{{weatherData.name}} {{weatherData.weather.main}} ℃ {{weatherData.main.temp}}

نقد، تحلیل و بررسی فیلم"جاده مالهاند" دیوید لینچ

نقد، تحلیل و بررسی فیلم"جاده مالهاند" دیوید لینچ
کدخبر : 16101

جاده مالهالند (به انگلیسی: Mulholland Drive) فیلمی در ژانر نئو نوآر و معمایی محصول سال ۲۰۰۱ کشور ایالات متحده است. نویسنده و کارگردان این اثر دیوید لینچ بوده که در این فیلم عناصر سورئالیستی را به تصویر می‌کشد.

به گزارش هنر ام‌روز، جاده مالهاند

محصول: ⁣2001 آمریکا

ژانر : ⁣⁣⁣درام، معمایی، هیجانی 

کارگردان : دیوید لینچ

بازیگران: ⁣⁣⁣⁣نائومی واتس، لورا هرینگ ،جاستین ثرو

بخشی از افتخارات کسب شده :

نامزد اسکار بهترین کارگردان

⁣⁣برنده جایزه بهترین کارگردان کن

⁣نامزد 4 جایزه گلدن گلوب

خلاصه ای ازداستان خطی فیلم جاده مالهاند.

زنی که به نظر دزدیده شده است بر اثر حادثه تصادف حافظه اش را از دست می دهد و وارد یک خانه می شود که بتی، دختری شهرستانی که برای بازیگر شدن به آنجا آمده،در آن زندگی می کند.

آنها به دنبال هویت گمشده این زن که نام ریتا را بر می گزیند می گردند.

ریتا به همراه خود مقدار زیادی پول و یک کلید آبی دارد. 

در این بین در کافه ای مردی را می بینیم که در کابوسش چهره ای وحشتناک را می بیند که پشت دیوار کافه است و مرد در اثر دیدن او می میرد.

کارگردانی را می بینیم که زندگی اش از هم پاشیده و مجبور است دختری به نام کامیلا را در فیلمش بازی دهد و شخصیتی به نام کابوی ـ همچون ناخودآگاه کارگردان ـ او را به ادامه کار تشویق می کند و زن و مردی با لباسهای خلافکارها از داخل کافه بیرون می آیند.

بتی و ریتا در جستجوی هویت ریتا، در کافه به پیشخدمتی به نام دایان بر می خورند و این کلیدی می شود برای ریتا.... او این نام را می شناسد. 

پس از روی دفترچه تلفن به دنبال دایان سلوین می گردند، به خانه او می روند و او را با چهره ای متلاشی شده ـ شبیه به همان چهره کریه پشت دیوار که مرد از او می ترسید ـ مرده می یابند.در ادامه به یک تأتر ایتالیایی می روند و جعبه جادو را پیدا می کنند. یعنی آنها یک کلید داشته اند و برای آن به دنبال قفل می گشته اند.با باز کردن درب جعبه توسط کلید آبی، وارد دنیای لینچی می شویم و معمای شخصیت ریتا بنحوی با تغییر شخصیتها باز می شود.در اینجا ریتا تبدیل به کامیلا می شود که با دایان سلوین که همان بتی است رابطه ای عاشقانه دارد و با عشقی همجنس خواهانه با او زندگی می کند که شبیه رابطه بتی و ریتاست.کامیلا برای بازی در فیلمی به کارگردانی آدام انتخاب شده و بتدریج از دایان فاصله می گیرد و دایان در دنیایی از توهم و حسادت به زندگی خود پایان می دهد.پیش از آن البته با لباسهای خلافکارها در کافه به مردی پول می دهد تا کامیلا را سربه نیست کند و این نقطه از نظر زمانی همان ابتدای فیلم است که کامیلا دزدیده می شود. یعنی دایره کامل می شود.روح دایاین هم چون جسدش دفن نشده با چهره کریه در پشت دیوار کافه در کنار آتشی نشسته و با حسرت به اشتباه خود می اندیشد.

بعد از مرگ کامیلا دایان دچار کابوس های تکراری و وحشتناکی می شود که نهایتا او را به مرز جنون می رسانند و باعث می شوند که بالآخره دایان خودش را بکشد.

سیستم روایی فیلم جاده مالهاند بر مبنای زمان

دو سوم اول فیلم، یعنی تا جایی که «کابوی» می آید به دایان/بتی می گوید «وقت بیدار شدنه دختر خوشگله» رویا و خواب است و مابقی فیلم (به غیر از چند پلان آخر) واقعیت است. زمان داستانی یک سوم پایانی جایی است که کامیلا توسط قاتلی که دایان اجیر کرده است کشته شده و حالا دایان دچار عذاب وجدان است. همان طوری که از فیلم معلوم است دایان توی خانه راه می رود و مدام جای خالی کامیلا را احساس می کند و خاطرات گذشته برایش مرور می شود، بنابراین یک سوم پایانی ترکیبی است از تصاویری که مربوط به زمان حال می شود به علاوه مقدار زیادی فلاش بک که ماجرای واقعی را روایت می کند.

photo_2022-10-06_20-27-47

«جاده مالهالند» یک هدیه سینمایی پر از صحنه پردازی های زیبا و بازی های خیره کننده است که دنیایی رویایی را برای تماشاگران خود می آفریند.

 دیوید لینچ می خواهد تماشاگر در نهایت به نتیجه گیری های شخصی خود برسند و به آن ها اجازه می دهد که از دیدگاه های منحصربفرد خود استفاده کنند. 

فیلم «جاده مالهالند» طوری ساخته شده که با هر بار دیدن می توان معنای تازه ای از آن دریافت. مهم نیست که در تماشای فیلم های پیچیده تا چه اندازه تجربه داشته باشید اما فهمیدن «جاده مالهالند» باعث خواهد شد با سردرگمی سر خود را خارانده و بیش از هر زمانی دیگری احساس درماندگی و گیجی کنید.

لینچ در این فیلم از صداگذاری و تم های رنگی و البته سمبولیسم استفاده نامتعارفی کرده است. در طول فیلم سرنخ های خاصی وجود دارند که به درک داستان کمک خواهند کرد.

از یک منظر، فیلم هجویه ای است بر ضد هالیوود و نظام ستاره پرور حاکم بر آن که ناگزیر انسان هایی را که آرزوی ستاره شدن دارند اما به دلایلی موفق به آن نمی شوند، زیر پا له می کند. نظامی که کارگردان در آن ابراز دست تهیه کنندگان است؛ نظامی که از دور، پر زرق و برق و رؤیایی ست اما وقتی از دریچه واقعیت به آن نگاه کنیم، متعفن و فاسد است.

لینچ در جاده مالهالند با تصویری که از هالیوود می دهد، آن هم به صورت یک مکان رعب آور که دیکتاتورهایی بر آن حکومت می کنند، انتقاد و انزجار خود را از سینمای هالیوودی بیان کرده است.

 از منظری دیگر، فیلم اثریست به شدت رمانتیک ولی تلخ که روایتگر رابطه نافرجامی بین دو زن است که به شکست احساسی زن معصوم تر و کشته شدن زن خیانتکار ختم می شود.

 از دیدگاه سوم، فیلم اثریست صرفاً سورئالیستی که روایتگر رویایی مالیخولیایی است که به پردازش سرکوب عذاب وجدان در بشر می‌پردازد.

از دیدگاه چهارم که البته قرابت زیادی با دیدگاه قبل دارد-فیلمی است مرکب از رئالیسم و سورئالیسم، و سعی دارد به لابیرنتهای تو در تویی بپردازد که ضمیر ناخودآگاه یا ضمیر پنهان انسان را شکل می دهندشاید تنها معما ی فیلم این باشه که کدوم قسمت ها سوررئال و رویا و کجاها واقعیت بودن .دو سوم ابتدایی فیلم (یعنی قسمت رویا) و همه تصاویرش ارتباط تنگاتنگی با یک سوم پایانی دارد. 

همه این دیدگاه ها در مورد این فیلم صحیح است اما قطعی نیست. زیرا جاده مالهالند فیلم متعارفی نیست و در نتیجه تفسیر یا معنی متعارفی نمی توان برای آن در نظر گرفت.

 این فیلم به معنی واقعی کلمه یک اثر پست مدرن است. دو عنصر اصلی پست مدرنیسم در ادبیات و سینما که عبارتند از :

1-شکستن ساختار متعارف روایی و ایجاد ساختار روایی نو و 2-عدم وجود واقعیت مطلق در دنیای اثر؛ در جاده مالهالند حضور دارند.

