نقد، تحلیل و بررسی فیلم " کازابلانکا" مایکل کورتیز
کازابلانکا ماجرای عاشقانهای را در گیرودار جنگ دوم جهانی و دربارهٔ بحران پناهجویان به تصویر میکشد و در یک کلام، داستان مردی است که میان «عشق و انسان خوب بودن» در حال در هم شکستن است.
به گزارش هنر امروز، کازابلانکا فیلمی رمانتیک از سینمای آمریکا است که بر مبنای نمایشنامهای بر روی صحنه نرفته از مورای بورنت و جان آلیسون به نام «همه به کافه ریک میآیند» و با کارگردانی مایکل کورتیز در سال ۱۹۴۲ تولید شده است.
ژانر: جنگی، درام، عاشقانه
کارگردان: مایکل کورتیز
ستارگان: همفری بوگارت، اینگرید برگمن، پل هنرید، کلود رینس، جان کوالن
تهیهکننده : هال بی. والیس
نویسنده : جولیوس جی. اپستاین
فیلیپ جی. اپستاین/هاوارد ئی کخ / کیسی رابینسون
موسیقی : ماکس اشتاینر
فیلمبرداری : آرتور ادسون
تدوین : اوئن مارکس
توزیعکننده : برادران وارنر
کازابلانکا برنده هفت جایزه اسکار
برندهٔ جایزه اسکار بهترین فیلم برای کمپانی برادران وارنر
برندهٔ جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای مایکل کورتیز
برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی
نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای هامفری بوگارت نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای کلود رینز
نامزد جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری برایآرتور ادسون
نامزد جایزه اسکار بهترین تدوین فیلماوون مارکس
نامزد جایزه اسکار بهترین موسیقی متن مکس اشتاینر
خلاصه داستان:
در آشفته بازار جنگ جهانی دوم، در کازابلانکا، ریچارد بلین ملقب به ریک پس از سال ها در کافه اش، عشق سابق خود الیزا به همراه همسرش ویکتور لاسلو را میبیند. او باری دیگر دلباخته الیزا میشود و باید بین وظیفه و عشق یکی را انتخاب کند...
تریلر اصلی و دوبله شده از فیلم کازابلانکا
تریلر مدرن و به روز شده کازابلانکا
چرا باید این فیلم را دید؟
تعاریف زیادی از این فیلم شده اما بی شک دو لقب "رمانتیک ترین فیلم تاریخ سینما" و "بهترین فیلمی که در سیستم استودیویی هالیوود تولید شده" برای اطمینان از عالی بودنش کافیست.
فیلم بر اساس نمایشنامه "همه به کافه ریک میان" ساخته شده است. در سال ۱۹۴۲، این نمایشنامه با وجود روی صحنه تئاتر نرفتن، با ۲۰ هزار دلار گران ترین نمایشنامه آن زمان میشود. ریسکی که برادران وارنرز کرد حتی خود نویسنده های نمایشنامه یعنی جان آلیسون و مورای بورنت را نیز متعجب کرد. آنها در مصاحبه ای گفتند بعد از گرفتن پول میخواستند فقط از آمریکا بروند!
بازی هامفری بوگارت به قدری در این فیلم بی نقص و احساسی بود که آن را احساسی ترین بازی تاریخ نیز میخوانند.
کازابلانکا همواره بدون هیچ نوسانی در صدر جدول ردهبندی برترین فیلمهای تاریخ قرار گرفتهاست. کازابلانکا بارها و در نظرسنجیهای گوناگون بهترین فیلم عاشقانهٔ تاریخ سینما شناخته شدهاست
انجمن فیلم آمریکا این فیلم را بعنوان دومین فیلم برتر تاریخ آمریکا برگزیده است.
این فیلم در سایت IMDB که معتبر ترین سایت اینترنتی مربوط به فیلم است با نمره ی بالا 8. 8 از 10 در رده ی نهم برترین فیلم های تاریخ قرار دارد.
مجله ی Entertainment Weekly و انستیتوی فیلم آمریکا این فیلم را سومین فیلم برتر تاریخ برشمرده اند.
سایت مجله ی تایم این فیلم را در بین هشتاد فیلم برتر تاریخ قرار داد(این هشتاد فیلم رده بندی نشده بودند). و انجمن نویسندگان آمریکا، فیلمنامه ی این فیلم را به عنوان بهترین فیلمنامه ی تاریخ برگزید.
