نقد، تحلیل و بررسی فیلم"مرگ و دوشیزه" رومن پولانسکی
مرگ و دوشیزه (به انگلیسی: Death and the Maiden) فیلمی به کارگردانی رومن پولانسکی محصول سال ۱۹۹۴ است. فیلم بر اساس نمایشنامهای به همین نام از آریل دورفمان، نویسندهٔ شیلیایی ساخته شده و داستانش طبق نوشتهٔ کوتاهی که در آغاز فیلم میآید، در کشوری ناشناس در آمریکای جنوبی، پس از سرنگونی رژیم دیکتاتوری میگذرد.
به گزارش هنر امروز، مرگ و دوشیزه
ژانر: درام، معمایی، هیجان انگیز
محصول: بریتانیا آمریکا و فرانسه
کارگردان: رومن پولانسکى
نویسنده: آریل دورفمن، رافائل ایگلسیاس
بازیگران: سیگورنی ویور، بن کینگزلی، استوارت ویلسون
موسیقی: وویچک کیلار
فیلمبرداری: تونینو دلى کولى
در سال 1994 «رومن پولانسکی» براساس نمایشنامه مرگ و باکره فیلم سینمایی با نام «مرگ و دوشیزه» کارگردانی و اکران کرد. آریل دورفمن در نوشتن فیلمنامهی این اثر درام و همکاری داشت.
نام فیلم برگرفته از قطعه موسیقی "مرگ و دوشیزه" اثر شوبرت است که در دوران اسارت پالینا مدام این قطعه پخش می شده است.
اختلال مرتبط: استرس پس از سانحه
خلاصه داستان:
"پاولینا اسکوبر" همسر یکی از بزرگترین وکلای کشوری در آمریکای جنوبی است، زنی که در رژیم دیکتاتوری سابق، زندانی سیاسی بودهاست، بهطور اتفاقی در خانهٔ خود و همسرش «جراردو»، با مردی روبهرو میشود که معتقد است در رژیم سابق او را شکنجه و به او تجاوز کردهاست. زن میخواهد از این مرد (دکتر روبرتو میراندا) انتقام بگیرد...
چرا باید این فیلم رو دید؟
بعد از پایان یافتن اتفاقهای سیاسی و انقلابها کسی نمیداند چه بر سر روح و روان افراد آمده است. بسیاری از مردم طی این حوادث برای اجرای عدالت جان خود را از دست میدهند و بعضی دیگر میمانند و سعی میکنند دردهای این مسیر را التیام بخشند. بعد از این وقایع، ذهن افراد دائما تمام شکنجه، آزارها و حتی تجاوزها را تداعی میکند و لحظهای آنها را تنها نمیگذارد.
مرگ و باکره از جنس تاثیر این چنین آزار و اذیتها بر پوست و گوشت زنی است که در طی فعالیتهای سیاسیاش به زندان راه پیدا میکند...
دوران اختناق و دیکتاتوری ظاهرا به سر امده و قرار است کمیته جدیدی سر کار بیاید تمام حوادث وحشتناک و جنایات رژیم پیش را بررسی کند مجرمان را شناسایی کند هر چند اصل کار بر تسامح است و قرار نیست همه چیز از آنها گرفته شود. مرد برای این کمیته انتخاب شده و زن درگیر یک موضوع شخصی است...!
ماجرا ازین قرار ست: زن ، فعال سیاسی در دورۀ دیکتاتوری رژیم پیشین دستگیر و شکنجه می شود. بعد از گذشت سال ها و با تغییر رژیم، زن که شوهرش در حکومت جدید عضو کمیتۀ حقیقت یاب است در شبی بارانی میزبان شکنجه گر خود می شود. زن در این مواجهه در مقابل این پرسش قرار می گیرد که چگونه می تواند شخصی را که در دورۀ دیکتاتوری و خشونت بانی و عامل آن بیداد رفته بر خود بود ببخشد و به زندگی خویش ادامه دهد. پس اجرای عدالت چه می شود؟
نمایشنامه مرگ و باکره اثر آریل دورفمن در سال ١٩٩٠ منتشر شد. داستان این نمایشنامه که از برجستهترین آثار نمایشی جهان است هنگام سقوط یک حکومت دیکتاتوری فرضی در آمریکای جنوبی اتفاق میافتد.
آریل دورفمن قصد داشته با نوشتن این اثر، خشم خود را به افرادی که در شیلی به او آسیب رساندند و تبعیدش کردند، نشان دهد.
تریلر فیلم مرگ و دوشیزه
تیتراژ و سکانس آغازین مرگ و دوشیزه/ خانه دور افتاده
همین که فیلم با یک اجرای موسیقی آغاز میشود و درنهایت هم با آن به اتمام میرسد، حکایت از آن دارد که داستان پیش رو همچون یک خیال یا توهمی گذراست؛ داستانی که گویی به کوتاهی یک اثر هنری موسیقیاییست.
