نقد،تحلیل و بررسی فیلم "زندگی دوگانه ورونیکا " کریشتوف کیشلوفسکی
زندگی دوگانهٔ ورونیک (به فرانسوی: La double vie de Véronique) فیلمی درام به کارگردانی کریشتوف کیشلوفسکی محصول سال ۱۹۹۱ است.
به گزارش هنر امروز، زندگی دوگانهٔ ورونیکا فیلمی درام به کارگردانی کریشتوف کیشلوفسکی محصول سال ۱۹۹۱ است.
The Double Life of Veronique
کارگردان ونویسنده: کریشتوف کیشلوفسکی
بازیگران: ایرنه ژاکوب، گیوم دو تونکدک
موسیقی : زبیگنف پرایزنر
فیلمبردار : اسواوومیر ایجاک
تدوین : ژاک ویتا
محصول : 1991 فرانسه_لهستان
ژانر : درام ، رمزآلود، عاشقانه، فانتزی، موزیک
افتخارات :
برنده نخل طلای بهترین بازیگرنقش اول زن
برنده یک جایزه گلدن گلوب و 10 جایزه بین المللی دیگر شد.
تماشای این فیلم به افراد زیر ۱۷ سال توصیه نمی شود.
خلاصه داستان: "ورونیکا" در لهستان و "ورونیک" در پاریس زندگی می کنند.آنها یکدیگر را نمی شناسند."ورونیکا" وارد مدرسه موسیقی شده،سخت تلاش می کند اما در اولین اجرایش می میرد.در همین زمان در پاریس، «ورونیک» (ژاکوب) آرزوهایش را برای بدل شدن به یک خواننده ی حرفه ای کنار می گذارد تا معلم مدرسه شود و در ضمن گویی با نوعی تله پاتی وجود همزادش را حس می کند.
چرا باید این فیلم را دید؟
«زندگی دوگانهی ورونیک» فیلمی ست سراسر راز و رمز و چنان خیرهکننده که نمیتوان از تماشایش دل کند. هر دیداری با فیلم، فرصت تازهایست تا رازهایی دیگر رخ بنمایند و خودی نشان بدهند، بیآنکه فکری برای رازگشایی کنند. سینمای «کریشتُف کیشلوفسکی»، اساساً، چنین سینماییست، سینمایی سراسر پرسش که غمی آشکار در آن بهچشم میآید.
موفقیت این فیلم باعث شد کیشلوفسکی سه گانه بزرگ خود یعنی آبی ، سفید و قرمز را بسازد... به نوعی با توجه به شباهتهای فراوان در ساختار و محتوا، فیلم زندگی دوگانه ورونیکا را پیش درآمدی بر سه رنگ کیشلوفسکی میدانند.
«زندگی دوگانهی ورونیک» هم از حیث فنی و بصری و هم از حیث هنر شخصیتپردازی و پیشبرد داستان و درام از دستاوردهای مهم سینما در دهه ۱۹۹۰ است. بازی ایرنه ژاکوب فوقالعاده است (یکی از هنر های کارگردانی کیشلوفسکی در بازیگیری از بازیگرانش است) و همچنین موسیقی فیلم اثر زبگنیوف پرایزنر نیز بسیار زیبا و تاثیر گذار است به طوری که به تنهایی و بدون فیلم نیز میتوان بارها آن را شنید.
دستاورد او در حوزه سینمای معناگرا ستایش برانگیز و دست نیافتنی است. از نظر کیشلوفسکی سینما و دوربین، در مقایسه با ادبیات ابزار مناسبی برای نمایش جهان درون، چیزی که او شیفتهاش بود و میکوشید آن را روی نوارهای سلولوئید ثبت کند، نیست.
جهان درون از نظر او یعنی غریزه، رویا، تقدیر، عشق، یعنی درک آدمی از مفاهیمی مثل زندگی، مرگ و البته خداوند.
تریلر فیلم زندگی دوگانه ی ورونیکا
تیتراژ و سکانس افتتاحیه
فیلم با تصاویری وارونه از آسمان آغاز میشود و دیالوگهائی که بر ستارههائی تمرکز میکنند که در آسمان گرفته، چشمک میزنند. به نظر میرسد صدای مادر ورونیکاست که شخصیت پردازی صحنه را به دست میگیرد:
– … ما منتظر این ستاره بودیم، تا شب کریسمس برسد… و حالا آسمان کمی غبارآلود است، اما هوا مه آلود نیست…
بعد مادر از ورونیکا میخواهد ستارهاش را نشان دهد و ورونیکای وارونه در تصویر با دستان کوچکش ستارهای را نشان میدهد.
صدای زن: آسمان پر از میلیونها ستارهی کوچک است…
تصاویر وارونه و اشاره به مهی که ستارهها را میپوشاند؛ گوئی همه از زندگی کوتاه ورونیکا خبر میدهند. در مقابل تصویر کات میشود به تصویر چشمی که از پشت یک ذره بین دیده میشود و تصویر ورونیک کوچک که در قابی مدیوم برگ کوچکی در دست دارد و صدای مادر که ورونیک را با اولین برگ زندگیش آشنا میکند:
– نگاه کن! این اولین برگ است… بهار است و برگهای زیادی روی درختها خواهند روئید و این طور است که رگ برگهای کوچک به وجود میآیند…
تصاویر نرمال و دیالوگهائی مطمئن که خبر از یک زندگی سرشار و قوی میدهند.
کیشلوفسکی شاهکار هنرمندانه خود را با یک پیام بسیار مهم که در درک تصاویر گوناگون فیلم یاری کننده بیننده است استارت می زند: توجه به جزئیات و کنار هم گذاشتن این نکات ریز در جهت درک مفاهیم عمیق...
گرچه فیلم "زندگی دوگانه ورونیک" یک فیلم غوطه ور در رویا و تصاویر رنگارنگ و ارتباط های احساسی است، کیشلوفسکی ابتدای فیلم و با به تصویر کشیدن سه نمای مختلف سعی در رساندن این مطلب به بینندگان دارد که به جزئیات ریز توجه کنند هر چند که مطابق با دانسته ها و دیده های قبلی آنها نباشند و تنها کلید موفقیت برای درک موضوع و مفهوم این فیلم برانداز نکات ریز و کنار هم گذاشتن آنهاست.
