نقد، تحلیل و بررسی فیلم"مهر هفتم" اینگمار برگمان
مُهر هفتم (به سوئدی: Det sjunde inseglet) فیلمی سوئدی در ژانر فانتزی تاریخی به کارگردانی اینگمار برگمان محصول سال ۱۹۵۷ است. این فیلم کمک قابل ملاحظهای به تبدیل شدن برگمان به کارگردانی بینالمللی کرد. بهویژه پس از آنکه فیلم در سال ۱۹۵۷ برنده جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره فیلم کن شد.
به گزارش هنر امروز، "مهر هفتم" , اثری بی همتا از کارگردان معناگرای سوئدی , "انگمار برگمان" میباشد. وی که بعنوان یکی از بینظیرترین کارگردانان جهان شناخته میشود، توانسته مفاهیم و سبکی خاص را از خود به دنیای سینما ارائه دهد و خود را به عنوان “کارگردانی مولفه دار” در دنیای سینما معرفی کند. انگمار برگمان که بعنوان سینماگر “تنها” شناخته میشود، در آثاری همچون “پرسونا” ، مفاهیم زن گرایی را به اوج خود رساند و قبل تر از آن در فیلم ” مهر هفتم” توانسته بود شاهکار در مفاهیم فلسفه را خلق کند و از دنیای مرگ و فسلفه وجودی انسانی را به ببیننده خود منتقل کند و مخاطبین خود را به فکر هویت انسانی و پوچ گرایی انسان بیاندازد .. .
اکثرسینما دوستان،برگمان را به خاطر این اثر شاهکار و عظیم و ستودنی،”پیامبر سینما” میدانند.پیامبری که ابدا در فیلم هایش از عیوب و نقص های مردم کشور های دیگر سخنی نگفت،بلکه انتقاداتش را از مردم کشور خود و به طور دقیق تر “از خود” شروع کرد.
نکته مهمی که در مورد فیلم مهر هفتم وجود دارد خداست. در تمام طول این فیلم برگمان، مرگ به دنبال انسان و انسان به دنبال خداست اما شیوه روایت متفاوت و تلخ تر از آن چیزی است که یک فیلم می تواند داشته باشد. شیوه برخورد برگمان با خدا و مرگ در همه فیلم هایش رویه ای مشخص دارند و او این دو چیز را مساله اصلی زندگی هنری اش نامیده است.
مهر هفتم یا بهتر بگوییم مهر و موم هفتم، بیان یک رستاخیز است که نامش از بخش مکاشفه کتاب انجیل اخذ شده است و شاید دلیل اینکه برگمان این نام را برای این فیلم برگزیده است بدان علت باشد که وی می خواسته است رستاخیز فکری خود را نمایش دهد که در طی آن، خود را از قالبهای سنتی که پیش از این درگیر آن بوده است، رهایی بخشیده است.
خلاصه ی داستان:
قرون وسطی،سوئد را طاعون در بر گرفته است.شوالیهای به نام «آنتونیوس بلوک» از جنگهای صلیبی باز میگردد و از میان سرزمینی طاعون زده که جادوگران را در آن زنده زنده میسوزانند، میگذرد تا به خانه برسد.
فیلم در مورد یک شوالیه است که در کنار ساحلی به تنهایی مشغول بازی کردن شطرنج است.ناگهان مردی بدون مو و عجیب و کمی ترسناک به وی نزدیک می شود.او خودش را به شوالیه معرفی میکند و میگوید نامش “مرگ” است و امده تا وی را با خود ببرد.
اما شوالیه که نیمی از عمرش را در سفر و ریاضت کشیدن برای کشف خدا به سر برده است ولی هنوز خدا را یافت نکرده،برای اینکه به تمام سوالاتش برسد،از فرشته مرگ،مهلت میخواهد و به همین منظور با وی معامله میکند.او از “مرگ” میخواهد که با وی شطرنج بازی کند.این بازی قرار است در چند قسمت و در زمان های مختلف انجام پذیرد.
اگر “شوالیه” بازی را باخت،فرشته میتواند جان او را بگیرد.اما اگر “فرشته ی مرگ” بازی را واگذار کرد،باید به وی برای گشتن دور دنیا به منظور کشف خدا،فرصت دهد…
و مرگ پیروز است…
تریلر فیلم مهر هفتم.
جدال برگمان و مرگ
مرگ موضوعی که باعث ترس انسانها میشود با وجود اینکه همه میدانند روزی با آن روبرو خواهند شد و کسی نمیتواند به قطع بگوید طلوع فردا را خواهد دید. با این حال به آن کمتر فکر میکنند زیرا باعث رنج و کابوسی ترسناک است.پرداختن به این موضوع در فیلم و فیدبک مخاطب چالشی بزرگ برای برگمان است.این چالش در قالب دیالوگ نیز در فیلم بیان میشود.او مرگ را بر چشمان ما رسم میکند حال برداشت ما هر چه که باشد برای او اهمیت ندارد.مرگی که زبان شکوهمندی دارد اما غمبار و تاریک است.
از مشخصه های فیلم قاب بندی های اصولی و مولف گونه برگمان است .بحث در مورد سینمای برگمان و سبک کارگردانی او بسیار وسیع است.
دیالوگ های فیلم بسیار پر مغز و عمیق است. دیالوگ ها با مضمون فلسفی مخاطب را با فیلم همراه میکند. برگمان به مرگ و به طور کلی فلسفه زندگی از قاب داداییسمی مینگرد. او دین را برای تحلیل مرگ راضی کننده نمیداند.او میخواهد اطمینان داشته باشد و اعتقاد و حدس برایش کافی نیست.او خدایی را تعریف میکند که در سایه ترسهایمان از ندانسته های زندگانی شکل گرفته است. خدایی که بسیاری از جنگها به نام اوست.درد و رنج فراوانی بسیاری به نام او بر بشر اعمال شده است و هنوز بعد از گذر سالها از مرگ برگمان ادامه دارد.
برگمان در این فیلم نگاهی همچون شوپنهاور و نیچه به زن دارد . این موضوع در آثار شکسپیر نیز قابل مشاهده است و او زن را واسطه انسان و شیطان مینامد .البته این موضوع نباید به شکل زن ستیزانه بررسی شود و صرفا معنای فلسفی دارد.برگمان سکانسهای پر محتوایی مربوط به این موضوع دارد که یادآور مسیح برای مخاطب است.زن که در طول تاریخ به صلیب زجرها و تبعیضها کشیده شده است.
برگمان،در جستجوی ماهیت
فیلم درباره ی شک است و ایمان و فراتر از آن درباره ی جدی گرفتن این شک است و ایمان .دو سرِ اکستریم این جدیت ،شوالیه ای ست جنگجو و عارفی ست کفرگو.و بین اونها "یونزِ "اگزیستانسیالیست . همه از هم جدی تر . و فیلم درباره ی" هنر" است و غایت هنر .و تقابل انواع صنایع هنری .درباره ی "بصیرت" هنری !
