{{weatherData.name}} {{weatherData.weather.main}} ℃ {{weatherData.main.temp}}

نقد، تحلیل و بررسی فیلم"سولاریس" آندری تارکوفسکی

نقد، تحلیل و بررسی فیلم"سولاریس" آندری تارکوفسکی
کدخبر : 16095

سولاریس (به روسی: Солярис) فیلمی علمی تخیلی به کارگردانی آندری تارکوفسکی محصول سال ۱۹۷۲ است. تارکوفسکی این فیلم را بر اساس رمان سولاریس (۱۹۶۲)، اثری نئوکلاسیک در ادبیات علمی-تخیلی از استانیسلاو لم نویسنده لهستانی ساخت.

به گزارش هنر ام‌روز، تارکوفسکی بزرگترین کارگردان سینماست که زبانی نو و مطابق با طبیعت فیلم به سینما بخشیده و در آن، زندگی را به شکل یک بازتاب و به شکل یک رویا به تصویر می کشد". 

عنصر بازتاب، در آینه، آب و حتی مضمون فیلم های تارکوفسکی از همان ابتدای کارش که با تبیین سیاست های هنری جدید روسیه همراه شد به چشم می خورد. 

او به سینمای برسون، برگمان، درایر، کوروساوا و آنتونیونی علاقه ی بسیاری داشت. استفاده از نماهای لانگ تیک، قطرات آب و باران، بازتاب در آینه، آتش و مه از عناصر تکرارشونده در کارهای تارکوفسکی که شاعرانگی پدر تاثیر بسیاری بر آثار او داشت تا آن حد که فیلمنامه هایش را به عنوان متن ادبی مستقل به نظم می نوشت.

تارکوفسکی 7 فیلم بلند هر یک در ژانری خاص ساخت. ساخت "کودکی ایوان" خبر از پیدایش فیلمسازی خلاق و دارای سبک در اولین فیلمش داشت. 

"آندری روبلو" فیلمی با ساختاری نو در مورد زندگی نقاشی با همین نام بود که هر چه زمان گذشت بر ارزش های این فیلم افزوده شد.

 "استاکر"، "سولاریس" و "آینه" هر یک از مضامین عمیق متافیزیکی با بیان خاص او برخوردار بود که همراه با دغدغه های روز بشری به پرده ی سینما آمد. 

حضور پررنگ "رویا"، جنگ و دوران کودکی به شیوه های مختلف در آثار تارکوفسکی پیداست.

 استاکر در مورد آرمانشهر و تلاش بشر برای رسیدن به آن، سولاریس فیلمی ساینس-فیکشن که در مورد مفهوم عشق و ناپایداری ذهن در فضاست و "آینه" یک اتوبیوگرافی از زندگی خودش در دوران جنگ است که به شکل رویا و خاطره با تاکید بر جزئیات زندگی مادرش به پرده ی سینما آورده شده است. از دید سیاسی روسیه، سولاریس پروژه ای در پاسخ به "2001: یک اودیسه فضایی" کوبریک بوده است. هر چند تارکوفسکی در مصاحبه ای که در فیلم "سفر در زمان" با او در ایتالیا صورت گرفته می گوید: "سولاریس را دوست ندارم. چون برخلاف فیلم های دیگرم چیزی به ژانر مربوطش اضافه نکرده است." ولی این فیلم، تاثیر بسزایی بر فیلم های فضایی بعد از خود، از جمله "بین ستاره ای" نولان گذاشته است. 

"نوستالژیا" اولین فیلم او خارج از روسیه است و آن را در ایتالیا ساخته است. اعتقادات عرفانی و شخصیت درویش مسلک با بازی "ارلند جوزفسون" بازیگر آثار برگمان، با فلاش بک های آهسته شده و تغییر رنگ تصویر در زمان و همچنین، نمای معروف لانگ تیک که دوربین همراه میشود با مرد پژوهشگر که بارها شمعی را از ابتدای معبد به انتهای آن می برد و برمی گردد تا وقتی که شمع در مسیر خاموش نشود، این فیلم را از آثار ویژه ی تاریخ سینما قرار داده است. 

"ایثار" آخرین فیلم آندری تارکوفسکی در سوئد با بازی "ارلند جوزفسون"، فیلمبرداری "اسون نیکوست" و جمعی دیگر از تیم فیلمسازی برگمان با مضمون ایمان ساخته شد. در آخرین سکانس این فیلم که نمایی باز از آتش گرفتن یک خانه است، به دلیل حرارت زیاد، فیلم دوربین جمع میشود و تارکوفسکی در آخرین سکانس فیلمسازی اش، مجبور به بازسازی خانه ی آتش گرفته برای پایان فیلمی می شود که نمایانگر وفای به عهد الهی در شرایط بغرنج جنگ است.

"آینه" را میتوان شخصی ترین فیلم تارکوفسکی دانست که در ساختاری تو در تو و پیچیده، با استفاده از "رویا" و "خاطره" و به تصور کشیدن آنها با امکانات سینمایی نظیر تغییر رنگ، اسلوموشن و صدای خارج قاب پدرش، با مرکزیت تاثیر جنگ و شخصیت مادر با بازی "مارگاریت ترخووا" دوران کودکی خود را به شاهکاری بی نظیر در تاریخ سینما تبدیل می کند.

photo_2022-10-05_10-49-03

 

سولاریس"سیاره ای که زنده شده است!!!"

سفری دیگر همراه تارکوفسکی و این بار سفری زیبایی و جادویی در اعماق فضا برای رسیدن به آرامش.

▫️این فیلم را بر اساس رمان سولاریس (۱۹۶۲)اثری نئوکلاسیک در ادبیات علمی-تخیلی از استانیسلاو لم نویسنده لهستانی ساخته شده است

عنصر افسونگر و طرب انگیز عشق از بوده بود تا بوده است و بوده باشد، همچنان دستمایه و سوژه هنرمندان و دل آگاهان روزگاران تلخ و شیرین بوده است. عنصری که اعجاز نهفته در دل آن زمین و زمان را به ترانه خوانی و سرود و رقص مدام واداشته است. تو گویی حلقه ستارگان و سیارگان به دور خورشید در تابش و چرخش و چشمک، پایکوبی و رقصی ازلی و خستگی ناپذیر را تجربه می کنند، همچون آدمیانی که در حلقه رقص و در اوج لذت و شادی، تمام مصائب و خستگی های زندگی را فراموش می کنند و خستگی از نوع دلپذیر آن را تجربه می کنند. عنصر زمان هم، در لب جوی و کوتاه و بلند شدن سایه های هر روزه، به نوعی انسان را در دریافتن اوقات دلپذیر و عاشقانه و رقص و ترانه خوانی، آموزگاری میکند. موجودات و سایر عناصر عالم هر کدام رازهایی در سینه نهفته دارند و هر یک به زبانی آن را روایت می کنند یا نهفته می دارند تا تو برشان خوانی یا حکایت خویش برخوانی....

سولاریس تارکوفسکی مثل یک کتاب فلسفی عجیب و غریب است که بسیار خوش خط و مصور و رنگی نوشته شده.

 آنچه سولاریس را درنظر برجسته و بسیار دیدنی تر میکند اینستکه موضوع "عشق" را هم در قالب فلسفی و بطرزی خیره کننده بیان میکند.

این فیلم عمیقا ما را به فکر فرو میبرد. موسیقی و رقص و حرکات موزون پدیده های زمین همگی عشق را روایت می کنند.

فیلمی سرشار از ابهام و رازآلودگی است. سرشار از مضامین فلسفی و انسانی. فیلمی عجیب که بیننده را دائماً به فکر کردن و توجه به ریزترین مسائل زندگی دعوت می کند

تمام صحنه های فیلم، و جزئیات آنها، معنادار و قابل تأمل است. بله، همین صحنه های مبهم و به ظاهر بی ربط!

ترکیبی از فلسفه، هنر، معنویت، عشق، مرگ، خانواده، انسان، علم و … را می توان در دیالوگ ها و تصاویر یافت.

در این فیلم بیش از پرداختن به تکنولوژی و علم به مسائل روانشناختی پرداخته شده است.

تارکوفسکی در این فیلم عمیقا ما را به فکر فرو میبرد.و مهمترین سوال بعد از دیدن فیلم اینست که اگر چنین پایگاهی وجود داشته باشد و ما در آن باشیم چه میکنیم؟ یا اگر علم به جایی برسد که با اثر گذاری روی اختلالات مغزی بتوان چنین وضعی را ایجاد کرد (چنانکه الان در عصب شناسی به این رسیده اند که عصب های تحریک کننده درد را میتوان فعال نمود تابدون اینکه آسیبی به فرد برسد تنها با تحریک اعصاب او کاری کرد که به لذت یا دردشدید برسد. )

آیا واقعیت را دوست داریم یا زندگی با خیالی از محبوبترین فرد زندگیمان؟....

سولاریس صریح و بی پرده فریاد می زند که چطور وقتی انسان خودش را به درستی نشناخته به دنبال دوردست هاست، وقتی هنوز در برابر نیرو های معنوی مثل : عذاب وجدان و ... عاجز است. وظیفه و رسالت غایی علم بشری چیست ؟

 

تریلر فیلم سولاریس 1972 آندری تارکوفسکی.

 

خلاصه فیلم سولاریس:

ماموریت "سولاریس" در پایگاهی در سیاره ای دورافتاده اجرا شده و به نظر می رسد میزبان نوعی هوش فرازمینی است،اما جزئیات بسیار سری هستند. پس از مرگ یکی از سه دانشمندی که در پایگاه حضور دارند،شخصیت اصلی داستان برای جایگزینی او فرستاده می شود. او متوجه وضعیت غیر عادی پایگاه و دو دانشمند دیگر شده و...

جوایز و افتخارات این فیلم: 

برنده‌ی جایزه‌ی FIPRESCI  (فدراسیون بین‌المللی منتقدان فیلم) در Cannes Film Festival 

برنده‌ی جایزه‌ی هیئت داوران در Cannes Film Festival

نامزد نخل طلای کن

نامزد جایزه‌ی هوگوی طلایی در Chicago International Film Festival

نامزد جایزه‌ی بهترین فیلم علمی تخیلی در آکادمی فیلم‌های علمی-تخیلی ، فانتزی و فیلم‌های ترسناک آمریکا

photo_2022-10-05_10-51-51

 

سکانس ابتدایی فیلم سولاریس.

 

 روسیه سرزمین خاص و عجیبی برای ما ایرانیان است. در یک سوی این تصویر متناقض و خاص، تزارها و حاکمانی قرار دارند که همیشه با چشم طمع به ایران نگریسته و در برهه های تاریخی مختلف (چه قبل و پس از سقوط تزارها) بارها کشورمان را مورد تهاجم قرار داده اند. عاملی که باعث شده است هیچگاه دید خوبی نسبت به این سرزمین سرد و همیشه زمستانی نداشته باشیم. 

اما روسیه چهره دیگری هم برای ما دارد، چهره ای که همه دوستداران هنر و علاقه مندان شعر و ادبیات را شیفته خود می کند. 

روسیه سرزمینی است که در آن بزرگانی مانند داستایوفسکی، گوگول، تولستوی، پوشکین، چخوف، تورگنیف،

شاستاکوویچ، چایکوفسکی، راخمانینف، مایاکوفسکی، استانیسلاوسکی، مایرهولد، کاندینسکی، آیزنشتاین و.. صدها نفر دیگر از بزرگان تاریخ هنر و اندیشه که هر کدام نامی ماندگار در تاریخ هنر هستند رشد یافته و منشاء آثار بزرگی شده اند..