کیشلوفسکی علاقه ای به بیان صریح آنچه در ذهن دارد و یا آنچه که قصد نمایش با هنر خود دارد، نشان نمی دهد، او همواره بیننده را تشویق به نگاه عمیق در جزئیات و پذیرفتن آنها هر چند که عجیب و متفاوت باشند، می کند. او تصمیم بر نگاه به دنیا از زاویه ای خاص و درک مفاهیم عمیق نهفته در تک تک جزئیات کوچک پیرامون آدمی با روشی هنرمندانه دارد و همین باعث می شود کارهای او داستانی عادی و بدون هیجان داشته باشند همانند زندگی دوگانه ورونیک؛ زیرا بیینده به تصویر کلی توجه می کند و سعی در دنبال کردن دیالوگ ها و درک داستان فیلم از زبان آنها را دارد!
مجسمه کمونیستی که در ابتدای فیلم توسط یک خودرو حمل می شود و نشان می دهد که محل رویداد های فیلم در کشوری کمونیستی است. چیزی که هرگز به روشنی بیان نمی شود به جز صحنه ای که ورونیکا سرودی سوسیالیستی را پشت تلفن با سوت می زند.
صحنه رابطه جنسی فیلم درامتداد همان بارانی که بر همان خیابان جاری بود ادامه منطقی سیر مورد نظر فیلم را طی میکند.کیشلوفسکی بسیار بدبینانه،به این گذار نگاه میکند،اعتمادی به کشوری که چند دهه زیر استعمار شوروی کمونیسم بوده ندارد.بعد از انجام رابطه جنسی گفتگویی بین عشاق در میگیرد که با جویا شدن دلیل زخم روی دست ورونیکا درباره دلیل زخم می گوید که این جای دری است که پدر دوستم بعد از قبولی در امتحان پیانو روی دست من بست. این زخم های تاریخی در دید کیشلوفسکی ظاهرا التیامی پیدا نمیکنند،حتی با فروپاشی کمونیسم.کما اینکه خود کیشلوفسکی به فرانسه مهاجرت میکند.واین بدبینی به خوبی بارنگ قهوه ای در فرم بصری فیلم نفس میکشد.ولی غلبه رنگ سبز با وارد شدن به رویا ها وبدبینی آرزومند خوش بینی استحاله میشود.
سکانس فوق العاده
فیلم با ورونیک و روایت ورونیک از جهان برای کودک شروع میشود،خطابه ای در وصف جهان کائنات و ستارگان،که به نوعی آموزش است،برای کودک جستجو گری که با آن نمای چشم برجسته از پشت ذره بین نشانه گذاری شده است،نمونه این آغاز در فیلم بعدی او آبی که فیلم با انعکاس بیرون از قاب در مردمک چشم ژولیت بینوش شروع میشود،وهمچنین نمایی از کودکی که وارونه به دنیا نگاه میکند،این وارونگی تصویر تبدیل به موتیف میشود،وگاها حتی در ابژه ها یی مثل گوی بلورین منعکس میشود،آیا این ورونیک است که دارد و رونیکا را در این همانی با کودک آموزش می دهد؟
ورونیکا همراه با اوج گرفتن آواز و ریزش باران،که به لذت و میل تاکید میکند،نمای بعدی دویدن ورونیکا و دوستش(دقت کنید نه به تنهایی درحالی که در مابقی فیلم ورونیک به تنهایی موتیف دویدن را تکرار میکند،در این صحنه کلیدی عضو دیگر گروه کر اتمسفر جمعی واجتماعی را نمایندگی میکند)در کوچه ای که زیر باران مجسمه ای در جهت مخالف و طناب پیچ به سمت دوربین می آید،در واقع این آغاز یک پایان است،که بخوبی درمیزانسن کارگردان جای دنج خودش را یافته است.به خوبی کیشلوفسکی فنر رها شده را در دوره گذار نشان میدهد.
سکانس تاثیر گذار
داستان "زندگی دوگانه ورونیک" در نگاه اول بسیار ساده و کمی فانتزی به نظر می آید، دختری در لهستان با نام ورونیکا که نگاه عاشقانه ای به دنیای پیرامون خود دارد، او از در آغوش گرفتن دوست پسرش در زیر بارش باران را به همان اندازه ای می پسندد که دوش گرفتن زیر گرد و غبار برخواسته از سقفی مستهلک را.
او موسیقی را دوست دارد و به همین دلیل عازم کراکو می شود تا بتواند فرصتی برای اجرا و ادامه زندگی موسیقیایی خود داشته باشد.
برخی از تصاویر مهم و پر معنی هستند زیرا با تصاویر متعدد بعدی همراه می شوند؛ ورونیکا در اوائل فیلم، هنگام رابطه با دوست پسرش رشته های کناره پتو را به دست خود می پیچد که شبیه به هنگامی است که او موقع آواز خواندن بندهای دفتر موسیقی خود را با انگشت خود می پیچاند، این دو تصویر نشان می دهد که موسیقی تا چه حدی بر جسم او تاثیر می گذارد.
در پاریس، همتای ورونیکا، بدون اطلاع از وجود او زندگی خود را دارد، اگر چه در سفری که به کراکو داشته، ناخواسته عکسی از ورونیکا گرفته است ولی خود از آن خبری ندارد.
کیشلوفسکی تاکید بر این نکته می کند که دنیا کاملا چیزی که نشان می دهد نیست.
کیشلوفسکی در طول فیلم بارها و بارها رابطه بین دو کاراکتر فیلم را یادآور می شود، هنگام پخش قسمت مربوط به ورونیکا، بارها انعکاس تصویر او در آینده ها و سطوح منعکس کننده، تاکیدی بر یک زندگی دوگانه پنهانی دارد. در اغلب این نماها خود ورونیکا توجهی به این انعکاس ها ندارد که این موضوع گویای بی خبر بودن او از این زندگی دوگانه است.
موسیقی فیلم زندگی دوگانه ی ورونیکا اثر جاودان زبیگنیف پرایزنر
گوی و ذره بین
کیشلوفسکی در ابتدای فیلم سر رشته فهم فیلم را با دو نماد نشان میدهد.
