نگاهی به زندگی حرفهای و کاری این هنرمند
بیوگرافی پروانه اعتمادی (۱۳۲۷ - )
پروانه اعتمادی، متولد ۱۳۲۶ در تهران است و فارغالتحصیل دانشکدهی هنرهای زیبا از دانشگاه تهران. او از جمله نقاشان زن ایرانی است که مدام در پی کشف راههای تازه است. او اصولاً نقاش صریحی است.
هنر امروز: پروانه اعتمادی، تولد و دوران کودکیاش را از زبان خود اینگونه بیان میکند:
بیست و پنج دقیقه صبح دوشنبه، پنج اسفند ۱۳۲۶ در خانه مادربزرگم، ته کوچه معاونالسلطان، سهراه امینحضور تهران به دنیا آمدم. طالعم سعد بود و برف میبارید. زمینه سپید برفی را هنوز بعد از پنجاه سال همیشه دوروبر هر چیزی که توجهم را جلب میکند میبینم. گویی هالهای از نور.
بچه دوم بودم و نام پروانه را دائیهایم تحت تأثیر محبوبیت بانو پروانه خواننده رویم گذاشتند. تا ششسالگی که بهزور مرا برای مدرسه رفتن به تهران آوردند در بیرجند گذراندم. پدرم رئیس بیمارستان شوکتالملک بود و مادرم روزها در اتاق بالای حوضخانه ژور میزد و غروبها ازروی مجله تهران مصور، قصه آقابالاخان را برایم میخواند تا خوابم ببرد. اغلب دلتنگ میشدم و نمیدانستم چه میخواستم. آنوقت مادرم آدم میفرستاد تا قمرانی قرشمال را پیدا کنند و بیاورند و قمرانی میخواند... با آواز کولی اشکم خشک میشد، حالم جا میآمد و نیشم باز میشد.
ساکن تهرانم، اولینبار که در ششسالگی به تهران وارد شدم، قلبم فروریخت و دلشوره گرفتم و هنوز که هنوز است نتوانستهام بر آن چیره شوم. هیچوقت و هیچ دورهای از زندگیام تهران را دوست نداشتم و سرخوشترین لحظاتم اوقاتی بود که از آن بیرون بودم.
مدرسه را نیز دوست نداشتم، از روابط مربوط به مدرسه خوشم نمیآمد. آن را تحمل میکردم چون میدانستم که خواهد گذشت. معمولا رنج مدرسه رفتن را با نقاشی کشیدن جبران میکردم، چون دردسر عروسکبازی را نداشت و آسانتر و سریعتر همان کار را میکرد. این بازی شگفتانگیز که با کشف مداد صورت گرفت، تنها مونس سالهای کودکیام شد. در پانزدهسالگی خوابنما شدم و از آن به بعد هیچ جای خالی نبود که از حجم نقاشیهای من در امان باشد. فقط نقاشی نبود، چیزهای دیگری هم بود، کلاس سوم دبستان اولین کتاب زندگیام را خواندم. «ماجراهای رابینسون کروزوئه.» آنقدر مجذوب مرد تنهای ماجراجو شده بودم که با پایان یافتن کتاب، الفتم با ادبیات آغاز شد.
پانزده شانزده ساله که بودم خوب چیز مینوشتم، دبیر ادبیات مدرسهام، خبرهزاده، به گوش آلاحمد رساند، منت گذاشت. یک سالی، دبیرستان شاهدخت کلاس ما ادبیات تدریس میکرد، به قول خودش «شاید در میان ضعیفهها هم بشود استعدادی یافت و پرورش داد.» روانش برقرار، از او خیلی چیزها آموختم، معلم درجه یکی بود اگر مایهاش را داشتی. وقتی مچم را گرفت با طراحی سیاهقلم از صورت خودش در حاشیه کتاب فارسی، بهمن محصص را فرستاد سرخانه به من نقاشی درس بدهد و آمد.