درباره کازابلانکا چه میتوان گفت؟ فیلمی که بارها و بارها مورد تحسین کارشناسان سینمایی واقع شده و اکنون که بیش از نیم قرن از ساخت آن می گذرد، همچنان زیبا و جاودانه است. داستان روان و جذاب فیلم از ابتدا محسور کننده است.
کازابلانکا همه خصوصیات یک فیلم کلاسیک کامل را در بالاترین سطح خود داراست. فیلمنامه عالی... کارگردانی استادانه... بازیگران افسانه ای ..و بخصوص شخصیت پردازی بسیار قوی که تماشاگر را در خود غرق می کند.
کازابلانکا فیلمی بود که دل عاشقان سینما را برد و معیارها را تغییر داد. کازابلانکا بیشتر از خود "همفری بوگارت" عمر کرد، در زمان تغییر سلیقه ها به حیاتش ادامه داد و به تمامی کسانی که می خواستند با رنگی کردن فیلم زیباییشو از بین ببرند، دهن کجی کرد.
کازابلانکا جهش کرد تا دل کسانی را که چند دهه بعد از ساخته شدنش به دنیا آمده بودند را ببرد. دیر یا زود و معمولا قبل از ۲۱ سالگی همه این فیلم را می بینند و البته به فیلم محبوبشان هم تبدیل می شود. واقعا حرف نداره ...!
کازابلانکا پیامی کوتاه برای نسل هایی دارد که باسینما بزرگ شده و باآن زندگی میکنند وآن اینکه:بازیابی تجربه های احساسی وآرمانی انسان درسینما جلوه ای بس متفاوت وهیجان انگیز دارد.
تاثیر فیلم «کازابلانکا» با بازیگری همفری بوگارت و اینگرید برگمن چنان بود که هنوز هم پوستر ایتالیایی این فیلم به قیمت ۴۷۸ هزار دلار به فروش میرسد.
در حراجی در دالاس آمریکا یک پوستر ۷۰ ساله از فیلم کازابلانکا به قیمت ۴۷۸ هزار دلار به فروش رفت. گفته میشود این پوستر که به زبان ایتالیایی است، آخرین نمونه موجود آن درجهان است.
طول پوستر فروخته شده دومتر و عرض آن ۱۴۰ سانتیمتر است. طرح این پوستر به عهده لوئیجی مارتیناتی، هنرمند ایتالیایی بوده. روی این پوستر به زبان ایتالیایی نوشته شده: «آنها با تقدیر قرار ملاقات داشتند.»
تیتراژ و سکانس آغازین
موضوع فیلم از طریق یک مونتاژ باز ارائه میشود. در ابتدای فیلم راوی با صدایی غمگین وضع و حال آن روزها را بازگو میکند: «با شروع جنگ جهانی دوم در اروپای محصور از جنگ، چشمان زیادی با امیدواری یا یاس به سوی آزادی در آمریکا خیره شده بود. لیسبون بدل به بزرگترین نقطه عزیمت برای ترک اروپا و رفتن به آمریکا شد. ولی همگان نمیتوانستند مستقیماً خود را به لیسبون برسانند، و بنابراین مهاجرین از راههای پرپیچ و خم و غیر مستقیم به سوی لیسبون به حرکت درآمدند: از پاریس به مارسی، از راه مدیترانه به اوران، آنگاه با قطار، اتومبیل یا پای پیاده از راه کناره شمال آفریقا به سوی کازابلانکا در مراکشِ مستعمره فرانسه».
وقتی که پناهجویان به مراکش میرسند، بسیاری از آنها در کلوب شبانه درجه یک ریک، کافه آمریکاییها وقت میگذراند. درست است که کافه ریک از بسیاری از کمپهای پناهجویان راحتتر است، ولی صدای همهمه گفتگوها در کافه طنینی آشنا دارد.
ریک بلِین (هامفری بوگارت)، آمریکایی بدبین و چشم و دلسیری است که در کازابلانکا کافه شبانهای را به نام کافه آمریکایی ریک میگرداند و همواره پذیرای مشتریان سرشناسی همچون کارگزاران فرانسوی و فرماندهان نازی است.