نمای وارونه (گوی ) و ذره بین و توضیحات دو مادر یکی به زبان لهستانی و دیگری به زبان فرانسوی ، اینها سررشته فهم کل ماجرای فیلم هستند. وارونه بینی که بعدها در نگاه از درون گوی تکرار می شود نماد نگاه سابژکتیویته به دنیا است . نگاهی که مانند ذره بین به جزییات نمیپردازد ، اما بنا بر فهم فرد از دنیا ، پرده از اسرار بزرگی بر میدارد.
این دو رویکرد را با مسامحه می توان شبیهِ رهیافتِ معناگرایانه و روشِ علمی دانست.
مادر لهستانی میگوید که مه ای که او میبیند ، در حقیقت مه نیست بلکه میلیونها ستاره و یا همان کهکشانهایی است که او میبیند و این همان فهم و برداشت دنیا از راه دور است. گوی مانند اسطرلابی است که از راه دور ابزار فهمی متفاوت از آسمانها است.
و این برداشت باعث شعف و امیدواری است که در پس چیزهای کوچک و تکراری که ما میبنیم ، حقایقی مهیب نهفته است که نشان از بیکرانگی این عالم مبتنی بر فهم سوژه دارد.
این نگاه متفاوت به جهان پیرامون، در این صحنه در قطار توسط ورونیکا مجددا نمایش داده می شود.
ورونیکا ابتدا از پشت شیشه موجدار قطار تصاویر به هم ریخته و مجددا مرتب شده یک کلیسای سبک گوتیک با المانهای قائم که اشاره به آسمان دارد را میبیند و لبخند و رضایتمندانه و نگاه به دوربین ، نماد نگاه به درون و یاد آور خاطره کودکی و وابستگی فهم دنیا به سوژه و فهم او از ابژه است.
نشاط ناشی از فهم عمیق، باعث لبخند ورونیکا است و لذا بلافاصله گوی را به دست میگیرد و شروع به دیدن و معنایابی فضای پیرامون میکند.
ورونیکا از درونِ این توپ به مناظر می نگرد و مناظر از دیدِ او واژگون می شوند. درونِ توپ شیشه ای ستاره هایی شناورند که با تکان خوردن توپ به حرکت در می آیند.
«زندگی دوگانهیِ ورونیک» جادویِ مَحض است؛ فیلمی سراسر راز و رَمز و چُنان خیرهکننده که نمیتوان از تماشایش دل کَند. هر دیداری با فیلم، فُرصتِ تازهایست تا رازهایی دیگر رُخ بنمایند و خودی نشان بدهند، بیآنکه فکری برایِ رازگُشایی کنند. سینمایِ «کریشتُف کیشلوفسکی»، اساساً، چُنین سینماییست، سینمایی سراسر پُرسش که غمی آشکار در آن بهچشم میآید. فیلمهایی که مرثیهخوان نیستند، امّا نگرانند؛ نگرانِ موقعیتهایِ انسانی که از دست میروند و آدمهایی که به آخرِ خط رسیدهاند. در این دُنیایِ ترسناک، چیزی که میتواند مرهَمی باشد بر دردها، همین احساسهایِ مُشترک است؛ حِسّی که آدمی را از اینسویِ زمین، به آدمی دیگر در آنسو پیوند میزند. چیزی بهتر و خوشایندتر و دلپذیرتر از این سُراغ دارید؟
... «زندگی دوگانهیِ ورونیک» شاهکاریست دربارهیِ این حِسِ غریب و گُنگ و مُبهم که نه توضیحدادنَش مُمکن است و نه سَردرآوردن از آن آسان است. فیلم، بهسادگی، این نظر را طرح میکند که آدمها میتوانند در گوشهای دیگر «هَمزاد»ی داشته باشند و حتّی مُمکن است این دو هَمزاد، روزی، در یک نُقطهیِ زمین باشند، بیآنکه یکدیگر را درستوحسابی ببینند و از دیدنِ هم شگفتزده شوند. و این همان اتّفاقیست که برایِ «ورونیکا» و «ورونیک» میافتد...
ورونیکا، در حالِ قدمزدن است که ناگهان چیزی میبیند و به تماشا میایستد. اتوبوسِ توریستها آنسویِ میدان ایستاده و دارد مُسافرها را سوار میکند. قرار نیست هیچ توریستی در تظاهراتِ مردم آسیب ببیند. امّا آنچه مایهیِ حیرتِ ورونیکا میشود، دخترکی همشکلِ اوست که دوربین به دست دارد و از هر چیزی عکس میگیرد. تا ورونیکا بجُنبد، ورونیک عکسی هم از او انداختهست. ورونیکا، حیرانتر از آن است که از ماجرا سَردرآوَرَد.
کیکاسولا دربارة این صحنه می نویسد:
کیشلوفسکی سیاست را، به عوض استفاده ای که دیگران از آن می کنند، در خدمتِ افسانة کهنِ #همزاد قرار می دهد.
این افسانه می گوید که هرکس ممکن است در جهان همزادی داشته باشد و دیدنِ همزاد نشانة مرگ است .
پس این صحنه از یک سو پیام آور سرنوشتِ شومِ ورونیکاست و از سوی دیگر بیانگر رویدادی است ناممکن: مواجهة انسان با خود.
اسلاویژیژک دربارة این صحنه مینویسد:
در این فیلم نه با دو ورونیک بلکه با یک ورونیکِ واحد که در زمان به عقب و جلو سفر می کند سر و کار داریم. به همین دلیل، صحنة کلیدیِ فیلم رویاروییِ دو ورونیک درمیدانِ بزرگی است که تظاهراتِ جنبشِ همبستگی در آن جریان دارد.
این رویارویی در نمایِ 360 درجه ایِ که مانند سکانس دَوَرانیِ سرگیجه آور سرگیجة هیچکاک است مجسّم شده است.
این رویارویی برای هریک از دو ورونیک معنای متفاوتی دارد: برای ورونیکای لهستانی، این رویارویی، به شیوة رمانتیکِ سنّتی، نشانة رویارویی با مرگ است و او در واقع کوتاه زمانی پس از آن می میرد در حالی که در موردِ ورونیکِ فرانسوی، این وقوف که او همزادی دارد وی را آشکارا با امکانِ گزینش دیگری رویارو می کند ( او می توانسته است زندگیِ دیگری برای ادامة کارِ خوانندگی انتخاب کند، انتخابی که باز هم منجر به مرگِ او می شد).