 آندره تارکوفسکی هم یکی از این چهره های درخشان تاریخ هنر روسیه است. 

هایدگر معتقد بود. "هستی صامت است و ما هستی را به صدا در می آوریم" 

تارکوفسکی از آن دست سینماگرانی است که «هستی» را به زبان خاص و شاعرانه خود به صدا در می آورد، هستی در آثار تارکوفسکی به گونه دیگری از آنچه که می شناختیم بر ما پدیدار می شود.

سینمای تارکوفسکی برای چشم و گوش هایی که به سینمای هالیوود عادت کرده است، سینمایی کسل کننده و حوصله سر بر خواهد بود، اما برای کسی که می خواهد با زبان دیگری هستی را لمس کند، زیارتگاهی با ضریح های طلایی است. سینما در خدمت تارکوفسکی معبدی برای نیایش، سرزمینی برای رها شدن در خنکای نسیم، کلاسی برای فلسفه، بوم زیبایی برای نقاشی و دفتر گرانقدری برای شاعرانگیست...

 داستان تارکوفسکی، روایت بی خانمانی انسان است، انسانی که در هیاهوی پر سر و صدای تکنولوژی جهان مدرن گم شده و راه خوشبختی و سعادت را فراموش کرده است. سوژه های آثار تارکوفسکی همه انسان هایی هستند که راه خانه را گم کرده است و در سرگشتگی غریبی به سر می برند...

سینمای تارکوفسکی پاسداشت زلالی آب،  سبزینگی گیاه و قداست زمین است. تارکوفسکی در تک تک آثارش مخاطبان را به توجه و تامل در حیات فراخوانده و نگرانی خود را از فراموشی "هستی"  ابراز می کند.

 

سینمای تارکوفسکی از آن دست فیلم های برنده اسکاری هالیوود نیست که با پز روشنفکری و صدور بیانیه های سیاسی و فلسفی به بحث گذاشته شود، سینمای تارکوفسکی سیر و سلوکی عارفانه است که مخاطب خود را قدم به قدم در تودرتویی هزارخانه دعوت کرده و وادار به اندیشیدن و تامل می کند...

سینمای شاعرانه  تارکوفسکی زبانزد سینماگران است.سولاریس دومین فیلم بلند این کارگردان بزرگ است.هر چند که گفته شده این فیلم به دستور مقامات حکومتی شوروی در زمان جنگ سرد به عنوان تو دهنی به فیلم اودیسه فضایی کوبریک ساخته شد اما تارکوفسکی از این بودجه نهایت استفاده را کرد و محیط زیستی و جهان بینی خود را وارد این اثر کرد.

این فیلم مانند سایر فیلم های این کارگردان پر از پلان های مسحور کننده با موزیک متن فوق العاده است.طبیعت زیبا و موزیک امبینت بیننده را میخکوب هنر تارکوفسکی میکند.

سولاریس فیلمی با فرم خود و محتوایی که در دل خود حل کرده است، سوالات زیادی را در ذهن ایجاد میکند.

در ابتدای فیلم تارکوفسکی تأکیدی زیاد و در زمانی نسبتاً طولانی به زندگی کریس در زمین و به خصوص گذر او در دل طبیعت (به عنوان نشانه‌ای معنوی از حضور خداوند) می‌شود.

به یاد بیاوریم که در آغاز فیلم کریس به درون نهر و خزه‌هایش و سپس به درختان در مسیر حرکتش خیره می‌شود و در صحنه‌ای دستش را با آب می‌شوید.

تارکوفسکی درباره طبیعت در کتاب پیکر سازی می نویسد: «باران همواره در میهن من می بارد. در روسیه روزهای طولانی، بارانی بی امان می گذرد. من طبیعت را دوست دارم و به شهرهای بزرگ بی علاقه ام. باران، آتش، آب، برف، شبنم، تندباد، همه بخشی از آن زمینه مادی هستند که در آن خانه داریم، حتی باید بگویم که حقیقت زندگی ما هستند.

جوانه ها، درخت ها و علف ها همه به سوی آسمان می روند. آسمان هیچ نیست جز فضایی که همه آن زاده های دل خاک به سوی آن می روند.

... طبیعت باید با وفاداری کامل در سینما نمایش داده شود. هر چه این وفاداری بیشتر باشد اعتماد به آن نیز بیشتر خواهد شد و در همین حال تصویر آفریده در هر واحد، زیباتر به نظر خواهد آمد.»

کریس کلوین روان‌شناس، واپسین روزهایی را که بر روی زمین است، در خانه‌ی پدری و در کنار رؤیاهای دوران کودکی می‌گذراند.

 

سکانس گزارش خلبان برتون در فیلم سولاریس.

 

فیلم سولاریس فیلمی علمی تخیلی و یا به قول درست تر "سوررئال". داستان فیلم سولاریس درباره فضانوردی که به کره زمین برگشته و دچار تحولاتی غریب شده است.

 داستانهایی از فضا تعریف می کند که سایر دانشمندان با توجه به دانش و شعور زمینی خویش، ان حرفها را توهم و هذیان و یا دروغ می پندارند. 

داستان از این قرار است که در بخشی از فضا جایی به نام اقیانوس سولاریس وجود دارد که نوعی هوش یا قوانینی دیگر در آنجا حاکم است.هر خاطره خوب یا بد در ذهن سبب زنده شدن آن و تکرارهای ملال آور می شود.

 هنری برتون یک خلبان سابق فضایی، پیش از عزیمت با کلوین دیدار می‌کند و با هم فیلمی از بازجویی این خلبان تماشا می‌کنند.

 او در این فیلم شرح می‌دهد که چه‌گونه یک کودک غول‌آسای ۴ متری را دیده است. هرچند دوربین او تنها توده‌ای ابر و سطحی مواج از اقیانوس سولاریس را نشان می‌دهد.

در فیلم سولاریس با ژانر علمی تخیلی نیاز است فضای خارج از دنیای واقعی در فیلم فضا سازی شود و دنیای سولاریس با گزارش اقای برتون فضا سازی میشود و تعلیق خاص خود را پدید میاورد و مخاطب به دنبال کشف دنیای فیلم همراه میشود. در ابتدا مشخص نیست برتون دیوانه شده و توهمات ذهنی بیان میکند و یا سولاریس فضایی را پدید اورده که با چشم قابل دیدن نیست. گزارش برتون وهم برانگیز است و تناقض حرفهایش با فیلمهای نشان داده شده صحت عقل و حرفایش را مشکل کرده است

« کریس کلوین» (بانیونس) روانشناسی است که مأمور تحقیق درباره ی وضعیت ایستگاه هوایی در سیاره ی سولاریس می شود. او یا باید ایستگاه را تخلیه کند یا سطح اقیانوسی سیاره را با اشعه بمباران کند. در آخرین روزهای اقامتش در زمین، محقق قبلی سولاریس، به دیدنش می آید و به «کوین» یک نوار ویدئویی از کنفرانسی می دهد که در آن گزارشی آشفته و بحث انگیز درباره ی مأموریتش ارائه داده است...

فیلمی که برتون از سولاریس گرفته ببینید....اون فیلم رو با توجه به توضیحاتش ،در وصف کره  زمین هست...میگه  باغ دیدم..درخت اقاقیا و برکه..خب اینا همون نشونه های خونه ی بابای کریسه...سولاریس چی به ما میده......چیزی که بیشتر از همه دوسش داریم و دلش برامون تنگ شده و وقتی ازش خارج میشیم دیگه اونو نداریم.....برتون هم دلش برای همون خونه باغ که نمادی از کره ی زمینه تنگ شده... سولاریس هم بهش میده...ولی وقتی فیلم میگیره چون از سولاریس خارج شده دیگه اون خونه باغ قابل دیدن نیس.....برای همین بقیه تو فیلم فقط ابر و اقیانوس  میبینن...حتی خوده برتون هم تعجب میکنه و میگه انتظار چنین چیزی رو نداشتم....

اینا رو با سکانس پایان فیلم نیز خواهیم سنجید. ..

 

آندری تارکوفسکی:

زندگی به چشم آنان سرشار از معجزات نافهمیدنی است.

آنها در دنیایی خیالی زندگی می کنند. و نه در جهان به 

اصطلاح واقعی!

هیچ یک به آنچه با دست لمس شدنی است باور ندارند 

و به تصاویر جهان رویایی خویش اعتماد می کنند.

photo_2022-10-05_11-00-34

 

سکانس شهر آینده در فیلم سولاریس.

 

پس از نماهای بصری طبیعت بکر خانه پدری کریس،جاده های مدرن و ساختمان های بلند و فضای پاپ ارت خیابان ها حس دور شدن و دلتنگی را پدید میاورد. این زمان طولانی با صدای موتور ماشین صنعتی شدن مسیر زندگی را تداعی میکند و سپس بازگشت به سکوت خانه پدری کریس و تصمیمی که باید برای خود بگیرد.

آیا میتوان فیلم سولاریس را نقدی بر انسان معاصر و زندگی مدرن نامید 

انسانی که به دنبال به دست اوردن آسایش  در عصر حاضر است و حتی در کشورهای پیشرفته صنعتی  باوجود امکانات رفاهی زیاد برعکس بسیارهم اشفته است و به دنبال آرامش از دست رفته است.

 به تغییر رنگ فیلم از سیاه سفید به حالت رنگی دقت کنید در یک صحنه وقتی برتون از اون خانه پدری کلوین که در دل طبیعت هست و به طور کلی  ارامش در اون مکان وجود داره خارج میشه، صحنه سیاه سفید میشه و تا مدتی فیلم به شکل سیاه سفید در تونل ادامه پیدا میکنه و وقتی برتون از تونل خارج میشه نمایی شهر را در حالت رنگی نشون میده و ماشین هایی که باسرعت حرکت میکنند و زرق و برق زندگی شهری به نمایش در میاد.

ایا این تغییر رنگ قبل بعد از تونل میتونه نماد از انسانی باشه که به زندگی مدن وارد شده و اون ارامش قبل از تونل یعنی آرامشی که در طبیعت و خانه پدری کلوین و به طورکلی ارامش درونی انسان بوده از بین رفته.

 انسان مدرن در پیچ و خم این دنیای مدرن روح خود را "تعمدا" به فراموشی سپرده  است.

در این فیلم به وفور با صحنه مه آلود و ابرهای رونده مواجه می شویم. شاید این مه، نمادی از مبهم بودن زندگی، ابهام و رازگونه بودن وجود انسان است.

در نیمه ابتدایی فیلم، با فضاهای متضادی رو به رو می شویم. فضایی کاملاً طبیعی؛ خانه ای در دل دشتی سبز، باران، رود، سبزه، بازی کردن کودکان در فضای آزاد… از طرفی فضایی کاملاً شهری؛ شلوغی، ماشین، بزرگراه های وسیع و چند طبقه، آسمان خراش ها، زندگی تکراری و روزمره…

کارگردان مدتی نسبتاً طولانی بر هر کدام از این فضاهای متفاوت تمرکز می کند. طوری که ممکن است برای مخاطب سؤال شود چرا بر هر صحنه اینقدر مکث دارد؟!

شاید قصد، دیدن و درک این فضاهای متضاد است. شلوغی شهر، عجله و تکرار زندگی در شب و روز در مقابل لطافت، طراوت، زیبایی و آرامشی که طبیعت به انسان القا می کند.

 

فلش بک به سکانس ابتدایی.

