سریال Big Little Lies: ماجرای دروغهای آشنا
سریال هفت قسمتی و پرستارهی Big Little Lies یکی از مهمترین محصولات تلویزیون ۲۰۱۷ است که نباید آن را از دست بدهید.
تنها جایی که می توان نیکول کیدمن، ریز ویترسپون، لورا دِرن، شایلین وودلی و زو کراویتز را کنار هم دید، احتمالا در مراسم اهدای جوایز یک برنامه هنری است ولی این بار باید خوشحال باشیم که این چند بازیگر توانمند در یک قاب قرار گرفته اند و تازه این قاب، پرده نقره ای سینما نیست که مجبور باشیم برای دیدنش از خانه خارج شویم بلکه قاب تلویزیون و سریال جذاب و پرکشش «دروغ های بزرگ کوچک» است که ما را به دیدن بازی خوب این ابرستاره های زن مهمان می کند.
سریال «دروغ های بزرگ کوچک» اقتباسی است از رمانی به همین نام نوشته یک نویسنده استرالیایی به نام لیان موریارتی. وقتی این رمان به دست ویترسپون می رسد، آن را با ولع زیادی می خواند و بعد هم بلافاصله آن را به دوست و همکار نزدیکش یعنی نیکول کیدمن پیشنهاد می کند. کیدمن هم فوری آن را می خواند و این آغاز همکاری این دو در پروژه «دروغ های بزرگ کوچک» است. کیدمن می گوید: «من لیان را در سیدنی ملاقات کردم و با هم قهوه نوشیدیم. آنجا بود که به او گفتم اگر قرار باشد از این رمان یک سریال ساخته شود، قول می دهم که تو هم بر روند کار نظارت داشته باشی.»
سریالی که محصول قلم دیوید کلی و فیلمسازی شخصی چون ژان مارکوالی است. والی تمام هفت قسمت این مجموعه پر ستاره را کارگردانی کرده و مانند دیگر آثار برجسته اخیرش، محصولی تمام و کمال بر ضد خشونت ارائه داده است.
این کارگردان در ادامه موفقیتهایش پس از «باشگاه خریداران دالاس» و «تخریب» سراغ سوژه پرحاشیه دیگری مانند خشونت در بستر خانوادههای آمریکایی رفته است، او و دیوید کلی بهخوبی و بدون درنگ نگاه طبقه مرفه آمریکایی را به مقوله خشونت، اشتباه تلقی کرده و برای رسیدن به این منظور از به میان کشیدن پای کودکان نیز ابایی نداشتهاند. ماجرا از زمانی آغاز میشود که عدهای مردم شهر ثروتمندنشینی در آمریکا را در اتاق بازجویی میبینیم. قتلی صورت گرفته و ما از سخنان این اشخاص که هیچکدام جزو کاراکترهای اصلی قصه نیستند و تنها ماجرا را از دور نظاره کردهاند، باید قصه را تا هنگام رخ دادن فاجعه دنبال کنیم.
ماجرای اصلی این سریال حول شش شخصیت زن میچرخد. اولین آنها مدلین (ریس ویترسپون) بههمراه همسر دومش در خانهای ساحلی و زیبا زندگی میکند، او از همسر اولش دو دختر دارد، اولی دختری نوجوان و دومی دختری کوچک است، عمده مشکلات مدلین در مواجهه وی با همسر سابق و خانوادهاش خلاصه میشود. مدلین که شخصیتی آتشینمزاج دارد تحمل تغییرات همسر اولش را ندارد که در همسایگی آنها زندگی میکند. زیرا بیشتر این تغییرات از دل زن دوم همسرش که دختری جوان و زیباست (زوئی کراویتز) نشات گرفته است.
