نقد، تحلیل و بررسی فیلم"سکوت بره ها" جاناتان دمی
سکوت برهها (انگلیسی: The Silence of the Lambs) فیلم آمریکایی سال ۱۹۹۱ در ژانر وحشت روانشناختی به کارگردانی جاناتان دمی و نویسندگی تد تلی است که از رمان به همین نام از توماس هریس اقتباس شدهاست.
به گزارش هنر امروز، سکوت بره ها
The Silence of the Lambs 1991
ژانر: دلهره آور، ترسناک، جنایی, درام, هیجان انگیز
کارگردان : جاناتان دمی
بازیگران : آنتونی هاپکینز، جودی فاستر، اسکات گلن، تد لواین، آنتونی هیلد
بر اساس رمانی به همین نام:
توماس هریس
موضوعات مرتبط با:
روانشناسیجنایی،اختلالشخصیت،ضداجتماعی،عنصرترس و سرکوب،روانکاوی،تراجنسی،تغییرجنسیت، قاتل زنجیره ای
خلاصه داستان :
لاریس استارلینگ توسط جک کرافورد از آکادمی آموزشی افبیآی در کوانتیکوو، ویرجینیا انتخاب میشود. کرافورد به استارلینگ مأموریت میدهد که با هانیبال لکتر که یک روانشناس و قاتل زنجیرهای است، گفتگو نماید چرا که اعتقاد دارد که لکتر ممکن است بتواند به آنها در پیدا کردن «بیل بوفالو» (قاتلی زنجیرهای که پوست قربانیانش را از تن جدا مینماید) کمک نماید...
فیلم در اسکار سال ۱۹۹۲ برنده ی ۵ جایزه شد :
جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای آنتونی هاپکینز
برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن برای جودی فاستر
برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی
برنده جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای جاناتان دمی
برنده جایزه اسکار بهترین فیلم
نامزد جایزه اسکار بهترین تدوین
نامزد جایزه بهترین میکس صدا
چرا باید این فیلم را دید؟
دکتر لکتر یکی از ترسناک ترین پزشکانی می باشد که به سینما آورده شده است. این دکتر روانشناس پیش از اینکه مغز شما را تبدیل به یک لقمه خوشمزه کند، باید ذهن شما را آماده پذیرش رخدادهای مختلف کند و سپس با خونسردی کامل کارش را انجام دهد. شاید خورده شدن مغز افراد در سینما امروز خیلی ترسناک نباشد اما وقتی نگاه های آنتونی هاپکینگز به سوژه را دنبال کنید و جملات او را بشنوید، قطعا شما نیز به اندازه قربانیان خواهید ترسید!
سکوت برهها در ۱۴ فوریهٔ ۱۹۹۱ میلادی اکران شد و ۲۷۲٫۷ میلیون دلار فروش داشت، در حالی که بودجهٔ فیلم ۱۹ میلیون دلار بود. این فیلم سومین فیلمی است پس از در یک شب اتفاق افتاد و دیوانه از قفس پرید که برندهٔ همهٔ ۵ شاخهٔ اصلی جایزهٔ اسکار شد: بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین بازیگر نقش اول زن، بهترین کارگردانی، و بهترین فیلمنامه اقتباسی.
اکران این فیلم در روز ولنتاین هیاهوی زیادی برپا کرد. کلوز آپ های متعدد و دیالوگ های عجیب تاثیر رعب و وحشت فیلم را دو چندان کرده بود. تلفیق فرم نمایشی و فیلمنامه روانشناسانه اثر را به نوعی کلاسیک می کرد.
همچنین نخستین (و تاکنون تنها) فیلم برندهٔ جایزهٔ اسکار بهترین فیلم در ژانر ترسناک است و نیز، پس از جنگیر در سال ۱۹۷۳ میلادی و آروارهها در ۱۹۷۵ میلادی، سومین فیلم از این نوع است که برای دریافت این جایزه نامزد شدهاند.
سکوت بره ها بر اساس رمانی به همین نام نوشتهٔ توماس هریس ساختهشده و به هانیبال لکتر، نابغهٔ روانپزشکی، آدمخوار و آدمکش زنجیرهای میپردازد.
هانیبال لکتر ، شخصیتی داستانی در سری رمانهای دلهرهآور توماس هریس است. شخصیت هانیبال لکتر رادر چندین فیلم بازنمایی کرده اند که از جمله ی آن ها میتوان به فیلم اژدهای سرخ، شکارچی انسان، سکوت برهها و هانیبال اشاره کرد. آنتونی هاپکینز، برایان کاکس، مدس مایکلسن و گاسپارد اولیل هنرمندانی بوده اند که در نقش دکتر لکتر بازی کرده اند.
دکتر توماس هریس روانشناس آمریکایی بر اساس پرونده های پزشکی اش، رمانی جنایی – معمایی با تم سایکولوژیک به نگارش درآورد که در زمان خود کتاب بسیار پرفروشی بود. فضایی که هریس در رمان خلق می کند در نقطه ی مقابل جهان استیون کینگی می ایستد و تماما با تمی روانکاوی بطن یک دنیای سایکوپات را تجزیه می کند.
تیتراژ و سکانس آغازین سکوت بره ها
در جنگلی مه آلود و اسرارآمیز که بیشتر به یک رویا می ماند،وارد دنیای فیلم می شویم. این تازه آغاز راه است. گویی کل داستان پیش رو از همین ابتدا بیشتر شبیه یک خواب یا بهتر بگوییم،کابوس است.