بهمن محصص با عصای آبنوس دسته نقره، سر تراشیده و چشمهای آبی و لهجهای غریب آمد. درحالیکه دهها بچه قدونیمقد از سر کوچه معاونالسلطان تا در خانهمان به دنبالش روان بودند. در همان روز معارفه، دو تابلوی بزرگ رنگوروغن روی مخمل که در یکی از آنها دو قو بر صفحه مواج اقیانوسی در دل شبی سیاه بیهدف پا میزدند و در دیگری، دختری فتان در کنار چاه ابی به سبزی جنگل چشم دوخته بود، به دستور محصص به اتهام بنجل بودن، برای همیشه از دیوارهای اتاق پذیرایی خانهمان ناپدید شدند.
تا پیش از محصص تمام شناخت من درباره نقاشی محدود میشد به آثار نقاشی چاپ شده روی جلد وسط مجلههای هفتگی مرسوم آنروزها و بروشورهای پزشکی که پدرم در مطبش داشت. پدرم طرفدار کمالالملک بود و هرنقاشی پیکاسو که جایی چاپ میشد، روابط من و پدرم را تا مدتی تیرهوتار میکرد. اولین تابلوی مدرنی که از نزدیک دیدم و حیران شدم، یک منصوره حسینی اجقوجق بود که به دیوار مبلفروشی فروشگاه فردوسی بالای یکدست مبل خاکستری آویزان کرده بودند.
اولین کتاب هنری که بهمن محصص به دستم داد، نه پیکاسو بود و نه کمالالملک. سفالینههای اتروسک و یونان باستان و ایران بود که مطلقا مرا از جهتگیری در جریان نبرد مدرن و کلاسیک که آنروزها باب بود، بازداشت و به چیزی عمیقتر و ریشهایتر در نقاشی متوجه ساخت. با آمدن محصص، نیما و فروغ و اخوان هم وارد زندگی ذهنیام شدند و پانزده سال پس از آن سهراب سپهری. با سهراب دریافتم که تجربه شاعری فقط با کلام تنها نیست و تصویر و کلام همدیگر را تداعی میکنند.
سال 1346 وارد دانشکده هنرهای زیبا شدم و با دیدن فضای واقعی آنچه بر هنری و هنرمند میرفت یا قرار بود برود سرخورده شدم عکسالعمل آن روزگارم نوعی موضعگیری علیه ارزشهای جاری بود. تالار قندریز مرا به عضویت پذیرفت و ارتباط حرفهای با جامعه را از آنجا آغاز کردم. تالار قندریز عبارت بود از تعدادی جوان بااستعداد و بیباک که در شناسایی هنر ناب و واقعی به مردم حاضر بودند جانشان را فدا کنند. آنزمانها، رسالت هنر را در تجرید میدانستند و از وجود ادبیات در نقاشی حالشان بهم میخورد. من هم چندصباحی پابهپایشان دویدم ولی عاقبت ذله شدم و ول کردم و برگشتم سر فیگور.
مردم ادبیات میخواستند. سواد پلاستیک بهدردشان نمیخورد. عاشق قصه بودند و من عاشق قصهگویی. میدانستم که مردم حقیقت را در قصهها میجویند و میآموزند و حفظ میکنند. بهمحض اینکه کنستراکتیویسم را ول کردم، فضاهای سفید سیال دوباره دوروبر فیگورهایم پیدایشان شد و من لبریز از شادی ازادی، سیمان سفید را که چکیده کوششهای کنستراکتیویسمام بود صفحه تاختوتاز فیگورهای سادهشده نشسته در یک نوع رابطه نمایشی کر دم و با رنگروغن رقیق افههای تصادفی غریب روی سطح آنرا کشف و ثبت میکردم.
پروانه اعتمادی در اولین دوره از کارهایش، شاید به خاطر همکاری و هم فکری با گروه هنرمندان تالار ایران و تحت تاثیر آموزه های آن سالهای دانشکده، به عنوان هنرمندی آبستره ظاهر شد. آبسترههای او – ترکیب بندیهایی آزاد و رها، از تناسب شکلها و تاشهای گستردهای با رنگهای مات و سرد بودند که اما با صراحت و قاطعیت طرح و کار میشدند. دورهی آبسترههایش شاید بیشتر تحت تاثیر اولین آموزگار جدی نقاشاش، بهمن محصص هم بود که در آن سالهای دههی ۶۰ هنرمندی شناخته شده و نوآور بود. کارهای آبسترهای که سخت غیرشخصی بود و تعبیر مضمون آن پردهها در گرو تأویلات مردم بود. اما این شروع انتزاعی که ناشی از جسارتی نوآورانه بود، واکنش مناسب خود را نیافت، تماشاگران دنیای نقاشی یا دنیای خودشان را نیافتند یا درنیافتند و خط ارتباطی گنگ ماند.