تصویری از پرنده ای را شاهد هستیم که بر خلاف جهت باد در حال پرواز است؛ اما بر اثر شدت جریان باد، همچنان در جای خود ثابت می ماند و نمی تواند پیشروی کند. این تصویر علاوه بر آنکه فضاسازی لازم برای ورود به فضای ملتهب و تیره اثر را صورت می دهد؛ احتمالا کارکردی درون متنی نیز دارد.
آسمان در طول تاریخ، جایگاه خدایان بوده است. علاوه بر این که برگمان در این جا به خدا و حضورش اشاره می کند، می تواند پیغامی نیز برای بیننده داشت باشد تا وی را از مذهبی بودن فضا و مباحثات موجود در فیلم آگاه کند. پرنده نیز می تواند نمادی از شوالیه باشد. انسانی که بر خلاف نیروهای طبیعی جهان (مانند مرگ) سعی در اکتشاف و دانایی دارد. اما نیروی لازم برای این مساله را ندارد، و به ناچار در جای خود ثابت می ماند! می توان این پرنده را به هر انسانی که سعی دارد پایش را از نظرگاه معمول انسان ها در دنیا فراتر بگذارد نیز نسبت داد.
دو انسان(شوالیه و نوکرش) در کنار این علائم سرشار از زندگی و تحرک،در حال سکون و خواب هستند در حالی که در خواب نیز شمشیر ها و خنجر هایشان را در دست دارند…
سوار در ساحل ،گرفتار بین خشکی وآب و شاید مرگ و زندگی.
زندگی که به مثال بازی شطرنج برای انسان است و مرگ برنده نهایی این بازی است اما تا زمانی که بازی ادامه دارد زندگی نیز در جریان خواهد بود.
مرگ در لحظه ای به سراغ ما خواهد آمد که انتظار نداریم و انسان در طلب فرصتی بیشتر است اما این فرصت از او دریغ خواهد شد.
فیلم با لوکیشنی از ساحل دریا آغاز می شود و در امتداد آن شوالیه را نشان می دهد که در کنار ساحل دریا که پس از ده سال شرکت در جنگ های صلیبی خسته و سر خورده به موطنش باز گشته و در حال نیایش است.
در همان اولین مونولوگ، علت نامگذاری فیلم بیان می شود: “… و چون بره، مهر هفتم را گشود، حدود نیم ساعت سکوت بر آسمان حکمفرما شد. و آن هفت فرشته را دیدم که در پیشگاه خدا می ایستند و به آنان هفت شیپور داده شد.” برگمان، این متن را از مکاشفات یوحنا و از کتاب عهد جدید در مقدمه اثر خود قرار داده است.
مکاشفات یوحنا، شامل مشاهدات و مکاشفاتی است که یوحنا در دیداری روحانی، با عیسی مسیح، پس از به صلیب کشیده شدن و عروج او دارد. در آنجا عیسی حکایاتی را برای او نقل می کند. در این مکاشفات یوحنا تخت نشینی را می بیند که طوماری ممهور به هفت مهر دارد. تنها بره ای مذبوح لیاقت گشایش این هفت مهر را می یابد. با گشایش هر کدام از این مهر ها حادثه ای آغاز می شود و مجموعه ی حوادث، آخرالزمانی را در پی دارد. بدون شک، اشاره برگمان به این قسمت از کتاب مقدس، اشاره ای به فضای آخرالزمانی آن است.
شوالیه در برخورد نخستِ خود با مرگ، آمادگی خود را برای پذیرفتن ِ آن نشان می دهد. مرگ کار خود را آغاز می کند، اما به ناگاه با پیشنهاد بازی شطرنج شوالیه روبرو می شود.
از آنجاییکه که علمِ منطق و علیت مهمترین رکن در بازی شطرنج است، تقاضای بازی شطرنج به مرگ می تواند بیان این مساله باشد که این بار شوالیه می خواهد با منطق با مرگ روبرو شود و آن را تفسیر کند. اینکه مرگ نیز شطرنج بازی ماهر است، اشاره ای به این مساله است که مرگ، منطقی ترین حادثه ممکن در زندگی است. تا اینجای کار برگمان زیربنای محکمی برای حوادث پیش رو می سازد.
تصویر از آسمان جدا می شود و نمایی از ساحل دریا را نشان می دهد. در اینجا تمام اطلاعات اولیه ای که بناست راجع به اثر بدانیم تکمیل می شود.
دریا نمادیست از ترس افراد بشر. شوالیه نخست به دریا نزدیک می شود و در آن می نگرد. در واقع وی به ترس ها و اضطراب های خود می نگرد. سپس خم شده و دست و صورتش را در آن می شوید. این حرکت بیانگر درگیر شدن با مسائل و حوادث مشوش کننده زندگی اوست. شوالیه تصمیمی می گیرد که با همان ترس ها و ناگواری های روبرو شود. این صحنه، پیش نمایشی است از سکانس بعدی که شوالیه با مرگ (عنصر اضطراب آور) روبرو می شود و بازی خود را با آن آغاز می کند.
یوف یک شخصیت برجسته فیلم که کسی به خیالات و ذهن خلاقش اهمیت نمیدهد .آوازهایش را کسی نمیشنود و بازارش کساد است.او همچون خار بیریشه و روان و درویش مسلک است او در درشکه خود زندگی میکند و نمایشگر دوره گرد است.او را میتوان شخصیت بیرونی برگمان نامید.
شخصیت یوف،به عنوان یه دلقک دوره گرد ،یه هنرمند معمولی ، تنها شخصیت قصه ست که چیزی رو جدی نمی گیره .هر چند با اینکه خودش رو مهم تلقی نمی کنه ،اما بیشتر از بقیه می بینه ،می شنوه و درک می کنه . فرشته مرگ رو می بینه (ده سال در جنگهای صلیبی بوده و مرگ همیشه کنارش بوده ، و ترسی ازش نداره )
یوف ،اما همه ی اینها رو (مرگ و شیطان و مریم و عیسی ) به بصیرت هنرمندانه ی خودش می بینه اما جدی نمی گیره .
برای زنش صحنه ی دیدن مریم مقدس و عیسای کودک رو تعریف می کنه و بعد از اینکه مورد تمسخر قرار می گیره ،بدون هیچ تعصبی جواب میده :
"می دونم حرفم رو باور نمی کنی ،ولی من که فکر می کنم حقیقت داشت "
و در مورد مرگ هم همینطور .مرگ رو میبینه اما به جای اینکه باهاش گلاویز بشه یا شطرنج بازی کنه فقط کمی مسیرش رو کج می کنه .یوف به همه ی این "چیز "ها فکر می کنه اما اسیرشون نمیشه .و این خاصیت هنره.حتی هنر خودش رو هم جدی نمی گیره :
از این به بعد من تصمیم می گیرم .چون حالا منم که کارگردانم"
زنش اداش رو در میاره و مسخره ش می کنه و هر دو با هم می خندن.
و با اینکه خودش رو و هنرش رو و مکاشفات ش رو جدی نمی گیره ،همچنان به تعالی هنری خودش فکر می کنه .آرزویی که حتی به زبان هم نمیاره،اجرای شعبده ی غیر ممکنه.منتها این آرزویی که در دل داره رو منتسب می کنه به پسر خردسالش:
-می خوام یه روز بتونه اون شعبده ای رو که دهن همه رو واکنه انجام بده
-مثلا چی ؟
-مثلا نگه داشتن توپ وسط زمین و آسمون .