تریلر فیلم

 

چرا باید این فیلم را دید؟

⁣از مشهورترین آثار لینچ که کولاک به پا کرد! هنوز هم عده ای آن را بهترین فیلم قرن 21 تا کنون می‌دانند.با فضای سوررئال و نئونوآر داستانی غیر خطی و پر پیچ و خم از زندگی دو زن که بر حسب یک تصادف به هم برخورد می کنند و یک فیلمِ روان شناختی و مهیج را پدید می آورند. علاوه بر لایه های روان شناختی، آنچه که فیلم جاده مالهالند را برجسته می کند همگن بودن ساختار و روایت در بستری پساساختاری است، مارپیچی از میان توهم و واقعیت، از میان حقیقت و کذب، از میان عشق و نفرت. فیلمی که می توان گفت نظیر آن در دنیای سینما ساخته نشده و شاید هم ساخته نشود.

 میزانسنهای حساب شده‌،ترکیبات رنگ صحنه، موسیقی، صداها و تم آشنای فیلم نوآری زن موسیاه و زن بلوند (فرمول سرگیجه هیچکاک) و عوض شدن شخصیتها و هویتها مجموعه عواملی را تشکیل داده اند که به خلق یک شاهکار انجامیده است.

جاده مالهالند فیلمی نیست که تنها یک بار دیده شود و فیلمی نیست که معیارهای امتحان شده سینما را رعایت کرده باشد. جاده مالهالند یک برون‌گریزی روانی است و فلسفه زندگی را به بوته نقد می‌کشد. 

برای درک فیلم باید لینچ را شناخت و نگاه سوررئالیستی او را درک کرد... ممکن است صحنه هایی از داستان برای برخی بینندگان مبتدی بی معنی و کسل کننده باشد اما به جرات میتوان گفت که صحنه و سکانسی نیست که معنی نداشته باشد. به قول کارگردان معروف «استیون سادربرگ»: "اگر صحنه ای را متوجه نشدید ، ایراد از شماست و نه از ما ، فیلم را آنقدر ببینید تا متوجه شوید!"...

لینچ با جاده مالهالند، مدیوم سینمای خودش را نمایان و با تمام قدرت عرض اندام می کند.

جاده مالهالند بیننده را وارد دایره ای از اتفاقات عجیب و مبهم می کند، اتفاقاتی که با گذر زمان فیلم نه تنها کمتر و مشخص تر نمی شوند، بلکه لحظه به لحظه بر ابهامات آن ها افزوده می شود و جالب تر این که لینچ برای این سینمای ناب و خاصش هیج توضیحی به بینندگان نمی دهد، او مخاطب را می کشد، به داخل فیلم پرت می کند، و با داستان، فیلمنامه و البته کارگردانی بی نظیرش، در همانجا رها می کند، و حالا این مخاطب است که باید تمام مسائل را برای خود حل کند.

جاده مالهالند را می توان یکی از سردمداران استفاده از جزییات در سینما دانست، از این نظر جاده مالهالند می تواند در کنار پرسونای برگمان قرار گیرد، فیلم آن قدر جزییات درست و به جا دارد که طرفداران سینمای لینچ را میخکوب می کند، لینچ از هر ابزار و عنصری برای پیچیده تر کردن داستان فیلمش استفاده می کند، از یک لیوان و کلید وجعبه آبی رنگ گرفته، تا ماشین ها و استودیوی فیلمساز.

داستان در قالب یک رویا و بیداری بیان می شه و نویسنده با قرار دادن نماد هایی در فیلم ما رو از این موضوع آگاه میکنه.سکانس بندی بی نظم فیلم منجر به خلق هزار تویی رویایی می شه که سر نخ های گمراه کننده و عناصر غیرقابل درکی در برابر مخاطب قرار می ده و محاله بشه با یک بار دیدن، همه سرنخ ها و نماد ها را دریافت .

 این فیلم تصویری است از قدرت و جادوی  بی نهایت سینما، فیلمنامه و کارگردانی به نام دیوید لینچ، فیلم تصویری است از سردر گمی و عذاب وجدان انسان ها، از ناکام ماندن عشق، چه در کار و چه در زندگی.

photo_2022-10-06_20-24-33

 

سکانس مسابقه رقص ابتدای فیلم جاده مالهاند.

 

تصاویر رویا گونه رقص ابتدای فیلم در واقع همان مسابقه رقصی است که بتی در آن برنده شده در حالی که همه می رقصند (مسابقه می دهند) یک دفعه تصویر یک زن با نورپردازی تخت، روی آن سوپرایمپوز می شود. این صحنه تصور دایان است و تفاوت گرافیکی آن با کل صحنه نشان دهنده برنده شدن او (بتی/دایان) بین شرکت کنندگان است. در کنار او پیرمرد و پیرزنی دیده می شوند که در واقع داوران مسابقه هستند.

قسمت رقص ،زندگی پیش پا افتاده ی دایان رو نشون میده که اصلا شبیه رویاهاش نشده. ادامه به رختخوابش میره تا بخوابه و خواب میبینه.

عامل گیج کننده در جاده مالهالند این است که فیلم با یک فلاش بک آغاز می شود، البته نه یک فلاش بک معمولی. در حقیقت فیلم با یک رویا شروع می شود. تنها نشانه ای که از پیش می تواند این مطلب را به ماخبر دهد رختخواب سرخ است.

 

 

سکانس ابتدایی ازفیلم جاده مالهاند.

 

تمام وقایع فیلم حول کاراکتر بتی رخ می دهد در ابتدای فیلم بتی در فستیوال رقص شرکت کرده، موفق شده و مورد تحسین قرار گرفته است در این بین پیرزن و پیرمردی دیده می شوند که مشوقین او برای رفتن به لس آنجلس هستند بعد از این سکانس می بینم که بتی به تخت خواب می رود و باقی وقایعی که برای او افتاده را در عالم خواب با تفاسیر او،آرزوهای او،غم های او، و وجدان او می بینم او در خواب می بیند زنی مو سیاه در نیمه شب از یک سوء قصد جان سالم به در می برد و در اثر یک ضربه حافظه ی خود را از دست می دهد.

جاده مالهالند: تاریک و مرموز. نمادی است برای طی طریق آنچه که انسان مایل است آمال خود را در آن پیدا کند. این جاده نماینده سلوک آرزو است، آنچه که از مجاز و خیال سرچشمه گرفته است.

 سکانس ابتدایی فیلم از جاده مالهالند آغاز می‌شود یعنی اینکه با فیلمی روبرو هستید درباره رویایی که در حقیقت ملموس است و می‌تواند وجود خارجی پیدا بکند و در جهان واقعی در دسترس باشد اما موانعی وجود دارد. این موانع در ادامه فیلم معرفی می‌شوند.

شب، جاده مالهالند، حومه لس آنجلس. درون اتومبیلی سیاه رنگ، دو مرد به زنی مومشکی که لباس میهمانی پوشیده، به زور اسلحه دستور می دهند که از ماشین پیاده شود. در همین زمان دو اتومبیل پر از نوجوانان عربده جو با سرعت تمام از پشت پیچ تندی که دید ندارد، سر می رسد. یکی از آنها با اتومبیل سیاه رنگ به شدت تصادف می کند. دو مرد کشته می شوند و زن مو مشکی که تنها بازمانده حادثه است، مبهوت خود را از داخل اتومبیل که به آهن پاره ای تبدیل شده، بیرون می کشد و با گیجی توام با فراموشی در خیابان های لس آنجلس سرگردان می شود.

گذر ریتا/کامیلا به سانست بلوار و خانه یکی از آن کله گنده های هالیوود می افتد و دزدکی واردش می شود. 

آن خانه هم در واقع جز رویاهای دایانی است که دوست دارد ستاره سینما شود و محل زندگی اش سانست بلوار باشد، جایی که فقط می تواند در خواب ببیند.

ریتا در نهایت سر و کارش به دایان می افتد.

علت این که بتی این صحنه تصادف را در خواب می بیند این است که او این سوءقصد را پایه ریزی کرده است ولی به خاطر علاقه ای که به این زن دارد دلش می خواهد او به نوعی از این ماجرا زنده بیرون بیاید.علت این که این صحنه را به این شکل در خواب تجسم کرده این است که حضور در ماشین در نیمه شب را در واقعیت تجربه کرده است(نیمه دوم فیلم) و آشفتگی ذهنی او از وقایعی که بعد از پیاده شدن از ماشین در واقعیت رخ داده این بخش خواب را پایه ریزی کرده است.