دورهی دوم کارهای او، که در سالهای میانهی دههی ۱۳۴۹ شکل گرفت، ترکیبی از کنستراکتیویسم کارهای دورهی اول او و بازگشت به فیگور بود. این آثار با زیر ساخت سیمانی، با بافتی خشن و درشت از رنگ و روغن روی سیمان با ساختی موجز و مینی مال، با کمترین کاربرد خط و رنگ و ایجاز در نقش و فیگور، ترکیبهایی متعارف، ساده، چشمنواز و دلفریب از طبیعت بیجانهای ساده بودند. رنگ زمینه سفید و خشن (از سیمان یا بافتی سیمانی) و رنگآمیزی فیگورها (از گل و گیاه و گه گاه چهرهها) اغلب با استفاده از دو سه رنگ محدود و مات، زیبایی بصری ناب و ساده و خالصی را القا میکردند. در واقع استیلیزاسیون دورهی آبسترهها با ایجازی که نقاش پس از آشنایی با ایجاز در هنر ژاپن و غنای نقاشی چین کشف کرده بود، به ترکیبی هنرمندانه از نقاشی فیگوراتیو رسید. او بیانی شخصی از ذهنیت چالشی هنر را به نفع بیانی عام تر از خلق زیبایی کنار گذاشت. نقاشیهای او از گلدانها و برگچهها و نرگسهایش در پیتهای حلبی و زیبایی بیواسطهی کارهایش، او را محبوب خاص و عام کرد.
در دورهی سوم کارهایش ( از ۱۳۵۹ به بعد)- که مداد رنگی راکشف کرد- به قول خودش، "بازگشت او به زیرزمین تخیلی مادربزرگش با صندوقچههایی از جامه و بافتههای قدیمی فراموش شده" بود. در این دوره، با تکنیک درخشان و بینقص، پالتی رنگین از رنگهای گرم و درخشان و هماهنگ و متوازن، پوشاک و بافتههای ظریف، از حریر و ترمه را با گل و میوه و اشیای خانگی در طبیعت بیجانهایی بسیار زیبا به تصویر کشید. ترکیبی از سایه روشنها، مهارت فنی در کاربرد مداد رنگی، بافتهای ظریف و خوش نقش، و سپس در دورهای متاخرتر، طراحی و نقش پردازی از ترمههای قدیمی و خاطرهانگیز، همراه با آشناییاش با هنر هند و هنرمندی هندی، این دوره را که تا سالهای میانی دهه ی ۱۳۶۹ به طول انجامید، به دورهای درخشان از فعالیت هنریاش بدل کرد، دورهای مشحون از زیبایینگاری، رعایت ذوق و سلیقهی عام و خاص، رعایت تناسبات در طرح و رنگ، تجانس و رسیدن به نوعی هنر پلاستیک و مدرن در عین رعایت قواعد هنر فیگوراتیو و دکوراتیو.
وی در ادامه دربارهی فلسفهی تصویر و ساختن آن توسط نقاش توضیح میدهد:
«شما جزو انسانهای تصویریاب هستید یا نیستید. اگر جزو انسانهای تصویریاب هستید، حتماً در بچگی ابرها را تماشا کردهاید که باد چگونه شکلهایشان را عوض میکند. گاه اسبهایی شدهاند در حال دویدن که ناگهان محو میشوند و گلوله میشوند و تبدیل میشوند به چهار درخت گردوی بزرگ در آسمان و بعد راه افتادهاند و شدهاند یک گلهی گوسفند. آنانی که فال قهوه میگیرند هم در شکلگیری قهوهی مانده در فنجان همین کار را میکنند؛ یعنی چشم تصویریاب دارند؛ یعنی مشابهتهایی را پیدا میکنند که با تصاویری که قبلاً در ذهنشان بوده، معنا پیدا میکند یا لکههایی که روی دیوارهای کهنه پدیدار میشود، چهقدر نیمرخهای عجایب در آن دیده میشود! انسان اولیه هم همین طور نقاشی کرده است. احتمالاً بخشی از پشت یک گوزن را روی دیوارهی غار میدیده و باقیاش را تکمیل میکرده است. این همان حرف معروف «میکل آنژ» است که گفته است مجسمه در یک سنگ موجود است، من فقط آن را از دل سنگ بیرون میآورم. میخواهم نتیجه بگیرم که تصاویر همه جا هستند و تصویریاب آن را مییابد.»