-اما این که غیر ممکنه
-برای ما غیر ممکنه ولی برای اون نه
یوف این "آرزوی به زبان نامده" رو در دل خودش نگه می داره .آرزوی Magnum Opus، اثر عظیم . That Great work.
(تقابل هنری اصیل در برابر شکوه هنر کلیسایی ،هنر مذهبی ،هنر مکتبی ،که شاید عظمتش هر صدایی و هر هنری رو خفه می کنه، اما این صدا که فقط و فقط از ترس افراد بشر نشات می گیره آنقدر بلنده که گوش ها رو کر می کنه و نورش آنقدر شدیده که چشم هارو کور می کنه .و این بهره برداری از ضعف های بشری در نهایت به رژه ی سادومازوخیستی انسان منجر میشه ).
اینگمار برگمان:
همه خوشبختی رو دوست دارند ، هیچکس رنج رو دوست نداره . اما شما نمیتونی رنگین کمان رو داشته باشی بدون کمی باران.
پس از اتمام دور اول بازی شطرنج ،شوالیه به همراه نوکرش، عازم سفر کشف خدا می شوند…
در فیلم شخصیتها نمادهایی از حالات درونی برگمان هستند.
شخصیت همراه و ملازم شوالیه را میتوان نمادی از وجه دنیوی برگمان دانست. او به شکلی اپوزیسیون وار مقابل اعتقادات شوالیه قرار دارد و ایمان به مباحثی مثل پایان دنیا، رستاخیز، خدا و اینگونه موارد ندارد.
بستر روایت فیلم زمان طاعون است. طاعون را میتوان نماد مستقیمی از مرگ دانست. برگمان با استفاده از این بستر به جهالت، مذهبیت خشک کلیساها، مسیحیت قرن سیزدهم و باور غلط آنها در شناخت خدا هجوم میبرد.
شوالیه و ملازم در مسیر خود در حرکتند. مردی را می بینند که به تخته سنگی تکیه داده و سگی در کنارش نشسته است. ملازم از اسب پایین می آید تا مسیر را از مرد غریبه جویا شود. سوالات او بی پاسخ می مانند و عکس العملی از مرد غریبه سر نمی زند. گویی نسبت به ملازم بی توجه است. ملازم که خشمگین شده، سر مرد را گرفته و به سوی خود بر می گرداند. با تعجب متوجه می شود که مرد، مرده و صورتش پوسیده است. بنابراین به اسبش بازمی گردد و به همراه شوالیه به حرکت شان ادامه می دهند. شوالیه که رویارویی مرد غریبه و ملازم را ندیده پرسش را آغاز می کند:
خوب، راه را نشان داد؟
نه چندان.
چه گفت؟
هیچ.
لال بود؟
نه، به هیچوجه ارباب. باید بگویم که زبان شکوهمندی هم داشت! (کنایه به زبانِ بی زبانیِ جسد پوسیده ی بعد از مرگ)
(شوالیه که تا حدودی بی تفاوت بود، با این جمله سرش را به سمت ملازم می چرخاند و از کنایه ملازم درمی یابد که آنها با مرده ای روبرو شده بودند) سپس می گوید:
واقعا؟
اوه، بله! حقیقتا که اینطور بود. فقط بسیار گرفته و مکدر بود!
ملازم وجه مادی گرا و تا حدودی اگزیستانسیالیست شوالیه را نشان می دهد. او به دنیای ماورا اعتقادی ندارد. فی الواقع، به هیچ وجه به آن نمی اندیشد.
صحنه ورود آنتونیوس به کلیسا و نگاه او به در و دیوار آن عجیب و سر در گم کننده است.
یونز (ملازم)در مواجهه با نقاش کلیسا، و در لحظه ای که داستانِ شیوع طاعون و مرگ نابهنگام انسان ها را می شنود، وحشت می کند.
احساس ترس برگمان از مرگ در ترس شخصیتِ ملازم از تصاویر کلیسایی به خوبی نشان داده شده است.
ملازم سربازی است شجاع و خالی از شک. او نماد منطق گرایانی است که در ادامه بیشتر راجع به آنها صحبت خواهیم کرد. اما او با تمام شجاعتش در برخورد با حوادث و وقایع، در مقابلِ حقیقتِ مرگ، قافیه را می بازد، رنگ از صورتش می پرد و درنهایت مات و مبهوت از نقاش، جرعه ای شراب می خواهد.
ملازم در عالمِ مستی، جمله ی زیبایی دارد که به خوبی بیانگر موقعیت او نسبت به دنیای اطرافش است. او نقاشیِ ساده ای که تازه بر تخته پاره ای کشیده است را به نقاش نشان می دهد و می گوید: تو در اینجا «یونز» را می بینی. کسی که به ریش مرگ می خندد. به ریش اربابش هم می خندد. به ریش خودش هم می خندد! به دخترها لبخند می زند. دنیایش فقط برای خودش وجود دارد. دنیای که برای هیچکس جز خودش قابل قبول نیست. بهشت و جهنم برایش بی معنی اند.
شوالیه و ندیمش چنان که خود او نیز اذعان می کند دو پاره ی ذهنیت برگمان هستند، دوپاره ای که در سراسر فیلم جدال شک و ایمان برگمان را بازتاب می دهند.
شوالیه برای پیدا کردن سوال های بی جواب خود به کلیسا میرود. او زندگی را فاقد مفهوم و پوچ میداند اما میخواهد برای این بی معنایی مفهومی بسازد در واقع سوار در طبقه بندی فلسفی یک اگزیستانسیالیت دینی است زیرا با ساخت معنا برای خدا به دنبال مفهومی در زندگی است. او ایمان را برای سوالهای خود کافی نمیبیند و به دنبال جوابی قطعی است. جواب قطعی که وجود ندارد.
مرگ در سمت دیگر به جای کشیش به اعترافات سوار گوش فرا میدهد و به این طریق رندی کرده و ترفند سوار را در بازی شطرنج میابد. در واقع سوار خود با پای خود با رفتن به کلیسا و طلب جواب پرسش هایش از دین ، نه تنها جوابی نمیابد بلکه روش مبارزه خود در زندگی را نیز لو میدهد و مورد سو استفاده قرار میگیرد.
سکانس اعتراف شوالیه درفیلم مهرهفتم/ پرسش های بنیادین انسان.
نکته ی عجیب این است که چرا شوالیه “مرگ” را میبیند؟چرا کسی دیگر وی را نمیبیند؟چرا “مرگ” حاضر می شود با وی معامله کند؟پاسخ این سوال به ظاهر این میتواند باشد که این بصیرت و فرصت کوتاه،موهبت و پاداشی از طرف “خدا” برای شوالیه،به پاس تلاش های چندین ساله اش در کشف خدا بوده(هرچند که در این زمینه موفق نشده).