سکانس مرگ ورونیکا
قلب ورونیکا ضعیف است و در حین اجرا دچار مشکل قلبی می شود با این وجود ادامه می دهد و لحظاتی بعد قلب او از تپیدن ایستاده و وسط صحنه می افتد و زندگی اش پایان می یابد.
کیشلوفسکی با توجه به جزئیات، حرکات هنرمندانه دوربین و تغییر هوشمندانه زوایای دید به این داستان جلوه بصری خاصی می بخشد و آن را همانند یک اجرای اپرا، روان و تاثیرگذار در دل و جان بیننده می نشاند. گاهی حرکات دوربین با شیوه ای خاص منحرف می شود مانند سکانسی که ورونیکا در حال اجرای موسیقی در سالن است، هنگامی که متوجه مشکل قلبی خود می شود دوربین چهره تماشاچیان را نشان می دهد سپس می چرخد و ورونیکا را نشان می دهد و سپس باری دگر روی چهره تماشاچیان تمرکز کرده و از نگاه ورونیکا آنها را نشان می دهد و به محض اینکه ورونیکا ایست قلبی کرده و می افتد، دوربین نیز همراه او در مسیر خمیده ای (مانند یک انسان در حال افتادن) پایین می آید و سپس روی زمین می افتد، ناگهان از بالای سر او پرواز می کند و در محیط سالن چرخ می زند (شاید روح ورونیکا از جسم او خارج شده و در سالن به پرواز در می آید)
گاهی اوقات هدف کیشلوفسکی از تغییر زاویه دوربین و چرخش های ناگهانی مبهم و پیچیده است مانند پیچش شال یا پاهای ورونیکا هنگام دویدن. درک کردن کامل این نماها دشوار است زیرا کیشلوفسکی مقصود خود را در لا به لای نکات ریز این تصاویر پنهان کرده است و برداشت های مختلفی می توان از این جزئیات داشت.
در وجود ورونیک و ورونیکا مفهوم تنهایی یک دغدغه اصلی است . هر دو مادر را در کودکی از دست داده اند و هر دو تنها زندگی میکنند اما ورونیکا احساس تنهایی نمیکند . احساس میکند که در این دنیا تنها نیست .
این تفاوت احساس و درک هستی ناشی از همان جهان بینی مادران این دو است که در ابتدای فیلم معرفی میگردد .
همان جایی که مادر ورونیکا او را با مه آشنا میکند و از راز آلودگی جهان میگوید و مادر ورونیک با یک ذره بین از جزئی بینی علم میگوید و او را با شریانها و آوندهای برگ آشنا میکند .
اما چرا ورونیکا احساس تنهایی نمیکند و ورونیک احساس تنهایی میکند ؟
ورونیکا ، با راز آلودگی این دنیا آشنا شده است . راز آلودگی که مانند مه همه چیز را در خود پیچیده و هر عنصر جاندار و بیجانی را احاطه کرده است . در این نوع نگاه ، ستاره های آسمان کهکشانی از ستاره ها و سیارات هستند .
در پس هر عنصری گویی چیزی بزرگتر و مهیب تر وجود دراد که به طرز عجیبی به آن معنا میدهد. با این نوع نگاه است که ورونیکا از بارش باران بر روی صورتش لذت میبرد ، با همین لذت است که حتی بارش ذرات گچ سقف بر روی صورت او دارای مفهوم و نشانه نزول است , و از آن لذت زائد الوصف میبرد .
سکانس اجرای کنسرت ورونیکا در فیلم زندگی دوگانه ورونیکا
با موسیقی زیبا از زبیگنف پرایزنر که زیبایی این صحنه رو دو چندان کرده.
سکانس عروسک گردانی
ورونیک بعد از مرگ ورونیکا غمی ناخواسته و خلاء اذیت کننده ای را در وجود خود حس می کند ولی منشاء این درد را نمی داند.
پس از مرگ ورونیکا. هنگامی که ورونیک وارد داستان می شود، انعکاس ها خاتمه می یابد، کیشلوفسکی خاطر نشان می شود که یکی از این همتاها دیگر وجود ندارد و ورونیک احساس تنهایی و خلاء در زندگی خود می کند، سپس ورونیک، الکساندر را هنگام اجرای نمایش عروسکی خود می بیند و بر خلاف سایر تماشاچیان او را از انعکاس تصویرش در آینه پشت صحنه نمایش مشاهده می کند و به جزئیات توجه دارد، بالرین موجود در نمایش بیننده را یاد ورونیکا می اندازد، پای بالرین در حین اجرا شکسته می شود و سپس او در داخل پارچه ای سفید شبیه کفن پیچیده می شود و به شکل پروانه ای در می آید (همانند ورونیکا که سر صحنه آواز خوانی دچار حمله قلبی می شود و سپس روح او در سالن به پرواز در می آید)، در این لحظه الکساندر متوجه ورونیک و نگاه متحیرانه او می شود و در همان لحظه جرقه شروع فرستادن سر نخ ها و به آزمایش کشیدن این دختر در ذهن او زده می شود.
بعد از مرگ ورونیکا، ما فقط با ورونیک سَروکار داریم. بعد از اینست که میفهمیم هر دو مادرهایِشان را از دست دادهاند، هر دو مادر بیماری قلبی داشتهاند و هر دو دختر هم این بیماریها را به ارث بردهاند. ورونیکا و ورونیک، هردو، صدایِ خوشی دارند. ورونیکا چشمبهراهِ نخستین کنسرت است و در میانهیِ همین کنسرت آن بیماری قدیمی او را از پا میاندازد. ولی ورونیک نمیخواهد خوانندگی را ادامه دهد، و ترجیح میدهد مُعلّم باشد نه خواننده. هردو، توپِ پلاستیکی کوچکی دارند که زیباست. ورونیکا همیشه با این توپ خوش است و دنیا را، گاهی، با این توپِ کوچک میبیند. ولی توپِ ورونیک در گوشهیِ کیفَش جا خوش کردهست و او هیچ اعتنایی به این توپ نمیکند. این دو هَمزاد، حلقهای طلایی هم دارند که بیدلیل آن را به زیرِ چشم میکشند. شباهتهایِ آنها، بیشتر از اینهاست. امّا برای بیشتر لذّتبردن از فیلم که نباید بهدنبالِ شباهتها بود؛ باید تفاوتهایِ این دو هَمزاد را پیدا کرد.