فیلم در طبیعت آغاز میگردد. کریس غرق در تفکر قدم زنان طبیعت را نظاره می کند و نوعی یگانگی میان خود و طبیعت احساس می نماید. مانند تمامی خانه های دیگر تارکوفسکی، داچای سولاریس که نماد خانه و خانواده و ریشه های کودکی اش است در میان درختان و طبیعت سرسبز بنا شده است. خانه ای که سرشار از پیچیدگیها و تنش های روابط خانوادگیست. اسبی ظاهر میگردد و با خود حس آسایش درونی را به ارمغان می آورد. کریس خود را با آب برکه طهارت میبخشد که ناگهان صدای خودرو او را از عمق افکارش بیرون می کشد. کریس که به قول پدر به دلیل درگیری ذهنی با سولاریستیک از جایگاه فکری خود فاصله گرفته است به حسابداری میماند که به روز پایان و حسابرسی نزدیک است. 

پسر برتون کودکیست پر از هیاهو و جنب و جوش از دل مدرنیته که با نجابت کودکی اش مجذوب دخترکی از دل معنویت و طبیعت می گردد. دخترکی آرام و با وقار و متانت. اری مدرنیته همیشه در اشتیاق دستیابی به آرامش طبیعت به سر میبرد لیک با حسرت سر روی شانه پدر می نهد و به مقصود نخواهد رسید. کریس به میز و ظروف روی آن زیر بارش باران مینگرد. و خود را همچون اشیا مرده و بیجان میبیند و به باران مجالی میدهد تا بر او ببارد، شاید ذره ای معنویت در او نفوذ کند. در جلسه پرسش و پاسخ تعدادی محقق و دانشمند گرد هم آمده اند تا حکم از پیش تعیین شده برتون را صادر نمایند. حکمی که منجر به نفی حقیقت و ایمان و اطمینان برتون از مشاهداتش دارد. آنان به ظاهر علاقمند به یافتن چیزهای جالب در کلام و فیلم برتون هستند اما همان رفتاری را با او میکنند که دولت سانسورچی شوروی با آثار و زبان تارکوفسکی کرد. و نهایتا حکم صادر میگردد.

photo_2022-10-05_11-21-41

 

نماد شناسی آثار تارکوفسکی:

تار و پود باورها و هنر تارکوفسکی با طبیعت در هم پیچیده است. آنجایی که میگوید: من گیج میشوم وقتی کسی میگوید نمی توانم از تماشای طبیعت لذت ببرم. 

درخت، سبزه، باد و آب: چهار عنصر لاینفک آثار تارکوفسکی میباشند. در تمامی آثارش به وضوح کاربرد دارند و او را تا مرزهای باور به وحدت وجود پیش می برند. آری خدای تارکوفسکی همین تجلی طبیعی در عناصر خلقت است. 

آب و آتش: آب گاهی باران است گاهی برف گاهی برکه و جویبار و در پیوند با آتش نماد تطهیر و پاکیست. آتش گاهی ویرانگر است و گاه مطهر و به قامت شمع و یا حتی داچای در حال سوختن در فضای باز نمایان میگردد. 

زمین: نقطه مقابل اوج و پرواز است و عمدتا به صورت گل و لای جلوه مینماید. 

هوا: روحانی ترین عنصر تارکوفسکی است و گاه به شکل نسیم و یا تند باد نمایانگر میشود. 

حیوانات: اسبها نشان از آسایش طبیعی دارند. نماد زندگی اند. زندگی بدون نزاع درونی. و در پیوندند با طبیعت و معنویت و آرامش. سگها عموما به جهت یادآوری زندگی بکار میروند. گویی جزیی از خاطرات خانوادگی اند. 

زن: تارکوفسکی روابط دشواری با جنس زن داشت و همین رویکرد در آثارش تاثیر بسزایی داشته. چرا که او عموما زن را موجودی محو و مبهم تصویر میکند. او معتقد است نیروی محرکه زنان اطاعت و تحقیر تحت نام عشق است. آری تارکوفسکی مردسالاری سنتی است. از سوی دیگر گاهی زنان را به صورتی فوق العاده قوی و دست نیافتنی تصویر میکند. البته این نگاه ایثارگرانه تارکوفسکی به زنان میتواند تحسین ایثار عشق آنان باشد. چیزی که خود به آن معترف است که عاجر از بخشیدنش است. «عشق چیست؟ ... نمیدانم!». البته لازم به ذکر است بیشتر طرفداران تارکوفسکی را زنان تشکیل میدادند و اگر دیدگاه زن ستیز در آثار او بود، هرگز چنین حمایتی حاصل نمی شد. 

خانه: تارکوفسکی تقریبا همیشه خانه را به شکل یک داچا در روستا به تصویر میکشد. در سولاریس و ایثار خانه محل تنش خانوادگی است و بازتاب پیچیدگی روابط و عواطف خانوادگی ست و همیشه با اتاق های 

تو در تو و متحرک که چیدمان مبهمی دارند نشان داده می شود. با توجه به علاقه وافر تارکوفسکی به نقاشی، موتیف های بصری مانند پرده توری و اشیا شیشه ای و مجسمه و کتاب نه تنها به دلیل پیوندشان با خانه بلکه به دلیل مسحور کننده بودن هنر تجسمی بصری شان است.

 

آندری تارکوفسکی:

هنر گونه ای از نیایش است ، و انسان زیست نمیکند ،  مگر با نیایش .

photo_2022-10-05_11-23-48

 

فلش بک به سکانس های برگزیده پیش از عزیمت کریس کلوین به ایستگاه فضایی سولاریس.

 

پدر کریس با زندگی به سبک مدرن مخالف است. او صور مدرنیته را بی ارزش می پندارد. مثلا گاراژ تغییر کاربری داده و به اسطبلی جهت نگهداری اسب مبدل گردیده.

 اسب بدون زین و افسار به آزادی در اطراف میدود و ماشین در گاراژ زیر علوفه ها مدفون است! پسر برتون که شناختی از معنویات ندارد تا به حال اسب ندیده است و ترسی که از آن دارد مشابه ترسی است که انسان از تاریکی دارد. بله مدرنیته درکی از معنویات نداشته و نخواهد داشت. 

مباحثه کریس و برتون: کریس معترف است که شاعر نیست و نقطه مقابل شاعری منطقی بودن و عقلگرایی ست و برتون با بیان نظرات خودقصد منصرف کردن کریس از دیدگاه غیر اخلاقی اش را دارد. 

باید توجه داشت که تارکوفسکی شاعر سینماست و بحث داغ کلوین و برتون دغدغه قدیمی تارکوفسکی است. تصویر نهایی با حضور پدر کریس کامل میگردد. تارکوفسکی در آخر مباحثه برتون را عصبی و غیرمنطقی و کریس را بدون اخلاق به نمایش می آورد.  گویی خطر را در هردوسوی افراط گرایی گوشزد مینماید. و پدر کریس در این میان کسی است که مهربان و دلسوز است و از یکسو نگران آینده مدرنیته که همان پسر برتون باشد است و از سوی دیگر دغدغه نابودی معنویات را در سر دارد. چرا که امثال کریس همانهایی هستند که با ندانم کاری زمین را به نابودی کشاندند و اکنون قصد نابودی سولاریس شکننده و آسیب پذیر را دارند. 

تارکوفسکی علاقه بسیاری به نقاشی داشته است. در یک پلان بک گراند فکری کریس و برتون را به نمایش میگذارد. نقشی آبستره گونه با سبکی مدرن پشت کریس روی پله ها و نقشی از درخت و برکه و نسیم پشت سر برتون. 

پدر کریس و آنا مشغول تماشای مستند سولاریس هستند. دیدگاه مردسالارانه تارکوفسکی را به عینه مشاهده میکنیم که به آنا میگوید«آنا بهتره تو بری به کارهای خونه برسی». و آنای مطیع و سربراه بدون هیچگونه نشانی از ناراحتی با پذیرش تمام و کمال نقش خود برمیخیزد و میرود. 

نماهای رانندگی برتون در توکیو پر شده است. شهری که با بزرگراهها و تونل ها و زیرگذرهای پیچیده و تو در تویش یادآور شهر های آینده است. بجهت القای حس عمیق مدرنیته به موزیک مبهم شنیده شده در این حین توجه کنید. و نهایتا تارکوفسکی تاب تحمل این هیاهو را نداشته و گریزی به آرامش و سکون و سکوت میزند. 

صبح روز بعد کلوین کاغذ های قدیمی را می سوزاند. از جمله عکس زنی جوان را که روزگاری همدم و مونسش بود بدینجهت که او را برای همیشه فراموش کند و چه فراموشی !  

کریس کلوین به پدر میگوید یک فیلم خانوادگی را همراه میبرد. آری از جایی به بعد فقط و فقط خانواده باقی میماند و در این سوزاندن ها تارکوفسکی به پوچی مدرنیته اشاره دارد. توصیف تلخیست برای وداع با معنویات. و در این روز بهتر است که هیچ چیز از مدرنیته برای آینده باقی نماند. انتهای مادی گرایی فنا است و پوچی مطلق. آتش وسیله ایست برای تطهیر و کریس بدینگونه قصد تطهیر و سبکی پیش از عزیمت دارد.

photo_2022-10-05_11-26-04

 

مستندی کوتاه

آندری تارکوفسکی در حال قدم زدن در خیابان. همراه با قطعه‌ی موسیقی‌۶۳۹ از باخ که تارکوفسکی آن‌را در فیلم سولاریس نیز استفاده کرده است.

 

آندری تارکوفسکی

چرا چهره‌ی جهان امروز چنین رعب‌آور است؟ شاید هنوز برای رویارویی با این چهره‌ی مدرن آماده نشده‌ایم. به نظر من پیش از آنکه بخواهیم جهان را تغییر دهیم، این انسان است که باید خود را تغییر دهد. او باید در سکوت، توامان با دیگر فعالیت‌هایش وجود معنوی و ساحت درونی خود را نیز دگرگون سازد ... تلاش برای تغییر جهان به وسیله‌ی هنر، پیش از تحقق تغییرات بنیادین در وجود خود، امری بیهوده و حتی زیان‌بخش است.

photo_2022-10-05_11-31-26

 

سکانس عزیمت کلوین به ماموریت سولاریس.

 

در سیاره ای دوردست، اقیانوسی است به نام اقیانوس سولاریس. اقیانوسی بسیار عجیب. دانشمندان یک ایستگاه فضایی را به دور این سیاره به چرخش در آورده اند. قصد آنها پژوهش و کاوش اقیانوس سولاریس است. هر کس به این اقیانوس نزدیک می شود افکار و احساساتی بسیار عجیب پیدا می کند. چیزهای عجیبی می بیند و به مرز دیوانگی می رسد.

کریس کلوین، شخصیت اول فیلم، روانشناس و فضانوردی‌ست که آخرین فرصت جهت حفظ پروژه‌ی سولاریس در برابر افراد بانفوذی که قصد تعطیل کردن آن را دارند – به او داده شده است.

 ایستگاه فضایی در مدار یک سیاره دور دست و ناشناخته قرار گرفته که دارای خاصیت عجیبی است و با جسمیت بخشیدن به بدترین خاطرات زندگی فضانوردان باعث می‌شود آنان دوباره با عبور از آن تجارب دردناک مجازات شوند.

در نمایی از آسمان پرستاره، که سفینه ای با چراغ های زردش به بیننده نزدیک می شود، رنگ به تصویر برمی گردد. کریس از زمان برخاستن سفینه از روی زمین می پرسد و در پاسخ می شنود سفینه پیشتر پرتاب شده و او هم اکنون در حال پرواز است.