(به ویژه با در نظر گرفتن ارتباط نام فیلم و مضامین آن و قطعه شوبرت)
به یاد داشته باشیم که "مرگ و دوشیزه" در حقیقت نمایشنامه آریل دورفمان است.و فیلم اقتباسی از نوشته هموست. از طرفی سراسر فیلم تقریبا در یک مکان یا بهتر بگوییم در یک ناحیه میگذرد؛ یعنی با جوهری ذاتا تئاتری طرفیم که روح سینما و "حرکت سینمایی" به مثابه وجه تمایز سینما با تئاتر بدان افزوده شده است. پس شاید بتوان بیان کرد که اصولا گویی جهان داستانی فیلم هم یک نمایش است. نمایشی که هیچ کس آن طور نیست که خود را مینمایاند. بلکه تنها چیزی که حقیقت دارد نقابی است که این انسانهای بعضا مهم و سرشناس زدهاند و بس. ولاغیر.
خانه ای تنها که بر ساحلی صخره ای بنا شده و تاریک و روشنهای متناوب فانوسی دریایی که خانه را همچون زندانی زیر نظر دارد.. پالینا در خانه تنها و سراپا تشویش و اضطراب است. نورپردازی ماهرانه با نور چراغهای پیه سوز و شمع، خانه را در هاله ای از دلهره فرو برده هوا بارانی است.
مکان: کشوری در آمریکای لاتین پس از فروپاشی حکومتی استبدادی. می تواند شیلی باشد یا هر کشور دیگری در هر کجای این کره خاکی.
به ناگاه نور چراغهای اتومبیلی از دور دست هویدا میشود. پالینا دست پاچه و عصبی چراغها را خاموش و با اسلحه پشت در کمین میکند. حکایت زندگی او شنیدنی و رقت انگیز است.
پالینا قربانی شکنجه های بیرحمانه دژخیمان استبداد پیش از سرنگونی بوده و شوهرش اسکوبار قاضی طراز اولی که از طرف رییس جمهور جدید به ریاست کمیته رسیدگی به جنایات ضد بشری حکومت پیشین منصوب گشته است.
این دو در سالهایی که علیه دیکتاتوری مبارزه میکردند با همدیگر آشنا شده اند. اسکوبار سردبیر نشریه آزادی دانشجویی بوده و پالینا برای او مقالاتی از نویسندگانی ناشناخته و با نام مستعار می آورده.
اتومبیل نزدیک میشود؛ اتومبیلی ناشناخته وپالینا آماده. اتومبیل قاضی در میانه های راه پنچر کرده و او توسط غریبه ای به خانه میرسد.
آغاز ماجرا در تاریکی ما را به دنیای وهم زده و هـراسان پائولینا میبرد وی ساعتها منتظر بازگشت جراردو بوده است و با شنیدن آن خبر و دیر کردن جراردو، شامش را در تـنهایی در اتـاقکی دنج میخورد. اولین حرکت نامتعارف و غیر منطقی پائولینا نشان از روح بیمار، افسار گـسیخته و روان رنـجور او دارد. گویی از همین ابتدا راهش را از جراردو جدا میکند و حتی در نبودن او حاضر نیست روی همان میز مشترک غـذا بـخورد.
واقعیات تلخ و تکاندهنده زندگی آنـقدر او را درهـم کوفته است که دیگر جز به حـس و غـریزهاش تـکیه نمیکند. به صورت کاملا ناخودآگاه و حسی بـا نـزدیک شدن ماشین احساس خطر و وحشت میکند و تا وقتی که جراردو از آن ماشین پیاده نـشده اسـت توان مسلط شدن بر خـود را نـدارد.
رومن پولانسکی استاد ساخت فیلم در فضاهای بسته و خلق لحظاتی خفقان آور و هراس انگیز است. آثار مشهوری مانند. چاقو در آب، تنفر، مستاجر، بچه رزماری، وهمچنین فیلم مرگ و دوشیزه از جمله آثاری در ضمینه خلق موقعیت های هراس انگیز روانی، فضاهای بسته و خفقان آور هستند. دوران کودکی او در فضای دیکتاتوری نظامی حکومت استالینی پیش از جنگ گذشت و در هشت سالگی پدر و مادرش توسط نازی ها روانه اردوگاههای کار اجباری هیتلر شدند. خاطره ای که تلخی آن را هرگز فراموش نکرد.
آریل دورفمان متولد آرژانتین رمان نویس، نمایشنامه نویس، شاعر، روزنامه نگار و از فعالان حقوق بشر . وجه اشتراک پولانسکی و دورفمان تجربه زندگی در فضایی بسته و سرکوب گر. حکومتهای دیکتاتوری نظامی است. فیلم مرگ و دوشیزه تنها سه شخصیت دارد.
اجرای کنسرت در تالار موسیقی قطعه ای مشهور به مرگ و دوشیزه اثر موسیقی دان نابغه شوبرت. چهره مضطرب و پر از تشویش خاطر و بی قرار. نگاه پائولینا حکایت از ترس و لرز دارد. موسیقی شوبرت چه واقعه ای را در ذهن پائولینا سالاس زنده کرده آن اتفاق وحشتناک و تلخ چه بوده؟
استفاده هوشمندانه از نورپردازی با نور شمع و شعله پیه سوز به صورت استعاری بازگوکننده سویه های تاریک ، نیمه روشن، و مبهم شخصیت های فیلم است. هوای بارانی و مه آلود در شب، القاء کننده حسی رازآلود و همچنین ترس از ناشناخته ها است.