 سرانجام در میان فضای سبز محوطه هیون هرست کورت خوابش می برد. صبح روز بعد، زن مو مشکی شاهد خروج زن سالخورده ای با چمدان از آپارتمانش می شود و سپس آهسته وارد خانه می شود و می خوابد.

در ادامه ی خواب می بینیم مامورین پلیس در محل تصادف حضور دارند (که علت دیدن این صحنه در خواب این است که بتی ترس زیادی از افشا شدن سوء قصد توسط پلیس دارد)دو پلیسی که جلوی صحنه تصادف با هم حرف می زنند، در واقع متاثر از آن جمله ای هستند که همسایه دایان در واقعیت بهش می گوید: «اون دو تا پلیس با زهم اومده بودند اینجا»

در ادامه زن مو سیاه که حافظه اش را از دست داده و بتی او را در خواب می بیند مخفیانه وارد خانه ای می شود و در گوشه ای می خوابد و با خوابیدن او بتی در خوابش خواب دیگری میبیند.

 

سکانس رستوران وینکینز.

 

صحنه بعدی شخصی بهت زده به نام "دنی" را نشان می دهد که با روان شناسش در حال گفتگو در رستوارنی به اسم "وینکیز" است.

دنی می گوید که به خاطر یک رویا، که هنوز هم می بیند، همیشه دلش می خواسته به وینکی بیاید.

دنی که در خواب با روانشناس اش توی رستوران حرف می زند در واقع نمادی از وجدان دایان است، وجدانی که دایم در حالت عذاب کشیدن است.

دنی علاوه بر همه جملاتی که درباره مرد پشت دیوار می گوید (که نشان دهنده عذاب وجدان دایان است) یک دیالوگ کلیدی دیگر هم دارد:«من خواب این جا رو دیدم، دوبار دیدم...» دوبار خواب دیدن او ارجاعی است به کابوس های تکراری دایان. کابوس های دنی هم ارجاعی است به کابوس هایی که دایان توی زندگی واقعی اش مدام باهاشان درگیر است.

 مرگ دنی بعد از دیدن مرد کریه المنظر پشت دیوار، اولین قسمت آینده نگر خواب دایان است. مرگ دنی پیش بینی مرگ دایان در واقعیت است، یعنی خودکشی او در آخر فیلم به خاطر عذاب وجدان زیاد.

تقریبا تمام نماهای اورشولدر و کلوزآپ های دنی و روانشناس نماهایی متحرک و یا اگر بهتر بگویم نماهای غیر ایستا و لرزانی هستند که دقیقا با متزلزل بودن وضعیت روحی دایان (یعنی همین دنی که توی صحنه است) به شدت همخوان است.

 از رستوران بیرون می آید تا پشت دیوار را نشان روانشناس بدهد. در راه از جلوی باجه تلفن و تابلوی ورودی Entrance رد می شود. تاکید کارگردان روی این دو تصویر برای این است که بعدا سر موقع ازشان استفاده کند. 

دیویدلینچ لوکیشن را این طور معرفی می کند: رستوران وینکیز که میزهایش کنار پنجره های شیشه است، جلوی در ورودی صندوق پرداخت پول قرار دارد، بیرون رستوران یک باجه تلفن است که رویش با سوراخ تصویر گوشی تلفن حک شده و جلوی دیوار رستوران یک تابلو که رویش نوشته شده Entrance نصب شده است. 

همه این ها به صورت یک «بسته» و با هم در ذهن مخاطب حک می شود. بنابراین وقتی در سکانس های بعدی بتی و ریتا برای مطلع شدن از وضعیت تصادف در بزرگراه مالهالند سراغ همین باجه تلفن می روند می دانیم که این باجه کنار همان رستوران است که جلویش تابلوی Entrance نصب شده. این جور ریزه کاری ها تقریبا در همه جای فیلم وجود دارد: معرفی لوکیشن با نشان دادن حداقل پلان ها.

مرد کریه‌چهره پشت دیوار: نماد دجال یا سرحد پلیدی است. چیزی که درست در نقطه مقابل معصومیت و درستی قرار گرفته است و اوست که ابلیس‌وار انسانها را به چالشی فرا می‌خواند که از پاکی فاصله بگیرند.

 

سکانس زنگ تلفن.

 

صبح بعد عمه بتی (دایان) را می بینیم که با تاکسی به مسافرت می رود، راننده تاکسی چمدانی بزرگ و دراز و سنگینی را به صندوق عقب ماشین می گذارد که کنایه از مرگ عمه دایان است و آن چمدان تابوت عمه او و تاکسی ماشین کفن و دفن است و از آنجایی که بعدا متوجه می شویم که عمه برای فیلمسازی به کانادا رفته است و ضرب المثلی در آمریکا هست که “فیلم ساختن در کانادا” کنایه از مرگ است

مافیا:قبل از صحنه ورود دایان به لوس آنجلس، صحنه ای هست که چند تا آدم که قیافه دو تا شان اصلا معلوم نیست به هم زنگ می زنند و جملات مبهمی به هم می گویند. آن ها از مرگ دختری حرف می زنند که در نگاه اول می تواند همان ریتا باشد که از دید آن ها در تصادف ماشین دخلش درآمده. 

این صحنه نشان هم کاشتی است برای قسمتی که یک بازیگر دختر به اسم «کامیلا رودز» از طرف دو تا تهیه کننده گردن کلفت به کارگردان جوان تحمیل می شود و هم نشان دهنده تصور دایان نسبت به سیستم مخفی گرداننده هالیوود است، همان سیستم مافیایی است.

اون مرد روی ویلچر تمام مدت داشته صداهارو میشنیده و واقعا حرفی هم نمیزده 

به نظر همون ناخودآگاه دایانه و اینکه حرفی نمیزنه تا اجازه بده خودآگاه دایان براش سمت و سو رو مشخص کنه که این مسئله توی خیلی از کتابای روانشناسی هم هست که میگه ناخودآگاه تو همون کاری رو انجام میده که خودت بهش دستور میدی.

مرد افلیج مقتدر پشت پرده مافیایی و گزارش به او، معرفی یک سرنخ است که اتفاقاً گمراه کننده نیست و در فهم ما از لایه نقد اجتماعی فیلم نقش ایفا می کند.ماجرای فرعی مرد قاتلی که پول می گیرد و آدم می کشد و صحنه قتل های او هم که کاریکاتور گونه به نمایش در خواهدآمد و نیز وقتی که بتی به دایان بدل می شود و عکس ریتا را به آن مرد می دهد تا او را به قتل برساند، معنا می یابد.

 

سکانس دیالوگی ازفیلم جاده مالهاند.

 

بتی از وقتی که وارد لوس آنجلس می شود ذوق زده است (این همان حس طبیعی دایان نسبت به هالیوود است)، وقتی تابلوی هالیوود و درخت های بلند سانست بلوار را هم می بیند ذوق زده است، تصاویر قشنگی که در این قسمت نشان داده می شود، در واقع تصور ذهنی دایان نسبت به هالیوود است.

 صحنه ای که پیرمرد و پیرزنِ داور توی ماشین نشسته اند و خوشحال اند هم نشان دهنده رضایت آن ها از انتخاب درست شان است (این هم برگرفته از افکار دایان در واقعیت است، او معتقد است که بهترین انتخاب در مسابقه رقص بوده)

کوکو تنها کسی است که اسم اش در واقعیت و رویا یکی است و فقط هویت اش فرق دارد. در واقعیت او مادر کارگردان است و در رویا نگهبان خانه های ویلایی سانست بلوار. صحنه ای که کوکو به همسایه اخطار می دهد که «اگر سگت دفعه بعد این جا بریند، به عنوان صبحانه می خورمش» متاثر از اولین باری است که دایان در واقعیت کوکو را می بیند: کوکو در آن لحظه حسابی گرسنه بود از دیر آمدن دایان کمی دلخور.

وقتی اولین بار بتی(نائومی واتس)را می‌بینیم،تازه وارد لس آنجلس شده‌ و در حال خداحافظی با یک زوج سالخورده است که با مهربانی به او می‌گویند «مواظب خودت باش».«منتظریم روی پرده ببینیمت»این جمله‌ای است‌ که یکی از آنها با لحنی دلگرم کننده می‌گوید.اما بلافاصله پس از جدا شدن‌ دختر از آنها،تشنج خنده‌ای تمسخرآمیز جای آن را می‌گیرد.آنها درست مثل‌ دوستداران سینما-آدمهای کوچکی در میان مخاطبان که همزمان هم به‌ ستاره‌های سینما عشق می‌ورزند و هم رشک-می‌دانند که بتی به آغوش‌ یک کابوس می رود.