 کریس به محض ورودش با آشفتگی، ابهامات و صحنه های شگفت انگیز مواجه می شود. کریس سردرگم است. او می بیند یک نفر از سه نفر دانشمند، خودکشی کرده است.کلوین در بررسی اتاق گیبارین، کاست فیلمی پیدا می‌کند: واپسین کلمه‌های گیبارین پیش از مرگ. 

این سفر سفری درونی و روانکاوانه به عمیقترین لایه های ذهنی اوست.جایی که انسان با گذشته و اینده و هویت خود برخورد خواهد کرد.

این سفر به نوعی روان درمانی برای هضم خاطرات گذشته است.خاطراتی که با بایکوت ان به زندگی ادامه میدهیم.

فضای مه الود و ابر گون فیلم مارا با دنیای ذهنی کریس اشنا میکند کریس مانند تمامی انسانها از گذشته خود هراسان است و با روبرویی ان اتش بر جانش میافتد.

انسان محیط اطراف و افراد اطراف خود را به چه چشمی مینگرد ایا اطرافیان ما صرفا در کنار ما وجودیت پیدا کرده و یا به خودی خود دارای هویت هستند.

ما در ایستگاه سولاریس با سه شخصیت روبرو هستیم که به ایستگاه فرستاده 

شده اند .

کریس که در سوگ همسر ازدست رفته اش هست و عشق همسرش از عمق افکارش به بیرون تراوش میکند سارتوس متخصص مغز واعصاب که افکارش کوتوله هایی پدید میاورد (در واقع نوع نگاه بالا به پایین شخصیت نسبت به دیگر افراد است ) .او علم را فراتر از اخلاقیات میداند و برای مسائلی مانند روزمرگی عاشقانه ارزشی قائل نیست و اما اسناوت او طاقت دیدن افکار خود را ندارد او از مردن ها زنده شدن های متوالی افراد هراسان است.او نمیتواند بخوابد زیرا توان مواجهه با هویت خود را ندارد.

photo_2022-10-05_11-32-40

 

 

برش های منتخب از سکانس اولین لحضات ورود بوریس کلوین به ایستگاه فضایی سولاریس.

 

تارکوفسکی در نسخه اولیه فیلمنامه سولاریس بیشتر به جنبه های انسانگرایانه توجه داشت تا علمی تخیلی بودن اثر. به همین منظور سه قسمت از چهار قسمت فیلم روی زمین می گذشت و همین باعث خشمگین شدن نویسنده (استانیسلاو لم) گردید. چرا که لم همه اتفاقات را در ایستگاه فضایی دیده بود. پس تارکوفسکی و گورنشتاین باز هم روی فیلمنامه کار کردند و در نسخه حاصل تقریبا یک چهارم که آن هم به ۴۰ دقیقه آغازین مربوط می شد روی زمین پر شد. 

از سویی تارکوفسکی با وادیم یوسف بر روی انتخاب لنز اختلاف نظرهایی داشت. او لنز مورد علاقه بازیگران یعنی لنز ۵۰ میل را پیشنهاد کرده بود در صورتی که وادیم یوسف برای بهتر در آمدن کار در ایستگاه فضایی لنز ۳۵ میل را انتخاب کرده بود. 

دوربین با حرکتی آرام و با زاویه حدودا ۴۵ درجه به ایستگاه نزدیک میشود و در این حین ایستگاه با چرخشی پذیرای میهمان زمینی اش میگردد. 

کلوین ایستگاه را همچون ساکنینش آشفته و نامرتب می بیند که در مقایسه با ایستگاه فضایی ضد عفونی شده و پاک و تمیز کوبریک نشان از نگاه متفاوت تارکوفسکی به ژانر علمی تخیلی دارد. 

در اولین برخورد اسنات به واقعیت داشتن کریس شک میکند و گمان میبرد او تجسمی از وجدان اوست. اما بعد با معذرت خواهی از کریس حسن نیت خود که در تمام طول فیلم نسبت کریس داشت را نشان می دهد. 

در فیلمی که گیباریان برای کریس پر کرده بود ترسی به وضوح به چشم میخورد. او از سولاریس با عنوان هیولا یاد میکند. هیولایی که به کسی آسیبی نزد و اگر تجسم وجدان فضانوردان را به نوعی حالت تدافعی گرفتن سیاره برداشت نماییم،آن هم پس از در معرض پرتو قرار گرفتن رخ داده است. پرتوهایی به قلب پلاسمایی اقیانوس سولاریس. همان ترسی که پدر کریس در رابطه با تخریب سیاره ای شکننده و آسیبپذیر داشت. 

سارتوریس نماد تهدید بشریت برای فضاست. کوتوله آزمایشگاهی که تجسم وجدان او و لباس لکه دار او ظاهر و باطن سارتوریس را به تصویر میکشد. 

او برای زندگی و مرگ و اخلاقیات ارزشی قائل نیست و به همین دلیل وصیت گیباریان برایش بی معنی جلوه میکند. 

دختری که ساخته وجدان گیباریان بود حتی پس از مرگ گیباریان او را ترک ننموده بود. این دختر که احتمالا دختر گیباریان است همانند هاری تمایل به حضور در کنار منبع تجسمش دارد. عشقی که این دختر به گیباریان در دل دارد همانند احساس هاری نسبت به کریس است. عشقی که در درون انسانها حلقه ای گمشده است و ساکنین ایستگاه چون نمیدانند کجا آنرا بجویند، به بیرون رجوع می نمایند و به همین دلیل است که نمیدانند با میهمانان عزیزشان چگونه رفتار کنند و همین ریشه مشکلات ساکنین ایستگاه است.

photo_2022-10-05_11-34-26

 

تصویراستانیسلاولم درمیان کتاب هایش.

سولاریس، جای دوری نیست.همین زمینی است که ما بر آن زندگی می کنیم واقیانوسی که در تلاش برای ارتباط با آن است، موجودی تازه ای نیست.

سولاریس جامعه ی بزرگ انسانی است که ما هنوز، نپذیرفته ایم برای آن یک روح واحد قائل باشیم.

 

photo_2022-10-05_11-34-22

 

سکانس پدیدار شدن هری در فیلم سولاریس.

 

داستان سولاریس از آنجا جدی می‌شود که مشخص می‌شود آن موجود اقیانوسی هم در تلاش است که به نوعی با انسان‌ها ارتباط برقرار کند.

اگر چه هرگز در طول داستان چنین ارتباطی برقرار نمی‌شود.

انسان‌هایی که به سولاریس رفته‌اند، با ابزاری که معمولاً به کار می‌گیرند، یعنی ارسال و دریافت امواج الکتریکی می‌کوشند با اقیانوس تعامل داشته باشند.

انبوهی از امواج الکتریکی هم که مشخص است هدفمند هستند و پیامی در خود دارند دریافت می‌شوند، اگر چه هرگز هیچ معنایی برای آنها مشخص نمی‌شود.

از سوی دیگر، ظاهراً اقیانوس، مکانیزم دیگری برای ارتباط دارد و می‌تواند در ذهن انسان‌ها، تداعی‌هایی ایجاد کند و برای آنها تصاویر و اجسام و افرادی شفاف و ظاهراً واقعی در محیط‌شان بسازد.

اقیانوس، می‌کوشد بخشی از خاطرات گذشته‌ی فضانوردان را برایشان زنده کند و به آنها نمایش دهد. اما این پیام هم، جزو وحشت و دیوانگی برای فضانوردان چیزی به همراه نمی‌آورد و آنها نمی‌فهمند که قرار است چه پیامی از این طریق دریافت کنند.

کلوین به خواب می‌رود و زمانی که بیدار می‌شود، با این‌که در اتاقش را قفل کرده، زنی را در کنار خود می‌یابد. او همسرش هری است. زنی که سال‌ها پیش خودش را کشته است. سولاریس می‌تواند آن‌چه را در ذهن وجود دارد، جسمیت ببخشد.

این جادوی داستان در سولاریس است به هرچه فکر کنی اقیانوس سولاریس می‌تواند آن را پیش چشمت زنده کند. آن قدر زنده که باورش کنی.

به اون شال بافتنی هری دقت کنید...دقیقا همونه که توی عکسی که در حال سوختن پیش از اعزام دیدیم... و این نشون میده کریس نتونسته اون خاطراتشو  از دهنش پاک کنه...نه آتیش نه اون بارون کارساز نبودن.....

این جا در میابیم در سولاریس ناخوداگاه انسان را به واقعیت تبدیل میکند مانند منطقه ممنوع در استاکر فیلم علمی تخیلی است.

 

photo_2022-10-05_11-39-04

 

دو پلان دیدنی و آموزشی از فیلم سولاریس.

photo_2022-10-05_11-49-14

 

یکی از تمهیدات محبوب تارکوفسکی قرار دادن یک شخصیت در دو محل به لحاظ منطقی ناممکن در یک نما بود، مثلا در سکانس مکالمات کریس و اسنات از این تکنیک استفاده شده است. تمهیدی که به سادگی با دویدن بازیگران از پشت دوربین هنگامی که دوربین از آنها رد شده و استقرارشان در مکانی دیگر پیش از آن که باز در تصویر دیده شوند به دست می آید. 

در فیلم های تارکوفسکی رفت و آمد میان نماهای رنگی و سیاه و سفید به وفور یافت می شود. تارکوفسکی معتقد است در حالت عادی ما صحنه های زندگی را گویی سیاه و سفید می بینیم ولی گاه بخشی از مناظر و مرایا را رنگی میبینیم و به رنگهای موجود در پیرامون خود جلب می شویم. 

به نظر تارکوفسکی در سینما فرد به جهان اطراف نزدیک و دور میشود. به سویچ کردن فیلم از حالت رنگی به سیاه و سفید حین بسته شدن درب کمد کریس توجه شود. 

کریس روی تخت دراز میکشد. نحوه فیلمبرداری و زاویه دید آن و صدای نفس کشیدن کریس گویای آغاز یک اتفاق تازه و ورود به فصلی جدید است. تا اینجا کریس هیچ تجسمی از وجدان خود نداشته است و در اولین رویا است که هاری دوست داشتنی تجسم می یابد. 

خلق تصویری سورئال از برداشتن قاب عکس هاری زمینی توسط هاری تجسم یافته با کتاب شعری از آپولونیر به زیبایی با فضای رابطه فراواقع گرایانه کریس و هاری مطابقت دارد. 

«این کیه؟» سوالی که هاری از کریس میپرسد. هاری بدون هویت. همان هاری که هنوز خودش را نمی شناسد، اما در جستجوی هویت خویش است. جستجویی که تنها از این شخصیت در ایستگاه فضایی مشاهده نمودیم و سایر ساکنین یا در پی آن نیستند یا در بیرون، آنجایی که جز پوچی مدرنیته از معنویات هیچ نیست، میجویند.  

هاری از فراموشی سخن میگوید. فراموشی نوعی از خلا فکریست. اینکه از جایی یا از زمانی به قبل خاطراتی نداشته باشیم. مثل سکانسی که قبل آن سکانسی نباشد و این، سکانس آغازین زندگی هاری ست.

photo_2022-10-05_11-40-41

 

اولین واکنش کریس به هنگام بیداری و مشاهده ی واقعی شدن وهم خود از هاری – آنجا که واقعیت اجتماعی وی به عنوان یک روانشناس بر اثر این شوک از هم گسسته – وسوسه ی دست بردن به اسلحه برای قتل هاری است اما در ادامه برای از میان برداشتن هاری روش ملایم تری را در پیش می گیرد و متوسل به موشک شده و او را به فضای اقیانوس می فرستد. چنان که اولین گزینه ی دو همسفینه ی دیگر کریس در مواجهه با اوهام خود و خلاصی از آنها نیز چیزی به جز قتل نبوده؛ جایی که اسناوت می گوید :

اینجا همه جور دارو و سم و... پیدا می شه، نگو طناب و چکش رو امتحان نکردی!