سکانس شیطان درب میزند.
"دنیای متمدن ما صرفا یک بالماسکهای بزرگ است.
جایی که با سلحشوران و کشیشان و سربازان و دانشمندان و وکلا و روحانیون و فیلسوفان و نمیدانم چه و چه روبرو میشویم.اما اینها آنچه وانمود میکنند نیستند. صرفا نقاباند، و علیالقاعده پشت این نقاب به مشتی کاسب کار بر میخوریم.
یکی نقاب قانون به چهره میزند، نقابی که آن را به منظوری از یک وکیل گرفته، صرفا برای اینکه بتواند به راحتی شخص دیگری را به باد کتک بگیرد.دیگری با نیت مشابه نقاب میهن پرستی و سعادت عمومی را برگزیده و شخصی دیگر نقاب مذهب یا طهارت انتخاب میکند." (شوپنهاور)
همانگونه که پیشتر ذکر گردید، "مرگ و دوشیزه" ماکتی از تئاتر و نمایش طولانی و پرپیچ و خم زندگی است.در فیلم مامور شکنجهای را میبینیم که برای بقا مجبور است به سبک انسانهای متشخص و نجیب زندگی کند و بعضا خود را به مظلومیت نیز بزند. از طرفی شخص وکیل برای باقی ماندن بر پست و مرتبهاش ناچار است که هم تظاهر به حمایت از زنش بکند و هم میهمانش را آزردهخاطر نسازد.به نظر میرسد این خود کاراکتر اصلی - زن - است که اتفاقا از این همه ریاکاری به تهوع و استفراغ افتاده و علیه این نقابها طغیان میکند. او دقیقا " همان است که هست "؛ اگر خشمگین است و پر از عقده، کتمان نمیکند و آن گاه که رضایت میدهد، حقیقتا رضایت میدهد.
پس اگر این زن را به مثابه واسطهای در نظر بگیریم که میان شوهرش و مامور سابق بازجویی و شکنجه در نوسان است، او دقیقا نقطه تعادل دو مکانیسم رفتاری متفاوت، اما از یک جنس است: کسی که باطنا جنایتکار و شیطان است، اما از نقاب برای عوامفریبی بهره میبرد؛ و شخصی که احتمالا از حیث درون نیک است، اما از نقاب متمدنانه خود استفاده میکند تا "مبادا ظرفیتهای شیطانی بالقوه روانش بالفعل گردد".
پائولینا لورکا ١۵ سال پیش شکنجههایی غیرقابل تصور را تحمل نموده است و از آنجایی که در تمام آن چند هفته در بازجویی و حبس چشمانش بسته بوده است از حس شنوایی، پویـایی و لامـسه قوی برخوردار شده است. او همه چیز را با گوشش شنیده، با پوستش لمس کرده و با مشامش حس کرده است. او بوی شکنجه گر و متجاوزش را کاملا میشناسد. پائولینا وارث گذشتهای دردناک و بی رحم است که لحظهای از خاطرش محو نشده و همواره با آرزوی یافتن متجاوزین و گـرفتن انـتقام از آنـها زندگی را سپری کرده است.
سکانس حقیقت به مثابه زن
نیچه دو نگاه برای اینکه حقیقت به مثابه زن است ارائه میکند:
نگاه اول_ مستتر و پوشیده بودن، رازآلودگی، و دوراز دسترس بودن چونان گنجی مخفی است، که کشف و رسیدن به آن قواعد مخصوص به خود را دارد همچنان که به دست آوردن زن نیز.
نگاه دوم_ زن به مثابه اندام وارگی حسیک و تحریک آمیز که منشاء شهوت و گناه و کم عقلی است. بنابراین سزاوار است دوری جستن و برحذر بودن از آن.
اینگونه نیچه به اندیشمندان نهیب میزند که از کشف حقیقت برحذر باشید چرا که مانند زن شما را میفریبد و با اوهام و خیالات سرگرمتان میکند نتیجه دو وجه نگاه در نظر نیچه فیلسوف آلمانی این است که، عمق نگاه او به حقیقت مطلق مانند زن پوشیده و مستتر و دور از دسترس بودن است و همچنین قدرت و نیروی عجیب و اغواگری، تاثیر گذاری، و زنانگی حقیقت که در عین ویران کنندگی، سازندگی نیز در او هست.
زن مصداق بیکرانگی و جاودانگی است همچون دریایی متلاطم که در فیلم نمایش داده میشود . پائولینا استعاره ای است جهت نمایاندن حقیقت مردانی همچون دکتر روبرتو میراندا ناشناس مرموز و جراردو اسکوبار منفعل.