بتی المز تاکسی می گیرد و از راننده می خواهد او را به شماره ١۶١٢ هیون هرست ببرد.آپارتمانی که متعلق به خاله بتی است که در کار سینماست و مدتی که سر فیلمبرداری و از خانه دور است، آن را به خواهرزاده اش سپرده است.

 

مصالح رویا از جایی بیرون از حافظه شخص نمی آیند و رابطه اصلی که منجر به انتخاب رخدادها در رویا می شوند برخلاف بیداری، مشابهت است نه مجاورت.

 ناخودآگاه میخواهد دایان و کامیلا را دوباره با هم آشنا کند اما ابتدا باید هویت آن ها را عوض کند بنابراین اتومبیل کامیلا تصادف می کند تا ضربه ای به سرش وارد شود و او همه چیز، حتما نامش را فراموش کند. دایان نیز در رویا دوباره وارد لس آنجلس می شود اما با نام بتی، نامی که اتیکت روی لباس پیشخدمت کافه در ذهن او تداعی کرده بود.

 کامیلا وارد خانه ای می شود که صاحبان آن به مسافرت رفته اند. خانه متعلق به خاله بتی است که به کانادا رفته است. 

بتی به لس آنجلس آمده تا به هالیوود برود و ستاره سینما شود، آرزویی که در بیداری هم داشت به آن دست نیافته بود و حالا در خواب قرار است به آن دست یابد. 

بتی دختر مو مشکی را در آپارتمان خاله اش پیدا می کند و می پندارد که از دوستان خاله اش است. دختر مو مشکی از روی پوستر فیلم گیلدا نام ریتا را برای خود انتخاب می کند. بتی با ریتا دوست می شود و زمانی که اعتراف می کند که گذشته اش را فراموش کرده، بتی سعی می کند تا هویت واقعی ریتا را کشف کند.

 

سکانسی فوق العاده ازفیلم جاده مالهاند.

 

کارگردان اصلی فیلم “داستان سیلویا نورت” نامش “باب بروکر” است که دایان در خواب او را با “آدام کشر” جایگزین کرده است).کارگردان فیلم “داستان سیلویا نورت” یعنی “آدام کشر” (باب بروکر) با مدیر فیلمش و مسئولین کمپانی سازنده فیلم در حال بحث است که دو نفر وارد اتاق می شوند، آنان تاکید به انتخاب دختری به نام “کامیلا رودز” در نقش اصلی فیلم “داستان سیلویا نورت” دارند.در این صحنه که دایان در خواب می بیند، کارگردان مجبور به انتخاب اجباری بازیگری می شود که نمی خواهد و دست پشت پرده ای بعنوان سرمایه گذار اصلی فیلم این مسئله را اجبار می کند و این در حقیقت تصور دایان است که کارگردان انتخاب نداشته است و بلکه انتخاب بازیگر از قبل تصمیم گیری شده است.

شخصیت یکی از دو برادر را دایان در مهمانی آن شب "اواخر فیلم" گرفت. زمانی که دایان اسپرسو می نوشید، مردی عبوس را دید که به او خیره شده بود و از آنجایی که در دایان در آن لحظه بسیار غمگین بود، قهوه در دهانش بسیار بد مزه جلوه می کرد و به همین دلیل مرد عبوس را در خوابش متنفر از قهوه تجسم می کند.اما برادر دیگر کاستیگلیانی کیست؟ شخص عبوس دوم در مهمانی آن شب"انتهای فیلم" نبود و در هیچ جای دیگر فیلم دیده نمی شود. او در اصل خود دایان است که زمان استخدام قاتل عکس کامیلا را نشان می دهد و در برخورد با آدمکش بسیار عصبانی و کم حوصله است، دایان به عنوان یکی از برادران کاستیگلیانی کارگردان را بخاطر تنفرش از قبل اخراج می کند و به او می گوید: “این فیلم دیگه مال تو نیست.”زمانی که برادارن “کاستیگلیانی” عکس را نشان می دهند می گویند: “این همون دخترست!” که این دقیقا جمله دایان در بیداری به آدم کش است.

سکانسی ازفیلم جاده مالهاند.

 

کارگردان جوانی به نام آدام کشر در نشستی با تبهکاران کاستیلی که سرمایه گذاران فیلم جدیدش هستند، زیر فشار قرار می گیرد تا کامیلا رودز بازیگر برگزیده آنها را به عنوان ستاره فیلمش بازی دهد.آدام زیر بار نمی رود و شیشه ها و چراغ های اتومبیل تبهکاران را با چوب گلف خرد می کند ودر ادامه به صورت موجود مفلوکی در می آید.

وقتی آدام مردی را در خانه می بیند، او قربانی یک «نقش» ستمدیده است که عصیانش را با ریختن رنگ غلیظ سرخابی بر روی طلا و جواهرات همسرش نشان می دهد که نشان اعتراض او به روح فساد سرمایه و نظم و اخلاقیات لیبرالی و فقدان اخلاق است. اما در اینجا او به شدت مورد ضرب و شتم همان مرد قوی هیکل قرار می گیرد و از خانه بیرون انداخته می شود.

کارگردان/هنرمند بازیچه هالیوود که خود بازیگر ماجرایی تلخ است، همان چهره مرد ناتوان و منفعلی است که حتی در قلمرو زناشویی اش آرامش و اختیار و اراده ای مساوی همسرش ندارد و مرد دیگری همسرش را تصاحب کرده و او را تحقیر می کند؛ و این یک چهره دیگر از زندگی آمریکایی و همان الگوی مرد ضعیف و زن خیانتکار را به نمایش می نهد.

سکانسی از فیلم جاده مالهاند.

 

در بخشی از رؤیای دایان، در یک سکانس، قاتل کامیلا، «جو» به شکل مضحکی چند نفر را می کشد. این سکانس را صرفاً می توان آن را تصویری دانست که دایان از جو در ذهن خودش خلق کرده. 

بعدا" در فیلم، جو را می بینیم که از یک زن خیابانی، درباره دختر مو سیاهی که گم شده پرس و جو می کند. این سکانس را می توان تهدیدی دانست از جانب «واقعیت» حادث شده. یعنی واقعیت، که تلخ ترین وجه آن برای دایان، کشتن کامیلا توسط او است، می خواهد به رؤیای دایان رخنه کند.

صحنه بعد، بازگشت به خانه خاله بتی را روایت می کند. ریتا با گریه ماجرایش را باز می گوید؛ فراموشی و گم کردن هویت و توهم. البته رویدادهای کوچکی در این دورنمایه، در به اشتباه افتادن و غافلگیری تماشاگر مؤثر هستند؛ نظیر وقتی که بتی از فرودگاه بیرون می آید و لحظه ای کیفش را نمی یابد یا وقتی خاله بتی به خانه اش می نگرد و می رود کلیدهایش را بیاورد و ما فکر می کنیم ریتا را دیده است یا وقتی در کیف همراه ریتا، بسته های اسکناس و یک کلید آبی پیدا می شود که بتی آنها را در جاکلاهی خاله اش پنهان می کند و ریتا نمی داند آن پول های فراوان و کلید آبی رنگ چرا در کیف اوست.

 بتی و ریتا در کیفی که متعلق به ریتاست به دنبال هویت می‌گردند اما با پول و کلید مواجه می‌شوند.

 

بتی و ریتا که کیفی پر از پول و یک کلید آبی رنگ عجیب همراه دارد،پس از خطور کردن نام دایان سلوین به ذهن ریتا، سعی می کنند تا دریابند که او کیست؟

یکی از دلایل وجود کلید آبی در رؤیای دایان نیز گوشزد کردن واقعیت به دایان است (رنگ آبی علاوه بر سردی، نشانه ایست از واقعیت).

photo_2022-10-06_21-38-59

 

سکانس کابوی درفیلم جاده مالهاند.

 

آدام کشر به خانه خود می رود و زنش را همبستر با نظافت چی استخر می بیند، بعد از جدالی مسخره به هتل می رود و هتل دار به او می گویدکه کارت اعتباری وتمام دارایی او را مسدود کرده اند و هیچ چاره ای جز سازش ندارد.

سپس به دیدن کابوی می رود، کابوی می گوید: “اگر خوب عمل کنی من رو یک بار می بینی و اگر بد عمل کنی دو بار می بینی”، و سپس دستور کمپانی را می پذیرد و دو دختر را تست می کند و کامیلا را انتخاب می کند.

کابوی: نماد منطق است. او به آدام (کارگردان هالیوود) راه درست را پیشنهاد می‌کند و این پیشنهاد زمینه‌ای از تهدید دارد.