کلاریس استرلینگ را در این باغ تاریک می بینیم. دوربین به شکل تهدیدآمیزی به او نزدیک می شود. پس از این که به سمت پایگاه به راه می افتد،دوربین از پشت او را تراک می کند. به نظر می رسد که کسی او را زیر نظر دارد؛گرچه که ظاهرا این گونه نیست. اما درواقع سراسر فیلم مانند یک طرح از پیش تعیین شده است. طرحی ناگفته و نانوشته که تنها و تنها یک نفر به مثابه خدا یا دانای کل می داند. این مهم در ارتباط با آخرین سکانس نیز روشن می گردد. و این شخص کسی نیست جز دکتر هانیبال لکتر.
دویدن کلاریس تمرین ماموران FBI است اما درعینحال، فرار از جنگلی را تداعی میکند که میتواند کابوس هر کودکی باشد؛ و ما در ادامه، متوجه ترسها و سختیهای دوران کودکی او خواهیم شد.
از سویی، تمرکز کلاریس بر حرکات ورزشیاش را میبینیم اما از سوی دیگر، وهم موجود در صحنه و تیرهوتار بودن آن، صداهای تهدیدآمیزی که از دل جنگل به گوش میرسد و بیش از همه اینها، ملودی خروشان هاوارد شور، از ترسهای ناتمام این زن سخن میگوید؛ ترسها، تمایلات، عواطفی که بهسختی سرکوب شدهاند و احساس رهاشدن و از دست دادن.همه آنچه کلاریس قصد دارد زیر پوسته سخت «مامور قانون» بودن پنهانش کند.دویدن تکنفره کلاریس ادامه دارد تا جایی که یکی از نیروهای نظامی متوقفش میکند تا بگوید که کرافوردمنتظر ملاقات با اوست؛ این اتفاق، درست پس از رسیدن کلاریس به تابلویی میافتد که عبارت «Hurt, Agony, Pain, Love IT،Pride» بر آن نقش بسته است. همچنان که کلاریس میدود و دور میشود، دوربین را بر روی چهره مردی که پیغام را رسانده بود، ثابت نگه میدارد و ما نوعی گیجی و سردرگمی را در چهرهاش میبینیم؛ این اولین باری است که شاهد این واکنش هستیم اما پسازآن در صورت تمام مردانی که با کلاریس مواجه میشوند، تکرار خواهد شد. چرا کلاریس در چشم همه اینقدر غریبه است؟ حتی کرافورد که به نظر میرسد برای او ارزش قائل است.
بر دیوار دفتر کرافورد، تابلویی میبینیم که تکههای روزنامه با تیترهای مربوط به بیل بوفالو بر آن سنجاق شده است؛ کلاریس در برابر تیتر «بیل پنجمین قربانیاش را پوست کند» میایستد و به عکسی نگاه میکند که زیر آن قرار دارد: عکس جسد پوست کندهشده یک زن.غم»، «اندوه» و «خشم فروخورده» احساساتی هستند که در «سکوت برهها» به تصویر کشیده میشوند.
کرافورد بر این باور است که دکتر لکتر بهعنوان یک روانشناس برجسته و یک بیمار روانی که هم صاحب نفوذ کلامی خارقالعاده است و هم در جنایت دستکمی از بیل ندارد، میتواند در شناسایی و دستگیری بوفالو بیل مفید باشد؛ اما از آنجایی که خودش لکتر را به حبس ابد در یک مرکز درمانی مخصوص بیماران روانی جنایتکار محکوم کرده است، بعید میداند که دکتر علاقهای به همکاری داشته باشد. کرافورد تصمیم میگیرد که کلاریس را با پرسشنامههایی ساختگی برای تطمیع لکتر بفرستد؛ او بر این باور است که اگر لکتر در پر کردن پرسشنامهها همکاری کند، بهاحتمالزیاد، تقاضای کلاریس برای مشارکت در تحقیقات پیرامون بیل بوفالو را رد نخواهد کرد.
سکانسی بی نظیر از فیلم «سکوت بره ها»لحظه دیدار کلاریس با دکتر لکتر
سکوت بره ها در مورد کشتارهای پیاپی یک قاتل سریالی بنام بوفالو بیل است که برای کشف معما، اداره ی پلیس آمریکا تصمیم میگیرد که از یک بیمار روانی که در یک تیمارستان محافظت شده مخصوص جنایتکاران بستری شده است، کمک بگیرد.
سیر پیرنگ و نقطه ی مرکزی درام فیلم در رابطه ی پر از تعلیق و کششی کلاریس استرلینگ و دکتر هانیبال لکتر خلاصه می شود. کلاریس یک پلیس جوان با روحیه ای قوی است که به تازگی به بخش جنایی راه پیدا کرده و در نخستین پرونده اش درگیر یک جنایت پیچیده می شود. جاناتان دمی از پس داستان پر التهاب خود به محور اصلی درام که رابطه ی پیچیده ی هانیبال و کلاریس است می پردازد. در همان شروع نقطه ی عطف داستان، پرسناژ دکتر از طریق موتیف “آشنایی به وسیله ی دیگری” برای مخاطب معرفی می شود. او یک پزشک روانشناس است که با بیماری اسکیزوفرنی و چند شخصیتی دست و پنجه نرم کرده و دست به خوردن بیمارانش زده است. همین معرفی برای مخاطب قبل از دیدن کاراکتر یک آشناپنداری فوق العاده به وجود می آورد و سپس بازی درخشان آنتونی هاپکینز با اکت ها و نگاه هایش، یکی از ابر آنتاگونیست های سمپات تاریخ سینما را می سازد. کلاریس برای رمز گشایی معماهای جنایات نزد او رفته و با ارائه ی روند تحقیقات به هانیبال، می خواهد از هوش استثنایی او استفاده نماید.