کلیدِ فیلم، شاید، در همین چیزهاست: اینکه چرا ورونیکا روحی آزادتر دارد و ورونیک پایبَندتر است. اصلاً همینکه در یکسوّمِ ابتدایی فیلم، ورونیکا رها میشود و زندگی ورونیک بهنمایش درمیآید، نشانهیِ اینست که نباید دنبالِ شباهتها گشت.
ورونیکا، نمونهیِ کاملشُدهیِ ورونیکست؛ آدمی بهشدّت شکننده با ویژگیهایِ خاصّ و رفتارهایی که فقط خودش از آنها سَردرمیآوَرَد. از راهرفتن زیرِ باران گرفته تا حسِ سرخوشی که از ریختنِ گَردههای گَچ روی سرش به او دست میدهد. حتّا مرگِ او هم نوعی سَرخوشیست؛ به همین سادگی...
ورونیک/ورونیکا دچار بحران اگزیستانسیال شده و هویت اش را گم کرده است. احساس مى کند تنها نیست. شخص درون آینه غریبه است و تصاویرى از گذشته ى موازى با حال را مى بیند.
من چه مى خواهم؟ سوأل بزرگ این است. اثر تماشایى فیلمساز لهستانى فیلمى هستى شناسانه است. ورونیکا در لهستان تحصیل مى کند و صداى کم نظیرى دارد. دخترى زیبا و آرام که در نخستین اجرایش مى میرد. همزمان در پاریس همزادش ورونیک مرگ خویش را حس مى کند و تمایلش به خوانندگى را کنار مى گذارد تا معلم شود. مرگ ورونیکا زمانى رخ مى دهد که ورونیک مشغول رابطه ى جنسى است. در اوج لذّت رابطه را کنار مى گذارد و براى خود سوگوارى مى کند، گویى حس کرده چیزى از وجودش کم شده است. ایرن ژاکوب در نقش ورونیک/ ورونیکا مى درخشد. دخترى با چهره اى معصومانه در عین حال به شدّت اروتیک. ژاکوب سیماى دختر تنهاى گرفتار در اروپاى مضمحل را به زیبایى هر چه تمام تر به نمایش مى گذارد. موسیقى زیبگنیف پرایزنر ویرانگر است و بیننده را در اعوجاج غریبى غوطه ور مى کند. برخورد ورونیک و ورونیکا در تظاهرات لهستان از به یاد ماندنى ترین تصاویر سینمایى تاریخ است. جایى که پرده ى جهان معنا فرو مى ریزد. رنگ آمیزى کیشلوفسکى عالى است. جهان سرد اروپایى، جایى که زندگى براى دخترک بى معنى شده است. "زندگى دوگانه ى ورونیک" یک شاهکار تماشایى سینمایى است.
مصاحبهی دیدنی ایرن جاکوب در مورد کیشلوفسکی و فیلم های قرمز و زندگی دوگانه ورونیکا
سایه مرگ
از ابتدای فیلم ارجاعات زیادی وجود دارد که ورونیکا عنقریب خواهد مرد.
خاله ورونیکا از قبل هشدار میدهد که: در فامیل ما همه اعضای خانواده وقتی مردند که کاملا سلامت بوده اند.
در میدان تظاهرات همبستگی دیدن همزاد، به صورت اسطوره ای یعنی اینکه ورونیکا خواهد مرد .
در سکانسهای پس از تست خوانندگی، ورونیکا با بند کلاسور نتها، دست خود را میبرذ و بلافاصله ورونیکا را در خیابانی پر از برگهای پاییزی میبینیم که نور کم رمق و بی جان پاییزی سایه های بلندی از درختان را بر روی دیوارها و کف خیابان به تصویر کشیده است. ساختمانهایی در دور دست در نور و مه فرو رفته اند و صدای محوی از زنگ کلیسا و صدای باد را می شنویم . ورونیکا قلبش تیر میکشد و به روی زمین می افتد. پیرمردی به او نزدیک می شود و آلت مردانه خود را به او نشان میدهد .
نماد جنسی مردانه در بسیاری از فرهنگها نماد زندگی و حیات است و چون در اینجا پیرمردی این نماد را نشان میدهد ، نشان از زوال و مرگی عنقریب است.
برخورد ورونیکا به این صحنه ابتدا کمی ترس و بعد فهم موضوع و چهره آرامی است که با کشیدن برق لب ، رضایت خود را از آنچه در آینده ای نزدیک رخ میدهد نشان می دهد.
به نظر میآید کارگردان، منظورش از ساخت فیلم را آشکارا در صحنه گفتگوی میان ورونیکا و عروسکساز بیان میکند.
وقتی ورونیکا از عروسکساز میپرسد که چرا از یک عروسک دوتا ساختهاست پاسخ میشنود:
- در طول نمایش چندتا از اینها را با خودم میبرم چون زود خراب میشوند.
گویی این دو ورونیکا یک سرگذشت را در دنیا پی میگیرند و پیش برنده یک نقش در نمایش هستی هستند. این یکی بودن دو ورونیکا به خوبی در فیلم موج میزند: هر دو یک نام دارند؛ هر دو موسیقی کار میکنند؛ هر دو یک گوی دارند؛ هر دو با انگشتر مژهشان را مرتب میکنند؛ هر دو یک رژ لب دارند و نکته جالبتر اینکه هر دو به اتاقی با شماره واحد راهنمایی میشوند، اتاق ۲۸۷. حتی عنصری مانند طناب در زندگی هر دو نقش دارند.
سکانس تماشایی
در شخصیت پردازی ورونیک تفاوتهای کلیدی دیگری نیز دیده میشود. ورونیک شخصیتی پیچیده و ریسک پذیر دارد. تلفنهای مردی ناشناس را جواب میدهد و برای روشن شدن دغدغههای ذهنیاش که بر اساس نوار کاستی که از طرف شخص ناشناس دریافت میکند، شروع به جستجو میکند و به سفر میرود.