 به زعم لینچ منطق همیشه با تهدید همراه است و تهدید ابزار گزینشی عقل و تدبیر است.

 همواره در هجوم احساسات این عقل و درایت است که ناکامیها و ضربه‌های احتمالی را گوشزد می‌کند.کاراکتر کابوی رو ۳ جا میبینیم 

یه جا وقتی با ادام ملاقات میکنه 

یه جا دایان رو از خواب بلند میکته 

و دیگری در مهمانی آخر فیلم.

 

جاده مالهالند و بزرگراه گمشده ملازم هم اند: 

بزرگراه گمشده درساختار فانتزی و میل سوبژکتیویتهٔ مردانه و جاده مالهالند به همین اقدام درباره سوبژکتیویتهٔ زنانه می پردازد.

photo_2022-10-06_21-40-16

 

تست بازیگری بتی.

 

دایان/بتی در قسمتی از بخش سورئال فیلم، هنگامی که مشغول تمرین قسمتی از یک دیالوگ با ریتا/کامیلا است می گوید: «من از تو متنفرم، از جفتمون متنفرم.» در جای دیگر این دیالوگ، کامیلا به دایان می گوید: «پس پدرت در مورد تو چه فکری خواهد کرد»

 در این جا نیز می توانیم فعالیت شدیدبخش والد دایان را ببینیم که در رویا هم او را تهدید می کند. 

کودک بخش ناخودآگاه ذهن دایان نیز در هیبت یک هیولا در قسمت سورئال فیلم حضور دارد. 

رؤیای دایان اکثریت زمان فیلم را به خود اختصاص داده است.

 رؤیا از نظر فروید، تفسیرشدنی است. طبق نظر او، رؤیاها شکل عینیت یافته آرزوهایی هستند که در عالم واقع سرکوب شده اند یا رسیدن به آنها غیر ممکن است. 

رؤیاها، ریشه در کودکی انسان دارند و راه حلی هستند که ناخودآگاه انسان برای حل مشکلاتش از آن استفاده می کند.

در این قسمت ودر رویا بتی در تست بازیگری فیلم سیلوریا نورث موفق می شود و تهیه کننده و کارگردان فیلم سیلویا نورث، او را تحسین می کنند.

در بازگشت به خانه بتی، از این که ریتا روی نیمکت می خوابد، خسته می شود و او را دعوت می کند روی تخت آپارتمان به او بپیوندد. به زودی آن دو به چیزی بیش تر از صرفا دوستانی خوب تبدیل می شوند و رابطه آن ها به گونه ای بسیار عمیق گسترش می یابد.

 

سکانس بسیار زیبا ازفیلم جاده مالهاند.

 

سکانسی ازفیلم جاده مالهاند.​

 

بتی را بعد از تست بازیگری که بخوبی انجام می دهد، نزد آدام کشر می برند تا به او معرفی کنند، آدام و بتی از دور همدیگر را می بینند و به هم خیره می شوند انگار که از قبل همدیگر را می شناسند.

در بیداری، ودر سکانس های پیش رو دایان در مهمانی نامزدی کامیلا وآدام کشر خواهد گفت  که کامیلا معمولا کمکش می کند چون در بازیگری تبحر بیش تری دارد. اما این جا در رویا این بتی است که به ریتای ضعیف و بی هویت کمک می کند. 

بتی تست بازیگری را با موفقیت چشمگیر پشت سر می گذارد و دوستی او با ریتا نیز که بر خلاف بیداری این بار با تحکم از جانب بتی همراه است، استحکام می یابد.

پیروزی بتی در تست بازیگری به نوعی حاکی از اینست که دایان خود را بهترین دختر برای نقش اصلی فیلم می دانست امّا کسی دیگری انتخاب خواهد شد و آن کامیلا رودز است، و دایان همیشه دوست داشت که عمه اش به او افتخار کند و برای همین است که “وودی کتز” تهیه کننده فیلم به او می گوید: “عمه تو امروز بهت افتخار می کنه.” چرا که این چیزی است که دایان دوست داشت بشنود، امّا نکته جالبی که در تست بتی وجود دارد اینست که “وودی کتز” که با بتی تست را بازی می کرد دقیقا با کامیلا هم همین تست را بازی کرده بوده است و می گوید: “می خوام زیبا و پیوسته بازی کنم، مثل اون یکی دختره که مو های مشکی داشت”.دایان در خواب ؛ قرار خود را با کامیلا به آشنایی با آدام ترجیح می دهد و با اینکه برای رسیدن به نقش تلاش کرده و حتی تن به هر کاری با کارگردان داده است اما باز هم چون کامیلا را دوست دارد در این نقش دیگر اصرار نمی کند.

عده ای سعی دارند بازیگری به نام کامیلا رودز را جایگزین بازیگری کنند که آدام می خواهد در فیلمش بازی دهد اما (در رؤیای دایان) خوشبختانه این بازیگر کامیلای دایان نیست. از این صحنه ها ممکن است حدس بزنیم که دایان، به آدام کشر هم علاقه ای دارد یا حداقل علاقه مند است که در فیلم او جای کامیلا را بگیرد و در رؤیایش چنین می انگارد که آدام هم دوست دارد نقش اصلی فیلمش را به دایان بدهد اما نیروهایی مرموز، او را از این کار باز می دارند. علت اینکه واقعیت و هویت بعضی از شخصیت ها در رؤیای دایان عوض می شود را می توان عدم تطابق تصویر ذهنی دایان با واقعیت اطرافش دانست.

 

مقایسه فیلم پرسونا ومالهاند درایو.

 

بالاخره شماره آدرس دایان را می یابند. زنی با پیراهن مردانه می گوید، تازه به این خانه اسباب کشی کرده و خانه دایان آن طرف تر است. در می زنند. کسی در را باز نمی کند. بتی از پنجره وارد می شود.

در یکی از سکانس های تکان دهنده و ابهام آور بخش سورئال، بتی/دایان و ریتا/کامیلا، جسد پوسیده دایان سلوین را روی تخت می بینند.همان همسایه در می زند. آنان در را نمی گشایند و زن با تردید دور می شود. سپس ریتا و بتی، از هم پاشیده و در هم ریخته، به بیرون می گریزند.

در صحنه ای که آنها هراسان از خانه متعفن دایان سلوین خارج می شوند، لرزشی در تصویر آنها به وجود می آید، گویی آنها اکنون تبدیل به دو روح شده اند. البته در دنیای واقعیت، این وحدت مستلزم این است که دایان نیز بمیرد وبه کامیلا بپیوندد.نگاه کنید به صحنه ریتا و بتی که آنها را به صورت یک روح در دو بدن نمایش می دهد و با ترکیب چهره آنها بر روی هم به ترکیبی پیکاسویی می رسد...گویی این دو با هم به کمال رسیده اند و مکمل شخصیت یکدیگرند.لیبیدو همانطور که در نظریه فروید، عامل حرکتی و در واقع، عامل حیاتی انسان شناخته می شود، در جهان داستانی جاده مالهالند نیز حضور بارزی دارد و شاید بتوان آن را موتورحرکتی داستان فرض کرد...

من محکوم کننده شخصیت دایان، در رؤیا هم او را تهدید می کند. اصلی ترین نمود این تهدید، جایی است که دایان جسد پوسیده خود را روی تخت می بیند. این صحنه را می توان چنین تفسیر کرد که دایان، در رؤیا خود کشی خود را پیش بینی می کند و خود را بدینوسیله مجازات می کند یا در واقع مرگ را تنها راه رهایی خود می انگارد. (در رؤیا، لباسی که تن جسد است سیاهرنگ است در حالی که لباسی که دایان در هنگام خودکشی-در بخش واقعی داستان-به تن دارد آبی رنگ است).

 

در ساخت مالهالند درایو، دیوید لینچ از "پرسونا" شاهکار اینگمار برگمان الهام گرفته و به اینگمار برگمان ادای احترام کرده است.

photo_2022-10-06_21-51-59

 

سکانس باشگاه سکوت درفیلم جاده مالهاند.