باید بدانید که شوالیه اکنون اعتقادش نسبت به خدا به “شک” تبدیل شده است.منشا این شک،این بوده است که وی توسط اربابش که خود یکی از بدترین و پلید ترین انسان ها(در قالب روحانیت) است،به این سفر نیمه عمر فرستاده می شود.
حال که او در میابد که نیمی از عمرش را به خاطر یک مرد پلید و بد ذات از دست داده است و هیچ رنگی از خدا را مشاهده نکرده،به شک و تردید افتاده است.
نمود این شک و تردید ها را زمانی میابیم که وی در کلیسا یک پدر روحانی(که در واقع همان “فرشته ی مرگ” است که خودش را به شکل پدر روحانی در آورده) میبیند و تصمیم میگیرد تا نزد وی به اعتراف بپردازد.
اوج برجسته شدن این شک و تردید ها را میتوان در مکالمات انها فهمید:
او در مکالمه ای که در کلیسا با مرگ دارد اعتراف می کند که در تمام زندگی همچنین دیگر انسانها بدون هدف به این سو و آن سو رفته است. و حالا نه می خواهد که معتقد باشد و نه می خواهد که ایمان داشت باشد؛ بلکه می خواهد به اطمینان به خدا برسد. راهی که فراز و نشیب بسیار دارد.
او می پرسد: آیا خدایی وجود دارد؟! یا انسان وجودی است محصور شده در میان دو نیستی؟! اگر خدا چیزی جز خیال و توهم نیست، پوچی و رنج ناشی از مرگ را چگونه می توان ادراک کرد؟ یا اگر خدا وجود دارد، توضیحی بر رنج زیستن دارد، یا نه؟! پایان کار کجاست؟ یا در پرسشی وسیع تر، آیا پایانی وجود دارد یا نه؟!
در دیالوگها به روشنی میگوید که به دنبال اطمینان از وجود خداست و از اینکه خدا خود را در توهمات پنهان کرده، شکایت دارد. او میگوید خدا را در تاریکی صدا کردم اما پاسخی نشنیدم و مرگ در جواب این سخن میگوید: «شاید کسی آنجا نبوده» و شوالیه از این سخن مضحک بودن و بیمعنا بودن زندگی را نتیجه میگیرد.
در ادامهی فیلم خواهیم دید که مرگ، مکار از آب درمیاد و نشان میدهد راه گریزی از او نیست، چرا که خود را به ظاهر یک کشیش درآورده و باعث میشود تا شوالیه نقشهی خود را برای حمله به مرگ در بازی شطرنج به او لو بدهد. بلی. نمیتوان مرگ را به بازی گرفت. مرگ تنها راضی به بازی میشود تا به شوالیه ثابت کند که شک یعنی هلاکت.
سربازیونز(ملازم شوالیه)رو به نقاش:
من و اربابم از جنگ برگشتیم ... جنگ های صلیبی ، ده سال در سرزمین مقدس بودیم و گذاشتیم مار ها نیشمون بزنن ، مگس ها مارو بگزند ، حیوونهای وحشی بخورنمون ، کافرین سلاخیمون کنن ، شراب ها مسموممون کنن ، زنها شپش هاشون رو به ما منتقل کنن ، شپش ها گوشتمونو بخورند ، تب متعفنمون کنه و همه ی اینها برای شکوه و جلال خدا !!!
میخواهم هر جور که میتوانم اعتراف کنم ولی قلبم خالی است.
این خلأ همانند آینه است که صورتم را در آن میبینم و احساس بیزاری و وحشت میکنم.
بیتفاوتیم به دیگران باعث شده در را به روی همه ببندم. در شهر مردگان زندگی میکنم و در رؤیاهایم زندانیم.
صحبت های مکس فون سیدو بازیگر شوالیه در فیلم مهر هفتم در مورد خاطره اش با اینگمار برگمان و بحث های مذهبی و مرگ.
شوالیه در مسیر حرکت خود، به روستایی میرسد که در آن طاعون رواج یافته و بههمین سبب، تمامی مردم روستا، از مردم عادی گرفته تا هنرمندان، دزدان و البته مقامات مذهبی، تلاش میکنند تا بهنحوی با این مصیبت مقابله نمایند.
این مصیبت، یعنی همان طاعون، همان مرگ است که به طرق مختلف مورد واکنش دیگران قرار میگیرد، اما نکته اینجاست که کسی آن را به بازی نمیگیرد.
برگمان کلیسای درون خویش را تجسم می بخشد.
در این تجسم، کشیش دل وی، شخصی است که از مردگان دزدی می کند و او را بیهوده در مسیری خلاف – جنگهای صلیبی – کشانده است.کشیش او کسی است که ده سال پیش تر، شوالیه را متقاعد می کند تا برای جنگ های صلیبی به سرزمین مقدس برود. پس از ده سال، اینک کشیش دزدی حقیر است که از اموال مردگان دزدی می کند. اشاره ای استعاری به کاری که در زمان کشیش بودن انجام می داد! جایی که از روان افراد بشر دزدی می کرد! او سعی می کند به زنی (که نماد کودکی است) تجاوز کند. کاری که مذهب با ذهن کودکان و با کودک درون بشر می کند.
همانطور که فیلم پیش میرود، شوالیه استفاده از مذهب و باورهای مردم توسط راهبهای مسیحی آن دوران را میبیند و این باور در ذهن او ایجاد میشود که او در آن ده سال برای مذهب جنگیده است نه خداوند.
همانطور که در یکی از دیالوگ های فیلم میبینیم که شوالیه میگوید: "ایمان داشتن به خدا مانند دوست داشتن کسی در تاریکی میماند."
شخصیت یونز ملازم شوالیه، را شاید بتوان تعهد اجتماعی ( حس رابین هوودی ) شخصیت داستان دانست که باعث می شود وی نتواند نسبت به انچه در دلش می گذرد بی تفاوت باشد و با شجاعت و اراده به جنگ آنها می شتابد.
یک بار دختر کدبانو و یکبار نیز هنرپیشه ساده دل را از شر کشیش درونش می راند.
دختر کدبانو، حس خود را در ایستادگی با تعهد اجتماعی برگمان، نمایش می دهد و این دختر در واقع همان دختر احساسات یا کودک احساس است. وی با شخصیت مظلوم و مهربان خود نسبت به وقایعی که در روح برگمان وجود دارد، احساسات خود را بصورت کلوزابهای صورت نشان می دهد ولی او همچنان برده همراه شوالیه باقی می ماند تا برگمان از خود ساختگی و منطقی بودن خود نمایشی ساخته باشد.
زنِ کم حرف (کدبانو) نماد کودک درون شوالیه و وجه احساسی اوست. او واکنش های معدودی دارد.
حضور مرد آهنگر با همسرش، تفسیر پیچیده تری دارد.
در طی ماجراهایی که برای این دو نفر و مرد بازیگر اتفاق می افتد، حوادثی رخ می دهد تا شاهد وجهی عامی از زندگی عادی انسانها باشیم. عشق ها، خیانت ها، انتقام ها، بازی ها و ... . پرداخت این سکانس ها با نوعی طنزِ هجو و همراه با لودگی همراه است که ماهیت پوچ و بی خاصیت آن را تشدید می کند. مرد آهنگر انسانی احمق و زود باور است و همسرش زنی خیانتکار و دورو. درگیری هایی که عمر را به بیهودگی می گذراند و انسان را در دایره ای بسته نگه می دارد. عدم توجه شوالیه به آنها، تأکیدی بر این مدعاست.