حکایت حکایت زنی شکنجه شده در یک سیستم و حکومت دیکتاتوری است , اکنون این سیستم از هم پاشیده و مبارزین دیروز قدرت امروز را در دست گرفته اند و افراد وابسته یکی یکی در حال محاکمه شدن هستند و رییس این کمیته دادرسی همسر زن داستان ما است.
زن در دوران جوانی و سالها پیش توسط یک مامور شکنجه مورد تجاوز قرار گرفته است. این رخداد در روان او همچون یک ترومای ذهنی نقش بسته و گویی اصلا او تاکنون به مدد و زیر سایه همین زخم بوده که به حیات خویش ادامه داده است. انگار تاثیر این تجاوز "جسمی و روحی" چنان عمیق بوده که او تنها تا وقتی زنده است که تبعات آن زخم. به همین دلیل است که او به محض آن که در صحت ادعایش مبنی بر گناهکار بودن مرد شک میکند، گویی اصل و اساس وجودش به لرزه میافتد و به نوعی به مسیری که تمام این سالها، به طور ناخودآگاه و به قصد انتقام طی نموده، شک میکند.
به عبارت دیگر زن درست تا وقتی صاحب هویت است که خاطره این زخم در نزدش زنده باشد؛ آن چه که تجاوز مرد در او ساخته، صرفا میل به آرامش روحی و تسکین خود با انتقام نیست، بلکه نفس انتقام محض است و بس؛ انتقامی که بیهدف است یا هدف آن شیرینی در لحظه خودش است.
سکانس شکارِ شکارچی
نکته جالب و مهمی که در این قسمت قابل توجه است و شاید کمی هم نامحسوس باشد در هنگام بستن پاهای دکتر روبرتو میراندا جلوه گری میکند وجود چکمههای دکتر است اشاره و نشانهای از دوران حکومت دیکتاتوری نظامی. گویی خودکامگی بشر نه تنها تمام نشده بلکه در صورت های جدید قابل ردگیری است.
پرسش اینجاست. آیا پائولینا که خود زمانی قربانی شکنجه و آزار جنسی بوده مجاز می باشد که نه از مجرای قانون که شوهرش جراردو اسکوبار سمبل آن است بلکه به صورت کاملا شخصی به اجرای آنچه خود عدالت میپندارد بپردازد؟ آیا به تنهایی میتوان فقط با استناد به بو، صدا، و قطعه ای از موسیقی شوبرت پی برد که این مرد غریبه همان دکتر روبرتو میراندا شکنجه گر حکومت دیکتاتوری نظامی است؟ آیا پائولینا با این محاکمه خانگی خود تبدیل به هیولایی شکنجه گر نشده است؟ والبته طرح پرسشی دیگر: عکس العمل انسانی که به شدت شکنجه و مورد آزار جنسی قرار گرفته نسبت به مواجه غریبه ای که شباهتهای فراوان به شکنجه گر خویش دارد چه میتواند باشد؟ البته باید دید.
از آنجایی که پائولینا خود قـربانی سـیستم ظـالمانه سابق است علاقه فراوانی برای این کشف و شهود دارد اما ایمان او بـه بـی عدالتی دستگاه قضایی و مجازات نشدن جنایتکاران در او تشویش و نگرانی بوجود آورده است که با ملاقات غیر منتظره دکـتر مـیراندا تـصمیم به گرفتن انتقام شخصی میگیرد.
فراموش نکنیم که بخش اعظم فیلم در شب رخ میدهد. شبی که گویی به درازای یکصد سال است. از طرفی شاهدیم که در همین یک شب است که کارنامه اعمال حداقل دو کاراکتر برملا میشود؛ به پیروی از همان باوری که شب را در عین تاریکی، افشاگری میداند که پردهها را کنار زده،ذات حقیقی آدمها را فاش میسازد.
سکانس محاکمه
جراردو حتی برای رهایی روبـرتو سـعی میکند با چاقو طناب دست او را باز کند اما از آنجایی که مرد قانون و کاغذ و تبصره است نمیتواند عملا کاری از پیش ببرد. او هرگز نتوانسته به خشونت متوسل شود. حتی زمانی کـه اسـلحه جـلوی پای او بر زمین افتاده است جـرات و تـوان خـم شدن و برداشتن آن را ندارد.
دکتر میراندا (بن کینگزلی) در تیم بازجویی نقشش سنجش آستانه تحمل زندانیان در مقابل شکنجه بوده او باید مراقب می بوده که کسی زیر شکنجه تلف نشود.
جراردو (کسی که هیچ گاه دستگیر نشده و آسیبی ندیده) سعی دارد پولینا، همسرش را متقاعد کند که باید همه چیز را از طریق قانونی طی کند و باید به متهم فرصت دفاع داد و در تمام طول فیلم سعی دارد به دکترمیراندا کمک کند تا از وضعیتی که در آن قرار گرفته رهایی یابد . او همسر خود را مریض می داند و دکتر را عاری از خطا.
پولینا نماینده طیف آسیب دیده ای است که در زندان با تمام توان در مقابل بازجوها ایستادگی کرده و تن به اعتراف نداده است .