زمانی که قهرمان فیلم با بدل موهوم همسر مرده اش، آنچنان که بوده است مواجه می شود، گرچه عمیقا و روحاً با او احساس همذات پنداری می کند اما مشکل اصلی او این است که چگونه از دست این موجود موهوم خلاص شود. 

هاری نسبت به عدم ثبات خویش آگاه است:

من حتی خودم هم نمی دونم کی هستم. به محض اینکه چشمامو می بندم فراموش می کنم صورتم چه شکلیه او فقط چیزهایی را درباره خودش می داند که کلوین از همسرش می داند. 

خلاصی از دست یک انسان راحت است. می توان او را ترک کرد، کشت یا از یاد برد اما خلاصی از یک روح یا روان با حضوری خیالی دشوار است. مثل یک حضور سایه وار به شما می چسبد.

کلوین که ابتدا به توصیه اسناوت هری را به فضای لایتناهی رها میکند قافل از اینکه اینجا سولاریس است و در یک چشم به هم زدن او درست جلوی چشمان کریس سر و مر و گنده ظاهر میشود اما اینبار با تجربه تر از قبل.

همون شب میبینم  که هری برگشته باهمون لباس و همون شال.....این نشون میده که حتی خود کریس هم دلش نمیخواد هری رو از دست بده....چون ما هاری رو هر دفعه با همون شکلی میبینیم که کریس ازش خاطر داره توی عکس ها......او کریس را به بی محبتی نسبت به خودش متهم میکند که میخواسته ازشر وی رها شود، برای کریس نیز درک این موضوع سخت است.

کریس بین یک دو راهی مانده که به حرف امثال سارتوریس که رهایی از دست این ماتریکس(به قول خود سارتوریس)است و عشق خود مانده است...

سارتوریس به قلب مسأله می‌زند. اگر این هری واقعی است؛ پس تکلیف آن هری که به فضا فرستاده شد، چیست. اما گوش کریس بدهکار این حرف‌ها نیست. او عاشق این هری خیالی شده است. نه از جنس عاشق شدن یک مرد به کامپیوتر (فیلم her) بلکه عشقی که هیچ چیزی از «عشق واقعی یک مرد واقعی به زنی واقعی» کم ندارد.

اوج خلاقیت کوبریک «هال» است. کامپیوتری که «می‌فهمد» و به نوعی شعور دارد؛ از جنس همانی که سال‌ها بعد در هوش مصنوعی شاهدش هستیم. یک کامپیوتر به دنبال مادرش می‌گردد. هال در فیلم کوبریک زرنگ است. حقه‌باز است. حرف فضانوردان را از طریق لب‌خوانی متوجه شده و تصمیم می‌گیرد که نگذارد آن‌ها موفق شوند. راه‌های فرار از وضعیتی را که در سفینه ایجاد کرده؛ خود هال می‌بندد و زمانی که فضانوردان تلاش می‌کنند «او» را از کار بیندازند، هال ابتدا تهدیدشان می‌کند اما وقتی می‌بیند بی‌فایده است، التماس می‌کند او را نکشند. ما توی اودیسه یه هوش مصنوعی دیده بودیم.....ولی توی سولاذیس یه جسم مصنوعی دیدیم که منشا اون خیال بود....دنیایی که به خیال طعم  واقعیت میبخشید...

تارکوفسکی در سولاریس گامی به‌مراتب بلند‌تر برمی‌دارد. اقیانوس می‌تواند به خیال آدم‌ها جسمانیت بدهد. 

نوعی معاد برای خیال‌شان فراهم می‌کند. خیال یک بار در ذهن به وجود می‌آید. ما با خیال‌مان زندگی می‌کنیم؛ با یاد کسی که دیگر نیست. زنده‌انگاری آن‌چه ذهن تخیل می‌کند، پدیده‌ی تازه‌ای نیست. در کتاب تامس هریس با عنوان وضعیت آخر به آزمایشی اشاره می‌شود که با هر بار لمس، بخش خاصی از مغز با یک الکترود ذهن و فرد با به خاطر آوردن خاطره‌ای در گذشته، دقیقاً در همان حالت و حس‌وحال گذشته قرار می‌گیرد.

 

مهمترین اختلاف تارکوفسکی و لم(نویسنده رمان) در شرح و بسط ارتباط بین کریس و هاری بود. لم با این رابطه قصد بررسی و نمایش این بود که انسانها در موقعیت های غیر انسانی که قرار میگیرند آیا برخورد های انسانی میکنند؟ و او کریس را به گونه ای متصور بود که عشق و گذشت را کم ارزش میداند. در صورتی که تارکوفسکی تمامی این ارزش ها را در ذات انسان می پندارد. از سویی نگرش لم با تارکوفسکی در رابطه با دانش و تفکر اختلافاتی داشت. او نسبت به ارزش های انسانی بدبین بود و آنها را حقیر میشمرد. او علم را تنها ابزار واقعی ما می داند برای چیرگی بر شگفتی های نیرومند و ناشناخته عالم. لیکن تارکوفسکی دانش و حقیقت را اموری درونی و شهودی میداند بر عکس لم که آنها را منطقی و نسبی. 

کریس هاری را با موشک به فضا می فرستد. او را بی پناه رها کرده تا نیست و نابود گردد سپس خود در آتش حماقتش میسوزد. 

در ابتدا کلوین اسنات را با خود غریب می پندارد لذا از اینکه او را اینچنین زار و پریشان و نیم سوخته مشاهده کند معذب است و همچنین از بذله گویی احمقانه و مسخره بازی های دلقک مابانه اسنات به تنگ می آید. ولی بعد از مدتی مکالمات آنها شکل و حس و حال جدیدی میگیرد. گویی کلوین دارد از اسنات چیزهایی می آموزد و نظرات اسنات برایش اهمیت می یابد. 

چرا اسنات از دید سارتوریس این همه کارهایی مسخره و احمقانه انجام میدهد؟ 

به هاری احترام میگذارد و کاغذهایی به شکل برگ درخت میسازد و ...

این رفتارها به ظاهر احمقانه میرسند لیکن رازی در اینها نهفته که بنیان فکری تارکوفسکی برای ساخت سولاریس را شکل میدهد و در آینده به آن خواهیم پرداخت. 

کریس برای بار دوم میخوابد و دوباره هاری ظاهر میشود. اما اینبار تکامل یافته تر و ایرادی که در ساخت لباس هاری بود برطرف گشته است. 

برخورد این چهار نفر در بیرون از آزمایشگاه جالب است. سارتوریس اصرار دارد هاری را نمونه ای آزمایشگاهی ببیند در صورتی که نگاه اسنات به هاری سرشار از احترام است و او را چون میهمانی می بیند که شایسته احترام است. کریس هم او را با سربلندی همسر خود معرفی میکند گویی فراموش کرده هاری ده سال قبل از دنیا رفته است. این سه  نفر به عروسک های خیمه شب بازی میمانند که اراده ای مخفی کنترل کاملی بر رفتارهاشان دارد اراده ای که گاه در خلال فیلم از نظرمان محو میشود. تنها سارتوریس است که با این اراده و خواست رابطه برقرار نمی نماید و اصرار به تجربیات و معلومات مدرن خود دارد. و البته به نقص تجسم خود یا به قولی نمونه ها هم اذعان دارد. نهایتا مکالمات با توهین کردن طرفین به هم پایان می یابد. سارتوریس هاری را بی ارزش تر از حیوانات زمینی می پندارد و کریس هم با او مقابله به مثل میکند. 

photo_2022-10-05_11-49-14

 

‌آن قدر نزدیک، که غیر واقعی می کند همه چیز را. تخیل، جسم می گیرد، در گودال زمان و های و هویِ عشق های ناتمام.

اگر عشق جسم بپذیرد، اگر دیوانه گی چاشنی زمان شود، چنین فیلمی بر پرده می نشیند.

photo_2022-10-05_11-51-26

 

 سکانس مرور وتماشای خاطرات زمین در فیلم سولاریس.

 

کریس برای هاری فیلم پخش میکند. هم اینکه آگاهی و شناخت هاری را بالا برد تا کامل تر شود و هم اینکه پی به خاطرات هاری برد. 

هاری بدون اینکه بداند زن پالتویی فیلم مادر شوهرش است با حس زنانگی اش به او بدبین است. شاید بخاطر نوع نگاه متفاوت مادر  و پدر کریس در فیلم باشد. یکی سرد و بی روح و دیگری جذاب و شاد. از سویی مادر کریس با لباسی با شکوه از جنس پوست که نسبت به لباس هاری برتری دارد ظاهر میگردد که خود نوعی حس تحقیر به هاری داده. و نهایتا مادر کریس را در فضایی سبز و با طراوت و با لباسی همرنگ با برگ درختان پشت سرش می بینیم در صورتی که هاری را با لباسی بی روح در فضایی مرده با درختانی لخت و عریان. و یادمان نرود که تارکوفسکی چقدر به هنر نقاشی و فضا سازی علاقه مند بود. 

خاطرات کریس جایگزین خاطرات مبهم هاری شده است همین کریس را متعجب میکند. کریس به این مطلب اشاره میکند که تفاوت هایی میان تو‌ و من به عنوان یک انسان از بیاد آوردن خاطراتمان وجود دارد.  هاری در افکار و در آینه در جستجوی خود واقعیش است و گمان میبرد که کریس فریبش میدهد.

 

 

جشن تولد اسنات در کتابخانه ایستگاه فضایی سولاریس.

 

سولاریس مانیفست تارکوفسکی است درباره نیاز به کشف درونمان وقتی هنوز فرصت هست. بیانی که نه تنها می گوید : طبیعت هنگامی که با دانشی روبرو می شود که بنیان اخلاقی ندارد تا مهارش کند آسیب پذیر می شود، بلکه این نکنه را نیز بیان می کند که خود ما هم آسیب پذیریم و در روند اکتشافات فضایی شکننده تر هم می شویم. آنجا همه چیز آسیب پذیر است بله بله دقیقا آسیب پذیر است.

صحنه کتابخانه ، اولین پایان بندی فیلم، کانون جاذبه اخلاقی و شاید دراماتیک فیلم است.

کتابخانه گنجینه همه عناصر نیک روی زمین است. هنر، ادبیات، فرهنگ و طبیعت (به شکل نقاشی شده). اینها بازتابی از وجدان و آگاهی داچاست.

اسنات با حالتی آشفته و با تاخیر وارد می شود. می گوید چیزی که انسان احتیاج دارد انسان است و اکتشافات فضایی اتلاف وقت است.

نمی دانیم با کیهان چه باید بکنیم چون نمی دانیم با زمین خودمان چه باید بکنیم. 

ریشه مشکلات اینها در ایستگاه فضایی این است که نمی دانند با میهمان هایشان (وجدانهایشان) چه باید بکنند. 

اگر در ایستگاه کسی باشد که بداند درونمان چیست ، او هاری است. 

خودآگاهی فزاینده هاری در صحنه بررسی نسخه بازسازی شده نقاشی شکارچیان در برف، اثر بروگل بروز میکند. گویی جهان بروگل در چشم هاری به حرکت در میآید.