شبی یکی از بزهکاران جزء به نام اوگارت پس از کشتن دو سرباز آلمانی دو برگهٔ عبور بدست میآورد و برای فروش آنها به کافه ریک میآید. با این برگهها میتوان آزادانه به پرتغال و مناطق تحت اشغال آلمان و از آنجا به آمریکا سفر کرد. اوگارت نزد ریک میرود و برگههای عبور را تا آمدن مشتری به او میسپارد.
کافه، اولین نشانهای از ریک است که با آن آشنا میشویم. پلانی که یک هواپیما بر فراز کافه ریک پرواز میکند، بهعنوان یک موتیف (عامل تکرار شونده) از لحظه تأثیرگذار نهایی، چندین بار در طول فیلم نشان داده میشود. همین یک پلان، مُعرف کل قصه فیلم است. از ریک همین یک کافه و از داستان عاشقانه پیونده خورده با جنگ و سیل عظیم مهاجران درمانده، همین یک هواپیما بس است. یک قاب به یادماندنی از شمای کلی فیلم کازابلانکا. اهمیت ویژه این کافه در فیلم از آن جهت است که من آن را همچون جهان ذهنی و شالوده شخصیت ریک میبینم. بهگونهای که در دکوپاژ هم، دوربین مایکل کورتیز، در اولین مواجهه با کافه، آرام آرام به درون آن رسوخ میکند. گویی همگی وارد ذهن ریک میشویم تا با تمام جزییات شخصیت او آشنا شویم. این کافه، نظام فکری اوست. هرگونه تغییر و حادثهای در آنجا، میتواند شاکله فکری ریک را بر هم بزند.
بوگارت در ماندگارترین نقش تمام دوران فعالیت حرفه ایش
ریک از زبان دیگران به خوبی معرفی میشود. مغرور، خود خواه و منزوی. با مشتریانش دور یک میز نمینشیند. هیچ کس را مهمان نمیکند. سعی میکند احساساتش را بروز ندهد. بهویژه دربرابر زنان. وقتی هم که برای اولینبار چهره ریک را میبینیم، تقریبا میتوانم بگویم به تخیلات همهمان نزدیک است. یک چهره کرخت، با کمترین میمیک صورت، با قدی بلند و مشرف بر همه و با کمترین میزان نگاه به دیگران. یک انتخاب بازیگر دقیق از کورتیز و یک اجرای بینقص و از دل فیلمنامه خوب برآمده از همفری بوگارت. در جزییات لباس و شکل معرفی او در کارگردانی نیز وحدت بصری دقیقی اتفاق افتاده است. پس از معرفیهای فراوان از زبان دیگران که مهمترین تاثیرش بالا بردن انتظار مخاطب برای تماشای ریک و تاکید بر اوست، در اولین ملاقات نیز، کورتیز با جزییات او را معرفی میکند.
ریک یک برگه چک را امضا میکند و نام خود را بر آن مینویسد. سپس سیگارش را میتکاند. دوربین با حرکت دست او بالا میآید و ریک را نشان میدهد. یک پاپیون کوچک تیره و یک کت روشن. بعدها میبینیم که شلوارش هم تیره است. او تظاهر به سیاهی میکند اما وجود روشن و معصومانهاش با این سیاهی در نبرد است. علاوهبر تقابل تیرگی و روشنی در لباسش، او پشت میز شطرنج نشسته است و منطبق با توصیفات پیشین او، قابل پیشبینی است که با خودش بهتنهایی بازی کند. ریک در سمت مهرههای سیاه است و با مهرههای سفید روبرویش بازی میکند. همچون خودِ او که تظاهر میکند در سمت سیاهی ایستاده و با وجه درونی روشن و عاطفیاش مقابله میکند
سکانس خاطره انگیز
ریک (همفری بوگارت)، مالک آمریکایی بسیار خوشپوش و کلبیمسک یک کلوب شبانه در کازابلانکا در مراکش در سال ۱۹۴۱ است. ریک میگوید برایش مهم نیست که جنگ اروپا را تکهتکه کرده است و غرغرکنان میگوید «کار شما سیاست است» و «کار من اداره سالن». ولی این پوسته سختی که دور خود کشیده با ورود یک مشتری بسیار زیبا بنام ایلسا لوند (اینگرید برگمن) ترک میخورد. ایلسا عشق پیشین ریک است که دو سال پیش از این با او در پاریس آشنا شده است.