در یکی از بخشهای فیلم میبینیم که این زن یک مرد را(کارگردان تئاتر دوره گرد)را وسوسه میکند. آن زن سمبل وسوسههای زمینی انسان است که همین وسوسهها بین انسانها اختلاف میاندازد مانند دعوای بین آهنگر و آن مرد.
مرد کارگردان می تواند نمودی از شخصیت قانون گریز، شهوت ران، سیری ناپذیر و بی هدفِ انسان باشد.
سکانس مراسم مذهبی شلاق زدن برای بخشش گناهان.
موسیقی و بخشی از سکانس به یاد ماندنی فیلم مهر هفتم که در آن از موسیقی قرون وسطایی به نام «Dies Irae» به معنی روز خشم که قدمتی هفتصد ساله دارد، استفاده شده است.
شوالیه با خانواده ای آشنا می شود که در میان آماج سهمگین طاعون و مرگ، شاد،سرزنده و امیدوار به زندگی ادامه می دهند.
خانواده هنرمند در حال اجرای یک برنامه شاد برای مردم میباشند.فضا سرشار از زندگی میباشد،اما با ورود مذهبیون و انجام مناسک آنها ،چهره مرد هنرمند درهم میشکند،رخوت بر زندگی چیره میشود و زندگی از فضا نیست میشود.
ورود این گروه باعث قطع نمایش یوف میشود، مذهب بار دیگر با ورود خود دنیای هنر را متوقف ساخته و توجه همه را به خود جلب میکند، دیگر از خنده ها و موسیقی خبری نیست و ترس و وحشت جایگزین آن شده است.
نماها با دکوپاژ مسحور کننده برگمان و طراحی میزانسن شاهکار ، مخاطب را میخکوب میکند و حس و حال فضا را حس میکند.
این جمعیت مذهبی ، تفریح وشادمانی گروهی بازیگر دوره گرد را قطع کرده و کشیشی دیوانه از آن جمع ، در حالی که به زشتی چهره مردم (بینی دراز ،اندام فربه...) می تازد ،بر سر آنها فریاد می کشد.او سپس با فرونشاندن خشم خود با خوشحالی خشم خداوند را اعلام می کندو جمعیت دوباره راه خود را روی تپه ای خشک و فاقد حیات دنبال می کنند.
ابتلای مردم به طاعون دستمایهی خوبی برای پیشوایان دینی میشود تا بر قدرت خود بیفزایند، این قسمت از فیلم خالی از کنایههای سیاسی نیست. صحنهای که پس از سخنرانی پیشوای دینی به تصویر کشیده میشود و در آن مردم طاعونزده مفلوک و بیپناه، افتان و خیزان به سمت مقصدی نامعلوم میروند، هم از نظر بصری و هم از بعد روایی، حقیقتاً بسیار تأثیر برانگیز است. این ماییم اسیر، بیچاره، مریض و بیهدف که به دنیا آمدهایم تا شکنجهگر دیگری باشیم و در بهترین حالت صلیب خود را به دوش بکشیم.
حضور مرگ به هنگام اجرای نمایشی طنز ممکن است علامتی دال بر مضحک بودن سرتاسر زندگی و حضور یکبارهی مرگ باشد.
در این سکانس افراد طاعون زده پشت سر هم به صورت دستهای قدم برمیدارند و مراسمی مذهبی را اجرا میکنند که برای جلب نظر خداوند به یکدیگر بی رحمانه تازیانه میزنندو به سخن پیشوایان دینی گوش فرا میدهند، که علت ابتلای مردم به طاعون را ارتکاب به گناه اعلام میکنند.
این دیالوگ را در نظر بگیرید : “و خداوند همه ما را مجازات میکند. یک مرگ سیاه در انتظار همه ماست. شما ای کسانی که چون حیوانات نادان در هم میلولید و شما ای کسانی که با خودپسندی آن جا نشستهاید آگاه نیستید که ممکن است اینها آخرین ساعات عمر شما باشد؟”
برگمان با قرار دادن این دیالوگ و ایدئولوژی حاکم بر آن و نوع نگاه به خدا به عنوان یک ذات خشمگین، جهل مردم آن زمان را مورد حمله خود قرار میدهد. در این میان مردم عادی و عام نمایش داده شده در فیلم نیز با این دیدگاه موافقند. شوالیه اما مردد است. آیا خداوند ذاتی مهربان است یا ذاتی خشمگین؟ خداوند همانی است که گناهان را میبخشد و بندگانش را دوست دارد یا آن طور که افرادی که دختری جوان را به بهانه ساحرگی آتش خواهند زد، فقط به دنبال عذاب بندگان خود است؟
شاید وجود شخصیتهای متعدد در این فیلم که هر کدام نمادی از یک وجه انسانی هستند نیز به همین دلیل باشد. یعنی باید از زوایای مختلف به وجود خداوند نگاه کرد.
برگمان اعتقاد به خدا را از سر ترس میدانست و معتقد بود مانند افرادی که به هم شلاق میزنند و از ترس طاعون (مرگ) توبه میکنند، اعتقاد به خدا از سر ترس است و این باور عامیانه مسموم یعنی اعتقاد از سر ناچاری سبب شده بود تا مهر هفتم را بسازد.
اینگمار برگمان:
هیچ هنری به اندازه سینما از آگاهی ما در نمی گذرد و راست به سراغ احساسات ما در ژرفای اتاق های تاریک روحمان نفوذ نمی کند.
حضور یک زوج هنرپیشه خوشبخت با فرزند دو ساله اشان این زوج سطحی نگر، کم عمق و خیالبافی هستند که آسودگی خیال دارند.
فلسفه این زوج اتکا به زندگی عاشقانه و فارغ از تفکر در باره چیزهایی است که دغدغه های فکری افرادی مانند برگمان را فراهم کرده است.
هنرمند و خانوادهاش زندگی آرامی را دارند و به اتفاقاتی که در شهر میافتد اهمیت نمیدهند. هنرمند نمونهی انسانی است با ایمان بسیار قوی به خداوند که واقعیت هایی که از چشم بقیهی آدم ها پنهان است را میبیند.
بطور مثال او در ابتدای فیلم میبیند که مریم مقدس دارد به عیسی مسیح راه رفتن را یاد میدهد. این حاکی از این است که پردهی بصیرت از چشمان او برداشته شده و او همه چیز را میتواند به چشم ببیند حتی شطرنج بازی کردن شوالیه با مرگ را نیز خواهد دید.
پیشهی آنها دورهگردی برای اجرای تئاتر است.