جشن تولد در بن بست به پایان می رسد. سارتوریس انسانیت هاری را انکار می کند، اسنات احساساتی می شود و از دن کیشوت نقل قول می کند و با بوسه ای که بر دست هاری می زند به موقعیت مایوس کننده فعلی شان اعتراف می نماید.

زانو زدن در قاموس تارکوفسکی به معنای فروتنی، پشیمانی برای جبران گذشته و تمنای رستگاری و نوعی فروتنی است و تمامی این دلایل، کریس را در مقابل هاری به زانو درآورد.

photo_2022-10-05_11-56-02

 

دیالوگ سکانسی بی نظیر و ماندگار از فیلم سولاریس.

 

اسنوت برای تولدش یه مهمونی کوچیکی ترتیب داده.....اسنوت یه کتابی میده به کریس  بخونه که درباره ی خواب نوشته..این که توی خواب هیچ حسی نداره...نه خوشی  نه ترسی نه سعادت و امیدی ...و توی خواب همه برابرند...حتی شبان و شاه...ولی  خواب شبیه یه چیزه...مرگ....کاملا درسته..تنها توی مرگه که هیچ حسی نیس و همه برابرند

بعد حرف های اسنوت رو میشنویم که داره میگه..علم مزخرفه...انسان نمیدونه با مرز ها و جهان های دیگه  چه کار کنه...برای برقراری ارتباط تقلا میکنه ولی ارتباطی رو درک نمیکنه...آدم به ادم نیاز داره ..به یه آینه نیاز داده... این اینه همون سولاریسه..سولاریس همون ادمو که ما بیشتر از همه دوسش داریم بهمون میده ولی ایا ما میتونیم یا امادگیشو داریم که باهاش ارتباط بر قرار کنیم؟؟؟؟؟

بعد حرف های هری رو میشنویم که داره یجورایی میگه شما هنوز توانایی و درکه ارتباط با ما رو ندارین....و در طول فیلم میبینیم که همین طوره.... هنوز توانایی رویایی به سولاریس رو ندارن  چون  دکتر سارتوریس اونو غیر واقعی خطابش میکنه در حالی که واقعیه....

ما هنوز توانایی رو به رو شدن با دنیای مثل سولاریس یا علمی مثل چیزی که توی سولاریس وجود داره رو نداریم...در حالی که شاید هم خودمون توی سولاریس زندگی میکنیم...کیه که میتونه دقیق بگه که این دنیا واقعیه...شاید دنیای بعد از مرگه که واقعیه...توی فیلم دیدیم..اسنوت درباره ی خواب و شباهت عجیبش به مرگ میگفت....شاید وقتی مردیم بهمون بگن همش خواب بوده  و  توی سولاریس بودی و زندگی واقعیت الانه....

در دیالوگی از بازتاب هری شنیدیم که گفت:من خودم را نمیشناسم،اصلا به خاطر نمیارم که هستم

البته تعجبی هم نیست انسان ها داری روح هستند و میتوانند به خود برسند

اما در سکانس های جلوتر هری به دکتر سارتویس و اسنوات(به کسانی که شاید نماینده انسان های مدرن و با تفکر مدرن هستند) میگوید که شما انسایت خودرا فراموش کرده اید.

photo_2022-10-05_11-57-28

 

 

سکانس"جاذبه صفر" از فیلم سولاریس.

زیباترین صحنه ی بی وزنی فضا در تاریخ سینما. همراه با موسیقی آسمانی باخ و نقاشی شکارچیان در برف.

 

به اون تابلو دهکده برفی دقت کنین..دقیقا همون جاییه که کریس اونجا بزرگ شده....

نقاشیهای بروگل، که در کابینهای سفینه فضایی نصب شده، در فیلم رنگی مربوط به خاطرات خانوادگی کریس انعکاس پیدا می کنند که این فیلم نیز به نوبه خود به تصویری تبدیل میشود که مرزهای آن با سیاره سولاریس و فیلم در فیلم آن، در هم می آمیزد. تاتیانا اگورووا، با اشاره به این موضوع، می گوید: «موسیقی باخ نه تنها باعث بیداری تصاویر غربت زده در خوداگاه کلوین می شود، که به طور معجزه اسایی بر هری، به عنوان موجودی غیرانسانی و بی روح، اثر می گذارد و با افزودن جلوه های صوتی، مثل صدای جنگل، گروه کر محلی و صدای ناقوسها، هری ناگهان گذشته انسانی اش را به یاد می آورد.

 هری پس از دیدن هری اصلی در فیلم و شنیدن صدای فیلم به طرف آینه می رود و با تعجب می گوید: «من به هیچ وجه خودم را نمیشناسم».

هری دائماً می پرسید: من کیستم؟ آیا او صرفا خیال کریس بود؟ یا خود حقیقت داشت؟ انسانی دارای احساسات. انسانی دارای حق انتخاب. انسانی مستقل.

گویی هری به مرور احساس پیدا کرد و انسان شد. او به شدت گریه می کند. او در افکارش غرق می شود. سیگار می کشد. هرچند افکارش تصاویر ثابت هستند و متحرک نیستند، اما قادر به فکر کردن است. هری نشانه های انسانیت از خود بروز می دهد.

اگر او وجدان کریس باشد، چه بسیار رشد کرده. در واقع شاید این کریس باشد که رشد کرده و تصور انسانی از نزدیکانش پیدا کرده. برخلاف ابتدای فیلم که بی احساس است.

شاید این نقدی عمیق باشد به انسان هایی که نزدیکانشان را صرفا موجودات ساخته ذهن خودشان می دانند. شبیه به سارتوریوس.

جایی که هری افسرده است و بتدریج ظاهرا دریافته که واقعیت ندارد و وجودش موقتی است مرد میخواهد او را دلداری دهد و نزدیکش میشود اما همان لحظه سفینه دچار وضعیت تغییر میزان جاذبه میشود و جاذبه از بین رفته و لحظه ای که مرد میخواد او را بغل کند فضای خلا و بی وزنی پیش می آید و در همین حالت هم آغوشی آنها به نوعی رقص در فضای معلق تبدیل میشود و تارکوفسکی با نحوه خاص کاربرد دوربین در این نما صحنه ای استثنائی خلق میکند.

اون صحنه ی شاهکار از بین رفتن جاذبه.. و اون رقص توی هوا..چقدر زیباست حتی زیبا تر از رقص اما و رایان توی لالالند...

 

سکانس مسمومیت هاری با اکسیژن مایع. درفیلم سولاریس

 

کریس آن زمان نجات یافت که به هری علاقه مند شد.هری میپرسد: چرا او (هری واقعی) خودکشی کرد؟ کریس پاسخ می دهد: چون فکر می کرد دوستش ندارم. ولی حالا دارم!

آیا در رابطه ما با نزدیکانمان، حق حیات برایشان قائلیم؟ احساساتشان را به رسمیت می شناسیم؟ تصور ما از آنها چقدر با خود واقعیشان مطابقت دارد؟

جالب است که هری در اواخر ملاقات، خود بین هری واقعی و هری از دیدگاه کریس، تمایز قائل است.

روابط من-تو و من-آن بوبر به زیبایی در این فیلم نشان داده شده. تنها کریس است که از نگاه انسانی به مهمانان می نگرد. و آن دو دانشمند همچون شیء به مهمانان می نگرند.

هاری با خوردن اکسیژن مایع خودکشی میکند و برای بار دوم کریس را در وضعیتی قرار می دهد که اندام بی جان او را مشاهده نماید. این بار کریس دچار نوعی بحران شخصیتی می گردد و زمان و مکان برایش به شکل فزاینده ای غیرقابل اعتماد می شود.

بازگشت هاری به زندگی بسیار به حملات صرعیان می ماند. اشاره ای که هاری در بخش های قبلی به احتمال بیماری صرع خود داشت و این نکته که مادر تارکوفسکی به بیماری صرع دچار بود مرتبط جلوه می کند.

گاهی در فیلم های تارکوفسکی مشاهده می شود که بعضی از مهم ترین لحظات روایی بر پرده نمایش اتفاق نمی افتد. مثل فرستادن نوار مغز کریس  به سولاریس و یا دیدار نهایی هاری و سارتوریس و یا حضور کریس و هاری در بستر پس از زنده شدن هاری با لباسی متفاوت که نشان از گذر زمانی نامشخص دارد. همه اینها به این حس دامن می زند که شاید کریس اهمیت آنچه بر او می گذرد را به درستی درک نمی کند. 

زنده شدن هاری در آغوش کریس و حضور کریس کلوین با لباسی نیمه عریان در راهروها و دالانهای ایستگاه با نماهایی بسته در حالی که به سوی نوری خیره کننده در حرکت است، به همراه هاری -که جلوه ای از عشق است - و اسنات -که جلوه ای از نجابت فکری کودکیست- یادآوری است از مسیح (Christ) آنگاه که صلیب حماقت و جهل بشریت را بر دوش کشید تا همچون شمعی در ظلمات نادانی انسانها بدرخشد و شاید نتواند تمامی تاریکی را برطرف نماید لیک تفاوت میان روشنایی و تاریکی را برایمان جلوه گر میسازد.

photo_2022-10-05_12-12-48

 

کلوین:

ما با ابزار دلسوزی داریم خودمون رو تهی می کنیم. شاید هم همین درست باشه. 

رنج به زندگی یک ظاهر کدر و مشکوکی میبخشه.

حقیقت همینه. من نمی تونم قبول کنم که اونچه احتیاجات زندگی رو تشکیل نمی ده ممکنه به اون ضرر برسونه. نه ضرر نمی زنه.

مثلا تولستوی!  آیا رنج اون رو به خاطر اینکه بشریت رو نمی شه کلا دوست داشت درک کردی؟ 

من اونو دوست دارم.

 اما عشق احساسی است که گرچه میشه تحت تاثیرش واقع شد اما توضیحش محاله. اندیشه رو میشه توضیح داد اما انسان به چیزی عشق می ورزه که ممکنه از دست بده. مثلا خودش رو، زن رو، وطن رو.

در دل بشریت و روی زمین تا به حال چیزی برای محبت و عشق وجود نداشته. جمعیت ما خیلی کمه. فقط چند میلیاردیم. فقط یک مشت شاید هم ما فقط به این خاطر اینجاییم که برای اولین بار انسان ها رو به عنوان انگیزه محبت احساس کنیم.

این مرده شدن و زنده شدن بارها تکرار می شود و کلوین را تا مرز دیوانگی می برد. دیگرانی که در آن سفینه تا به امروز تاب آورده اند دانشمندانی بوده اند که یا عشق را تجربه نکرده اند و یا عاشق حیوانات از جمله موش و خرگوش بوده اند و در آنجا هم با یاد و خاطره موش و خرگوشها در میان انبوهی از آنها زندگی می کنند.!

در زمینی که می شناسیم، هر حادثه عاطفی و عشقی یکبار اتفاق می افتد و به انتها میرسد و به دست فراموشی سپرده می شود، مگر اراده ای برای یادآوری صورت بگیرد و یا چیزی یا اتفاقی دوباره آن را به خاطر بیاورد. 

انسانهایی که عاشق هستند محبوب خویش را مدام به یاد دارند اما اقیانوس سولاریس باعث می شود عزیزان زنده و مرده آدم، دائما از سر و کول او بالا روند. 