ما با اطمینانی باورپذیر که میدانیم اگر شکست هم بخورد از پا نمینشیند؛ او را دنبال میکنیم و همراهش میشویم. از طرفی آن قدر عجیب است که حاضر میشود در دادگاه به نفع دوستش شهادتی دروغ بدهد، مبنی بر اینکه سیزده بار با مردی که نمیشناسد خوابیده است.
ورونیک گوئی آمیخته و آلوده به زندگی است با غمی غریب که هنوز از آن بی خبر است. در نیمهی ابتدائی فیلم که با زندگی ورونیکا همراه میشویم یک عنصر کلیدی نقش مهمی در نمادسازی دنیای نشانه سازی شدهی کیشلوفسکی ایفا میکند.
عنصر آینه و بعضاً پنجرهها و عینک. ورونیکا در صحنهای که با دوستش روی تخت مشغول معاشقه است، تصویری را روی دیوار میبیند که در واقع تصویر ورونیک است با موهائی کوتاه که در عکس میخندد.
آثار کیشلوفسکی به ظاهر ساده و روان که تا وقتی خیره به تک تک اجزای فیلم نگاه نکنیم، متوجه نمیشویم که با چه حجمی از نبوغ طرف هستیم.
جریان فیلم مثل نبض فردی که بعد از مدتی دویدن ایستاده باشد، در اول نبضی تند و سریع دارد و به مرور کند و کندتر میشود؛ اما خب با کیشلوفسکی طرفیم و دیدن فیلم به هنگام آهسته شدن جریانش، همچو دیدن جویباری که به آرامی جریان دارد، لذت بخش است.
در سکانسی دیگر باز هم عنصر آینه اثرگذار میشود، این بار در زندگی ورونیک و برای اولین بار، ورونیک که در حال باز کردن بستهای پستی است که از طرف الکساندر ارسال شده با یک بند کفش مواجه میشود.
(نشانهای نمادین که ورونیکا را به یاد میآورد در سکانسی که مشغول آواز خواندن است و نیمی از اضطراب و هیجان درونش را با پیچیدن بند کاورش به دور دست، تخلیه میکند).
ورونیک که با دریافت چنین نامهای گیج شده، بسته را دور میاندازد. کات میشود به ورونیک که روی مبل به خواب رفته و ناگهان با اشعههای خیره کنندهی نوری بیدار میشود. به سمت پنجره میرود و در راه از جلوی آینه رد میشود. (تصویرش در آینه منعکس میشود. گوئی از حضور ورونیکا خبر میدهد.)
همسایه با آینهای در دست یک بازی قدیمی راه انداخته که نور خورشید را به داخل خانهی ورونیک منعکس میکند. ورونیک لبخند میزند و همسایه بازی را تمام میکند و میرود. بعد از مدتی نور عجیب دایرهای شکلی بدون هیچ دلیل خاصی با موسیقیای مرموز، روی دیوار به شکلی سیال میچرخد تا عاقبت روی بند کاوری آرام میگیرد.
ورونیک بند را میبوید و به نقطهای در زاویهیهای انگل خیره میشود با نگاهی ملتهب و هیجان زده که گنگ است و رفته رفته به کشف میرسد؛ تمام نشانهها (نور دایره ای، موسیقی، ورونیک درون آینه و نگاه ورونیک به بالا) حاکی از حضور ورونیکا در آن لحظهی خاص هستند. پس ورونیک به سرعت به سمت زباله دان میرود و بند را از میان زبالهها مییابد.
زندگی دوگانه ورونیکا همچو باقی آثار کیشلوفسکی کم دیالوگ است و میگذارد تصاویر و چهرهها حرف بزنند؛ از به هم گره خوردن سرنوشت ها و تقابلی راز آلود و سحرآمیز سخن میگوید.کیشلوفسکی داستان دو زن به اسم ورونیکا و ورونیک را بیان میکند؛ یکی آواز خوان و دیگری معلم موسیقی؛ کلیت ماجرا هم حول تاثیر گذاری این دو (بدون دیدن همدیگر) بر روح و روان همدیگر، میگذرد.
تمرین آواز زیر باران، طراوت و معصومیت بچگانهی ورونیکا، سرگشتگی و گمگشتگی گاه گاهِ ورونیک، سکانسهایی به مثابه نقاشی های رنسانسی، جلال و شکوه موسیقی زبیگنیف و در نهایت فستیوال و جشنوارهی نوری که کیشلوفسکی راه انداخته، زندگی دوگانه ورونیکا را برایمان به ارمغان آورده.
معنایابی عنصر «طناب و بند» در فیلم زندگی دوباره ورونیکا
بیشک یکی از عناصری که کارگردان در تکرارش مقصود و منظوری داشته «نخ یا طناب» است. عنصری که به خوبی ارتباطدهنده میان دو شخصیت فیلم است. ورونیکا در صحنه تست تکخوانی حینِ اجرا انگشت اشارهاش را به دور طناب کیف نتها میپیچاند.در صحنه تدفین ورونیکا حرکت دوربین از روی طنابی که تابوت را به داخل قبر میفرستد آغاز میشود. در اولین پاکتی که ورونیک دریافت میکند بندی شبیه بندکفش قرار داده شدهاست. و در نهایت انعکاس نور، ورونیک را به سمت طناب کیف نتها راهنمایی میکند.
گویی همان طنابی که ورونیکا را از این دنیا بُردهاست، ورونیک را به ورونیکا میرساند. مؤید این ادعا صحنهای که ورونیک بند کفش را بر روی نوار قلب قرار میدهد، با کشیدن دو سر طناب و تبدیل آن به یک خط صاف ایستادن قلب از حرکت را به ذهن متبادر میکند.