تضادهای روحی در اضطرابها و استرسهای اجتماعی در جوامع در حال توسعه یا پیشرفته، همواره روح اعضای جامعه را دچار اغتشاش می کند. ولی این خانواده خوشبخت از این اضطرابها دورند. مهمانان را فارغ البال با توت فرنگی های وحشی و شیر پذیرایی می نمایند
بنابراین پاسخ سئوال شوالیه در بارۀ اینکه حقیقت چیست را برگمان نه در قالب کلمات، بلکه با ارائۀ تصویری از سرخوشی رابطۀ «هنرمند» و همسرش که با عشقی دنیوی و شاد بهم پیوند خوردهاند، و وجود ِ فرزندشان که رمز ِ ادامۀ زندگی است، میدهد.
«شوالیه» فکر میکند که برای دریافتن حقیقت زندگی باید جستجو کرد ولی «هنرمند» بیاعتناست و میداند که جستجوی معنای زندگی به کلمات خالی وقلبهای خالی ختم میشود، و او همان «مورسو» قهرمان ِ کتاب «بیگانه» «آلبرکامو»ست.
این فیلم خدا را در زندگی ساده بازیگر و همسرش به ما نشان می دهد. چنانکه گویی معادلی برای خانواده مقدس ارایه می شود.برگمان با بیانی سینمایی قطعیت و تقدس زندگی را که سمبلش خانواده یوف است ، با نورپردازی روشنتر ، نماهای ظریف و بشاش دور از رنج و مملو از حیات به ما نشان می دهد.
یوف نیز از مرگ می هراسد و مرگ را به عنوان واقعیتی انکار ناپزیر قبول دارد ، تا انجا که از ترس مرگ در مهمانسرا به شکل خرس بر روی میز حرکت می کند. اما در لحظه فرار از مهمان سرا به مرگ نمی اندیشد همسر او ، نمادی از زندگی و عشق در ذهن او مجسم می شود و دستبند را برای همسر خود می برد.
در صحبت هایی که شوالیه از عشقش به همسرش در دیدار با زن بازیگر بیان می کندمی توان این عشق سرشار و متفاوت را تشخیص داد. عشقی که در پس سالیان اگرچه از بین نمی رود و در پس حوادث، تکامل می یابد. عشقی که اگرچه بی تفاوت نیست، اما ادعایی ندارد. از دیرباز و در طی سالیان، جاری بوده و همچنان حضور دارد.شوالیه برای دیدن همسرش از جبهه جنگ بازگشته وراهی این سفر شده . اگرچه مرگ در تمام سفر همراه شوالیه هست، اما علت و سبب اصلی این سفر، عشق است.
سکانس دوم از بازی شطرنج بین شوالیه و مرگ.
مرگ از پشت سر شوالیه ظاهر میشود باز هم غیر منتظره و بدون هشدار آنها بار دیگر بر سر شطرنج زندگی مینشینند و به گفت و گو میپردازند.
از صحبت های شوالیه و زبان بدن اش میتوان متوجه شد که او دیگر از مرگ نمیترسد و او را پذیرفته است. او حتی از باخت خود در انتهای بازی نیز اطلاع دارد و تنها برای خرید زمان بیشتر دست به مبارزه میزند. او در ادامه از صحبت های مرگ متوجه میشود مرگ همه را به کام خود خواهد کشید و نسل آینده نیز از این نیستی در امان نخواهد ماند او برای نجات هنر و نسل آینده او انگیزه ای تازه می گیرد.
اگر همه چیز در این دنیا ناقص باشه،
عشق کامل ترین ناقص های دنیاست!
سکانس اعدام و آتش زدن زن جادوگر.
دختری که ادعای شیطان بودن دارد – شوالیه که برای اثبات وجود خدا نیاز به اثبات دنیای ماوراء الطبیعه دارد، سعی می کند از زبان دختری که مردم او را تسخیر شده توسط خدا می دانند، نشانیِ شیطان را بجوید. مگر از طریق او بتواند خدا را بیابد. اما در دیدار با آن زن چیزی جز وحشت، یأس و پوچی نمی یابد.
نکته مهمی که اینجا دریافت میشود،این است که شوالیه در کشف خدا و ایمان به او عاجز است ولی به نوعی شیطان را باور دارد و می خواهد از شیطان به خدا برسد.
دیالوگ بعدی در این سکانس بسیار عمیق میباشد.زن گناه کار در جواب شوالیه که در جست و جو است میگوید،باید به چشمان من نگاه کنی تا او را در یابی...
اما این او ،از نظر ببینده ،دختر،شوالیه،یا برگمان میتواند شیطان یا انچه در اینجا به دور از ذهن است یعنی خدا باشد.
دختر عارف شیطان رو می بینه و از این سر ایمان به" انالحق" می رسه و خدا رو هم می بینه . شوالیه در جستجوی این خداست و زن عارف در جستجوی مرگ .
شوالیه از مرگ و از نماهای آن در لوح دلش، که گاهگاه او را به فکر وامی دارد، می هراسد و حتی برای اثبات وجود یک عضو متافیزیکی متوسل به شیطان درونش می شود ولی او نیز او را راهنمایی نمی کند و اور ا نیز محترمانه آتش می زند و از بین می برد.
در صحنه اعدام زن جادوگر ملازم شوالیه که نمادی از ماتریالیست هاست با شوالیه که نماد و مفهوم ندانم گراهایی است که با علم به نادانستن حقیقت وجود در پی بدست آوردن آن هستند گفتگویی برقرار میشود.
ملازم شوالیه با لهجه ی مصمم و حق به جانب پوچی را در چشمان وحشت زده جادوگر میخواند و میگوید:"عقل ناچیز جادوگر در این هنگامه آخر نه فرشتگان،نه شیطان و نه خالق را میبیند بلکه تا چشم کار میکند سیاهی و پوچی است..."
شوالیه اما هرچند که نمیخواهد این موضوع را بپذیرد اما از دادن هر پاسخ یا نقیضی درمانده و عاجز است.
دختر عارف شیطان رو می بینه و از این سر ایمان به" انالحق" می رسه و خدا رو هم می بینه . شوالیه در جستجوی این خداست و زن عارف در جستجوی مرگ.
دیالوگ سکانس
فرشته ی مرگ: از این سوال کردنها دستبردار نیستی؟!
شوالیه: نه، نیستم!
فرشته ی مرگ: بسیار خوب، اما جوابی نمیگیری!
زنِ کم حرف (کدبانو) _در برخورد با کشیشِ طاعون گرفته که پیش تر قصد کشتن وی را داشت، به رحم می آید و قصد دارد که به او آب بدهد که ملازم او را منصرف می کند. این زن یکی از بهترین بداعت های سینمایی ست که تاکنون در سینما شاهد بوده ایم.
در ادامه کشیش، به طاعون مبتلا شده و به شکلی دردناک می میرد تا هم عدالت برقرار شود و هم ثابت شود که مرگ در دنیایی فاصله دار با کیش و مذهب کلیسایی عمل می کند. کشیش به طور کلی می تواند وجه غیر فلسفی مذهب (به نوعی مذهب دُگمِ کلیسایی) باشد.
مرگ کشیش از بیماری طاعون یعنی بریدن کامل برگمان از مذهب کلیسایی، ولی وی همچنان در شک است و علاوه براین غربت فلسفی از شوق مذهبی که سابق بر این داشت او را در بر می گیرد.