شبی یکی از بزهکاران به نام اوگارت پس از کشتن دو سرباز آلمانی دو برگهٔ عبور بهدست میآورد و برای فروش آنها به کافهٔ ریک میآید. با این برگهها میتوان آزادانه به پرتغال و مناطق تحت اشغال آلمان و از آنجا به آمریکا سفر کرد. اوگارت نزد ریک میرود و برگههای عبور را تا آمدن مشتری به او میسپارد. پیش از آنکه اوگارت بتواند گذرنامهها را به دلال و مشتری رد کند، پلیس فرانسه او را دستگیر میکند.در همان هنگام، عشق پیشین ریک، ایلسا لاند (اینگرید برگمن) با شوهرش، ویکتور لازلو، رهبر جنبش پایداری چکسلواکی که نازیها همه جا دربهدر بهدنبالش هستند، از راه میرسد. آنها بهدنبال راهی برای فرار به جایی امن هستند.
کازابلانکا فیلم بسیار بزرگ و در خور نام سینما است، فیلمی که تمام پارامترهای لازم برای بزرگ بودن را داراست. فیلمنامه فیلم فوق العاده قوی و کامل است، بهطوریکه در هیچ قسمت فیلمنامه ضعفی دیده نمیشود. فیلمنامهای که یک اثر اقتباسی است و توسط یک هیئت چهار نفره به کازابلانکا تبدیل شد. فیلمنامه به قدری خوب است که همچنان در رأی گیریهای مختلف برترین فیلمنامههای تاریخ سینما در بالاترین رتبهها قرار میگیرد. اتحادیه نویسندگان آمریکایی در یک آماردهی 101 فیلمنامه برتر تاریخ را اعلام کرد که فیلمنامه کازابلانکا بالاتر از پدرخوانده ماریو پوتزو و در رأس برترین فیلمنامههای تاریخ جای گرفت.
کارگردانی کازابلانکا توسط مایکل کورتیز با ظرافت خاصی انجام شده است، کورتیز کارگردان بزرگی که تا قبل از کازابلانکا چهار بار کاندید دریافت اسکار شده بود و در همه موارد هم شکست خورده بود و تمام تلاشش برای ساخت یک اثر ماندگار چه برای سینما و چه برای نام خودش بود که بی شک در این راه موفق شد و با ساخت کازابلانکا تمام افتخارات سینمایی خودش را تکمیل کرد و با دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی مزد زحمات خودش را هم گرفت. کورتیز فیلمی ساخت که تا به امروز درباره آن صحبت میشود و همیشه نگاه همراه با رضایت منتقدین همراه این فیلم هست.
عناصر بازیگری در این فیلم شامل دو تن از بزرگترین بازیگران تاریخ سینما، یعنی همفری بوگارت و اینگرید برگمان میباشد. بازیگرانی که در تمام سکانسها بینقص و عالی بازی میکنند. همفری بوگارت در نقش ریک چنان فرو رفته است که شخصیتش در فیلم کاملا برای بیننده ملموس است و به راحتی میتوان با شخصیتش در فیلم رابطه برقرار کرد. یا کاپیتان لوییس رنالت به قدری نقش یک افسر پلییس فاسد را خوب بازی میکند که کفر بیننده را از این همه خباثت در میآورد.
پس میتوان به راحتی نتیجه گرفت که برای ساخت یک اثر ماندگار احتیاج به عوامل ماندگار داریم، کارگردان بزرگ، بازیگران بزرگ، فیلمبردار بزرگ و از همه مهمتر فیلمنامه بزرگ و بقیه عوامل که دقیقا مثل یک پازل است که اگر حتی یک قسمت از .این عوامل جور در نیاید، نمیتوان یک شاهکار تاریخی را ساخت.
سکانس فوق العاده فیلم کازابلانکا
کازابلانکا را می توان یکی از بهترین نمونه فیلم های قصه گوی کلاسیک دانست. یک داستان عشقی پر کشش با ابتدا و انتهای مشخص که در خلال جنگ اتفاق می افتد.
کازابلانکا از آن فیلم های ماندگار سینماست. به خاطر ستاره هایش،به خاطر داستان خوب و جذابش و به خاطر موقعیتی که فیلم در آن قرار دارد.
از همان اسم فیلم تا شخصیت ها و شروع و پایانش با هوشمندی انتخاب شده اند تا بیننده را مجذوب خود کنند.