در طول فیلم زن نقش اول بیشتر از آن که ابژهای جنسی به تصویر کشیده شود که جذابیت ظاهری اغواکنندهای دارد و در پی آن موجب تعرض پروفسور به او شده، با تمرکز بیش از حد و افراطی بر ماجرای تجاوزی که سالها پیش رخ داده، و ایضا با با تاکید بر کینه عمیق زن نسبت به دکتر ،عملا از بُعد جنسی تهی میگردد؛ درواقع برجستگی ماجرای که درنهایت نیز تمام صحت و سقم آن معین نمیگردد، آن قدر زیاد است که گویی معنا و حقیقت نوینی در انتهای داستان و به تدریج خلق میشود که ارتباط چندانی با اصل و اساس داستان و موضوع اولیه ندارد؛ نمود خارجی این روند رویکرد تا حدودی ضدزیبابیشناسانهایست که در زن و میزانسنهای او اتخاذ شده؛ او از نظر جنسی چندان جذاب نیست؛ پس تماشاگر نیز به تصور و تخیل صحنه تجاوز مرد به زن و آن چه که بر او رخ داده، ترغیب نمیشود.
سکانس افشای یک راز
از بازگویی خاطرات دردناک و وحشت انگیز پائولینا مسئله ای مهم و بسیار تفکربرانگیز مطرح میشود. مسئله دست های آلوده سیاستمداران.
براستی سیاستمداران در هر کجای جهان هستی به چه دلیل دستهایشان در بیشتر مواقع آلوده به رفتارهای غیر انسانی و اخلاقی بوده و هست؟ آیا فرآیند امر سیاسی به طور کلی به عنوان امری فوق اخلاق و یا دستکم امری که با اخلاقی متفاوت عمل میکند به شمار می آید؟ متاسفانه باید به این نکته توجه کرد که اعمال آلوده سیاستمداران بخش لاینفکی از زندگی سیاسی ایشان است. سیاستمداران باید معامله کنند، در خصوص منافعی که از آنها بیزارند مصالحه کنند، حمایت ها و مساعدتهایی را توزیع کنند و روابطی را نادیده بگیرند، در مواقعی هم مخالفان سیاسی خود را با ارعاب، شکنجه، و در مواردی با قتل از مسیر خود بردارند. دامنه دستهای آلوده و اعمال غیر اخلاقی سیاستمداران بسیار گسترده است، شامل دروغ گفتن، پنهان کاری و بیان سخنان گمراه کننده، نقض وعده، فدا کردن منافع اشخاص لایق به پای اشخاص نا لایق، و از همه اینها شدیدتر و شنیع تر توسل، به اعمال خشونت، ترساندن، شکنجه و آزار، در بعضی موارد قتل مخالفان سیاسی خود. البته باید به این نکته توجه کرد که مسئله دستهای آلوده میتواند در زندگی خصوصی و فردی نیز جریان داشته باشد. مسائلی چون، سرقت، کلاهبرداری، دروغ گفتن، خیانت، و.......
مسئله دستهای آلوده دارای اهمیت بسیاری است که قابل پیگیری و بحث است. این نظریه به خوبی در فیلم مرگ و دوشیزه قابل مشاهده است. دکتر روبرتو میراندا یکی از کسانی است که در حکومت دیکتاتوری نظامی گذشته نه تنها از تابعین و وفاداران آن حکومت محسوب میشود بلکه نقش موثری در پیشبرد اهداف حکومت دیکتاتوری نظامی داشته. میتوان اینگونه بیان کرد که امثال دکتر روبرتو میراندا همکار حکومتی استبدادی با دستهای آلوده بوده است.
پولانسکی با فیلمنامه حساب شدهاش به شکلی هوشمندانه شخصیت پولینا را در این سکانس عمق میبخشد و لایه های متعدد به آن می افزاید تا در نهایت بتواند هر چه بیشتر همذاتپنداری تماشاگر را برای پرسوناژ آسیب دیدهاش کسب کند.
در کنار فیلمنامه، حرکت دوربین هم در این سکانس بسیار سنجیده است و با برش ها و مکث ها و نزدیک شدن های به موقعاش شخصیت پردازی دراماتیک می کند و اجازه نمی دهد در ریتم و ضرباهنگ متعادل اثر اختلالی ایجاد شود.
تاریکی هوا و محیطی که سیاهی آن را احاطه کرده علاوه بر اینکه حس و حال حرفهای ناگوار پولینا را دوچندان می کند، دوخت تماشاگر به اثر را هم مستحکمتر می کند و قوت می بخشد.