سکانس آخرین بازی شطرنج شوالیه و فرشته مرگ.
مظهر مرگ در پایان بازی هم رازشو فاش نکرد،..در واقع رازی در کار نبود،..مظهر مرگ،نماد و ساخته ی ذهن،سوالات شوالیه بود،که تصمیم گرفت مهلتی به خودش بده تا در مورد خدا تفکر کنه و حقیقت رو بفهمه،..در آخر هم پا به پای اون همه ابهام،تنها موند..
در آخرین قسمت از بازی شطرنج،مرگ در پایان بازی میگوید،اکنون می روم تا جان تو و همران تو را در جای دیگری بگیرم.در حالیکه هدف بازی شطرنج تنها خود شوالیه بود،لذا احتمالا این شش نفر،کالبد های وجودی و اصلی برگمان هستند.که هر کدام کاراکتر و تفکر خود را دارند،مانند ملازم شوالیه که از دیالوگ های آن میتوان متوجه شد که او یک فرد متریالیسم و دنیاپرست میباشد.و احتمالا حضور آهنگر و زنش تجسمی از یک همزادی یا پارادوکس یونگی است که برای تفسیر آن، و عشق گریزی زن آهنگر، در برهه ایی از زمان نیاز به تحلیل زندگی عشقی برگمان دارد.
یوف هیچ تعصبی نسبت به هیچ چیزی نداره حتی زنش (نمایش بی وفایی ) .همه چیز رو می بینه می شنوه فکر می کنه و به مرور دارای بصیرت میشه .تا جایی که بتونه کمک می کنه و بدون هیچ غرور دانایی از هر کسی که حرفش درست به نظر بیاد کمک می گیره ( می شنوه شهری که برنامه داشت برای اجرا به اونجا بره رو طاعون تسخیر کرده ،پس فقط کمی سر خرش رو کج می کنه )و در نهایت بزرگترین کمک ممکن رو از شوالیه می گیره ،شوالیه (با مرگ خودش )حواس مرگ رو به خیال خودش پرت می کنه (دستکم به قدرشناسی از شیر و توت ،و در واقع به مکاشفه ی زندگی )که یوسف و مریم قصه(یا حتی عیسی و مجدلیه) با عیسای خردسالشون فرار کنن .تا بلکه اون تصویر مریم مقدس و عیسی بین زمین و آسمون (?own religion) ،اون توپ معلق بین زمین و آسمون ،اون "Magnum Opus" متجلی بشه .
شوالیه و مرگ مشغول بازی شطرنج هستند ، او باخت در این بازی برایش ثابت شده است اما قبل از اتمام زندگی اش قصد دارد مفید واقع شود و برای نجات شخصیت یوف و همراهانش ( پیش از این گفتم فرزند یوف به مشابه مسیح و نجات دهنده است) تلاش کند. او برای فرار انها وقت میخرد و ار فرصت استفاده شده خرسند هست.
مرگ دست از شوالیه و همراهان او برنمیدارد! در این بین شوالیه که قصد فراری دادن خانوادهی هنرپیشه را دارد، با ترفندی زیرکانه، و با به هم زدن صفحهی شطرنج، حواس مرگ را پرت میکند، و بدین ترتیب آن خانواده از مرگ میگریزند.
در این سکانس شوالیه با خیال خود میتواند با فریب دادن مرگ انسانی را از چنگ مرگ نجات دهد غافل از اینکه مرگ فریب نمیخورد و انگار از ابتدا قرار نبود مرد و زن بازیگر (شعر و هنر) بمیرند.
« مهر هفتم از معدود فیلم هایی است که واقعا به آن دلبسته ام... من در این فیلم به هر دیوانگی ای که تصورش را می کردم دست زدم »
تصویر: اینگمار برگمان در پشت صحنه فیلم The Seventh Seal
فرشته مرگ در کنار اینگمار برگمان
دربطن ترسهای مان تصویری میسازیم و آن را خدا می نامیم.
سکانسی ماندگار از مهر هفتم.
همیشه یک رویا، یا حقیقتی کوچک برای اینکه خیره کننده شود،باید به آن شاخ و برگ داد.
سکانس شام آخر از فیلم مهر هفتم.
همسر شوالیه - او تصویری از عشق حقیقی ست. عشقی که در پس سالیان اگرچه از بین نمی رود و باقی می ماند ولی دیگر آن شکل سابق را ندارد. در واقع در پس حوادث، تکامل می یابد. عشقی که اگرچه بی تفاوت نیست، اما ادعایی ندارد. از دیرباز و در طی سالیان، جاری بوده و همچنان حضور دارد.
شوالیه به خانه بر می گردد همسر او تمام مدت ده سال تنها و باوجود طاعون در خانه منتظر همسر خود می ماند و از مرگ فرار نمی کند زیرا که در او شور زندگی و عشقی وجود دارد که در یوف و میا هست .
آیا از این سفر پشیمانی؟
پشیمان نیستم اما مقداری خسته ام.
در این سکانس شاهد ۶ نفر هستیم که در انتظار مرگ ایستاده اند صندلی هفتم خالیست و با ورود مرگ این شش نفر طبق تیپ خاص خود با مرگ روبرو میشوند.در اخر مرگ را با جان و دل میپذیرند.
همسر شوالیه و دیگر افراد به دور میز نشته اند و همسر شوالیه در حال خواندن باب هشتم است(زمان که گوسفند مهره را گوشود...)، و بعد، مرگ خود را به همه نشان می دهد، همسر شوالیه با بیان دعایی از باب هشتم اعتقاد خود را به مرگ و بعد از آن تایید می کند و در چهره او آرامش و اطمینانی را می بینیم که تمام مدت شوالیه به دنبال آن بوده است. ودر آن زمان دختری که به دنبال ندیمه شوالیه می آمد برای اولین بار لب به سخن باز می کند(به پایان رسید) ، اشاره به دعای همسر شوالیه و زمانی که گوسفند مهره هفتم را باز می کند. وباز هم شوالیه با خود درگیر است و زمانی که از خدا کمک می خواهد ندیمه اش که نمادی از پارادوکس خود اوست که در ذهنش می گذرد او را دور می کند ودراین زمان کسی او را از پارادوکسش دور می کند که تمام مدت با ایمان به عشق و زندگی انتظار همسر خود را می کشید ودر واقع به پارادوکس ذهنی او می گوید(اسس) و او را به آرامش دعوت می کند.
سکانسی دیدنی از مهر هفتم.
شوالیه به مکانی میرسد که سالها پیش از آنجا رفته بود. در واقع برگمان به ما گوشزد میکند ما همان گونه که از بعد مرگ خبر نداریم از پیش از به دنیا آمدن نیز خبر نداریم.
او روند زندگی را در خستگی مفرط میداند.این جمله آشنا در فیلم های دیوانه ای از قفس پرید و گرین مایل.همان خستگی مفرطی که هدایت به عنوان خوره ای که روحمان را میخراشد اشاره میکند.
شام انتهایی فیلم مارا به یاد شام آخر مسیح میاندازد.