ریک بلین یک انسان مرتب و جنتلمن است که آرزوی هر کسی است با او مراوده داشته باشد.
به راستی که هامفری بوگارت در بهترین فرم خود قرار دارد.
الزا با بازی اینگرید برگمن همان اغوا کننده معروف است.همان کسی که معمولا همه چیز از زیر سر او بلند می شود.
اما بیننده او را دوست دارد.ریک بلین را هم همینطور. او را دوست دارد. چون با معرفت است.چون یک عاشق کلاسیک است. یا بهتر است بگوییم یک عاشق با پرستیژ است.
عشق را در لحظه لحظه صحبت های این دو می توان دید. شاید در نگاه اول به فیلم نتوان متوجه شد،اما مطمئنا در نگاه های بعدی این عشق بروز پیدا می کند.حتی دعواها و لجبازی هایشان پر از عشق است.
اما زندگی است و شرایط ناگوارش،شرایطی که پیش پا قرار می گیرد و انسان به ناچار باید خیلی چیزها را زیر پا بگذارد.
ریک بلین،به یادماندنی می شود،چون همان چیزی است که باید باشد،همینطور کازابلانکا،روان و ساده،دوست داشتنی و محکم،همان چیزی که بیننده می خواهد.
و پایان بندی بی نظیر فیلم که همیشه در یادها خواهد ماند.
این شاکله ذهنی، این تناقضات شخصیتی و این رفتار متظاهرانه، ریشه در گذشتهای دارد که با حضور ایلسا، معشوقه سابق ریک، روشنتر میشود. ایلسا پا به کافه، یا بهتر بگویم به درون ریک میگذارد. درست به ظرافت همین دو دیالوگ که ایلسا اولینبار میپرسد: «ریک دیگه کیه؟» و رنالت در پاسخ به او میگوید:« شما الان در کافه ریک هستید!». حال وقتی ایلسا از نوازنده پیانو درخواست میکند که یک قطعه قدیمی و مشترک میان او و ریک بنوازد، گویی این صدا دارد در وجود ریک پخش میشود و او را تسخیر میکند. برای نمایش هرچه بیشتر تغییرات، چه تمهیدی بهتر که از اینکه ریک، یکی یکی سنتهای توصیف شده درباره خودش را بشکند. هم بر سر میز یک مشتری بنشیند و هم آنها را مهمان کند. تغییر، ذره ذره در حال ایجاد است. این ملاقات، شب سختی را برای ریک رقم میزند. دیگر وقت آن است که این تناقض را با تماشای گذشته عاشقانه و سرحال ریک، پر رنگتر ببینیم. با این توصیف، اساسا ذات فلش بک زدن در فیلم نیز، در راستای پر رنگتر کردن تناقض ریک است. ما باید به قول رنالت، به تماشای آن وجه عاطفی درون پوسته غر غروی ریک بنشینیم.
«کازابلانکا» را نمیتوان فیلم عالی و شاهکاری محسوب کرد که طلایهدار سینمای کلاسیک باشد اما میتوان بعنوان یکی از فیلمهای مهم و موثر تاریخ سینما بدان نگریست. فیلمی که از منظر تکنیک، پایش را فراتر از توانش برنمیدارد؛ حدش را شناخته و در خدمت قصهاش - که در پرتگاهِ سانتیمانتالیسم میافتد - حرکت میکند. از این رو «کازابلانکا» نه آنقدر بزرگاست که بخواهیم قلمرویِ سینمای کلاسیک را به او منحصر کنیم و نه آنقدر کوچکاست که بخواهیم ارزش و تاثیرش را در ساحتِ جریانساز کلاسیک تقلیل داده و نادیده گیریم. «کازابلانکا» اتقان رواییش با «داشتن و نداشتن» همسنگ است ولی استواریِ سبکیِ «داشتن و نداشتن» را ندارد. از این رو نمیتوان به دوربینِ «کازابلانکا» غیر از اینکه به قصۀ شستهرُفته و نخنمایِ یک تنگنای احساسیِ میان عشق و وظیفه متمرکز شده پرداخت. با اینحال، به سبب آگاهی از حد و مرزهای خود کشش و کشمکش احساسی میان شخصیتهایش مقبول و پذیرفتنیاست. چون دوربینش فراتر از سهولت در روایتش نمیچرخد و این خود یکی از بزرگترین نقاط قوت فیلماست که دوربینی زننده، مستاصل، ایستا و خنثی ندارد.
