{{weatherData.name}} {{weatherData.weather.main}} ℃ {{weatherData.main.temp}}

علی اوجی از زندگی خود پرده برداشت/ از زندگی سختِ علی اوجی چه می‌دانید؟

علی اوجی از زندگی خود پرده برداشت/ از زندگی سختِ علی اوجی چه می‌دانید؟
کدخبر : 13891

علی اوجی بازیگر طناز کشورمان که اخیرا به عنوان یکی از شرکت کنندگان برنامه پرطرفدار جوکر مشغول فعالیت بود، ماجرای جالبی را در مورد گذشته خود بازگو کرد.

علی اوجی بازیگر فیلم در حاشیه مهران مدیری که به تازگی با حضور در برنامه پر مخاطب جوکر مخاطبان بسیاری را جذب این رئالیتی شو نمود، با حضور در برنامه خندوانه رامبد جوان استندآپ کمدی بامزه ای را نقل کرد و از ماجرای سختی های زندگی‌اش گفت. 

ماجرای پر خنده علی اوجی به ترکیه

علی اوجی در برنامه خندوانه خاطرات اولین سفر خود به ترکیه را با 65 هزار تومان پول تعریف کرد و با بیان طنز خاطراتش گفت:

ماجرا از اینجاست که من با یکی از دوستانم که اسمش رضا سورتیجی بود، (خود اسمش مسئله است، جواد رضویان می گفت اسمش افتاده زمین شکسته) اولین پولی که در اوردیم رفتیم زمینی ترکیه.

راه افتادیم اون موقع 65 هزار تومان پول داشتیم، قرار بود یه هفته بمونیم ترکیه، خلاصه با 65 تومن رفتیم و یه هتل ارزون تو یه محله ای که همه چی ارزون بود فقط موش داشت، گرفتیم. تو لابی هتل یه پنکه فلزی بود، من تا فرم رو پر می کردم دوستم رفت دم پنکه نشست و شروع به آآآآ کردن کرد، این آقا تو هتل هم هی بهش نگاه می کرد و منم اشاره می کردم عقل نداره، این پنکه فلزی بود و در نداشت و همونطور که رضا آآآ... می کرد، زد و دماغش رو برد، زنگ زدن سورتیجی رو آمبولانس برد، ما رفتیم بیمارستان دماغ سورتیجی رو چسبوندن و از این 65 تومن 20 تومنش پای دماغ سورتیجی رفت.

خلاصه بعد از یه روز بستری سورتیجی رو اوردیم و دکترا گفتن باید 5 روز سقف رو نگاه کنه و سورتیجی ترکیه رو از دست داد.

ما موندیم و این پوله، پول هم نداشتیم ناهار و شام بخوریم فقط می رفتم صبحونه و سوسیس می ریختم تو دستمال کاغذی می آوردم برای سورتیجی و می گذاشتم دهان سورتیجی. یه روز به سورتیجی گفتم من برم بیرون یه دور بزنم اون گفت برو داداش.

خلاصه رفتم یه شهر بازی عجیب و غریب، یه میله ای بود ته اش معلوم نبود، من دیدم صف رفتم ته صف دیدم این بازی تازه افتتاح کردند و مجانیه. خانم مسئول بازی گفت یه مرد می خوام بیاد این بازی رو سوار بشه گفتم من.

من رو بستند به این میله و همینطور قرقرقر قر می رفتم بالا، دیگه صدای خانمه از تو ابرا می اومد، بعد من رو ول کردند پایین، ثانیه اول گفتم آه سورتیجی من رو گرفت اما ثانیه دوم و سوم دیگه نفهمیدم چی شد.

بعد از این بازی من از خورشت بادمجون متنفر بودم، عاشقش شدم، چشمام سبز بود، قهوه ای شد، مو داشتم پرپشت به چه شهلایی الان می بینی که رامبد با شما هم سرم. همه آن چیزی که در زندگی داشتم و نداشتم، عوض شد.

اومدن یکی از این بشقاب ها که روش نوشته استانبول با رئیس شهربازی بهم دادند و یه همبرگر زیر بغلم و یه عکس ازم گرفتن و گفتن برو، منم رفتم و سورتیجی رو سوار اتوبوس کردم و برگشتیم تهران.

 

ارسال نظر:

  • پربازدیدترین ها
  • پربحث ترین ها