دیالوگ سکانس ماندگار از فیلم سکوت بره ها
دکتر هانیبال لکتر مردی بسیار باشخصیت، مودب و هوشمند است. او نقاشی بسیار توانمند است که با کمک حافظه نیرومندش می تواند جزئیات را به خاطر آورد و حتی ساختمان های زیبای فلورانس را نقاشی کند. اما در نخستین دیدار زمانی که متوجه می شود استارلینگ او را بازجویی می کند تا از او اطلاعاتی به دست آورد، او تقاضا برای پر کردن پرسشنامه را توهین میداند. و از او می خواهد آنجا را ترک کند.درحالی که استارلینگ با ترس در حال ترک آسایشگاه است،طعمهی یک بیمار دیوانه میشود، رفتار ناشایست یکی از زندانیان باعث می شود لکتردست از لجاجت بردارد و با کلاریس همکاری کند و به او میگوید که به دنبال یکی از بیماران سابقش بگردد.
یکی از تمهیدات هوشمندانه فیلم برای برجسته تر کردن کاراکتر دکتر هانیبال لکتر،این است که ما در مقام تماشاگر،بیشتر از آن که از او ببینیم،درباره اش می شنویم. درباره خلقیاتش،ویژگی های شیطانی اش و کارنامه مهیب و البته پربار او. یا بهتر بگوییم،شخصیت او بیشتر در ذهن ما شکل می گیرد به جای آن که عینیت خاصی از او ببینیم. درواقع ما تنها در یکی دو صحنه محدود،تنها چشمه ای از جنون بی پایان او را می بینیم که تازه درمقابل آن چه که پیش تر از او شنیده بودیم،هیچ است. لذا به همین دلیل است که این کاراکتر تنها حدود بیست دقیقه در فیلم حضور دارد،اما به نظر می رسد روح او بر سراسر فیلم حاکم است. تصور و تخیلی که از او در ذهن مخاطب شکل می گیرد،ده برابر ترسناک تر و مرگبار تر از واقعیت است.
اتفاقا در بیشتر صحنه های هانیبال،او ساکت و آرام است و کم،اما گزیده و به جا سخن می گوید. او مانند حکیمیست که هر کاری را در جای خود انجام می دهد.
و همین پیچیدگی،شخصیت او را درست در مقابل دیگر بدمن فیلم،یعنی بوفالو بیل قرار می دهد که تنها بیمار بخت برگشته ایست که اسیر اوهام روانی خویش گشته است.
کاراگاه تازه کار FBI کلاریس استرلینگ که صرفا جهت یک چاق سلامتی و مواجهه اولیه به سراغ دکتر آدمخوار اما باشخصیت و عصاقورت داده ای بنام هانیبال لکتر آمده که ناگهان پس از برخورد گرم اولیه با سیل آماج توهین های کلامی او، نفسش در سینه حبس میشود!
اگر درنگاه اول آنچه جلب توجه میکند، تحقیر بیمار توسط پزشک باشد، عمق ماجرا خبر از بازجویی واروونه بین متهم و بازپرس میدهد. پلیس جوان که دستپاچه سعی میکند وارد بازی کلامی با تراپسیت ناخواسته اش شود به ناگاه با اکت مردانه او در بستن دریچه فلزی سلول به لرزه میافتد. سلولی که بجای میله با شیشه پوشیده شده تا دائما انعکاس دوسوی گفتگو برای بیننده نمایان باشند و عملا هیچ گفتی بدون گوی باقی نماند. شیشه ای که بیشتر از ایجاد فاصله، عملا مانند ویترین موزه حیات وحش مخاطب را مشتاق لمس جانور پشت شیشه میکند. جانوری که توحشش هنگام حرف زدن با موسیقی سنگین هاوارد شور دوچندان تا بی پناهی کلاریس با سکوت همین موسیقی عیان تر شود.
این هجوم و بی پناهی هنگامی تشدید میشود که دوربین به میان میآید. نه تنها دراین صحنه بلکه در تمام مدت فیلم هرگاه کسی با کلاریس هم کلام میشود دقیق به لنز دوربین نگاه میکند.درمقابل نگاه عمدتتا بصورت محو به نقطه ای خارج ازکادر است. این میزانسن ساده درحضور هانیبال که حتی پلک نمیزند بی رحمانه تر اجرا میشود تا ما در کنار کلاریس بیشتر قربانی بودن را احساس کنیم. چه در میان همکاران یا مردم عادی این نقطه نظر دائما رعایت میشود. قربانی خشونت، قربانی برتری جویی جنسی، قربانی گذشته، قربانی تنهایی.
یه بار یه ممیز مالیاتی سعی کرد منو تست کنه، جیگرشو درآوردم به همراه لوبیا چیتی و شراب قرمز ایتالیایی خوردم!