ولی یکی از بزرگترین عیبهای فیلم، عدم حفظ مکان مندی در سطح روایتش است. از اینرو تا آن هنگام که دوربین، به تناسب پرنسیبی که از کاراکتر «ریک» ساختهاست، داخلِ کافۀ وی است بهمددِ او، تشخص یافته و در سکون و حرکتش با ظرافت، همراهِ شخصیتها جان و قوام میگیرد اما از وقتی که دوربین با شخصیتها پایش را از کافه بیرون گذاشته و درگیر کشمکشهای حاصلآمده از جهانِ پیرامونی - و خارج از کافه - میشود؛ فیلمنامه و [از همه مهمتر] دوربین فیلم، سکّان روایت و موضعِ قصهاش را گم کرده و با امواج متناقضِ برخاسته از ایده عاشقانه و تم (مثلا) ناسیونالیستیش، بر بدنه و هستۀ مرکزیِ پیرنگ خدشه وارد میسازد. و چون قصه هیچگونه زیستی میان حس آمیخته با ترس و وحشت مردم [و اندک امیدِ فراری به آمریکا] از ارتش رایش سوم محرز نساختهاست درنتیجه وقتی دوربین پایش را از کافۀ ریک میگذارد، بهعلت گستردگی جهانِ روایتْ گیج شده و نمیتواند به یک انسجام متنی و انتظام داستانیِ درست برسد.
دوربین تا آنجا که در بطن کافه، زیر چتر «ریک» قرار دارد حوزه استحفاظی و اِعمالِ نفوذش را بهعلت تسلطی که بر شخصیتِ «ریک» بعنوان یک نیروی محرک(پروتاگونیست) دارد حفظ میکند اما وقتی که در بیرون کافه سعی دارد خودی نشان دهد بدلیل عدم شناخت از محیط و جوّی که از رایش سوم در جنگ جهانی دوم حاکماست؛ نمیتواند همخوانیای میان فضای درونِ کافه با فضای بیرون کافه که در معرض تسلط فاشیسماست برقرار کند.
بیایید کمی «ریک» را چکش بزنیم. «ریک» شخصیتیاست که میتوان اورا دقیقا به همان کافهای که ریاستش را میکند تشبیه کرد. شخصیتی خونگرم، جدی و حائز یک مرامنامۀ شغلی که از همان آغاز، میخش را برای مخاطب سفت میکند تا خودرا مستقل و بیتفاوت از هرگونه خواهش و تمنایی که به او میشود نشان دهد. شخصیتی بانفوذ، باوقار و درونگرا که خطقرمزهای اجتماعیش آشکارتر و فراتر از باید و نبایدهای خصوصیشاست؛ همین مساله اورا مرموز میکند. بههمین علتاست که در اولین مواجهه، نخست دستان، مهرههای شطرنج و امضای اورا میبینیم (که تماما بیانگر اعتباراتِ اجتماعیشاست) و سپس میان سیگار و گیلاسِ مشروبش، او آرام سیگارش را برمیدارد که [از منظر نشانه شناسی] گویای عزلتگزینی و انزواطلبیِ ویاست. اما همچنان گیلاسش را در کنارش دارد. گیلاسی که در فلشبکهای «ریک» با معشوقهاش «ایلسا»، وی به سلامتیِ چشمان او مینوشد و این دقیقا همان پاساژ بصریاست که از بعد رویاروییِ دوبارۀ «ریک» و «ایلسا» ریک را ناگزیر به نوشیدن شراب، آن هم در تعطیلیِ کافه، در تاریکی میکند؛ وگرنه [اگر دقت کنید] «ریک» تا قبل از دیدنِ «ایلسا» لب به مشروب نمیزند.