در دورهی چهارم کارهایش، در کلاژهایش، به آزمایشگری تازهای دست زد. ترکیببندیهایش که اینک از تکهچسبانی بریدههای نقاشی شده از مداد رنگی روی کاغذ در سطح بومهای وسیع و گسترده، با پالتی رنگیتر و متنوعتری شکل می گرفتند، به صورت نوعی بداههپردازی هنرمندانه و پرتخیل از پوشاکهای رقصان و آزاد و رهایی ظاهر میشدند که اغلب سطح و چهارچوب بوم را میشکستند و در شکلی ثابت و محدود محصور نمیشدند. چند تجربهی درخشان او از نقاشیهای مشترک با دیگر هنرمندان (با غلامحسین نامی، فریدون آو، منیژه میرعمادی، و بخصوص هنرمند هندی، منجیت باوا (Manjit Bawa)، این مجموعه را کامل میکند. یکی از بهترین نمایشگاههای این دوره، نمایشگاه او در فرهنگسرای نیاوران با عنوان “جهیزیه برای دختر شاه پریان”، همهی ویژگیهای این دوره، ترکیب هنر فیگوراتیو و ساختار مدرن را به خوبی نمایش میدهد.
«کارهای دیگرم هم کلاژ بوده، ما هر روز داریم کلاژ میکنیم، چه چسبیده به کاغذ باشد، چه نچسبیده باشد و بعد رویش سوار کنیم. مهم ساختن آن تصویر است و آن تصویر ساختهشده کلاژی است از همهی تصاویری که در ذهنمان است. برای همین نقاشی ذهنی به فرمالیسم میکشد؛ چون شما یکسری واژههای محدود را با تصاویری محدود در کامپیوتر ذهنتان میتوانید کلاژ کنید. وقتی میگویند از طبیعت برداشت کن برای این است که آن تصاویر، ذهن را نامحدود میکند؛ زیرا ساختار زیباییشناسی ذهن شما یک شکل است. یک جور «سیب» در آن است و یک جور «گل میخک»، وقتی بخواهید ذهنی بکشید، همیشه گل میخکتان همان شکلی میشود که بوده؛ برای همین نقاشی آبستره یا ذهنی معمولاً میگویند به تکرار میرسد.»
پس از سال ۱۳۷۹، پروانه اعتمادی دست به بسیاری از تجربههای جدید زد. شرکت در یک چیدمان توجه به محیطزیست در هانوفر آلمان به سال ۱۳۷۹، کار با سفال و ترکیب آن با خوشنویسی و خطاطی در یک نمایشگاه هنر کاربردی در خانهی هنرمندان ایران و سرانجام، آغاز دورهای جدید (که هنوز هم ادامه دارد) در نمایشگاهی با عنوان “یکی بود، یکی نبود” در گالری گلستان در سال ۱۳۸۳ که نمایشگر اوج کار او در تکه چسبانیها و کلاژهایش، در ترکیب با اساطیر و افسانهها و ادبیات کهن ایران بود و توجهش به فضای اجتماعی ایران معاصر، انتقاد اجتماعی و کمی دوری از فیگوراسیون محض و رسیدن به نوعی نزدیکی شخصی و هنرمندانه از همهی دستاوردهای هنریاش، بیانی روایی، فیگوراسیون، پختگی وکمال فنی و نگاهی تازه و پست مدرن به جهانی پر تلاطم.
آخرین نمایشگاه پروانه اعتمادی، “یکی بود، یکی نبود-۲” در گالری ماه در سال ۱۳۸۸، در ادامهی نمایشگاه قبلی، با نمایش یک ویدیو آرت در زمینهی انیمیشن از همان تکهچسبانیهایش همراه بود که بعد تازهای از کار اعتمادی را به نمایش میگذارد.