این دیالوگ توسط موسسه ی فیلم آمریکا به عنوان بیست ویکمین دیالوگ برتر تاریخ سینما انتخاب شده است.
سکانس از فیلم سکوت بره ها
این راهنمایی، استارلینگ را به یک زیرزمین سوق میدهد که در آنجا جسد یکی از بیماران سابق لکتر را پیدا میکند.
«سکوت برهها» پر است از اشارات تاریخی ریزودرشت به سیصد سال اخیر آمریکا: هر بار که لکتر، کلاریس را به دنبال سرنخی میفرستد، او انبوهی از اشیا قدیمی و عتیقهها را مییابد که هرکدام میتوانند معنایی نمادین داشته باشند؛ برای مثال، وقتی کلاریس برای یافتن سرنخ به انبار لکتر میرود، با انبوهی از پرچمهای قدیمی، تفنگهای زنگزده، مانکنهای خیاطی و یک سر قطعشده داخل شیشهای عجیب مواجه میشود. جالب است بدانید که «سکوت بره ها»، هم در بخشهای کارآگاهی داستان و هم در بخشهای روانکاوانهاش، به بررسی زخمها و آسیبهای گذشته میپردازد؛ صحنههای حضور کلاریس در انبار لکتر، کارکردی دوگانه دارند: هم بخشی از جستجوی او برای یافتن بیل بوفالو هستند و هم بخشی از بازی لکتر برای نفوذ به روان کلاریس را به تصویر میکشند. آشفتگی انبار، وجود اشیا عجیبوغریب، تصاویر قدیمی و جدید از لوکیشنهای مختلف و متفاوت، همگی نمایانگر نمادهایی هستند که از دریچه علم روانشناسی و حتی جامعهشناسی قابل بررسی و مطالعهاند.
"سکوت بره ها" بیش از هر چیز متمرکز و مبتنی بر احساسات است. جزئی ترین عواطف،اضطراب ها و هیجانات. به همین دلیل است که به شکل افراطی و دیوانه واری شاهد نماهای کلوزآپ هستیم.
از طرفی دیگر به شیوه فیلمسازی هیچکاک،فراوان نماهای عینی را می بینیم که موجب گونه ای خاص از تعلیق شده اند. حتی در دیالوگ ها،نماهای شات و ریورس شات نیز غالبا عینی هستند و کاراکترها به همدیگر-دوربین-تماشاگر می نگرند. تماشاگر شخصا وارد میدان عمل می شود و گویی با هانیبال لکتر به گفتگو می نشیند.
به همین دلیل است که مجرم در این جا قدرتی همانند پلیس دارد؛نه ذره ای کمتر. او کاملا همسطح با پلیس است.
سکانس طعمه گذاری بیل بوفالو در سکوت بره ها.
دنیایی سرد،بی روح و البته بی رحم. و به دنبال آن سکوت و سکوت و سکوت. فیلم در چنین خلسه ای ضربه غافلگیرانه خود را بر تماشاگر وارد می آورد. ضربه ای از جنس یک هیولا.
اما این هیولا از قضا نه ماورایی،که بسیار بسیار این جهانیست. او هم انسانیست همانند دیگران. اما نکته ای که هانیبال را از بقیه و حتی از دیگر قاتلان مخوف متمایز می کند،خونسردی جنون آمیز و دلهره آور اوست. او چونان یک شیطان که برای کارهایش برنامه ریزی می کند و به دقت و صبوری آن ها را به پیش می برد،غافل کشی می کند.
و همین او را درست در مقابل دیگر قاتل فیلم،یعنی بوفالو بیل قرار می دهد. او هم یک آدمکش زنجیره ایست؛اما بیشتر ترحم برانگیز و بینوا به نظر می آید تا مخوف. چرا که از جهاتی شبیه به قاتلان زنان در فیلم های روانی و چشم چران است. او از روح شیطانی ویژه ای که هانیبال دارد،بی بهره است.
لذا کاملا به حق است که ترس اصلی ما بیشتر در مقابل دکتر دیوانه است تا یک روان پریش که از جنازه زنان برای خود پوست درست می کند.
شخصیت قاتل زنجیره ای فیلم سکوت بره ها در اصل ترکیبی از سه قاتل سریالی واقعی بود.
شخصی به نام اد گین که پوست قربانیانش را میکند. تد باندی که از گچ گرفتن دستانش به عنوان طعمه برای کشیدن زنان به ون خود استفاده میکرد و گری هیدنیک که گودالی در خانهی خود حفر کرده و قربانیانش را در داخل آن نگه میداشت.
اما شخصیت دکتر هانیبال لکتر بر اساس داستان واقعی یک جراح مکزیکی به نام آلفردو بالی ترِوینو ساخته شده که دوست، همسر و شاید تعدادی مسافر جاده ای دیگر را به قتل رسانده و آن ها را تکه تکه کرده بود.
سکانس تشریح اولین جسد قربانی زنجیره ای بیل بوفالو.
"سکوت بره ها" از جهات گوناگونی با فیلم های کارآگاهی پیش از خود،حتی با فیلم های یک دهه پیشش متفاوت است. فیلم جزو سردمداران گونه ای خاص از فیلم کارآگاهی-نئونوآر است که شمایل ها و موتیف های ژانر وحشت نیز فراوان در آن به چشم می خورد.