سکانس دکتر جکیل! یا مستر هاید؟
شباهت معناداری بین دکتر روبرتو میراندای فیلم مرگ و دوشیزه و دکتر هنری جکیل وجود دارد.دکتر میراندا دارای شخصیتی است دوگانه که بین گذشته ای که سعی در فراموشی آن دارد. و زمان حال که با تمام قوا قصد ساختن آن را برای اطمینان از آینده دارد. شخصیتی با رفتاری مرموز، غیر قابل پیشبینی و البته چند گانه. به عنوان مثال در لحظه ای کاری را که خود محکوم کرده مبادرت به انجامش میکند در لحظه ای ادب و احترام را کنار گذاشته و به پائولینا فحشی رکیک می دهد. دکتر روبرتو میراندا گرفتار رفتاری نابسمان و نا متعادل است. در واقع حالت روانی دکتر سبب رفتار ناپایدار اوست به این دلیل که خودآگاه او به دنبال تداخل ناخودآگاهی دستخوش نابسامانیهای پیشبینی نشده می گردد. دکتر روبرتو میراندا به آنچه می اندیشد درگیر است و خودآگاه خود را مشغول آنچه باید باشد میکند. که در ناخودآگاه خود مرز بین واقعیت و اندیشه را گم میکند. با دیدن دکتر در فیلم بیننده در تردید فرو میرود. آیا براستی او مرتکب آن اعمال شنیع، تهوع آور، و غیر انسانی شده یا نه؟ به عنوان مثال دکتر روبرتو میراندا با پائولینا ابراز همدردی میکند: معلوم است یک نفر بلاهای وحشتناکی سرت آورده و حالا هم داری بلای وحشتناک رو سر من می آوری. دکتر روبرتو میراندا سعی در گریز از گذشته خود دارد شاید بتوان گفت این ترس از یادآوری اعمال گذشته فقط ترس از محکوم شدن نیست بلکه او با افکار خود در ناخودآگاه اعمال گذشته اش را مختوم میشمارد زیرا آنچه او انجام داده همواره در نظر او یک موضوع ممنوعه بوده است. دستهای دکتر روبرتو با همکاری با حکومت دیکتاتوری نظامی گذشته آلوده است. او با پیروی از غرایز حیوانی و شهوانی خویش تبدیل به هیولایی به نام مستر هاید شده. نکتهای قابل تامل و تفکر برانگیز چشیدن و تجربه طعم تلخ شکنجه و رنج و عذاب و تحقیر.توسط پائولینای درهم شکسته در زمان درخواست جهت استفاده از سرویس بهداشتی دکتر روبرتو میرانداست و آن سقوط مستر هاید در مغاک تاریک اعمال پلید و شنیع خودش است و دیگر نشانی از دکتر جکیل نیست.
"مرگ و دوشیزه" از حیث زیباییشناسی تصویری در سه جبهه عمده حائز اهمیت است و هوشمندانه عمل میکند:
۱- زوایای دوربین:
بخش زیادی از فیلم از زوایای هایانگل یا لوانگل - البته نه به شکل حواسپرتکننده - بهره برده که به پویایی قاب کمک شایانی میکند. اصولا یک جای کار از ابتدای داستان تا به آخر میلنگد و سر جای خود نیست. چنین زوایای دوربینی خبر از ذهنیات و اعماق و درون کاراکترها و در سطحی وسیعتر، حال و هوای کلی حاکم بر فیلم میدهند. فراموش نکنیم که پولانسکی به سبک بصری (و حتی جهان تماتیک) اکسپرسیونیستها شدیدا علاقه دارد.
۲-عمق میدان:
نه در تمام فیلم، اما در صحنههای مهمی، میزانسن در عمق فیلم کارکرد و نقش دراماتیک ایفا میکند. نمونه مهم آن مربوط به صحنههاییست که دو شخص از این مثلث کذایی در یک مکان ایستاده و سومی در خارج آن (مثلا دو مرد در خانه و زن در بیرون که از پنجره آنها را مینگرد و یا بالعکس). در این مثال خاص عمق میدان به میزان علم هر یک از کاراکترها به دیالوگی که در آن سو میان دو نفر دیگر صورت میگیرد، مربوط میشود. شخص ایستاده در عمق سعی میکند به سختی متوجه آن چه که میان دو نفر دیگر میگذرد شود. در این سکانس، زن پشت حصار پنجره ایستاده و به دکتر خیره شده است که شاید این نگاه خواهشمندانه-کینهتوزانه او پشت پنجره،حکایت از زندان روحیاش داشته باشد.
۳-سقف:
سقف در صحنههای بسیاری خودنمایی میکند. نه فقط دکتر، که از قضا هر سه نفر در تنگنایی جسمی-روانی اسیر شدهاند که آنان را به سوی سرنوشت محتومشان سوق میدهد. حتی میتوان بیشتر از همه، حتی خود دکتر و زن، به حال شوهر تاسف خورد که میان این دو زندانی دیگر گیر افتاده است. فشار به مراتب بر او بیشتر و تکلیفش نامعینتر است.
آن طور که که از زبان پولینا می شنویم، تلخ ترین قسمت شکنجه ها تجاوز به وی بوده همانطور که خود او به شوهرش می گوید: وقتی به من تجاوز میکرند درد و رنجش ده ها بار از زمانی که شک الکتریکی میدیدم سخت تر بود.
حالا پانزده سال پس از آن حادثه زن هنوز جرات خارج شدن از خانه را ندارد و چون قادر نیست با آن همه وحشت در شهر زندگی کند خانه شان ساعتها دور تر از شهر و در ساحلی آرام بدون رفت و آمد است.