تفاوت آثار پروانه اعتمادی در دورههای مختلفی که تکنیکهای متفاوتی را آزموده، حاکی از تجربهگرایی و روحیه جستوجوگر این هنرمند نوگراست. پروانه اعتمادی در پی بیانی نو و تمثیلی از فرم است. او همواره در دورههای مختلفی کاریاش تلاش کرده با زبانی خلاصه و گاه شاعرانه شیء آشنا و معمول زندگی روزمره را انتخاب و به مدد جادوی هنر آن را در فضایی ناب، مدرن، بیمکان و فرازمان بازمعنا کند.
پروانه اعتمادی، نقاشی که به صراحت بیان شناخته میشود، در اوایل دهه هشتم زندگی و بعد از تجربه دورههای متنوع هنری، انقلابها، جنگها، ازدواجها، بچهها، سفرها و برگزاری نمایشگاه های مختلف داخلی و خارجی، برای هشت ماه مقابل دوربین بهمن کیارستمی نشسته تا مستند پرتره پروانه ساخته شود. اعتمادی در چهره کهنسالیاش با موهای کوتاه سفید و نگاهی نافذ که چیزی از آن پنهان نمی ماند از هنر میگوید:
«آرت یعنی از هیچی چیزی ساختن. به طبیعت چیزی اضافه میکنم که از آن قویتر باشد و بماند. ما هنرمندان دستمان را در نجاست میزنیم و از آن طلا درمیآوریم.»
چند سال گذشته نام پروانه چندین بار در فضای هنری شنیده شد. نمایش کلاژها و سریگرافیهای اخیر او در دو گالری «اینجا» و «طراحان آزاد» مورد استقبال قرار گرفت و دو اثر قدیمی او، طبیعت بیجانی مربوط به سال ۵۵ و پرتره مداد رنگ مصدق از سال ۵۸، هر یک به قیمت چهارصد و دویست میلیون تومان در حراجی تهران به فروش رفتند. اتفاق عجیبی بود که حوالی آذر سال گذشته فیلم پروانه در جشنواره سینما حقیقت پذیرفته نشد. مسئولان اعلام کردند به دلیل بیحجابی هنرمند، فیلم امکان شرکت در جشنواره را ندارد.
بهمن کیارستمی برای ساخت قسمتهایی از فیلم از عکسها و فیلمهای آرشیوی پروانه اعتمادی استفاده کرده است، تصویر پوستر فیلم مربوط به سالهای جوانی هنرمند است: خانم نقاش با چهرهای جدی و موهای تیره بافته شده در بالای سر، تنها شاگرد مستقیم بهمن محصص. جلال آل احمد که متوجه استعداد هنری پروانه در دبیرستان شده بود او را برای آموزش نقاشی به محصص معرفی میکند. نقاشیهای دوره اول کاری و طبیعت بیجانی که گاهی پروانه رنگهایشان را با سیمان ترکیب میکرد و به آنها شکلی جامد و سنگی میداد با آثار محصص نزدیکی دارند. اعتمادی میگوید مدل موی او در عکس ابتکار محصص بوده است، یک روز موهای بافتهاش را میگیرد و دو طرف صورتش نگه میدارد، این مو ویژگی نقاش میشود.
قصهگویی پروانه اعتمادی به راحتی یک ساعت مخاطب را با خود همراه میکند. فیلم روال خطی مشخصی ندارد و به کلاژی تکه تکه از زندگی نقاش میماند، عکسهای میانسالی و جوانی پروانه، تصاویری از سفرها و گفتوگوهای مختلف، بر هم میافتند و روایت پیش میرود. پروانه اعتمادی در مقابل ساخت فیلم زندگینامهای معمولی مقاومت کرده، حتی حاضر نشده مقابل دوربین کیارستمی کار و نقاشی کند و در انتهای فیلم نام او در کنار نام کارگردان در تیتراژ آمده است. ساخت فیلم از نقاشی صریح و مخالفخوان برای کیارستمی کار راحتی نبوده، گاهی اعتمادی در برابر سوالات از کوره درمیرود، از جا بلند میشود و فیلمبرداری متوقف میشود.
