درباره قورباغهی هومن سیدی
قورباغه، تازهترین تجربهی هومن سیدی، بهگمانِ من جلوتر از سه تجربهی پیشینِ او میایستد (آفریقا و سیزده را هنوز ندیدهام). قورباغه، علیرغمِ ضعفهایی که در فیلمنامهاش دارد، لااقل میتواند داستانش را درست تعریف کند (کاری که اعترافاتِ ذهنِ خطرناکِ من نمیتوانست) و دستمایهی خوب و جذابی را هم برای داستانش برمیگزیند (چیزی که در خشم و هیاهو غایب بود) و اثری از کلیشههای واپسگرایانهی سینمای ایران هم در آن نیست (چیزی که ایدهی اصلیِ مغزهای کوچکِ زنگزده را تشکیل میداد).
به گزارش هنر امروز به نقل از کانال تلگرامی FilmsThatILoved، علاقهی سیدی به سینمای جهان باز هم مشهود است و او دوباره سراغِ فیلمهایی رفته که دوست میداشته و این بار، لااقل فقط در قسمتِ اول، برداشتِ موفقی از یکی از اتفاقهای مرکزیِ نفرت (ساختهی متیوکاسوویتز) انجام دادهاست. اینها را باید گذاشت کنارِ فیلمبرداریِ درخشانِ فیلم (از پلانهایی که بهاشتباه بهصورتِ دوربینرویدست فیلمبرداری شدهاند میگذریم) که در کنارِ ایدههای میزانسنیک و دکوپاژیِ سیدی میسّر شدهاست. باید اذعان کرد فصلِ رشت، از نظرِ بصری، یکی از درخشانترین وجوهِ سریال است (البته میتوان ردّ پای سینمای وس_اندرسون را هم در طراحیِ آن جست) و فصلِ آشناییِ شمسآبادی و لیلا، با آن قاببندیهای تماشایی و آن لوکیشنهای عجیب، دریادماندنی است (و اینجا هم احتمالن ایدا نقشِ مهمی در ایدهیابیِ سیدی داشتهاست). ولی با وجودِ اینها، باز هم نمیتوان قورباغه را اثری محکم و موفق در کارنامهی سیدی دانست.
ایرادهای زیادی در ساختهی سیدی بهچشم میخورند که چشمبستن بهروی آنها کارِ سادهای نیست. اصلیترین مشکلِ قورباغه در فیلمنامهاش نمود پیدا میکند. مشکلاتی البته جزئی که باعث میشود بدانیم که با فیلمنامهی پخته و کاملی سروکار نداریم؛ اما مشکلی کلیتر در همان چهار پنج قسمتِ ابتدایی بروز میکند که شخصن نتوانستم تا پایان جوابی برای آن پیدا کنم: نوری (نوید محمدزاده) چرا رامین (صابر ابر) را نمیکُشد؟ آنگونه که سریال در قسمتهای ابتدایی نشان میدهد، کشتنِ آدمها بهدستِ نوری میتواند جوری اتفاق بیفتد که هیچ تاوانی برای او نداشتهباشد و اصلن کسی نفهمد که او این کار را کردهاست. پس با تمامِ این اوضاع، چرا رامین را نمیکشد؟ ــ قبل از اینکه همهی این اتفاقات برایش بیفتد. سریال در یکی از قسمتهایش توجیهِ نصفهونیمهای برای این نکُشتن در دهانِ نوری میگنجانَد؛ اما این توضیح، این دیالوگِ کوتاه، اینکه «تو کاری کردهای که انگار سالهاست میشناسمت»، پاسخِ منطقیای به این پرسشِ بزرگ نیست. نوری رامین را نمیکشد؛ احتمالن فقط بهخاطرِ اینکه اگر این کار را بکند، داستان تمام میشود، بساطِ مهمانی برچیده میشود و همهی عوامل باید کاسهوکوزهشان را جمع کنند و بروند پیِ ادامهی زندگی. بنابراین فیلمنامهنویس در داستان، و در روندِ علتومعلولیاش، مداخله میکند تا بتواند قصهاش را جلو ببرد. البته میتوان سؤالهای دیگری را هم مطرح کرد. مثلِ اینکه نوری چهطور توانسته اینهمه پول داشتهباشد و چهطور اینهمه آدم دارند برای او کار میکنند، درحالیکه نمیدانند او دارد از چه طریقی پول درمیآورد؟ اصلن چهطور ممکن است که او همیشه در خانه است و هیچ فعالیتِ اقتصادیای ندارد؟ یا چهطور بچهی بزدل و ترسویی چون او تبدیل شدهاست به چنین هیولایی که از هیچکس نمیترسد؟ بخشی از این تغییر طبیعی است؛ بهواسطهی داشتنِ مواد؛ اما آیا همهی آن عدماعتمادبهنفسِ دورهی جوانی باید دود شود و بههوا برود؟
جدای از این پرسشِ بزرگ، اشکالاتِ ریزِ دیگری هم در فیلمنامه بهچشم میخورد. میشود گفت خیلی از صحنههای سریال بیشازاندازه طولانیاند. صحنههای گفتوگویی، که میشد خیلی زودتر و با دیالوگهای کمتر تمام شوند، بیهوده طولانی میشوند و شخصیتها، که میتوانستند منظورشان را با سه چهار تا دیالوگ بیان کنند، شروع میکنند به حرّافی (از کیفیتِ پایینِ خودِ دیالوگها میگذریم که نمونهاش را میتوانیم در برخوردِ نوری با پلیس ببینیم). این حرّافیها بعضی وقتها کار دستِ سریال میدهد. میتوان فهمید که لابهلای این حرّافیها، بعضن انگیزههای شخصیتها عوض میشود و حرفها با همدیگر ضدونقیض بهنظر میرسند. بارزترین مثال برای چنین چیزی صحنهای است که سروش اسلحه روی نوری گرفته تا بتواند مواد را از او بگیرد. به اینها اضافه کنید روایتپردازیهای اضافهی فیلم را که بارزترین نمونهاش اپیزودی است که در رشت میگذرد. تقریبن یک قسمتِ کامل صرفِ این میشود که بدانیم انگشتِ مادرِ رامین قطع شدهاست. فقط همین. بیکه صحنههای دیگرِ رشت چندان بهدردِ روایتِ اصلیِ سریال بخورند.