در این دسته از فیلم ها که سکوت بره ها مثال اعلای آن هاست،کارآگاه در مقام پروتاگونیست داستان دیگر چندان از یک وحدت و انسجام سوژه محورانه برخوردار نیست که در پی آن قهرمانانه به دنبال حل گره معما برود و مجرم را کت و بال بسته تحویل قانون دهد. بلکه او خود نیز اسیر بخشی از این چرخه کور "جنایت و مکافات" است و بعضا حتی شخصا آلوده است. از دگرسو،به نظر می رسد آنتاگونیست کنترل کل ماجرا را به دست دارد و در مقام یک دانای بزرگ و مطلق،حتی پلیس را همچون مهره های یک بازی سرگرم می کند. این آنتاگونیست خود به تنهایی یک هیولاست. اما هیولایی نه از جنس ماورا که برعکس،کاملا این جهانی.
در چنین فیلم هایی ممکن است دو بدمن داشته باشیم که نقش مکمل هم را ایفا می کنند(بدمنی که امکان دارد پلیس هم باشد.)؛اما درنهایت یکی از آن ها هیولای شرور می شود؛هیولایی که ناگهانی و غافلگیرانه حمله می کند.
در "سکوت بره ها" یکسره شاهد فضایی بی روح و عاطفه هستیم که بخشی از آن به سبب مبهم بودن گذشته و پیشینه کاراکترهاست. حتی از زندگی کلاریس هم چیز چندانی نمی دانیم. به جز آن که پدر پلیس او چگونه از دنیا رفته است. در چنین موقعیتی،به نظر می رسد خود هستی بستری رازآلود را فراهم می آورد تا هیولا با خیال راحت در آن رشد کند.
فشار های که مردان به زنان وارد میکنند چقدر اگاهانه در فیلم به تصویر کشیده شده است. به بیننده ناآرامی را مبنی بر این می دهد که استارلینگ همیشه در معرض نگاه های خیره، فخر فروشی و اذیت و آزار قرار می گیرد.
با به تصویر کشیدن استارلینگ به عنوان یک شیء به جای یک شخص در صحنه هایی مشخص، بیننده با او جابجا می شود و احساسات او را درک می کند.
این فیلم ترسناک در رده فیلمهای اعتراض زنان نسبت به مردان قرار میگیرد، گرچه این فیلم به عنوان فیلمی زنانه تصور نمی شود، اما گرایش نهفته زنانه ایی از نظر قهرمان اصلی به چشم می خورد.
استارلینگ باید در موقعیت مردسالار FBI کار می کند و سختی ها رو تحمل کند. به عنوان یک زن جذاب، استارلینگ مورد نگاه های شهوت بار مردان فیلم قرار می گیرد. زمانیکه استارلینگ به دنبال اداره رئیسش است، مردان به او زل می زنند انگار که او غذای لذیذ خارق العاده ای است.
استارلینگ و کرافورد در اتاقی پر از نمایندگان محلی برای دیدن جسد منتظر می مانند. تمام نمایندگان به استارلینگ چشم دوخته اند، متعجب اند که چرا یک زن در FBI است.
سکانس معامله اطلاعات با دکتر هانیبال لکتر.
در ظاهر،شاهد دو داستان هستیم که در هم گره خورده اند؛یا بهتر بگوییم،روایتی در دل روایتی دیگر. روایت پلیسی که به دنبال یک قاتل زنجیره ایست؛درون روایت عظیم تر،که مربوط به مجرمی مخوف تر است و از قضا ما تنها شاهد بخشی از شاهکارش هستیم؛ به عبارتی دیگر،روایت هانیبال لکتر بیشتر به داستانی طویل و بی پایان شبیه است که ما تنها بخشی از آن را در قالب یک روایت مبهم در این فیلم تماشا می کنیم؛دامنه این داستان فراتر از یک روایت کارآگاهی ساده است؛ در حالی که همین اندک مطالبی که از لکتر می دانیم،اغلب به صورت شنیده هایی یک کلاغ چهل کلاغ شده است.
لذا طبیعیست که هانیبال لکتر،در مقام شخصیت پیچیده ای که کلاریس را مدد می کند تا قاتل اول را دستگیر کند،افسار جهان داستانی فیلم را در دست داشته باشد. او اول از همه این ها بوده؛و بعد از این ماجراها هم خواهد بود. در قدرت بی پایان او همین بس که پلیس ناگزیر است برای انجام وظیفه به او پناه آورد؛ زیرا اوست که راه و چاه همه چیز را به ید خود دارد.
هانیبال به همین سادگی ها مشاوره نمی دهد و در قبال هر پرسش، شهوت دیوانه وارش برای آشنایی با گذشته و شخصیت کلاریس در سئوالات او نهفته است. یک پرسش از کلاریس و یک پرسش از هانیبال. این بازی پینگ پنگی بین دو پرسناژ اوج درام را با چکشی شگرف در بطن پیرنگ جلو برده و مخاطب را مسخ خود می کند.
رابطه ی دیالیکتیکی بین پرسش ها و پاسخ های متضاد دو کاراکتر بهمراه موسیقی هیستریکی، چگالی و اتمسفر را به حدی خفقان آور کرده که تماشاگر لحظه ای نمی تواند از این چهارچوب کشسانی بگریزد. نوع نماهای دوربین در پس مدیوم کلوزآپ هایش که یکی در فورگراند میله های آهنی را دارد و دیگری در بک گراند دیوارهای آجری را، گویی خط حایل مواج برونرفت پرسش ها از پستوهای معما و نوستالژی و خیال است. نوع قاب بندی از چهره ی هانیبال و سبک نشستن و میمیک صورت وی، با نماهای آی لول و لو آنگل، یک ساحت پیچیده و مخوف می سازد که در اوج دیالوگ های پر بسامدش یک حس سمپات خوابیده است.