تیزر مستند پروانه به کارگردانی بهمن کیارستمی
کارگاههای نقاشی اعتمادی سالها در منزلش برگزار میشد تا اینکه در دهه پنجاه با اطمینانی که به خودش به عنوان نقاشی حرفهای پیدا میکند، آتلیهای در خیابان سعدی راه میاندازد برای کسانی که میخواهند نقاشی یاد بگیرند یا اثری از او را بخرند. پروانه اعتمادی معلم خوبی بود چون بیشتر از معلمی کردن، خوب دیدن را به هنرجویانش یاد میداد. تلاش میکرد عقاید شاگردانش، احساسات و دیدگاهشان را بفهمد تا بتواند از زاویه نگاه آنها ببیند و هدایتشان کند. میخواست شاگردانش شبیه خودشان باشند و نه شبیه او. هنرجوهایش آزاد بودند از هر متریال و وسیلهای استفاده کنند. پروانه فقط نظارهگر بود و در اجرا راهنماییشان میکرد تا نگاه خود را توسعه دهند. بعضی از این شاگردان هنرمندان خوبی شدند و یکی از کسانی که از او نقاشی مدادرنگ آموخت عباس کیارستمی فیلمساز بود.
پسر پروانه اعتمادی کنار بچههای کارگاه بزرگ میشد. دو علاقه در زندگی پروانه همیشگی ماندند، عشقش به هنر و به پسرش. وقتی از تولد فرزندش و تجربه مادری میگوید در عین احساساتی شدن، از نگاه رمانتیک کلیشهای فاصله میگیرد:
«۲۶ سالم بود که او آمد. پاره تنم هست، بقیه بدنم، مثل زگیلی که با آدم بزرگ شود. خیلی چیزها را از نگاه کردن به او یاد گرفتم. باید او میشدم. از دید او میدیدم.»
این تجربه اعتمادی را از همتایان مردش متفاوت میکند اما در گفتوگوها مخالف نگاه جنسیتی به خودش است و میخواهد به جای (نقاش زن خوب)، تنها (نقاش خوب) خطاب شود. این توضیح را اضافه میکند که مثل هنرمند آمریکایی، جورجیو اکیف عقیده دارد عرصه کار و زندگی برای زنان و مردان مشابه نیست:
«زنان مجبورند برای رسیدن به چیزی بجنگند، در حالیکه مردان کافیست قدم بردارند.»
پروانه اعتمادی تا تعطیلی کارگاهها، ۲۵ سال کنار شاگردانش کار کرد و دورههای مختلف هنری و رسانههای متفاوتی را تجربه کرد. برای یک مجموعه تعدادی از لباسهای گوگوش در شوهای رنگارنگ را از او میگیرد، آنها را قیچی میکند و در حال رقص در تابلوها میچسباند، کلاژهایی پر از فرم و رنگ از لباسهای گوگوش در حال رقصیدن در باد. زمانی هم به مجموعه رقص زندگی دیو و دلبر میپردازد و به بریدن و کلاژ کردن مینشیند تا قصهای جدید بگوید. وقتی کاری خوب میشد از شادی فریاد میکشید و اگر کاری خراب میشد می خواست شب خودش را چال کند! پیش میآمد کاری را دوست نداشته باشد و بعضی از کارهای قدیمیش را هم پاره کرده است. کارهایی که ربط نزدیکی با مضامین سیاسی روز داشتند، از دوران جنگ و انقلاب.
برای نگارنده این متن و همنسلانش جنگ تنها خاطرهای مبهم و دور است و انقلاب و دهههای ملتهب پیش از آن مربوط به تاریخی نادیده. تاریخی که پروانه اعتمادی آن را زندگی کردهاست. همین تجربه زیسته غنی تاثیر عمیقی بر او و کارش گذاشته است، به نظر میرسد مفهوم هنر برای او درونیتر و فردیتر شده است. میگوید هنرمندان بیان شخصی خود را دارند، ممکن است در میانه سینه زدن دیگران، بخندند. از این همه شیون بخندند. دیگرانی که نمیخواهد در کار هنریش به آنها متعهد باشد:
«بیرون به من مربوط نبود، سیاست به من مربوط نبود، همه چیز را قصه میبینم.»