جین (شیلن وودلی)، عضو دیگر گروه کوچک این مادران به حساب میآید، او بهتازگی ساکن این شهر شده است و وضعیت مالی معمولی دارد، او پسر کوچکی دارد که به سختی در مدرسه مشهور این شهر ثبتنام کرده و با تهمت خشونت علیه دختربچهای، خطر اخراجش در همین ابتدای کار به مشام میرسد. جین که فرزندش را حاصل تعرض فردی بیمار و خشن میداند همواره نگران انتقال خشونت ذاتی او از طریق ژن به پسربچهاش است. این درحالی است که جین همواره در تخیلاتش سودای به قتل رساندن فرد متعرض را دارد.
. سومین عضو این گروه سلست (نیکول کیدمن)، نام دارد، او به همراه همسرش پری (الکساندر اسکارسگارد) زوج نمونه شهر هستند، آنها افرادی بسیار ثروتمند و زیبا هستند که چشم و هوش دیگر اهالی را میربایند و حسادت بسیاری از همسایههای خود را بر میانگیزند. سلست که چند سالی از همسرش بزرگتر است مشکلات زیادی برای بارداری را پشت سر گذاشته است. درنهایت او با حمایتهای همهجانبه همسرش موفق شد تا پسربچههایی دوقلو بهدنیا آورد. مشکل اصلی زندگی این زوج که همه اهالی شهر آنها را بینقص میدانند در ابراز خشونتهای لحظهای است که پری از خود بروز میدهد. پری که از مشکلات روانی قابل توجهی رنج میبرد روزبهروز بهانهگیرتر میشود و بههر بهانه کوچکی همسرش را مورد ضربوشتم قرار میدهد که پس از دقایقی پشیمان شده و شروع به دلجویی میکند. مشکل اصلی قصه زمانی آغاز میشود که دختربچه کوچک خانواده سرشناس کلین در مدرسه مورد آزار و اذیت فیزیکی قرار گرفته و انواع کبودیها و جای گاز گرفتگی در بدنش نمایان میشود. تشخیص هویت کودکی که دختربچه، خانواده کلین را اذیت میکند که تا پایان سریال باعث گرهگشایی اصلی داستان و برملا شدن بسیاری از رازهای نهفته در دل این شهر کوچک میشود.
سریال دربارهی همان چیزی است که در تکتک دقایق زندگیمان وجود دارد؛ دربارهی دروغهایی که هرروز به خودمان یا دیگران میگوییم. دربارهی دروغی که به خودمان دربارهی توانایی دستیابیمان به یک زندگی ایدهآل میگوییم. دربارهی نگاههای حسرتآمیزمان به دیگران در ماشینهای مُدل بالا و خانههای شیک. دربارهی چیزهایی که با نگاه کردن به آنها در دلمان میگوییم. که آنها جزو طبقهی مرفه بیدرد جامعه هستند. این طرز فکر فقط مربوط به آدمهای پولدارتر و بالانشینتر از خودمان نمیشود و به شکلهای دیگری در رابطه با آدمهای دور و اطرافمان، از فامیل تا دوستان هم صدق میکند. فقط ما مشکل داریم. چون ما هیچوقت مشکلات دیگران را در خلوتهایشان ندیدهایم یا توانایی وارد شدن به درون ذهن آشوبزدهشان را نداریم. ما توانایی حس کردن سیاهترین و عمیقترین احساسات خودمان را داریم، اما به ندرت میتوانیم چیزی را که در ذهن دیگران میگذرد، احساس کنیم. پس، خیلی راحت میتوان آنها را به عنوان بیگانههایی که ما را نمیفهمند ببینیم. همین کاری میکند تا در اوج نزدیک بودن به آنها از لحاظ فیزیکی، در درک کردن آنها شکست بخوریم. فقط به خاطر اینکه هیچوقت به این فکر نمیکنیم که ما برخلاف جایگاه و طبقه و تفاوتهای ظاهریمان، انسان هستیم و همهی انسانها از سیمپیچی روانی یکسانی بهره میبرند. و وقتی متوجه شویم که به هیچوجه زندگی ایدهآلی وجود ندارد و آدمها همه دربوداغان هستند، آن وقت خیلی راحتتر میتوان خودمان، دنیا و ساکنانش را درک کرد.