فیلم و نشانه های آن استعاره ای از مرگ و دنیای پس از آن و معاد مردگان نیز می تواند قلمداد شود. جاودانگی و معادی که کسالت و بیمزگی عجیبی در بطن خود دارد، زندگی در آنجا به بازی شباهت دارد و بیهوده می نماید. انگار عشق، عاطفه و احساس انسان فقط در کره خاکی زمین و در تنفس اکسیژن و عناصر در هم تنیده دیگر قابل درک و دریافت است. موسیقی و رقص و حرکات موزون پدیده های زمین همگی عشق را روایت می کنند. فضای بیکران، روحی سرد و خشک و قوانینی برخلاف طبیعت انسان دارد و فقط انسانهایی می توانند آنجا را تاب بیاورند که عاشق نباشند.

photo_2022-10-05_12-13-05

 

کلوین:

ما با ابزار دلسوزی داریم خودمون رو تهی می کنیم. شاید هم همین درست باشه. 

رنج به زندگی یک ظاهر کدر و مشکوکی میبخشه.

حقیقت همینه. من نمی تونم قبول کنم که اونچه احتیاجات زندگی رو تشکیل نمی ده ممکنه به اون ضرر برسونه. نه ضرر نمی زنه.

مثلا تولستوی!  آیا رنج اون رو به خاطر اینکه بشریت رو نمی شه کلا دوست داشت درک کردی؟ 

من اونو دوست دارم. اما عشق احساسی است که گرچه میشه تحت تاثیرش واقع شد اما توضیحش محاله. اندیشه رو میشه توضیح داد اما انسان به چیزی عشق می ورزه که ممکنه از دست بده. مثلا خودش رو، زن رو، وطن رو.

در دل بشریت و روی زمین تا به حال چیزی برای محبت و عشق وجود نداشته. جمعیت ما خیلی کمه. فقط چند میلیاردیم. فقط یک مشت شاید هم ما فقط به این خاطر اینجاییم که برای اولین بار انسان ها رو به عنوان انگیزه محبت احساس کنیم.

photo_2022-10-05_12-19-38

 

نام اثر شکارچیان در برف

کاری از پیتر بروگل

مشخصات: رنگ روغن روی چوب  اندازه: 117*162 سانتی‌متر 

 محل نگهداری: موزه‌ای در وین اتریش

photo_2022-10-05_12-20-19

 

 

معرفی وتحلیل نقاشی شکارچیان در برف بروگل در فیلم سولاریس.

توصیف اثر:

در پیش زمینه سمت چپ، درختانی بی‌برگ افراشته‌اند و چند شکارچی در حال بازگشت از شکار به همراه سگان شکاری خود دیده می‌شوند. کنار آنها کلبه‌ای است با تابلویی که به ظاهر مضمونی مذهبی دارد و اعضای خانواده‌ی آن کلبه درحال سوزاندن هیزم و علوفه هستند. 

پرستویی پرواز می‌کند و کلاغ‌ها بر روی شاخه‌های درختان کِز کرده‌اند. برف سطح همه‌جا را پوشانده و ظاهرا این منظره در بلندترین نقطه واقع است که امکان اشراف بیننده به دورترین مناطق را فراهم می‌سازد.

 خانه‌های دهکده با فاصله از هم پراکنده‌اند و زمین‌های پوشیده از آب یخ‌زده‌‌اند. آدمهایی در دوردست روی یخ‌ها مشغول سرسره و بازی‌های محلی هستند. در پس زمینه‌ی تابلو کوه‌ها و صخره‌ها و صومعه و یا کلیسایی دیده می‌شود. دورترین نقاط هم با جزئیات جغرافیایی و آدم‌ها ترسیم شده‌ است. در میانه تصویر نیز می‌توان قندیل‌های یخ را بر کناره‌های پنجره‌ها و سقف‌های خانه‌ها مشاهده کرد.

شکارچیان با حداقل شکار به همراه سگ‌های شکاری سرافکنده‌شان رو به سوی کلبه‌هایی در حرکتند که رنگ‌های گرم دیواره‌ی خانه‌ها بر سفیدی درخشان برف‌های سرد، غلبه دارد.

بروگل با آثاری از این دست برخلاف رنسانسی‌های مدعی در فلورانس ایتالیا، به جای انتخاب سوژه‌های شگفت‌آور و پرطمطراق؛ بی‌ادعا و بی‌تکلف، اما هنرمندانه و با مرارت فراوان، روستاییان و آدم‌های معمولی را سوژه‌ی هنر نقاشی خود می‌کند و از ایشان به شکل اجتماعی زنده و پرتحرک‌، شخصیت‌هایی ماندگار می‌سازد.

 

شکارچیان در برف پیتر بروگل.

 

تحلیل اثر:

کل اثر رئالیستی است و دارای روایت و داستان است. سوژ‌ه‌های اصلی در پیش‌زمینه و با جزئیات نقاشی شده‌اند. 

آنها با بدن‌هایی خمیده و سرهایی رو به پایین خسته و حتی کم‌ثمر از شکار، در حال بازگشت به درون روستا هستند. پوشیدگی برف و القای سرما در کلیت اثر در کنار شکارچیان، با ترسیم آتش تازه روشن شده‌ای که به سرعت در حال افزایش است تضادی ماهرانه‌ای را ایجاد کرده تا گرمای محیط خانوادگی به همراه امید برای تداوم زندگی را نوید دهد. این جریان و شور زندگی را می‌توان در میان‌زمینه و روی برکه‌های یخ‌‌زده نیز مشاهده کرد.

تقریبا یک سوم تابلو را شکارچیان و سگان و اهالی کلبه سمت چپ تشکیل داده و مابقی اثر نیز تا جایی که چشم کار می‌کند از کلبه‌ها، آدم‌ها و کوه‌ها شکل گرفته است. رنگ‌ها با غلظت و کنتراست موجود در بخش مقابل و بزرگی اندام افراد و حیوانات با کلیت سایر مناطق، توازن و تعادلی را صورت داده است که برخلاف تابلوهای کلاسیک آن دوره که بر مبنای تقارن این تعادل را می‌آفریدند، عمل می‌کند.

جو زمستانی مملو از آرامش است و پرواز پرستو پیام‌آور بهار. فضای کلی اثر کنجکاوی برانگیز است و چشم مخاطب را در گستره‌ی مکانی و جغرافیایی به دقت و گردش وامی‌دارد.

در نگاه نخست چه چیزی جلب توجه می‌کند؟ زمینه‌ی سفید و برفی، با موجوداتی تیره که بر بستر آن تضادهایی همگن و جاری آفریده است، نه مرده و بی‌تحرک. جستجو و کشف جزئیات زندگی و رفتار روزمره آدم‌ها به همان اندازه‌ی شکوه و عظمت آثار ایتالیایی دارای ارزش و اعتبار زیبایی‌شناسانه می‌باشد.

وسعت زمین‌های اطراف ده فکر شده و مدیریت شده ترسیم شده‌اند. شخصیت‌ها و آدم‌ها به لحاظ فردی، برتری و شاخصه‌ای ندارند. رفتارها و حرکات، دسته جمعی است و هویت جمع بر فرد تفوق دارد. در کل، روستایی بودن خود رخدادی جدی و مهم تلقی می‌شود.

سیر رنگ‌ها که به تدریج به عمق وارد می‌شویم از غلظت کمتری برخوردار می‌شود. وضوح و کنتراست رنگ‌ها در پیش‌زمینه بیشتر و تاثیرگذارتر است و از گرمی به سردی می‌گراید. ما سرما را به واسطه‌ی رنگ‌های مرده و بی‌رمق در عمق و دوردست‌ها بیشتر احساس می‌کنیم تا در مقابل. هم‌رنگی آسمان و برکه‌های یخ‌زده، جدایی‌ناپذیر بودن ترکیبات کلی محیط را به خوبی القا می‌کند. گویی مخاطب با جو و آسمانی مواجه می‌شود که بر بستر آن روستایی بنا شده است.

این اثر از نظم هندسی خاصی نیز برخوردار می‌باشد که نگارنده در حد امکان با خطوط رنگی آنها را آشکار ساخته است. نخست، جفت خطوط آبی و زرد که هر چه از پیش‌زمینه به پس‌زمینه می‌روند از هم فاصله می‌گیرند و پرسپکتیو (عمق میدان) معکوسی را شکل می‌دهند. این عمق میدان با ازدیاد فاصله مابین دو خط موازی که از ناظر دور می‌شوند به وجود می‌آید که کارکرد آن دعوت به گسترش نگاه مخاطب است.

خطوط سبز‌ رنگ که تقریبا در همه جا موازی هستند، نظمی خاص را از ابتدای تصویر تا عمق آن شکل می‌بخشد. این خطوط بر ملایمت و نرمی فضا افزوده و از زمختی و سردی آن می‌کاهد. چشم مخاطب ناخواسته و ناخودآگاه با این خطوط پله پله تا عمق پیش رفته و بازمی‌گردد. خط صورتی روی کناره‌ی کلبه نیز به حرکت دادن چشم از بالا به سطح یاری می‌رساند.

و در نهایت خط منحنی دایره‌وار، نگاه‌مان را از منتهی‌الیه سمت چپ تابلو تا منتهی‌الیه سمت راست آن به نوسان وامی‌دارد و نرمی خاصی به حرکت چشم‌مانمان می‌دهد.

شکارچیان در برف، اثری است از زندگی و حرکت و پویایی در سردترین شرایط جوی و محیطی، که امید بخشی است بر لحظات ناکامی.

 

سکانس دیدار کلوین با مادردر رویا.

 

مادر تارکوفسکی زنی مقتدر بود که از کودکی او را برای هنرمند شدن در نظر داشته است و از همان سال های کودکی او را با هنر و ادبیات آشنا می کرده است.

مکانی که کریس مادرش را میبیند ترکیبیست از داچای زمینی و اتاق خوابش در ایستگاه فضایی. این دومین پایان بندی فیلم است.اولین صحنه کتابخانه است که کریس در آن سعی میکند با کسانی که به آنها بدی کرده، دوباره دوستی بر قرار کند.

مادر کریس از گذشته می آید لذا تجسمی از او را مشاهده می نماییم که جوان و زیبا و با شکوه است. او شیپور شاخ گاوی – که اشاره به شیپور نواخته شده برای دن کیشوت دارد - را با ملایمت نوازش میکند و با نگاه تحقیرآمیزی که مادرانه به فرزند خردسال می اندازد کریس را با مهربانی بازخواست می کند. اینان همان توقعاتی هستند که اعتماد به نفس تارکوفسکی را در مقابلش تخریب کرد و بنیان های رابطه صمیمانه با او را به نابودی کشاند. بله زندگی که آندری برای خود ساخته شاید در نظر مادر کریس عجیب جلوه نماید لیک برای خود تارکوفسکی محترم و مقدس بوده و باعث افتخار اوست. این صحنه تلخی غریبی در خود دارد. او بدن فرزند را با آب طهارت میبخشد و تسلایی است بر زخم های وارد شده بر روح و اندامش.

کریس در بستر بیماری از خواب بر میخیزد. حس و حال اتاق گویای رخدادی است که او از آن بی اطلاع است. حسی شبیه به پایان جنگ و ایجاد صلح. حس امید و زندگی. از هری تنها لباسی باقی مانده و نامه ای که نشان از ایثار و عشق ابدی اش است. خاطرات کریس همچون ماهیان رنگارنگ میان مرجان های دریا گرفتار آمده اند. دریایی که بوی لجن و تعفنش دلیل از روزگاری تلخ داشته است. هاری میرود تا با پایانش فصل نوینی در زندگی کریس آغاز گردد.

