگر هست بشری که در مواجهه با مرگ به سرگشتگی ابدی می‌رسد.

photo_2022-09-04_10-57-03

 

سکانس اتوبوسِ تاریخ وسفر در زمان

 

پسربچه در واقع تصویر دیگری از گذشته الکساندر است و الکساندر در او بخشی از وجود خود را می‌بیند. هر دو وحشت زده‌اند و معلق و پادرهوا. تنها تفاوت آنها این است که پسربچه در مقطع شروع زندگی اش هست و الکساندر در آستانه پایان عمرش.

الکساندر ملتمسانه از پسر آلبانیایی می خواهد که او را تنها نگذارد و شب آخر را با او بگذراند و با هم سوار بر اتوبوس تاریخ می شوند – جایی که در آن زمان به حالتی شناور، ذهنی، روانی و شاعرانه در می آید و در شکلی سیال میان گذشته و حال در نوسان است و واقعیت، تراژدی، مرثیه، خیال و نوستالژی با هم در می آمیزد، این جدال انسان و سرنوشت است. 

لوکیشن اتوبوس نمادی از تاریخ و انقلاب است که با ورود جوانی با پرچم سرخ رنگ کمونیستی جان می‌گیرد و هم نمادی از سفر و رفتن است.

 در اتوبوسِ تاریخ، از یونان باستان تا وضعیتِ حال آن مرور می شود و هر یک از شخصیت ها  برای مدتی سوار بر این اتوبوس می شوند و در همان حال، یا ایستگاهی را به طور کامل به انتها می رسانند و یا در نیمه ی راه رهایش می کنند، دست از جستجو می کشند،  مسافران این راه نیستند،  پیاده می شوند و در پیِ اتوبوس دیگری می گردند، یا از لذت دید زدن به جهان بیرون، که سیال است و چَرخَش (گردونه اش) در دایره ی چرخِ دوچرخه در جریان است و رکاب می خورد، غافل می مانند، و دل به خفتن می سپارند. 

اتوبوس یک دور کامل می زند و سپس – در چرخش دایره وارش -  به جای نخستش که در آن سوار شده اند باز می گردد و آن ها دوباره پیاده می شوند، در کنار دریا و در کنار دوچرخه سوارانی که رکاب می زنند، همچون گردی چرخ دوچرخه و روایتی کارمایی از زیستن، تولد و مرگ و تکرار مداوم تراژدی)، آن ها به نظاره می نشینند، در اتوبوسی که حرکتش و چَرخِشِ چرخ هایش در یک معنا، حرکت زندگی را نیز تداعی می کند و یادآور می شود. 

photo_2022-09-04_10-59-41

 

نقد بر فیلم ابدیت و یک روز

 

قابی ماندگار از فیلم ابدیت و یک روز 

photo_2022-09-04_11-14-34

 

سکانس و تیتراژ پایانی ابدیت و یک روز​

 

نوای محزونِ ویولن سل و ویولن در فیلم ابدیت و یک روز، به عنوانِ تمی تکرار شونده و با موومان های ناقص از ابتدای فیلم به گوش می رسند و تنها در سکانسِ رقصِ پایانی ست که این ملودی به طور کامل و با همراهیِ ساز آکاردئون نواخته می شود. گویی حالا ساز و ملودیِ زندگی به سمتِ تکمیل شدن و آرامش رسیده و حرکت کرده است، آری حال این نوایِ مرگ است که جاری شده است و آرامش در چنین جهانی ست که معنا می یابد و موسیقی با جهانِ فیلم، دارای تقارنی جدا ناشدنی می شود، خطِ رابطِ زندگی (کاتالیزور و مفصل بندی زندگی) برای پا گذاشتن به مرگ است، از طریقِ رقصی بی پایان.

photo_2022-09-04_11-15-56

 

الکساندر : یک بار ازت پرسیدم ؛ چقدر طول می‌کشه تا فردا برسه. تو به من گفتی: ابدیت و یک روز...

photo_2022-09-04_11-17-18

 

 در پایان راهی طولانی و از پس سفرهای دور و دراز، آنگاه که خستگی رمق از ذهن و تن آدمی می رباید، ابدیتی ناشناخته و شیرین او را به خویش می خواند.

مرگ فاصله ی بسیار کوتاهی است بین زندگی و ابدیت. فاصله ای چنان کوتاه که هیچگاه عبور از آن را نخواهی فهمید ...

در آستانه ی مرگ است که خواهی فهمید هیچ چیزی جز خاطره برایت باقی نمانده است. حتی جسمت هم در اختیار خودت نیست. بتدریج از جسم خود جدا خواهی شد و تنها زندگی را خواهی دید از پس مهی غلیظ. از ورای این مه تنها خاطرات، خاطرات شیرین سر بر خواهند آورد. خاطره ی اولین عشق، اولین نگاه، اولین لبخند، اولین طعم شیرین بوسه تو را با لبخند به ابدیت راهی خواهد کرد. از آستانه ی آن در کوچک عبور خواهی کرد، به ساحلی خواهی رسید که دوستان و عزیزانت انتظارات را می کشند، جایی که موسیقی و رقص و آرامش دریا به هم خواهند پیوست و آرام خواهی گرفت ..‌.

پس همین امروز، پیش از آن که مرگ تو را به سوی ابدیت فراخواند، خاطره بساز، خاطره بساز، خاطره بساز ...

چنین است پایان شعری که آنجلوپولوس می سراید. برای آن شعر باشکوه باید یادداشتی شاعرانه نوشت ..‌.

photo_2022-09-04_11-18-35

 

منبع: کانال تلگرامی کافه هنر

 

 

ارسال نظر:

  • پربازدیدترین ها
  • پربحث ترین ها