معلوم می شود که نام اصلی قاتل زنجیره ای جیمی گامپ است و نام دیگر او بوفالوبیل است.
بوفالوبیل یکی از معروف ترین قهرمانان قرن نوزده غرب آمریکا بود. در بعضی از فیلم های وسترن از او به عنوان یک قهرمان اسطوره ای دنیای وسترن نام برده شده است. بوفالوبیل که نام واقعی او ویلیام کودی است در اصل فرد بی رحم و سفاکی بود که بوفالوهای بسیاری را بدون ضرورت می کشت و سپس پوست آنها را از بدن جدا می کرد. بوفالوبیل این عمل سادیسمی را در قبال بعضی از سرخپوست ها نیز مرتکب شده بود. بررسی این گفتمان اقتضا دارد که به بسیاری از آثار وسترن سینمای آمریکا که به نوعی مرتبط با این شخصیت هستند، اشاره شود.
تردیدی نیست که دکتر لکتر، جیمی گامپ و بسیاری نظیر آنها که از احفاد بوفالوبیل هستند، خصلت های تبهکارانه او، راه به هزار توی ناخودآگاه جمعی آنها پیدا کرده است که اینچنین دست به اعمالی سبعانه می زنند که جان و جنم هر انسان سالمی را به شدت آزار می دهد.
بوفالو بیل یک مرد معمولی است که به یک قاتل حرفهای زنجیرهای تبدیل شده است. او بارها و بارها در بیمارستانهای گوناگون فرم درخواست تغییر جنسیت را پر کرده و هر بار این درخواست رد شده است. آرزوی او این بوده که بتواند یک زن باشد. با برآورده نشدن این آرزو، او ناامید میشود و به کشتن زنان روی میآورد. او پیلهی پروانه پرورش میدهد و این پیلهها را درون دهان قربانیانش میگذارد. بوفالو بیل از پوست زنان برای خودش لباس میدوزد. چرا او این کارها را میکند؟ دکتر لکتر در گفتوگو با استارلینگ پاسخ این پرسش را به خوبی میدهد و میگوید که چرا او دچار اختلال شخصیت ضد اجتماعی شده است.
دکتر لکتر میگوید بوفالو بیل گرفتار حسرت است. او حسرت چیزی را میخورد که هر روز میبیند و این برایش آزاردهنده است. او هر روز زنها را میبیند و حسرت میخورد که چرا یک زن نیست. پس آنها را میکشد و از پوستشان برای خود لباس میدوزد تا هویتی زنانه را بر تن کند. او با کشتن زنها از آنها انتقام نمیگیرد. او به دنبال هویتی است که نتوانسته به دست آورد. او میخواهد یک زن باشد. بوفالو بیل پروانه پرورش میدهد چون پروانه از یک پیله بیرون میآید و به زیبایی میرسد. او حس همانندی میان خودش و پروانهها حس میکند و برای همین است که پیلهی پروانه را درون دهان قربانیانش میگذارد. او به خاطر ناامیدی و حسرت از یک خیاط توانمند به یک شخصیت ضد اجتماعی و قاتل زنجیرهای تبدیل میشود.
سکانس جابجایی وانتقال دکتر لکتر
هانیبال برای یک یک حرکاتش از پیش برنامه دارد. در حقیقت او حتی بیهوده به کسی نگاه هم نمی کند. اما زیرکانه،چیزی بروز نمی دهد و گزیده سخن می گوید وحتی نوع نگاه او برای پلیس هم غیرقابل پیش بینیست.
بغض بیل در برابر التماس های طعمه اش که درخواست میکند مادرش را ببیند،حاکی از درد وجدان و عدم رضایت درونی اش نسبت به این طغیان است.
از طرفی دیگر لکتر تصمیم گرفته جهت یافتن بیل همکاری کند اما او عادت ندارد پاسخ سوالی را مستقیم بدهد،حتی سعی میکند با استفاده از تعابیر نامحترم شنونده را گمراه کرده و فقط ذهن یک فرد تیزبین و باهوش را همراه خود نگهدارد.
سکانس فوق العاده از فیلم سکوت بره ها
هانیبال از پیچیده ترین و متناقض ترین کاراکترهاییست که سینما به خود دیده؛ اما جالب این جاست که این تناقض ها و آشفتگی های روانی او،به شکل منسجم و هوشمندانه ای کنار هم قرار گرفته و در هم تنیده اند و در نهایت یک کل واحد را ساخته اند.
چگونه می توان شخصیتی را درک کرد که در عین حال که موسیقی باخ را گوش می دهد،آدم می کشد و در عین حال که نقاشی می کشد،طرح و نقشه می کشد؟
و او در همه حال خونسردی خویش را حفظ می کند. به طوری که همچون پدری دلسوز و مهربان یا هنرمندی منزوی و خجالتی می نماید.
و مهم تر از همه،مقصد نامعلوم "میل" اوست. دقیقا مشخص نیست که او چه می خواهد.