کریس دیگر آن انسان زمینی قبلی نیست. او زین پس در خاک نمیگنجد و آرامش و انگیزش را در سطوحی ماورای فیزیک و مدرنیته ای که بشر دهها سال است در آرزوی آن بسر میبرد جستجو میکند. او سراسر پرسش و کنجکاویست در مقابل این معمای هستی. و کسی که یکبار و یک لحظه تماس و رابطه با معنویات را حس کرده باشد چگونه میتواند دلخوش زندگی مادی گردد.

photo_2022-10-05_12-22-25

 

مارینا تارکوفسکی خواهر کوچک آندری تارکوفسکی درباره ی زندگی و کار او در فیلم سولاریس صحبت می کند.

 

عکسی مربوط به دوران خردسالی تارکوفسکی.

photo_2022-10-05_12-24-25

 

از سکانس های پایانی فیلم سولاریس.

 

در روان درمانی، پرداختن به این مسائل بسیار اهمیت دارد: گذشته حاضر در اکنون، رؤیاها و خواسته ها. چیزهایی که در اقیانوس سولاریس مجسم می شود.

اقیانوس سولاریس با این کار عده ای را به مرز دیوانگی می کشاند. اما عده ای را گویی روان درمانی می کند. این به انتخاب خود شخص است؛ دیوانه شود یا ازبندهای گذشته و حالش رها شود؟

کریس رو میبینیم که دچار دگرگونی وآشفتگی شده....و بعد به خواب فرو میره و مادرشو میبینه که میگه زندگی عجیب غریبی رو در پیش گرفتی...به نظر منظور همون باور کردن واقعی بودن هریه..... که باعث آشفته و شلخته شدن ظاهرشه....و بعد شست و شوی  کثیفی های دستش توسط مادرش...این صحنه ها رو به معنی شسته شدن ذهن کریس از وهم و خیالات میشه گذاشت...خیالی که باعث زنده شدن هری شده بود.

گویی مادر، او را از افکار آشفته و زندگی سختش، می رهاند. شاید بتوان گفت نقش مادری را ایفا می کند. نقش مادری یا همان حیات بخشی، دادن زندگی دوباره. کریس دوباره زنده می شود. مادر او را آرام می کند. از کثیفی ها (از رنج و غم) رها می کند.

یادمان باشد که کریس در ابتدای فیلم هرچه را که مربوط به گذشته‌اش می‌شود، می‌سوزاند. از جمله عکس زنی با شال که متعلق به هری است. اما گذشته آن‌چنان با قدرت در ذهن ما پدیدار می‌شود که پس از رفتن هری، در نمایی از فیلم شال او را می‌بینیم که کریس آن را برمی‌دارد.

گیباریان، اسناوت و سارتوریس با آن کوتوله‌هایش، تاب «ظهور حقیقت» را ندارند. گیباریان خودش را از بین برده، اسناوت دچار احوالاتی شده و سارتوریس هنوز با علم دست به گریبان است و همان زمان در حال پنهان کردن اندوخته‌های گذشته‌ی خود است.

این اقیانوس سولاریس میتونه نمادی از روح اجتماع باشه یعنی روح واحدی که داخل جوامع انسانی هست و هیچگاه درک نشده.

یادمان باشددر دنیایی زندگی می کنیم  تصورات و رؤیاها تا به این حد در دسترس و تجسم هستن، هرآنچه می خواستیم ظهور پیدا می کند به مثابه عمل وعکسل العمل حتی افکارمان.

وقتی ما میمیریم. ..چه اتفاقی میفته؟

دیگه عزیزانمونو نمیبینیم...پس یعنی فقط توی این دنیاس که میتونیم اونا رو داشته باشیم و اگه از این دنیا بریم دیگه عشق هامونو نداریم...فقط خودمونیم...سولاریس هم همینه. .کی خبر داره قبل از این که به دنیا بیاد کجا بود؟ با کی بوده؟ هیشکی نمیدونه..اینا سوالایه که هیچ وقت بهش پاسخ داده نشده..که ما قبل از این دنیا کجا بودیم؟؟...پس یعنی این دنیا هم خودش قطعا یه سولاریسه...چون ما فقط کسانی که بهشون دل بستیمو  توی این دنیا داریم.

 این خوده  کریسه که دیگه دلش نمیخواد هری رو داشته باشه و نماد وجود هری که شال بافتنی 10 سال پیشه رو میده به مادرش.وقتی هم که کریس از خواب بیدار میشه و میبینه هری دیگه وجود نداره  زیاد تعجب نمیکنه  چون خود کریس نخواسته دیگه باشه.

 

سکانس پایانی فیلم سولاریس.

 

سکانس پایانی در سولاریس، همچون سکانس آغازین، با تاکید و حرکت آهسته‌ی دوربین و با Zoom in روی گیاهی سبز و زرد و شناور در آب شروع میشود. 

در این حرکت از پایان به آغاز، در حقیقت بازگشت کلوین به زمین را به صورتی نمادین شاهد هستیم. او که حالا در سیاره‌ی سولاریس ماندگار شده‌است، و به کمک فضای ناشناخته‌ی سولاریس، توانسته‌است با ضمیر ناخودآگاه خود که در اعماق وجود انسان پنهان است ارتباط برقرار کند و به نوعی با آن آشتی کند، این جشن آشتی را در اوج فیلم و با درآغوش کشیدن پدرش تجربه می‌کند. 

در سکانس آغازین می‌بینیم که کلوین رابطه‌ی صمیمی با پدرش ندارد ولی، و تنها بعد از سفر به سولاریس که در واقع سیر و سلوکی روحانی به «درون خویش» است درمی‌یابد که شاید در ظاهر از خانواده بریده و حتی خاطرات آن‌ها را سوزانده‌است، اما جایی در روح، ذهن و احساسات او آنها همچنان زنده هستند. همچون زخمی عمیق که التیام نیافته‌است و دائم در خواب و رویا آرامش او را برهم می‌زند. 

او دیگر در جنگ با گذشته‌اش نیست. کلوین می‌بیند که در خانه روی سر پدر باران می‌بارد درحالیکه خود پدر به آن توجهی ندارد و از آن بی‌خبر است، و برعکس خارج از خانه خبری از باران نیست و این نشان می‌دهد که کلوین تنها به واسطه‌ی همان فضای سولاریس است که دارد این لحظات روحانی را تجربه می‌کند و در عالمی فرای عالم زمینی این اتفاقات دارد رخ می‌دهد. 

در ادامه می‌بینیم که خانه‌ی پدری و همه‌ی دنیای کلوین همچون ذره‌ای کوچک و شاید به شکل یکی از هزاران گیاه درون اقیانوس سولاریس، این ذات هوشمند، یکی می‌شود. سولاریس، تلاشی است برای بیدار کردن انسان مدرن، او که با سرعتی شتاب‌زده همچون حرکت ماشین‌ها در اتوبان‌های پیچ در پیچ به دنبال کشف دنیاهای دیگر است، و به او تلنگر می‌زند که از چه چیز مهمی دارد غافل می‌شود و آن روح انسان است. روح هستی، ما در این شتاب برای رسیدن و کشف کردن از خود غافل می‌شویم، خودمان را در زمین میان خاطراتی که هستی ما را می‌سازند جا می‌گذاریم و به دنبال کشف فضاهای ناشناخته بیشتر هستیم. حال آنکه سرخورده از اینهمه جستن و نیافتن، در پی سال‌ها سرگردانی، درمی‌ابیم که شاید به قول اسنات یکی از دانشمندان سولاریس، آنچه که نهایتا بدان نیاز داریم نه دنیاهای دیگر که تنها آیینه‌ای است که در آن به خودمان نگاه کنیم و خود را بشناسیم. و فیلم سولاریس آندری تارکوفسکی با انتخاب حرکت‌های آهسته و تامل بر زندگی کلوین بر روی زمین بیننده را دعوت به کشف و اکتشاف دنیای پیرامون خودش می‌کند تا از این راه به درون خودش نظر کند، با خودش خلوت کند تا آنچه را که می‌جوید بیابد. انسانی که اصل و ریشه‌ی خود را رها کرداست و در عالمی دیگر سرگردان شده‌است و به اشتباه نشانه‌های حیات را در جایی دیگر می‌جوید.

 

 کلوین به جستجوی طلب بخشایش به خانه اش بر میگردد. تارکوفسکی برای تاکید بر این نکته به نقاشی “بازگشت پسر ولخرج” اثر رامبراند ارجاع میدهد. هنگامی که دوربین دور میشود با تعجبی غافلگیر میشویم آنجا که معلوم میشود کلوین معنای عشق و گذشت حقیقی را عمیقا آموخته است. این آخرین پیچش روایی فیلم است که اگر وجود نداشت بسیار از غنایش کاسته می شد. تارکوفسکی میخواهد بگوید که گرچه جهان ما عینی و صلب به نظر میرسد، درام حقیقی در سطوح ذهنی اتفاق می افتد، جایی که همگی ما دایما با مهمان هایمان روبرو می شویم.

دور شدن تصویر از فرد شاید استعاره به این نکته دارد که زمین هر چقدر هم در این کهکشان کوچک باشد باز هم ، مهد و گهواره ی آرامش ساکنین خود می باشد....

با این نما تارکوفسکی می گوید که مرز میان خاطره و واقعیت جاری زندگی قابل تفکیک نیست.

...دقایقا همون توصیفات خلبان  برتون...همون باغ...خار پشته. .درخت های بی برگ اقاقیا...توی دریای سولاریس...پس آیا دنیای واقعی هم درواقع یه سولاریس از یه دنیای دیگس؟؟؟

تارکوفسکی با پلان- سکانس پایانی فیلم، این برداشت نهایی را در ذهن تماشاگر ایجاد می کند که کریس در آینده به سوی یک زندگی کامل‌تر همراه با عشق و معنویت حرکت خواهد کرد.

سکانس پایانی سولاریس تارکوفسکی در ذهن جستجو گر ادمی به نوعی یک سوال، یک فرضیه، یه تم و البته یک خط بطلانی بر اندیشه ادمیان کشیده است. ما در فیلم می بینیم که  اساتید فلسفه، روانشناسی و متخصصین مختلفی وجود دارند که برای قضاوت اظهارت خلبانی که در ابتدای فیلم سولاریس را توصیف می کنند گرد هم امده اند. 

در ابتدا هیچ کدام از این متخصصین (که به نوعی نماینده جریانی فکری و فلسفی ادمیان است) نمی توانند باور کنند و قبول کنند. این شک انها باعث می گردد که گروهی دیگر از دانشمندان برای بررسی سولاریس اعزام گردند. 

در سکانس اخر که صرفا برای بیننده فیلم طراحی گردیده، بیننده لحظه ای که بازیگر اول فیلم در کنار پدرش ایستاده و دوربین به بالا حرکت می کند و ان قدر بالا می رود که انها نقطه هایی کوچک دیده می شوند که بخشی از تصویر سولاریس است، این لحظه لحظه ای است که تمامی باورهای انسانی از فلسفه گرفته تا مذهب و اعتقاد و هر انچه که است زیر سوال می رود. 

سوالی که مطرح می گردد این است که ایا باور و اندیشه من درست است و یا نادرست. و ایا انسان نیازمند بازگشت به خویش است؟و این بازگشت به خویش نمی تواند نمایانگر تمام مفهوم فیلم سولاریس باشد.

photo_2022-10-05_12-28-36

 

منبع: کانال تلگرامی کافه هنر

 

ارسال نظر:

  • پربازدیدترین ها
  • پربحث ترین ها