داستان این سریال، روایت خطی ندارد و بسته به شرایط، با فلاشبک و فلاشفوروارد، عقب و جلو میرود. راوی داستان، دانای کلی است که از همهچیز خبر دارد و برای بهتر درک شدن عمق ماجرا، هر جای داستان را که صلاح میداند تعریف میکند. خط اصلی داستان در ظاهر پیدا شدن قاتل (و البته کشف مقتول توسط مخاطب) است ولی در لایههای زیرین به این میپردازد که چه شده است که در شرایطی اینچنینی، که از بیرون و در ظاهر همهچیز خوب و خوش و خرم است، چنین فاجعهای رخ میدهد؟ در یک شهر ساحلی آرام، با خانوادههایی که زندگی مجلل و مرفهی دارند و با هم ارتباطات خوب و نزدیکی برقرار کردهاند چرا باید یک نفر کشته شود؟ ورود یک آدم جدید به این شهر به نام «جین» که یک مادر تنها به همراه پسربچهاش است باعث میشود که ظاهر ساختگی روابط کنار رود و باطن خراب و پوسیده آن مجال ظهور و بروز پیدا کند. حرفی که روی پوستر فیلم هم در قالب شعار آمده است: «یک زندگی ایده آل، یک دروغ ایده آل است.»
دروغهای کوچکی که آدمها به خود و دیگران میگویند، در باطن و بهمرور دروغهای بزرگی میشوند که سرنوشت آنها را چیزی خلاف آنچه انتظار میرود رقم میزند. به دیگران دروغ میگوییم که خوشبختیم و حتی دوست داریم به دروغ باور کنیم که آنها هیچ مشکلی ندارند و از ما خوشبختترند! دروغ در دروغ! وقتی همه دروغها کنار میرود، به قیمت رخ دادن یک فاجعه، شاید بتوانیم کمی هم را درک کنیم و همدرد هم باشیم. موقعیتی که داستان خلق میکند سرشار از احساسات متنوع و متضاد است. احساساتی که کارگردان با بازیهای درخشان بازیگرانش به ما نشان میدهد؛ مخصوصاً لحظاتی که با آنها تنها میشویم و در خلوتشان، خودِ ساختگیشان را پوست میکنند.
شاید ظاهر زندگی اکثر شخصیتهای فیلم، ظاهر زندگی مخاطب عام نباشد ولی مگر علیرغم همهی تفاوتها، ذات انسانها اشتراکهای زیادی ندارند؟ اینکه کارگردان و نویسنده توانستهاند بهرغم ظاهر دور از باور، باطن باورپذیری خلق کنند، هنر آنهاست. چهبسا که ظاهر زندگی «جین» نزدیک به مخاطب است ولی این باعث نمیشود که فقط با او همذاتپنداری کنیم. این هنرنمایی تا آنجا پیش میرود که حتی با شخصیت «رنتا» که در بخش زیادی از سریال بهنوعی ضدقهرمان است هم همذاتپنداری میکنیم و وقتی به درون او نقب میزنیم، برای او دل میسوزانیم.
از میان مفاهیم متعدد مطرح شده در سریال همانند پنهان کاری، اختلاف و فاصلهٔ نسلها، حسادت، سرک کشیدن به زندگی دیگران و … چیزی که بیشتر از بقیه موارد جلب توجه میکند، چرخهٔ به ظاهر پایانناپذیر خشونت است. خشونت در قالب کلام و اعمال فیزیکی که مطلقا از طرف مردان صورت میپذیرد و در مسیری نامرئی به کودکان و نسل بعد نیز تسری پیدا میکند. در واقع نکتهای که سریال را از دیدگاهی فمینیستی روایت میکند، تصویر خشونت مردانهای است که در دل اثر جریان دارد. همسر سلست ابایی از اعمال خشونت در بالاترین حدش ندارد تا جایی که خود سلست را نیز با خود همراه میکند و آمابلا ادعا میکند که مرتبا توسط زیگی که یک پسر است مورد خشونت قرار میگیرد و جین نیز در اواسط سریال پرده از راز بزرگ زندگیاش و این که قربانی خشونت جنسی شده پرده بر میدارد.