در صحنه ای که او پشت میله ها با کلاریس سخن می گوید،پلانی وجود دارد که او میان دو میله و درست در مرکز کادر قرار گرفته و در کانون توجه است. در ضمن،این نمای پ.او.و کلاریس از اوست. میله ها او را محاصره کرده اند؛ ولی ما به هیچ وجه حس نمی کنیم که او اسیر و در بند است. او در همه حال کنترل اوضاع را به دست دارد. (به عنوان مشابه این نما،به یاد بیاورید فیلم هفت و نمایی که جان دو(قاتل) در صندلی عقب اتومبیل پشت میله هاست. در آن جا نیز میزانسن به گونه ایست که او در مرکز قاب قرار گرفته،با این که به ظاهر زندانیست. که نشان از تسلط بر کارآگاهان دارد.)
عجیب تر این است که ما در نمای معکوس این نما،کلاریس را هم از زاویه دید دکتر و در مرکز کادر می بینیم(مانند اغلب نماهای فیلم)؛ اما به هیچ وجه حس نمی کنیم او برنده نهاییست. به عکس،همه چیز طوری قرار گرفته که به ما ثابت نماید کلاریس به طور ناخودآگاه،از خطر قریب الوقوعی در هراس است. خطری که احتمالا درست روبه روی اوست؛ اما ماهیت دقیق این خطر و هدف نامعین آن مبهم است.
لحظه برنده شدن آنتونی هاپکینز برای فیلم «سکوت بره ها» مراسم اسکار ١٩٩٢
سکانس به یادماندنی شام دکتر هانیبال و فرار در فیلم "سکوت بره ها"
پشت صحنه از فیلم سکوت بره ها
آنتونی هاپکینز بازیگر بی مثالی که حتی با حضور کوتاه مدت خود در فیلم سکوت بره ها ، به قدری زیبا و استادانه نقش روانشناسی آدمخوار را بازی کرد که توانست اسکار سال را فتح کرد و بعنوان بهترین شرور سینما انتخاب شد.
سکانس رقص بوفالو
این فیلم یکی از معدود واکنشهای منفی را از خود دگرباشان جنسی دریافت کرد. آنها به نوع شخصیتپردازی و نمایش کاراکتر بیل بوفالو معترض بودند و عقیده داشتند که بیشتر، قربانی چنین قتلهایی هستند تا متهم یا عامل آن.
بیل بوفالو نمادی از آنهاست که این روزها دارند در جوامع جهانی جولان میدهند و پیلههایی را در گلویمان فرو میکنند که برای خفه نشدن توسط آنها مجبوریم به افرادی همچون هانیبال لکتر پناه ببریم! افرادی که چون خودشان در جلوهای ورای تمام این سیاهیها زندگی میکنند، چنین رفتارهایی را به مانند مادر و پدری که فرزندانشان را میشناسند میفهمند و برای کنترل کردنشان، راههایی به ما میدهند. البته بیل بوفالو، صرفا شخصی پستفطرت با میلی عجیب است که نه به گروهی خاص، بلکه به تمامی انسانهای پست جهان با امیالی کثیف مربوط میشود. در حقیقت، فیلمساز با به تصویر کشیدن شخصی از یک طیف خاص، قصد زیر سوال بردن آن طیف را نداشته و فقط از بیل بوفالو، به عنوان نمایندهای از تمامی انسانهای فاسد و کثیفی استفاده کرده که این روزها ردشان را در همهی نقاط جهان میتوان مشاهده کرد.
سکانس نجات کاترین از بیل بوفالو.
حرکت دوربین روی دست در بسیاری از نماهای این فیلم برای ایجاد حس ترس است. حرکت دوربین روی دست به سه منظور ایجاد ترس، بیان عجله و شتاب در تعقیب شخصیت و خستگی از پیاده روی های طولانی استفاده می شود.
در فیلم سکوت بره ها در نمای ابتدای فیلم، در تعقیب شخصیت کلاریس از این حرکت استادانه استفاده شده است.که ما در آن کلاریس را تعقیب میکنیم. جایی که کلاریس از طنابهای بلندی بالا میرود و تازه به جنگلی میرسد که از مه پر شده و نور، به سختی خودش را لابهلای سایههای آن جای داده است. جایی که نمادی از جهان خودمان و برخورد پر استرس کلاریس با آن است و به جای تصویر چهرهی جودی فاستر، این سبک فیلمبرداری روی دست کارگردان است که احساس را انتقال میدهد.
دومین نمای به خصوصی که از تکنیک فیلمبرداری روی دست در خلق آن استفاده شده، به پایانبندی فیلم مربوط میشود که بیل بوفالو، از پشت قصد نزدیک شدن به کلاریس و به قتل رساندن او را دارد.انگار این مرد در قالب همان تغییراتی که جامعهی جهانی مردمانش را به سمت آن سوق داده در طول فیلم ظاهر شده و از همان ابتدای دقایق فیلم، داشته از پشت دنبال کلاریس میدویده و حالا، بالاخره قصد شکار او را دارد.