 

ریتا موهایش را می برد. از این پس، عموماً ما او را با کلاه گیس طلایی، شبیه بتی، خواهیم یافت. آیا این یک مسیر تازه کشف هویت است یا مسیر وحدت با بتی یا گزینش هویت جعلی؟درست در ادامه همین فصل است که ارتباط تازه ای بین ریتا و بتی شکل می گیرد. این یک ارتباط و وحدت حقیقی نیست، بلکه روایت نابهنجار یکی شدگی در پریشیدگی و بحران بیمار گونه آدم هایی است که در زندان کلان شهر به شکل آن در می آیند، خود را می بازند و خویشتن را در بی هویتی می آلایند، با پناه جویی پر آسیب در ورطه ها و مغاک ها و تیرگی. ارتباط دایان و بتی، نماد آن فروافتادگی در عمق بحرانی است که هر راه روشنی را لحظه به لحظه بیشتر سد می کند و در فضایی از تاریکی و جنایت و گم گشتگی، آدم ها را تهی می سازد تا به چیزی پناه ببرند که نه مایه رستگاری که شر تازه ای است.

وقتی با جسد مرده دایان سلوین مواجه می شوند،نیمه های شب ریتا بتی را از خواب بیدار میکند و به کلوپی به نام “باشگاه سکوت” میروند و در آنجاست که می فهمند هیچ چیز آنگونه که بنظر میرسد نیست...

آیا کلوپ «سکوت»، که توسط زنی به ظاهر جادوگر اداره می شود، نمادیست ست از کل دنیا که هیچ چیز در آن، آن گونه نیست که به نظر می آید یا در واقع همه چیز آن مجازی است؟ مجری کلوپ می گوید: «صدای موسیقی می آید اما ارکستری وجود ندارد. همه چیز از قبل ضبط شده است» شاید کلوپ سکوت نمادیست از ذهن دایان یا در مقیاس کلی تر از اذهان انسان ها؛ اذهانی که دنیایی مجازی را تجربه می کنند و واقعیت هایی مجازی را در ذهن خلق می کنند.

آیا مرگ، تنها راه رهایی از این دنیای وهم آلود است؟ جواب این سؤالات را با «شاید» و «ممکن است» باید داد زیرا در جاده مالهالند، هیچ چیز از قطعیت برخوردار نیست.

شکسپیر در درام مکبث می گوید:«زندگی داستانیست بی معنی، پر از خشم و هیاهو که احمقی روایتگرش است.»

جهان جاده مالهالند پیش از آن که فهمیدنی باشد،حس کردنی است.

photo_2022-10-06_21-54-17

 

سکانسی دیگراز باشگاه سکوت در فیلم جاده مالهاند.

 

کلوپ سکوت اولین جایی است که شروع به گیج کردن بیننده می کند، لرزش های بتی در آن کلوپ، خواندن آواز “گریه کردن” اثر “روی اوربیسون” و آن هم به زبان اسپانیولی که زبان مورد علاقه دایان در خواب است (اسپانیولی از آنجا گرفته شد که در سکانس های بعدی  شب مهمانی کامیلا و آدام با هم به این زبان صحبت می کنند) و همه به نوعی به عذاب وجدان بتی بر می گردد و نشان دهنده غم و اندوه اوست و عذاب وجدانی که به آن دچار شده است.

بعد از نمایش در کلوپ یک جعبه آبی در کیف بتی پیدا می کنند که کلید آن را ریتا در کیف خود داشت، به خانه بر می گردند و قبل از اینکه ریتا در جعبه را باز کند بتی مفقود می شود و ریتا نیز بعد از باز کردن آن به درون جعبه می رود.

جعبه آبی نمونه کوچک شده از کلوپ سکوت است. با این تفاوت که کلوپ برای همگان است و عموم مردم به آن مراجعه می کنند و معرف نسل بشر است و باز کننده خطای دید و اشتباه فاحش نسل بشری در درک مسائل است، اما جعبه آبی شخصی است و تنها باز کننده تاریکی های روح افراد است.

جعبه آبی رنگ (جعبه Pandora Box): دریچه ورود به سیاهی، تباهی و گناه. کلید آن به دست همان مرد کریهی است که پشت دیوار نشسته است. همان کلید آبی رنگ که در یک سکانس آن را در دست قاتل کامیلا خواهیم دید. رنگ آبی نیز نماد گناه است.

استفاده از رنگ آبی در فیلم لینچ از دیرباز وجود داشته است و اما در این فیلم رنگ آبی نشانه وجود اهریمن است و این رنگ در نقاط متعدد فیلم مشاهده می شود که اولین بار در اتاق صاحب کمپانی ظاهر می شود، بعد از آن کلید آبی در کیف ریتا است، سپس در کلوپ سکوت به دفعات این نور و رنگ دیده می شود و حتی زنی با کلاه گیس آبی رنگ در نقطه ای مرموز و تنها در سالن نشسته است، بعد از آن جعبه آبی رنگ دیده می شود سپس کلید آبی از آدمکش به دایان منتقل می شود و در نهایت دوباره زن مرموز شبیه به جادوگران با کلاه گیس آبی کلمه سکوت را به اسپانیایی می گوید و درنهایت خواهیم دیدفیلم تمام می شود.

photo_2022-10-06_22-02-04

 

کلوپ سکوت چه بود و چه اتفاقی افتاد؟

نمادی است برای دستیابی به حقیقت. در این کافه می‌شنویم: «گروهی نیست... ارکستری نیست... چیزی که می‌شنوید بر روی نوار ظبط شده است.» و این اشاره به مجاز بودن حقیقت است. پارادوکسی که نه تنها فلسفی است بلکه روانشناسانه هم هست. آن که خود را می‌شناسد به کلوپ سکوت می‌آید و درمی‌یابد هرآنچه زندگی کرده رویا بوده و هر آنچه در خواب دیده زندگی کرده است.

موارد زیر رانیز می توان از صحنه این کلوپ فرا گرفت:

-آگاهی بیننده و بتی:این قسمت از خواب دایان دلیل و سندی به خود او و حتی بیننده فیلم است که هر آنچه تا به حال دیده اید خواب بوده است غیر واقعی ایست و یا حتی اگر هم این مطلب واضح بیان نشود حداقل شدیدا در ذهن ایجاد شک می کند.

-خطای دید در سینما:کلوپ سکوت تقلیدی از صحنه معروف فیلم نقاب اثر اینگمار برگمن است تا بیننده را برای پیامد ثانویه ای یعنی اظهار نظر لینچ درباره طبیعت خطای دید در سینما آماده کند.

لینچ با صراحت به دو نکته تاکید می کند،اوّل:اهمیت ترکیب صدا و تصویر.دوم:فریب کاری در هنر بازیگری.

-مفهوم فلسفی –(زندگی خطای دید است):ادراک منشاء حقیقت است و حقیقت همواره نسبی است و بنابراین ادراک ما همیشه نسبی است و هر آنچه ما می بینیم ساخته چشمان ماست، این مطلب فلسفی بسیار با فلسفه و افکار شرقی مطابقت دارد و با این نکته که لینچ معتقد به یوگا-درمانی است.

 

سکانس مسیر مخفی درفیلم جاده مالهاند.

 

این کلوپ با استدلال به شواهدی بسیاری می تواند تعبیر مهمانی آدام در خواب دایان باشد:

-ریتا از بتی می خواهد که بدنبال او به کلوپ برود و در بیداری کامیلا دایان را به مهمانی آدام دعوت می کند.

-بتی و ریتا در تاکسی نمایش داده می شوند که به کلوپ سکوت می روند و در بیداری دایان در لیموزین مشکی به خانه آدام می رود.

-بتی و ریتا در کلوپ سکوت دستان همدیگر را نگه می گیرند. در بیداری کامیلا و دایان دست همدیگر میگیرند و از میان جنگل به مهمانی می روند.

-دایان در کلوپ سکوت متوجه می شود که همه چیز خطای دید است و در مهمانی آدام متوجه می شود که تمام آن چیزی که آرزویش را داشت و در رویایش بود رویای متلاشی شده و خطای دید بوده است.

-در کلوپ بتی و ریتا گریه می کنند و در مهمانی هم دایان گریه می کند.

-در هر دو صحنه موسیقی پخش می شود.

-چرا شعبده باز در کلوپ سکوت به سه زبان صحبت می کند؟

شعبده باز برای سه نفر صحبت می کند:بتی،ریتا و خاله روث.

مشخص است که خاله روث با زبان فرانسوی آشناست چرا که در منزلش کتاب های فرانسوی یافت می شود، کامیلا نیز اسپانیایی صحبت می کند و در شب مهمانی نیز صحنه ای از آن را می بینیم و بتی که صراحتا به زبان انگلیسی مسلط است.

این فیلم درباره چیست؟ چرا شخصیت های فیلم نقش های مختلفی را بازی می کنند؟ چرا در بخش سورئال روایت، دایان تبدیل به بتی می شود و کامیلا تبدیل به ریتا؟ و چراهای دیگری که تماشاچی جاده مالهالند را مبهوت می کند.