سکانس ماندگار
ورونیک اطلاعی از مشکل قلبی خود ندارد ولی ناخواسته متوجه می شود که باید موسیقی را کنار بگذارد، او روی صندلی نشسته و نوار قلبی خود را در جلوی چشمان خود می گسترد، سپس بند کفشی را که الکساندر برای او در پاکت نامه فرستاده بود را روی آن نهاده و خط صافی را (همانند خط صاف نوار قلبی هنگامی که قلب از کار می افتد) متجسم می شود، گویا این سکانس چراغ راهنمایی برای ورونیک در درک غم پنهانی خود و پی بردن به علت مرگ ورونیکا باشد. گر چه درک این جزئیات و کنار هم گذاشتن آنها بیننده را در مسیری هموار برای درک مفاهیم نهفته شده در داستان می کند، بسیار دشوار است که این سوزن های پنهان شده در انبار کاه داستان را یافته و هر کدام را در مکان مخصوص به خود قرار داد.
هنگامی که الکساندر بند کفشی برای ورونیک میفرستد او ارتباطی ما بین بند کفش و نخ دفتر موسیقی خود می یابد بدون آنکه متوجه علت ارتباط باشد، این سکانس به بیننده اشاره می کند که الکساندر راز زندگی ورونیک را می داند و از وجود همتای او آگاه بوده است.
ایرن ژاکوب: (بیستوچهار سالم بود که در زندگیِ دوگانهی ورونیک بازی کردم. هنوز هم فکر میکنم یکی از دو فیلمِ مهمیست که بازی کردهام. آن فیلمِ دیگر هم قرمز است که کارگردانش کیشلوفسکی بود
وقتی برای اوّلینبار دیدمش و دربارهی زندگیِ دوگانهی ورونیک حرف زد فکر کردم چرا میخواهد این نقشِ سخت را به من بسپرد؟ من که خیلی بازیگرِ مشهوری نبودم
برایم توضیح داد که دلیلِ اصلیاش چشمهای من است. گفت جوری نگاه میکنم که تماشاگر قانع میشود
یکی دو ماه گذشت و بعد فیلمنامه را برایم فرستاد. یکروزه خواندمش. عجیبترین فیلمنامهای بود که خوانده بودم. هنوز هم همینطور است
زنگ زدم و گفتم «من باید شما را ببینم
گفت «چی شده؟
گفتم این دختره چرا اینقدر آدمِ عجیبیست؟
گفت «چیکار کرده که عجیب است؟
گفتم «چرا گاهی همهچی را از توی آن توپِ پلاستیکی میبیند؟
گفت «تا حالا از این توپها نداشتهای؟ معلوم است نداشتهای، وگرنه تو هم ترجیح میدادی دنیا را از توی این توپها ببینی
گفتم «چرا باید دستش را بکشد روی تنهی درخت؟ که چی؟
گفت «تا حالا دستت را روی بدنهی هیچ درختی نکشیدهای؟ معلوم است نکشیدهای. درخت آدم را آرام میکند. خیلی آرام. آرامشی که در درخت هست توی وجودِ هیچ آدمی پیدا نمیشود. همین الان برو پارک و قدیمیترین درختش را پیدا کن و دستت را بکش روی تنهاش. کِیف میکنی از این کار شاید اگر آن روز این کار را نکرده بودم در صحنهی آخرِ فیلم نمیتوانستم آنجور با آرامش دستم را روی تنهی درخت بگذارم.
کارگردانی کیشلوفسکی و استفاده او از دوربین استادانه است.زندگی دوگانه ورونیک از نظر تصویری حیرت انگیز است و تقریبا همه صحنه های فیلم با یک رنگ زرد با شکوه می درخشند. فیلم دارای نماهای بسته از اجزای صحنه است: یک چای کیسه ای در استکان که رنگ اب را قرمز-قهوه ای می کند، چشم ورونیک و ورونیکا در حالی که با حلقه ای طلایی زیر آن کشیده می شود، یک حباب لامپ که ورونیک هنگام رسیدن به اوج ان را روشن می کند. (شبیه جلوه فید سفید در سه رنگ:سفید) چهره ورونیکا در حالی که می خواند تو خواهی آمدو باران که شروع به باریدن می کند. از بعضی اجزای صحنه نیز به عنوان یک فیلتر استفاده شده است ، مثل توپ شیشه ای و شیشه در کافه تر یاهنگامی که ورونیک خود را از دید الکساندر پشت ان پنهان می کند.
دوربین خیلی از اوقات در حرکت است، مثل نمایی که در آن ورونیکا پس از بازگشت از تمرین موسیقی با خوشحالی می دود .انتقال از صحنه ای به صحنه دیگر معمولا با قطع های سریع انجام می شود. مثل صحنه ای که ورونیکا به دوستش در کراکو تلفن می کند و سرود سوسیالیستی را با سوت می زند انها در باره تمرین موسیقی صحبت می کنند و بعد بلافاصله به گروه کر مردان قطع می شود.
تجلی قاره سبز در میزانسن منور زندگی دوگانه ورونیک،یا در واقع زندگی از خود بیگانه ورونیک،رویای پیوستن لهستان به اروپای واحد،دراین همانی ورونیکا با ورونیک،تحقق می یابد،واین داعیه را میتوان با،بخیه نگاه کیشلوفسکی،بر نگاه سوبژکتیویته ورونیک در ید دوربینی که در مادیت میزانسن روحی رقصان را استحاله ای سبز میبخشد،دریافت.به نوعی این نگاه تقدیر گرای شکل گرفته در گفتمان سیاسی را در شانس کور،که در واقع با زندگی دوگانه ورونیک دوسر یک پاره خط را رسم میکنند،میتوان سراغ گرفت،ساخت فیلم همزمان است با واحد شدن پول اروپایی بر پایه یورو،که باعث شد رویای پیوستن به اروپای واحد کیشلوفسکی را وادار به ساختن چنین فیلمی کند.کیشلوفسکی برخلاف سایر کارگردانهای اروپای شرقی مثل وایدا،وفورمن،غیر مستقیم به مسائل سیاسی می پردازد،و به واسطه فرم،چنین محتوایی را هویدا میکند.
تجلی لهستان وفرانسه ای که نماینده اروپای مدرن وبا فرهنگ است، در وجود واحد ورونیک،با نقش آفرینی ایرنه ژاکوب،یعنی این اتفاقی که برخلاف توقعات مخاطب از واقعیت است.و ورود به ساحت متافیزیک،چراکه لهستان برای برداشتن مرز ها و پیوستن به اروپای واحد،با محدودیتهای سیاسی واجتماعی مواجه است،که همین علت راه را برای معلولهای متافیزیکی هموار میکند.و این نگاه بدبینانه که از منطقی تاریخی اجتماعی در ذهنیت کیشلوفسکی نشسته است کاملا قابل پیش بینی است.