در سکانس های اول فیلم وقتی زن به هر بهانه ای اسلحه اش را مسلح می کند این سوال به ذهن مخاطب خطور میکند که علت این همه خشونت چیست؟ اما قطعا تا اینجای فیلم به جواب خود رسیده اند.
سکانس دایره فریب
پائولینا برای ادامه زندگی نیازمند جلب اعتماد همهجانبه جراردو است. او تنها بـا هـدف انـتقام، دکتر را محکوم نمیکند، او نیازمند رهایی از نگاه یاس آور و بیمارگونه جراردو به اوست. پائولینا بیش از هرچیز نـیازمند اثـبات حقانیت خود است. او باید به جراردو ثابت کند که دیوانه نیست و ایـن اتـهام یـکی از رنجهای بزرگی است که او در این سالها همچون صلیب به دوش کشیده است و اکنون زیر بـار سـنگین آن خـم شده است.
جراردو نمونهٔ کامل یک انسان درمانده و ناتوان است که جـبران نـاکامیهایش را در ارتقای مقام و شغل میبیند. احساس عشق و نفرت تومان نسبت به پائولینا او را به دو پاره تقسیم کرده است. او زنـدگیاش را مـدیون پائولیناست. پائولینا همهٔ آن شکنجهها را به خاطر او تحمل کرده است و اگر قربانی مـبارزات سـیاسی آزادیخواهی نشده بود جراردو الان وکیل و رئیس کـمیته حـقیقت یـاب نبود. جراردو نسبت به پائولینا احساس مـالکیت و بـرتری دارد و او را چون کودکی رنج دیده در پناه خود گرفته است و این دقیقا همان کاری اسـت کـه دکتر با پائولینا کرده بـود. مـیتوان جراردو و دکـتر را دو رویـ یـک سکه دانست که یکی با تـهاجم و تـجاوز جسم او را در هم کوفته است و دیگری با ترحم و نادیده گرفتن نیازهای واقعی او روحـش را.
پشت صحنه از فیلم مرگ و دوشیزه
سکانس اعترافات یک ذهن خطرناک
پولانسکی عمدا اعترافهای دکتر را به شکلی سرد و فاقد تاثیرگذاری لازم برگزار میکند. دکتر به نوشته های پیش رویش نگاه می کند و سپس با نگاه کردن به دوربینِ پولینا، بدون هیچگونه حسی کلمات را ادا میکند. او حتی گاهی به طرزی ربات گونه نوشته ها را دوبار میخواند و عملا دیالوگ ها را خالی از تشنج مورد نیاز مینماید. البته در این اعترافات کاذب و تصنعی هم بخش هایی از گفته های دکتر بیراه نیست و اطلاعات مناسبی را به درام تزریق میکند. در این صحنه، دوربین هیچگاه کلوزآپ نمیشود و میان حرف های دکتر هم فاصله هایی اتفاق میافتد که موجب گسست حسی مخاطب میشود. پولانسکی با این تمهید سبکی به عدم صداقت و ساختگی بودن صحنه اشاره دارد. این صحنه و اعترافات مصنوعی دکتر مقابل دوربین پولینا، با تلاش دکتر برای فرار و گرفتن اسلحه پولینا به اتمام میرسد. اما در ادامه به کمک جراردو دوباره دکتر را در موضع ضعف قرار میدهند.
کاملا مشخص است که پولانسکی کشمکشها، جدالها، زدوخوردها و صحنه های درگیری را خیلی کوتاه برگزار میکند و علاقهای ندارد آنها را کش دهد. صحنه های درگیری تنها واسطه و محرکی هستند که درام را از نقطه A به B میبرند و باعث بروز کنشهای تازهتر در پرسوناژ می شوند، کنشها و تقابلاتی از جنس شرارت و گناه در مقابل ستم دیدگی و مظلومیت.
پولینا برای بدست آوردن این اعتراف خالصانه گاهی مجبور است خشونت را چاشنی حرکاتش کند. بطور کلی پولانسکی در مرگ و دوشیزه از آغاز تا آخرین لحظات پیرنگش،در بسامد درام، در لحظه گرهافکنی از هر مدلش ایجاد میکند تا درام هرز نرود و تلف نگردد.
بازپسگیری موقعیت ذهنی؛ این مسئله نقش مهمی در زندگی پائولینا چه قبل و چه در حین و چه بعد از مواجهه با شکنجهگر دارد. آنچه او خودرا در آن سرگردان میبیند بیش از آنکه خشم، نفرت و ای بسا شرم باشد نوعی رهاشدگی است.
او در خلاء زندهمانی میکند و این مسئله اورا آزار میدهد اینکه نمیداند چرا مستحق چنین عقوبتی بوده است. برای همین اعترافِ شکنجهگر برای او از انتقام و رسواکردنش مهمتر است.
التیام پارانویای پائولینا فقط با شکستن ساحتِ آن قادرِمطلقی ممکن است که بر تمام ارکان وجودی او اعمال نفوذ و قدرت داشته است.