اما تلاش بی پایان کلاریس سبب آن میشود که پیلهی گیرکرده در داخل گلویش که سبب مرگ خیلی از افراد این جامعه میشد، کارش را به سرانجام برساند و پروانهای را به بیرون بفرستد که تصویر قرار گرفتناش روی لبهای کلاریس، پوستر اصلی فیلم را آفریده است.اینجا همان جایی است که گلوله شلیک میشود و بیل بوفالو، مانند تمامی انسانهای دیگر زمین، مرگ را تجربه میکند. همهچیز تمام میشود، شخصی به خاطر پیلهی پروانهها خفه نمیشود و تلاش بیپایان و بدون ترس کلاریس برای پا گذاشتن به یک تاریکی مطلق و جنگیدن با یک بیعدالتی بزرگ، بدون هیچ ریسمانی او را به بالای چاه میرساند. حالا او آنجا ایستاده و مردمان درون چاه را زیر نظر گرفته تا از خفگیها بعدی نیز جلوگیری کند. تا سراغ آنهایی برود که در تاریکیهای بزرگتری نفس میکشند.
پروانه که میتواند نماد آگاهی و لطافت باشد در گلوی کسانی قرار میگیرد که بی خبر از همه جا در دام او میافتند. کلاریس با کمک لکتر بوفالو بیل را میکشد ولی پلیس ها (بخوانید سیستم) موفق نمی شوند. گرچه در نهایت سیستم هم نفع خودش را میبرد، اما کلاریس به مثابه قهرمان از دل دوزخ عبور میکند و به آگاهی میرسد. او فهمیده که بره ها سکوتی ابدی دارند و محکوم به قربانی شدن هستند اما خود به جای صید شدن صیاد می شود. آن پروانه و چشمهای نگران فاستر در پوستر فیلم معنایی تلویحی هم پیدا میکنند. او تنها کسی است که به آگاهی رسیده و با چشمهایی نگران و مراقب به جامعه هراس آورش مینگرد.
پس از درگیری مرگبار کلاریس با بیل بوفالو، دوربین برای لحظهای در گوشه مخفیگاه قاتل متوقف میشود، کنار پنجرهای که گوشه آن در درگیری شکسته است و باریکهای از نور بیرون را به داخل میآورد؛ اول، یک مدیوم شات از پرچم آمریکا در اندازه کوچک میبینیم که به یک کلاه ضدگلوله خاکآلود تکیه داده شده است؛ سپس یک کلوزآپ از آویز سقفی تزیینی از جنس کاغذ آبیرنگ با نقش پروانه که حالوهوایی چینی دارد و میتواند یادآور ویتنام هم باشد: میراث و ماتَرَک بیل بوفالو.
سکانس پایانی فیلم سکوت بره ها
بدمن در این فیلم نه دو تا که اتفاقا یکی بود؛ و او هم در نهایت جان سالم به در برد. بدمن سکوت بره ها،آمیخته ای بود از روان پریشی و شرارت. بوفالو بیل که به نحوی اندوهناک و تاثربرانگیز کشته شد،نمودی بود از روان پریشی هانیبال؛ اما با مرگ او،ترکیب این دو-شرارت و جنون-در دکتر تا ابد باقی خواهد ماند. به عبارتی دیگر،اگر بخواهیم کمی چاشنی تخیل به این معجون بپاشیم،هانیبال همانند برخی هیولا های خیالی داستان های کودکان که با تقلای بیهوده و ظاهری در آسیب رساندن به آن ها،برعکس، قدرتر می شوند،هر چه به پلیس کمک کرده بود تا بوفالو بیل را به دام اندازند،در حقیقت به خویشتن یاری رسانده بود و پلیس با از بین بردن قاتل زنان،تنها به فربه تر شدن دکتر خون آشام کمک کرد و از او اژدهای هفت سری ساخت که غلبه بر او کار حضرت فیل خواهد بود.
هانیبال لکتری که "آدم خواری" اش احتمالا پوششی رندانه است بر رانه های مبهم شر در وجود او،به زیرکی می گریزد و کما فی السابق،به سمت مقصد نامعین میلش می تازد؟!
لذا نیک که توجه نماییم،پلیس تازه باید ماجرا را آغاز کند؛ ماجرای اصلی را. او تا به حال عروسک خیمه شب بازی یک شخص ثالث،یک "دیگری بزرگ" بود که به ظاهر تنها از بیرون داستان را نظاره می کرد، اما عمیقا مهره اصلی آن بود؛ اجرای یک یک این قوانین،این آمد و شد ها،این بگیر و ببندها،جملگی در ید قدرت نادیده او بود. دنیایی که فیلم ترسیم می کند،دنیای هانیبال است و نه به هیچ وجه پلیس. تو گویی او پیش از همه و از ازل بر زمین حکمرانی می کرده،و تا آخر هم خواهد بود. هر چه هست این قانون گذار بزرگ است و مابقی،دال هایی هستند که به خواسته او اشاره می نمایند. بنابراین هانیبال کاملا حق دارد که پشت تلفن به کلاریس بگوید:"تو هم تواضعت را نسبت به من حفظ کن." اگر او اراده نکند،پلیس قدمی بر نخواهد داشت.
و این چرخه کور هراس انگیز و بازی الی الابد موش و گربه مابین پلیس و هانیبال،در پلان آخر پدیدار می شود. آن جا که دوربین به عقب تراک می شود و هانیبال را می بینیم که با همان خونسردی ذاتی اش،به آرامی افسران بیمارستان روانی را تعقیب می کند؛ همان کسانی که روزگاری به او،به این پدر کبیر عالم،بد کرده بودند. فیلم در این جا به اتمام می رسد و مخاطب، خود مختار است که بلای نحس پیش رو را چگونه تخیل کند.
منبع: کانال تلگرامی کافه هنر