 از یک منظر این فیلم اثریست مرکب از رئالیسم و سورئالیسم و نمایانگر پیچیدگی های روح و روان انسان. در واقع مکتب سورئالیسم مکتبی است ادبی-روانشناختی که تا حد زیادی بر مبنای آرا و نظریات «فروید» شکل گرفته است. 

برای تحلیل فیلم از این دیدگاه، ابتدا باید نگاهی گذرا به برخی از نظریات فروید انداخت. 

از دیدگاه فروید، ذهن انسان به سه بخش تقسیم می شود.

 کودک (Ed)،

 والد    (super ego)،

 بالغ     (Ego). 

کودک نماینده خواهش ها و امیالی است که از دوران کودکی در فرد وجود داشته اند و راهی به سوی ارضا شدن می یابند. 

والد در مقابل امیال و آرزوهای کودک می ایستد و مانع از ارضای آنها می شود.

 در واقع، والد جانشین پدر و مادر فرد در دوران کودکی است و وظیفه دارد در مقابل خواسته های غیرمعمول کودک بایستد. 

 بالغ، قسمت خودآگاه شخصیت فرد را تشکیل می دهد و مسئول تصمیم گیری هایی است که بوسیله عقل اتخاذ می شوند.

 کودک و والد در قسمت ناخودآگاه و نیمه خودآگاه ذهن منزل کرده اند و بالغ، در قسمت خودآگاه. 

اگر فرد در دوران کودکی دائماً از طرف بزرگترها و در راس آنها پدر و مادر مورد کنترل شدید و دستورات محدود کننده قرار بگیرد، قسمت والد ذهنش بسیار قوی می شود و در طول زندگی، دائماً او را مورد نکوهش قرار می دهد، تحقیر می کند و هر گاه او به سمت ازضای خواسته هایش رفت، مانع او می شود. چنین فردی در طول زندگی دائماً احساس گناه می کند. در این فرد، من محکوم کننده جانشین بالغ می شود.

 همین جانشینی باعث می شود فرد معمولاً در زندگی با شکست مواجه شود زیرا قدرت تصمیم گیری صحیح از او سلب می شود.

هر شکست بیش از پیش او را خرد می کند زیرا احساس گناه و حقارت او را افزایش می دهد. ذهن او پر است از آرزوها و امیال ارضا نشده. 

با توجه به نظریات فوق، می توان قسمتی از جهان فیلم جاده مالهالند را شناخت. 

شخصیت محوری داستان، دایان سلوین، دختریست که از بچگی تحت سختگیری های والدینش بزرگ شده (در صحنه رقص ابتدایی فیلم، او را در حالی می بینیم که توسط پدر و مادرش-یا پدربزرگ و مادربزرگی که حکم والدینش را داشتند-محصور شده)، او پارانوید است یعنی حس می کند همه اطرافیانش بر ضد او دست به توطئه می زنند (او اشخاص حاضر در مهمانی را دست های پنهانی می بیند که باعث شدند او ستاره نشود)، او از احساس گناهی دائمی رنج می برد (این احساس گناه هنگامی که او باعث قتل کامیلا می شود، به نقطه اوج خود می رسد)، او احساس حقارت می کند و سرانجام باید گفت او شدید افسرده است. 

ممکن است چنین برداشت شود که از دست دادن کامیلا ریشه اکثر این ناهنجاری های روحی باشد اما چند دلیل وجود دارد که او، از قبل از آشنایی با کامیلا، از نظر روحی در وضعیت قابل قبولی نبوده است: حضور زوج پیر، نشان دهنده این است که تمام این حس ها از بچگی در دایان ریشه دوانیده و از دست دادن کامیلا به عنوان تکیه گاه احساسی دایان، باعث لبریز شدن عقده های تلنبار شده او شدو در واقع از دست دادن کامیلا تیر خلاصی بوده که به روحیه او شلیک شد.

 

پشت صحنه ای ازفیلم جاده مالهاند.

 

دیوید لینچ و نائومی واتس در پشت صحنه فیلم "جاده مالهاند"​

photo_2022-10-06_22-07-58

 

دایان و کامیلا هر دو می خواهند ستاره سینما شوند. کامیلا موفق می شود و دایان در بازیگری شکست می خورد. کامیلا با کارگردان که نامش باب است ازدواج می کند و دایان را ترک می کند. دایان کامیلا را دوست داشته و حالا تنها شده در عین حال به او حسادت می کند. کامیلا هم از علاقه دایان به خود با خبر است و از این حربه در جهت آزار او استفاده می کند. این ها را در مرور خاطره جشن نامزدی کامیلا و باب توسط دایان متوجه می شویم. در این جشن دایان چهره مردی پیر و ریزنقش، مردی با لباس کابوی ها و دختری بور با مژه های بلند را می بیند. 

خاطره بعدی در یک کافه است. دایان و جوانی که شغلش کشتن است مقابل هم نشسته اند. قاتل باید کسی را بکشد. دایان عکس کامیلا را نشان قاتل می دهد. «دختر این است».

شخصی که بهت زده و هراسان است خود دایان است و دنی را روز استخدام آدمکش در همان رستوران می بیند و آن چهره مخوف و ترسناک پشت ساختمان در خواب دنی که در صحنه ای نیز جعبه آبی را در دست دارد همان آدمکش است که شخصیتی شیطانی دارد و چهره وحشتناک اش دنی را از ترس می کشد و همچنین این وحشت بطور غیر مستقیم دایان را می کشد.

 از آنجا که دایان خود را در دنی می بیند و خوابی در خوابش است، و دنی نیز می گوید که خواب را دو بار دیده است و همچنین زمانی که دایان از خواب بیدار می شود او نیز دو بار در دو حالت متفاوت یعنی یکی با بدنی مرده و گندیده و دیگری با بدنی زنده و سالم دیده می شود، یعنی دایان این خواب را را دو بار دیده است و آن جعبه آبی نیز محلی است که آن آدمکش برای استقرار پول به دایان گفته است.

اکنون شاید بتوانیم دلیل وجود آن سکانس ظاهراً بی ربط را در رؤیای دایان معلوم کنیم. 

بخش کودک وجود دایان یا همان هیولای درون دایان، در رستوران وینکیز دستور قتل کامیلا را می دهد و همان لحظه، دایان مرد را می بیند. 

اوج فعالیت هیولای درون دایان، در این لحظه است زیرا دایان در این لحظه باعث مرگ کامیلا می شود.

 پس دایان در رؤیایش، مردی را می بیند که هیولای درون او (دایان) را در کابوسش ملاقات می کند زیرا در لحظه ای که هیولای درون دایان بیشترین خودنمایی را دارد، نگاه دایان با نگاه مرد تلاقی می کند. 

پس دایان در رؤیایش چنین می انگارد که این هیولا، مرد را نیز آزار خواهد داد زیرا هیولا احتمالاً در آن لحظه، وارد روان مرد شده است.

 قاتل یک کلید آبی را نشان دایان می دهد و می گوید «قتل که انجام شد به نشانه پایان کار این کلید را به تو می دهم» پیشخدمتی که روی اتیکت روی لباسش نام او یعنی بتی نوشته شده برای آن ها نوشیدنی می آورد. 

خاطرات مرور شده اند. دایان بر آشفته روی کاناپه نشسته و به کلید آبی روی منزل زل زده است. به دست خود بهترین دوستش کامیلا را کشته و حالا تنهاست. برافروخته است و کنترل عصبی خودش را از دست داده است. در می زنند. اوهام تمام وجود دایان را در برمی گیرند: پیرزن و پیرمردی بندانگشتی از شکاف ریز در به داخل خانه می آیند و سپس به غول هایی بزرگ تبدیل می شوند. 

در کماکان کوبیده می شود. فریادهای پیرمرد و پیرزن کر کننده است. آن ها دایان را دنبال می کنند. دایان جیغ می کشد و فرار می کند. به سمت تخت می رود و از کشور کنار تخت اسلحه ای در می آورد و به صورت خود شلیک می کند.

 

داستانی که در پوسته بیرونی فیلم روایت می‌شود تنها روایت ناکامی یک زن به نام دایان برای بازیگر شدن؛ یا به عبارتی عبور از جاده مالهالند به سوی آمال دست‌نیافتنی و موفقیت رابطه‌مند طرف مقابلش کامیلا در عرصه فیلم و سینما است. 