در ابتدا شاید اینطور به نظر برسد که «کوچک دروغهای بزرگ» به خاطر این دعواهای زنانه، یکی از آن سریالهای خالهزنکی سخیف است، اما کاملا برعکس. همانطور که گفتم با تکتک شخصیتهای اصلی این سریال همچون یک سری «انسان» برخورد میشود و به اندازهی تمام لحظاتِ دیوانهوار و پرجوش و خروشِ مادلین و رنتا، لحظات آرام و پرسکوتی و تاملبرانگیزی هم وجود دارند که به درون کالبد این شخصیتها نقب میزند و دردها و افکار مغشوششان را بیرون میریزد و آن وقت است که تازه متوجه میشوید این کاراکترها چه چیزهایی را تاکنون از ما مخفی کرده بودند و در اوج تنفربرانگیز بودن، چقدر واقعی، زیبا، عمیق، انسان و در نهایت شبیه به خودمان هستند. تمام این کاراکترها در حال حرکت کردن روی لبهی تیغ هستند. نتیجه این است که مادلین شاید توسط بازیگر دیگری به یک هیولای اعصابخردکنِ مطلق تبدیل میشد، اما ویترسپون طرف همدردیبرانگیز شخصیتش را فاش میکند. یا رنتا اگرچه در نگاه اول زنی به نظر میرسد که بهطرز کلیشهای و اغراقآمیزی برای پیشی گرفتن از دیگر زنان شهر و برتر نشان دادن خودش جوش میزند، اما کمکم متوجه میشویم که او فقط مادری است که نگران سلامت دختر کوچکش است و با این افسردگی دست و پنجه نرم میکند که هیچکس دوستش ندارد.
بنابراین اگرچه سریال همچون یک داستان کاراگاهی رازآلود آغاز میشود و اگرچه به نظر میرسد راز مرکزی قصه این است که چه کسی در شب مهمانی، توسط چه کسی به قتل رسیده است و با اینکه هر از گاهی به آینده فلشفوراردهای چندثانیهای میزنیم و بازجوییهای پلیس از آدمهای دور و اطرافِ شخصیتهای اصلی را میبینیم، اما سریال بیشتر از راز قتل، دربارهی کندو کاو در زندگی ظاهرا ایدهآل و بینقصِ مادلین، سلست، بانی و رنتا، نارضایتیهایشان از زندگی، مشکلات و درگیریهای درونی و بیرونیشان است. دربارهی آشوبهای شخصی و ذهنی آنها که در حال رسیدن به نقطهی جوش و سرریز کردن است. با اینکه از همان ابتدا میدانیم این کاراکترها به نحوی در قتلی که در سکانس افتتاحیه دیده بودیم ربط دارند و با اینکه تهدید پری (الکساندر اسکارسگرد)، شوهرِ کتکزن سلست همیشه حاضر دارد و با اینکه راز مربوط به قلدریهای مدرسه و هویت پدرِ زیگی در مرکز توجه قرار دارند، اما چیزی که «کوچک دروغهای بزرگ» را به سریال عمیق و جذابی تبدیل میکند، مسائل خیلی کوچکتر و درونیتری هستند.
تاکنون دو فصل از این سریال منتشر شدهاست که توانسته نمره بالایی از منتقدین و مخاطبان خود کسب کند. اگر شماهم به این ژانر از سریال علاقهمند هستید، تماشای «دروغهای کچک بزرگ را از دست ندهید.»