شخصیت عروسکساز کارکردی عملا نمادین و مهم در فیلم کیشلوفسکی دارد. بیایید اسم او را ناخودآگاه جمعی اروپا بگذاریم. در سکانسی که ورونیک دارد از دست او فرار میکند(استعاره ای از وضعیت بغرنج لهستان در دوره گذار وخود کیشلوفسکی)وارد ساختمانی میشود و از آنجا حرکات عروسکساز را زیر نظر میگیرد، عروسکساز به داخل قاب می آید و تا دیدرس ورونیک از پشت شیشه ها درمیزانسن قرار می گیرد،وقتی که ورونیک از رفتن او مطمئن میشود ویک تاکسی دم درب منتظر است از ساختمان خارج میشود ولی دوربین زاویه وقابش را تغییر نمی دهد،وما خود ورونیک را در قابی که تا چندی قبل درآن به عروسکساز خیره شده بود می بینیم،درواقع اینجا با تکنیک بخیه ورونیک وارد قاب خودش یا همان نگاه سوبژکتیو کیشلوفسکی میشود.در این نما کارگردان با عدم استفاده از کات و تدوین نگاه خودش را بر نگاه شخصیت ورونیک بخیه میکند.پس اینجا دیگر مخاطب به ضرس قاطع،به نمادین بودن شخصیت ورونیک و شخصی بودن فیلم کیشلوفسکی پی می برد.از نظر سبکی همچنین رویکردی به میزانسن و تدوین در چه این فیلم وچه سایر فیلم های کیشلوفسکی وجود ندارد.وهمچنین ورونیک دوبار با عروسکساز گفتگو میکند در خانه که هر دوبار بعد از خواب است. این پناه بردن به دنیای شخصی برای واکاوی دغدغه عمومی مردم لهستان،و جامعه اروپا در قبال این کشور ها،گویای نبوغ هنرمند در تعریف با نسبت سیاسی وفردیتش می باشد.فردیتی که دائم از نظر اجتماعی در بلوک شرق به اشتراک زیست در واقعیت مبتلاست،پس کجا بهتر از قلمروی نامحدود متافیزیک برای رهایی از همه اشتراکات اجتماعی می باشد که هنرمندان بلوک شرق را عقیم و منفعل کرده بود.کیشلوفسکی با احضار عروسکساز و خیرگی به ناخودآگاه اروپایی فرد را در بنبست اراده ای اسیر، در انتخابی بعید، و مسئولیت های جدیدی که متاثر از مختصات قدیم سازه های سیاسی واجتماعی تاریخی کمونیسم در لهستان،بود قرار می دهد.
سکانس و تیتراژ پایانی
آلکساندر عروسکی هایی از ورنیکا و ورونیک ساخته است، اما به ورونیک می گوید فقط زمانی از عروسک دوم استفاده می کند که اولی در طول اجرا آسیب ببیند.
بعد در میان عکسهای ورونیک، ورونیکا را مییابد و نمایشنامهی بعدیش دربارهی دو دخترند که کاملاً شبیه هم هستند و در دو نقطهی متفاوت زندگی میکنند اما روحاً به هم نزدیک هستند و میخواهد نامش را بگذارد زندگی دوگانهی … گوئی الکساندر به شکلی اسرارآمیز زندگی آن دو را رقم میزند و ماهیتی خداگونه مییابد.
در انتها ورونیک که کاملاً به باور داشتن همزاد خود پی برده نزد پدرش میرود که او را از این جریان مطلع کند و در سکانس نهائی دست خود را روی تنهی درختی تنومند میکشد و به آرامش میرسد. درست مکمل صحنهی ابتدائی که با اولین برگ آغاز میشود؛ حالا با درختی تنومند گره میخورد که تکامل روح ورونیکا و ورونیک را با عناصر پاک و رازآمیز طبیعت پیوند دهد.
شخصیت ورونیکا و ورونیک در این فیلم بسیار دوست داشتنی و مهربان است و با بازی بی نظیر ایرن ژاکوب نیز قابل لمس تر و تاثیرگذارتر می شود، دختری بی آلایش و ساده که نگاه متفاوتی به دنیا دارد، لذتهای کوچکی دارد که به بزرگی یک رویاست، از لمس تنه درخت، آواز زیر باران، ایستادن زیر بارش گرد و غبار، تماشای اطراف خود از آن توپ کوچک لذت می برد. معصومیت خاصی در چهره اش موج می زند، نگاه های پاک و بیگناه، شلختگی خاص، خانه ساده و مهربانی بی نهایت او در خاطر بینندگان ماندگار است.
درپایان فیلم با شهادت دادن دست ورونیک بر کنده درختی که به رنگ قهوه ای و لکه های سبز است، و نمای بعدی کات به پدر که ظاهرا ندای توصل را حس میکند با شهودی غریب.با اینکه صدای ابزار کارش آلودگی صوتی ایجاد کرده واین تاکید کیشلوفسکی،درخوانش این صحنه بسیار تعیین کننده است.
قابی که در این سکانس خودروی رنوی ورونیک به آن وارد میشود،از دورنگ غالب فیلم تشکیل شده یعنی سمت فوقانی قهوه ای و سمت تحتانی سبز،که بخوبی در سکانس فینال،این دو رنگ که نماد لهستان و پیوستنش به اروپای سبز می باشد،به هم گره میخورند،و تبدیل این شات به کلوز آپ دستی که بر تنه درخت لامسه بصری رنگها را تحقق میبخشد.استفاده بسیار خوبی نیز از رنگ در فرم روایی اثر صورت گرفته،حتی در طراحی لباس،مثل شال ورونیک که از سبز به قرمز در نوسان است، وهمچنین استفاده نمادین از رنگ خارج از میزانسن که اتمسفری مازاد تولید میکند،در صحنه ای که ورونیک با تلفن صحبت میکند،که بسیار با جسارت است و عملا به خوبی نیز در ساختار و فرم اثر جا افتاده است،که نشان از استادی با تجربه و خبره در سینمای لهستان میدهد.
منبع: کانال تلگرامی کافه هنر