شخصیت های درونی برگمان همگی به آغوش مرگ میروند و او را میپذیرند.
شوالیه قبل از مرگش از خدا کمک میخواهد و به نظر میرسد پس از سالها کنکاش حال از سر ترس به خدا ایمان آورده است.
اما این ایمان از سر ترس است و هیچ فایدهای به حال او ندارد.
شوالیه در تمام مدت در تلاش است خدا را بجوید اما راه را به غلط طی می کند تا جایی که حتی دخترک مسخ شده به او می گوید به چشم های من نگاه کن ، او نمی بیند.، به پشت سر خود نگاه کن ، او باز هم نمی جوید. اما در کنار یوف و میا در دشتی که همه در کنار هم حضور دارند آن را احساس می کند، جایی که چنین به نظر می رسد که شوالیه در خوراکی از شیر و توت فرنگی که نمادی از شور زندگی در مقابل نان و شراب که مرگ را تقدیس می کند است ، که میا ی مهربان به او می دهد ، ولی باز درک نمی کند
زنِ کم حرف (کدبانو) :
نماهای بسته ای که از صورت او در سکانس پایانی دیده می شود بدون هیچگونه کلامی، و به سادگی و زیبایی محض احساسات را منعکس می کند.
چهره او که در لحظات پایانی به مرگ می نگرد، معجونی از ترس، شور و شوق و علاقه، و یا حتی بی تابی است. مرگ احساس را به اوج می رساند! جایی که احساس به سخن می آید. تفسیر ساده ی زن کم حرف می تواند مساله مهمی را به سخنان برگمان اضافه کند. اینکه با تمام این اوصاف، مرگ می تواند زیباترین احساس ممکن را بیافریند!
پلان انتهایی فیلم نیز شاهکار گونه با مونولوگی عمیق است.جایی که عشق تنها راه نجات از سایه ترسناک مرگ و نیستی معرفی میشود.
این فیلم شاهکاری برای تمام دوران هاست زیرا مرگ سوال همیشگی ذهن انسان خواهد ماند.
یونز:
عشق مثل یه سرخوردگی واگیر داره، که به مرور نیرو وروحیه ات رو ازت میگیره...تنها احمقها از عشق می میرن...
اگر همه چیز در این دنیا ناقص باشه، عشق کاملترین ناقص های دنیاست.
سکانس پایانی رقص مرگ از زیباترین صحنه های تاریخ سینما، در فیلم مهر هفتم اثر اینگمار برگمان
ما در ادامه یک سکانس با سبک ناتورالیسم داریم که نیروهای طبیعت در کشمکش با انسان هستند، سرنوشت یوف به عنوان یک تعلیق در فیلم مساله میشود.
در این سکانس نقطه مقابل مرگ یعنی زندگی وزایش را میبینیم
یوف مونولوگ ادبی در باب حکمت زندگی میگوید و رقص مرگ در دوردستها را تماشا میکند. یک پایان بندی دلچسب در انتهای این شاهکار رقص مرگ.
حلقهای از شوالیه و همراهانش که به دنبال مرگ به کام او میروند ولی با لانگ شات برگمان، انگار در حال رقصیدن پشت سر مرگ هستند. قطعا این سکانس جزو ۱۰ سکانس برتر تاریخ سینماست.
مهر هفتم به معنای رقص مردگان است که در آن مرگ به صورت یک انسان با داس و ساعت شنی، انسانها را تا قبرهایشان به رقص در میآورد.
صحنهی پایانی فیلم یوف وهمسرو فرزند آنها را نشان میدهد که گریخته از مرگ به زندگی خود ادامه میدهند و در روشنایی به سوی آینده میروند.
در آخر این فیلم، برگمان آنها را نجات یافته ترسیم می کند که با توجه به ارزشهای اخلاقی حاکم بر آنها، شاید نوعی ارزش گرایی برگمان تلقی شود. شاید برای ما که درگیر فشارهای روحی، اجتماعی و سیاسی هستیم گاه پیش آمده باشد که آرزوی یک زندگی بدون دغدغه را بکنیم، نظیر زندگی یک خانواده کشاورز در یک مزرعه دور از شهر که فکری جز خانواده اش ندارد.
فیلم به سوالی که خود مطرح کرده بود (اگر مرگ تنها قطعیت ممکن است ، پس جایگاه خداوند در این میان چیست؟) پاسخ لازم را می دهد ((شما خدا را در زندگی و حیات بیابید)) مثل عشق ساده به زندگی میا و یوف که در کنار مرگ محیط پیرامونشان معنا پیدا می کند.
باقی شخصیت ها همراه مرگ به رقص مشغولند در واقع وجهه هایی از درون برگمان طی سالهای مختلف زندگی او هستند.
این فیلم در حرکت به سوی مرگ است.ولی مقصد زندگی می باشد.اگر مرگ تنها قطعیت ممکن است،پس جایگاه خداوند در این میان چیست؟ شما خدا را در زندگی بیاب...
آن داس در دست مرگ است که به رقص در می آوردمان. متصل و چنین بهم زنجیر شده .
فرشته ی مرگ، شوالیه ای را که از جنگ های صلیبی بازگشته به رفتن از این جهان فرا می خواند، در همان سکانس آغازین شوالیه برای داشتن فرصتی چند، با مرگ قمار می کند آن هم با دعوت وی به بازی شطرنج به قصد تعویق در اجل. درست زمانی که طاعون اروپا را از پای در آورده و مرگ چندان هم غریب و غریبه نیست.
اما شوالیه که سمبل انسانی شجاع ست از ترس مردن نیست که به دنبال وقت اضافه است، او در پی حقیقت می گردد، پر شک به وجود خدا و آرزومند به دیدار با او در همین جهان آن هم با طرح سوالاتی فلسفی که پرسششان 62 سال پیش به سال 1957کار کسی نیست جز برگمان و مهر هفتمش.
قدرت تصویر سازی این فیلم شاید درسینمای سوئد بی همتاباشد.
صحنه های سوئد قرون وسطی،دسته مأمور تازیانه،زندگی سه نوازنده دوره گرد و دختر جوانی که به عنوان جادوگر محکوم شده،برصحنه های رقص مرگ پایانی ویابازی شطرنج درساحل برتری دارد.
از قاب پایانی مهر هفتم در زندگی گریزی نیست.
صحنه رقص مرگ در پایان روز و پس از آن که عوامل صحنه وسایل خود را جمع و بازیگران صحنه را ترک گفته بودند کلید خورد.
در پایان آن روز بود که برگمن متوجه ابرسیاهی در آسمان شد و به نظرش رسید که همین می تواند سکانس بسیار زیبایی را بیافریند. او تردید نکرد و همان موقع عده ای از عوامل صحنه باقی مانده و جمعی از جهانگردان را گرد هم آورد تا این صحنه را فیلمبرداری کند. به آنها لباس افرادی را پوشاندند که محکوم به مرگ بودند و به دستور کارگردان از سر اجبار رقصیدند. آنها دقیقاً نمی دانستند که دور و برشان چه می گذرد.
منبع: کانال تلگرامی کافه هنر