بعد از نیم قرن کار هنری، تعهد پروانه اعتمادی تنها و تنها به خودش است. میگوید هنرمند مسئولیت این را دارد چیزی را که احساس میکند در هنرش ثابت کند و نماینده هیچ کسی جز خودش نیست:
«من یک فردم. به فرد چیزی مربوط نیست جز کارهای خودش. اینها یک مشت نقاشی هستند که یک آدمی احساساتی شده و کشیده است.»
بعد از چند دهه کار پیوسته هنری، حاصل احساس او محبوب هنردوستان است و آثار او حضور موفقی در نمایشگاهها و حراجهای داخل و خارج دارند. اما او به استقبالی که از هنر ایرانی در خارج مرزها میشود خوشبین نیست و موفقیت هنر شرقی را حاصل نگاه اگزوتیک پسند غربیها میداند، تولیداتی توریست پسند که در چشم غربیها بومی و اصیل به نظر میرسند. اعتمادی با همان آزادی همیشگی و بدون اینکه خود را در منگنه ملاحظات قرار دهد میگوید:
«ما اصلا هنر معاصری نداریم که من هنرمندش باشم.»
پروانه اعتمادی در هفتاد سالگی هنوز در آتلیهاش به کار و کشف قلمروهای جدید هنری مشغول است. آتلیهای که به گفته بهمن کیارستمی پیش از انزوای خودخواسته پروانه، از حضور هنرمندان و روشنفکران پر رفت و آمد بوده است. تاریخ سنگین این جغرافیا تاثیر خود را بر روح حساس او گذاشته است، تا آنجا که میگوید:
«وقتی بیرون میروم با دیدن مردم فقط اشک میریزم. تحمل دیدن این مردم و این همه شکست را ندارم.»
این انحطاط برای او فقط اینجایی نیست، میگوید به نظر هندیها دوران ما دوران رستاخیز کالی، الهه تخریب و خلاقیت است. بعد از آن از دل این ویرانی باید منتظر یک رنسانس جدید برای هنر و هنرمندان بود. نظر او یادآور صحبتهای جلال آل احمد درباره رستاخیز هنرمندان است که پروانه اعتمادی از قول او در فیلم میگوید:
«هنرمند تخمش هر جا بیفتد سبز میشود. حتی اگر حیوانی آن را بخورد، از چرخه گوارشیش رد شود و به صورت تاپاله دربیاید، لازم نیست در باغچه کاشته و کوددهی شود. خودش درمیآید، اینقدر مقاوم است که درمیآید.»
حراجیها:
کریستیز دبی، 9 اردیبهشت (1388)
کریستیز دبی، 5 آبان (1388 )
کریستیز دبی، 7 اردیبهشت (1389)
بونامز لندن، 12 خرداد (1389)
بونامز دبی، 19 مهر (1389)
کریستیز دبی، 4 آبان (1389)
ساتبیز لندن، 12 مهر (1390)
کریستیز دبی، 4 آبان (1390)
کریستیز دبی، 30 فروردین (1391)
کریستیز دبی، 8 آبان (1392)
حراج تهران، 9 خرداد (1393)
بونامز لندن، 15 مهر (1393)
حراج تهران، 8 خرداد (1394)
کریستیز دبی، 28 مهر (1394)
کریستیز دبی، 26 اسفند (1394)
حراج تهران، 7 خرداد (1395)
حراج تهران، 4 دی (1395)
بونامز لندن، 6 اردیبهشت (1396)
حراج تهران، 22 دی (1396)
حراج تهران، 22 دی (1396)
حراج تهران، 8 تیر (1397)
حراج تهران، 8 تیر (1397)
آرت نت آنلاین، 19 تیر (1397)
حراج تهران، 21 دی (1397)
حراج تهران، 21 دی (1397)
حراج تهران، 14 تیر (1398)
حراج تهران، 14 تیر (1398)
حراج تهران، 27 دی (1398)
حراج تهران، 27 دی (1398)
بونامز لندن، 22 خرداد (1399)
بونامز لندن، 4 آذر (1399)
حراج تهران، 26 دی (1399)
حراج تهران، 26 دی (1399)