در لحظهی حقیقت جایی که دکتر میان فانوس و دریا که هردو نماد حقیقت هستند لب باز میکند آن هیبت دست نیافتنی آن استیلای همیشه حاضر فرومیریزد. در این نقطه پائولینا انسانِ ترحم برانگیزی را میبیند که آنچه کرده است نوعی بیچارگی و کنجکاوی شرورانه/بچهگانه بوده است. اینجا فقط پائولینا نیست که آزاد میشود بلکه دکتر و جراردو نیز آزاد میشوند؛ جراردو از عدم قطعیتی که در تمام طول شب با آن درگیر بوده و دکتر از عذاب و ترسی که اورا به خانه مسئول کمیته حقیقتیاب دولت کشانده است.
سکانس انتهای لذت
شاکله کلی مفهومی اثر چه در نمایشنامه، اثر آریل دورفمان،و چه در فیلم رومن پولانسکی همانا بکارگیری عدم قطعیت است که در فیلم هم جاری و ساری است کاراکتر خوب و کامل و یا بد و ناقص به صورت متمایز وجود ندارد بلکه شخصیتها با نوعی ایهام در فیلم حضور دارند. گویی نمایندگان یک جامعه در کنار هم به صورت استعاری حضور دارند. ساختار فیلم موضوعات متنوع و مختلفی را شامل میشود. مفاهیمی همچون اجرای عدالت، گناه، بخشش، قانون، اعتراف دروغ و نیرنگ، واقعیت و حقیقت، دموکراسی و حکومت دیکتاتوری نظامی و...
یکی از امتیازات فیلم مرگ و دوشیزه همانا ایجاد تفکر و مطرح کردن سوالات زیاد در ذهن مخاطب فیلم است. آن هنگامی که پنهان کاری و نیرنگ و همچنین دروغ گفتن تبدیل به عادت در فرد شده چگونه میتوان به حقیقت پی برد؟ آیا برقراری عدالت ناب و کامل و بدون نقصان برای بشر قابل اجرا میباشد؟ براستی معنا و مفهوم گناه چیست؟ آیا صرفا اعتراف به گناه و درخواست بخشش برای فرد گناهکار بدون مجازات کافی است؟ مرز دموکراسی و حکومت دیکتاتوری نظامی کجاست ؟ آیا دموکراسی بدون خطاست و نتایج آن بدون اشتباه؟ و......
در صورت غلبه هر کدام از قوای غریزی و حیوانی بر عقل شاهد افراط و تفریط و به هم خوردن تعادل انسان هستیم.
پندار و رفتار و گفتار انسانها تابع نزدیکی و همراهی با عقل یا دوری و عدم همراهی انسان با گوهر عقلش است. فیلم مرگ و دوشیزه از جمله آثاری است که ما در آن شاهد تبعید عقل از سرزمین وجودی انسان هستیم.
سکانس و تیتراژ پایانی مرگ و دوشیزه/ لوسیفر نگهبان جهنم
در آخرین نمای فیلم روبرتو از بالای پرتگاه به پایین نگاه می کند، دریای خروشان آن پایین، این نمای رو به پایین از دیدگاه مردی است که هم شکنجه گر بوده و هم شکنجه شده، نگاهی معلق به لبه ی پرتگاه است، به جهان، به مرگ و زندگی. روبرتو بر لبه ی پرتگاه معلق است. این اعتراف تصویر شکنجه گری، با خصوصیات غیر انسانی را به تصویر یک انسان، هرچند حقیر، تبدیل می کند، به هر حال انسان است، شاید پست و حقیر و ضعیف، اما به هر حال انسان است و در این جهان می ماند.
این سویه ی آشکار شاهکار پولانسکی است. اما پیام پنهان؟ نه خود پولانسکی در فیلم است و نه بستگان او، اما می پنداریم که نگاه واپسین، نه از چشم روبرتو، بلکه از چشم خود پولانسکی است. مگر خود پولانسکی شکنجه نشده، او در اردوگاه نازی بزرگ شده و شاهدشکنجه شدن پدر و مادرش بود و زن حامله اش(شارون تیت)، توسط گروه اوباش تکه تکه شده و مگر خود او شکنجه گر نبوده (او به اتهام آزار و اذیت سادیستی به دختری ١٣ساله در آمریکا محکومیت دارد) پس او خودش است که بر لبهی جهان ایستاده و به دنیا می نگرد و به دریای خروشان و پر تلاطم نگاه می کند. در زمانه ای که سینما دیگر غولی ندارد، پولانسکی می کوشد خود را از مرداب زندگی، که خودش در آن دست و پا می زند، بیرون بکشد و میراث دار هنر باشد. بدین دلیل روایتگر انسان هایی است مثل دیگران و بیشتر مثل خودش، انسان هایی که می توانستند واقعا انسان باشند ولی نشدند... همین شاهکار اوست.
پولانسکى به روایت پولانسکى
پائولینا:
فرق هست بین دانستن حقایق و شنیدن جزئیات آن.
منبع: کانال تلگرامی کافه هنر