مواردِ غیرمنطقیای هم در اجرای صحنهها وجود دارد که باعث میشوند کیفیتِ کار پایین بیاید. اصلیترینش در همان قسمتِ اول نمود مییابد. اینکه رامین چهطور با آنهمه زخم و جراحت و خونریزی نهتنها نمیمیرد، بلکه آنقدر سرِپاست که میتواند جنازهای سنگین را جابهجا بکند تا صحنهسازیِ نوری بههم بخورد؟ این موارد در قسمتِ آخر به اوجِ خود میرسند: چهطور میشود آنهمه آدمِ مسلح از آن فاصلهی نزدیک نتوانند دو تا آدمِ سوار بر یک ماشینِ لکنته را بکُشند؟ چهطور میشود تیر به پایینِ شکمِ رامین بخورد؟ ــ آدمی که پشتِ داشبورد نشسته، و قاعدتن آن قسمت از بدنش تحتمحافظتِ داشبورد است؟ البته قسمتِ آخرِ سریال چیزِ عجیبوغریبی است. روایتِ شتابزده، بدونِ مکث، هول و غیرمنطقیای که سیدی برایمان ترتیب دادهاست جای هیچ دفاعی ندارد. تنها فرقِ قسمتِ آخرِ قورباغه با سریالهای صداوسیما در این است که کسی با کسی ازدواج نمیکند. و اینها را باید گذاشت در کنارِ بازیهای بدی که جایجایِ سریال قابلمشاهده است و گلِ سرسبدش نوید محمدزاده است. یک بازیِ تخت و بیحسوحال، با نحوهای از ادای دیالوگ که هیچ حسی را به مخاطب منتقل نمیکند. آیا این تصمیمی از طرفِ کارگردان بودهاست؟ برای چه؟ بازیهای بد را میتوان مشمولِ صابر ابر و سحر دولتشاهی هم دانست، در صحنههایی از فیلم؛ علیالخصوص جایی در قسمتِ آخر که فرانک تیر خورده و روی تخت دراز کشیدهاست و رامین پیشِ او میآید تا بگوید همیشه دوستش داشتهاست. اصلن بگذارید یک سؤالِ مهمتر بپرسم: نقشِ فرانک در سریال چیست؟ با حذفِ او چه اتفاقی در داستان میافتد؟ موشوگربهبازیهای او و رامین چهقدر بهدردِ داستان میخورد و آیا بُعدی به آن میافزاید؟
بهدلایلی، همچنان به هومن سیدی امیدوارم و منتظرم تا بالأخره روزی برسد که بتواند فیلمِ خوب و درستش را بسازد. ولی بهنظرم میرسد که او فعلن درگیرِ این مسئله است که مخاطبش را مرعوب کند. مثلِ بعضی از حرکتدوربینهای دایرهایاش که هیچ دلیلی ندارد و فقط برای بالابردنِ تمپوی صحنه استفاده شدهاست (جدای از اینکه خودِ آن صحنه اصلن بهدرد نمیخورد و کاملن قابلحذف است). یا نمونهای دیگر: بارشِ قورباغه و ماهی از آسمان در آن لحظهی پایانی چه منطقی دارد؟ در ماگنولیا سراسر منطق است؛ ولی اینجا چه؟ صرفن یک کپی یا ادای احترام است؟ باشد؛ ولی به چه دلیل؟ سیدی همچنان نمیخواهد با سینما لحظههایی بیافریند که قلبِ مخاطب را لمس کنند. او میخواهد مخاطب را فریب بدهد و بزرگی و پیچیدگیِ خودش را بهرخِ او بکشد. و واضح است که تا این آفت از ذهنِ سیدی رخت برنبندد، سینمای او هم پیشرفتی نمیکند.