دایان خود را محق می‌داند که ستاره سینما باشد (تاکید می‌کنیم که این استعاره است و ستاره شدن نماینده موفق بودن است، نوع ستاره بودن اهمیتی ندارد) اما کامیلای بی‌استعداد موفق به این امر شده است. پس دایان با کلید آبی رنگ در جعبه Pandora را می‌گشاید تا گناهی موسوم به حسادت را تجربه کند. 

پس آنچه مسلم است روایت یک حسادت و گم کردگی آرزوهاست، چیزی که تنها در جاده مالهالند یا راهی بسوی آرزوها فنا شده است. اما همانطور که گفتیم این پوسته بیرونی فیلم است. 

در لایه‌های درونی چه می‌گذرد؟ چالش و جدال ذهنی مخاطب فیلم در همین لایه‌ها فراخوانی می‌شود.

 از ابتدای فیلم تا جایی که ریتا و بتی به کلوپ سیلنسیو می‌روند در رویا هستیم. وقتی دایان از خواب بیدار می‌شود و آخرین بازمانده‌های وسایل همسایه‌اش را تحویل می‌دهد واقعیت آغاز می‌شود اما رویا که خاستگاه آن ضمیر ناخودآگاه دایان است حتی در حقیقت هم دست‌بردار نیست.

در میهمانی انتهایی آدام در یک پلان می‌بینیم که کابوی از ویلا خارج می‌شود، درست در جایی که آدام با کامیلای بی‌استعداد در بازیگری یا همان کسی که از سوی کابوی طرد شده عشق‌بازی می‌کند و حسادت دایان را برمی‌انگیزد. مفهوم عملی این صحنه عدم وجود درایت در انتخاب کامیلا برای بازیگری، ابراز محبت و حتی پدیده ای به غایت احساسی همچون عشق است. این که منطق برای عشق دلسوزی می‌کند از نکته‌سنجیهای مختص لینچ بود و اشارتی به همان پارادوکس مذکور داشت. در یک سکانس دیگر کابوی در خانه دایان را می‌زند و از او می‌خواهد که بیدار شود. بیداری استعاره‌ای برای منطقی بودن است.

 کابوی به سراغ جسد مرده بتی میاید و می گوید که زمان بیدار شدنش است، این صحنه دوربین “دایان” را در دو حالت مرده و زنده نشان می دهد که این خود دلیلی بر این است که دایان خواب را دو بار دیده و در واقع چون دوبار این خواب را دیده است، کابوی را نیز دوبار دیده است و در رقابت با آدام کشر بازنده است.

یک نماد باید مورد تأکید قرار گیرد. یک روح وسترن! او همان کابویی است که نماد غرب است و چون خدایی دوباره دیده می شود. یک بار در بحران آدام و بار دیگر در لحظه نقطه عطف تغییر بتی به دایان به نحو هشدار آمیزی ما با طرز خوابیدن زن مرده ای که پیش از این جسدش را دیده ایم و در پایان نیز آن را مجدداً خواهیم دید، مواجه می شویم. این خدا/کابوی، روح آبایی و خودآگاه غرب وحشی است که حال در این سیاهچال بحران و تباهی در جاده مالهالند به نمایش در می آید

فیلم در یک جمع‌بندی؛نقد انسان و امیال شیطانی اوست. انسانی که همیشه از موقعیتش راضی نیست و به عوامل بیرونی و درونی (که پایگاه روانشناسانه دارند) دست می‌یازد تا در مسیری که جاده مالهالند نام دارد و چیزی جز یک بن‌بست فطری نیست به آرزوهای خویش دست پیدا بکند.

 

پشت صحنه ای دیگر ازفیلم جاده مالهاند.

 

در حقیقت فیلم اصلا پا به بیداری نمی گذارد. یعنی دایان هیچوقت بیدار نمیشود. و نکته ی بعدی اینست که جریان خودکشی هم درخواب بوده و در بیداری دایان خودکشی نمی کند. مدرک صحبت های بالا هم اینست که وقتی کابوی بالای سر دایان رفته و به او می گوید بیدار شود صدای در زدن را میشنویم(صدایی که در واقعیت و بیداری است) و در پایان فیلم نیز زمانی که دایان خودکشی می کند باز هم صدای در را میشنویم. این نشان میدهد که خواب اول با صدای در آشفته می شود و دایان از خواب بیدار میشود (نیمه هوشیار) و بلافاصله در خواب دوم فرو میرود که همان خواب خودکشی و … است. اتفاقی که برای همه ی ما رخ داده (نیمه هوشیار شویم و دوباره به خواب فرو رویم)

با این نکته که تمام خواب های ما تاثیر گرفته از ضمیر ناخوداگاه ما هست پس دایان این فکر هارو تمام روز در ذهن میچرخونه و پس در خواب هم همون اتفاق هارو تجربه میکنه.

-چه کسی در انتهای فیلم درب خانه دایان را می کوبد؟

این در واقع وجدان اوست که به طرز مهیبی در را می کوبد و به نظر می رسد الهام لینچ از یکی از نمایشنامه های شکسپیر است که در آن نمایشنامه نیز قاتلی زمانی که پادشاه را می کشد، کسی به در می کوبد هرچند در آن نمایش نامه کسی وارد نمی شود و فقط به در می کوبد. و آن وجدان قاتل است. اما در این روایت وجدان از زیر در به صورت آدمک های کوچکی که دایان آنها را می شناسد وارد می شود و سپس بزرگ می شود و به سمت دایان هجوم می آورد و باعث خود کشی او می شود.

در جاده مالهالند، ما انسان را موجودی می یابیم که توسط نیروهای ذهنی ناخودآگاه درونی، که همگی ریشه در خاطرات دور او دارند، تحت سیطره قرار گرفته. نیروهایی متضاد که احساسات او را هدایت می کنند و گاهی او را به دست خود نابود می کنند. 

فضای جاده مالهالند فضای بوف کور را در ذهن تداعی می کند؛ فضایی تیره، مبهم، وهم آلود و مرگ اندود.

یکی از مهمترین مولفه های داستانهای پست مدرن وجود شخصیت های اسکیزوفرنیک وپارانوییدی هست

این افراد خودشون در ذهن خودشون نگاه متفاوتی به اطرافیان دارند

آنها راقضاوت میکنند حکم صادر میکنند

و در نهایت گرفتار والد درون میشوند و به خود زنی یا خودکشی روی میارن

-و امّا کلید چه چیزی را باز می کند؟

آن کلیدِ آبی جعبه ای آبی رنگ را برای ریتا باز کرد که وی را به تاریکی هدایت می کند، و در اصل تاریک ترین و زشت ترین زوایای روح دایان را برای کامیلا باز می کند که تا زمان استخدام آدمکش برای قتل کامیلا پنهان بوده است. کلید آبی که توسط آدم کش در بیداری به دایان داده می شود تا پس از اتمام کار یعنی به قتل رسیدن کامیلا دستمزد آدمکش توسط دایان در آن قرار گیرد در خواب به صورت کلیدی فانتزی با مقطعی مثلثی نمود دارد و جعبه ای که در بیداری قرار شد پول ها درون آن قرار گیرد(که البته این جعبه نشان داده نشد و فقط از توافق آدمکش و دایان پی به وجود چنین جعبه ای می بریم) در خواب دایان به صورت جعبه مکعبی کوچکی بروز می کند.

او در واکنش به خیانت کامیلا، دستور قتل او را داد اما باید دانست، کشتن دایان، تظاهر نهایی همه انتقام هایی بود که دایان می خواسته از اطرافیانش بگیرد اما نگرفته بود. مهم تر از همه، اگر دایان از نظر روحی وضعیت نرمالی داشت، دلیلی وجود نداشت که به خاطر یک شکست عشقی، دستور قتل معشوقش را بدهد یا نتواند خود را با این شکست وفق دهد. دایان به شدت تحت تأثیر بخش محکوم کننده ذهنش است. 

جعبه آبی که در فیلم می بینیم را می توان بخش محکوم کننده ذهن دایان نامید. 

کلید آبی که تأیید کننده کشته شدن کامیلا است، در این جعبه را باز می کند. پیر مرد وپیرزن انتهای فیلم حاکمان بخش محکوم کننده ذهن او هستند از همین جعبه خارج می شوند.

 

‍ ‌لینچ یه نور خیلی شدید می تابونه رو هر دو یه پس زمینه هم میده با چهره خندان تا نتونید تشخیص بدین رویا و واقعیتو یا حتی خوب و بدو.

به قولی شیطان هم یک فرشته بود.

photo_2022-10-06_22-12-03

 

منبع: کانال تلگرامی کافه هنر

ارسال نظر:

  • پربازدیدترین ها
  • پربحث ترین ها