نورپردازی نیز چنان است که با کمی تابش زاویهدارِ نورْ از بالا، هنگامیکه موسیقیِ «وقتی زمان میگذرد» نواخته میشود و یا وقتی که «ریک» و «ایلسا» یکدیگر را میبینند، بر غبغب و زیرچانه و گونۀ شخصیتها سایهای میافتد که حاکی از سنگینیِ سینه(اندوه)، بغض و خودخوریشاناست. این مساله در دگرگونیِ میمیک «بوگارت» هنگام مواجهه با «ایلسا» بخوبی ابژه میشود تا هرچه میگذرد، سایۀ زیر چانه و گلوگاهِ او به اکثریتِ صورت و هیکلش که در تاریکیِ کافه و اتاقش نشسته [و با اندوهِ احیای عشقِ سابقش مشروب میخورد] بسط مییابد، گویی که بغضِ گلو و اندوهِ نهفته در سینهاش حال به تمام بدنش سرایت کرده تا تصویرِ مخدوش و شکنندهتری از «ریکِ» روشن پوشِ نفودناپذیری که در تاریکی نشسته هویدا سازد و این گویای یک دوربین و نورپردازیِ خوب است که کلوزآپهایش احساس یأس و تنهایی و توشاتهایش رنگ فراق بهخود میگیرد.
نماآهنگ فیلم «کازابلانکا» با صدای دالی ویلسون و ملاقات مجدد ریک و السا
کازابلانکا همواره درصدرجدول رده بندی برترین فیلم های تاریخ قرار گرفته است. وبارها درنظرسنجی های گوناگون بهترین فیلم عاشقانه تاریخ سینما شناخته شده است.
سکانس ماندگار
دیدار دوباره ریک و ایلسا برای هر دو با طغیان احساسات همراه است و پسنگاه های فیلم، داستان آشنایی آنها را در پاریس برای بیننده بازگو میکند. این دو دلباخته پس از گذراندن دورانی عاشقانه در آن شهر به علت پیشینهٔ مبارزاتی ریک و ورود قریبالوقوع نازیها به پاریس که احتمال دستگیری ریک را قوت میبخشد، قرار میگذارند که به همراه یکدیگر از پاریس به مارسی بروند ولی در لحظه آخر، ایلسا به محل قرار در ایستگاه قطار نمیآید و تنها نامهای را برای ریک میفرستد که توضیح زیادی بهجز ابراز علاقه و ممکن نبودن همراهی بیشتر با ریک در آن نیست.
دیدار اتفاقی و دوباره این دو در کازابلانکا پس از سالها بر سؤالات شکلگرفته در ذهن ریک میافزاید. لحن تلخ و سرخورده ریک مجال توضیح علل پیمانشکنی ایلسا در پاریس را به ایلسا نمیدهد و دیدارهای این دو همواره با سؤ تفاهمها همراه است.
ایلسا فکر میکرده که همسرش ویکتور در اردوگاه کار اجباری آلمانها کشته شده است. وقتی که ایلسا میفهمد همسرش هنوز زنده است، ریک را ترک میگوید و به نزد ویکتور باز میگردد. اکنون ایلسا و یکتور لازلو به کلوبی آمدهاند که ریک به منظور فراموش کردن ایلسا راه انداخته است. (از همه کلوبهایی که در همه شهرها در سرتاسرِ جهان وجود دارد، او کلوب من را انتخاب میکند! )
در پلانهای فلش بک میبینیم که ریک تقریبا در نقطه مقابل امروزش است. هم از منظر عاطفی و هم از منظر سیاسی. اما متوجه آیا میشوید که بهطور کاملا غیر مستقیم، شاهد مسبب تمام این اتفاقات، یعنی پدیده جنگ هم هستید؟ چرا ایلسا به ملاقات با ریک نمیرود؟ چون فهمیده است که جنگ شوهرش را از بین نبرده است. چرا ایلسا به ریک این حقیقت را نمیگوید؟ بهدلیل پایبندی به لازلو و حفظ جان هردویشان. لازلو رهبر یک نهضت است و وجود آدمهایی مثل لازلو برای تعیین آینده جنگ اهمیت بسزایی دارد. درنهایت یک سؤال سادهتر، چرا ریک و ایلسا مجبور به ترک پاریس میشوند؟ باز هم بهدلیل جنگ.
نما آهنگ از فیلم کازابلانکا /خواننده: برتی هیگینز/ ترانه: کازابلانکا
بارش باران روی مرکب نوشته نامه وداع معشوقه، تداعی جاری شدن اشک های "ریک"
سکانس تاثیر گذار فیلم کازابلانکا
نه "همفری بوگارت" و نه "اینگرید برگمن" هیچکدام «کازابلانکا» را تجربهای موفق و دوستداشتنی نمیدانستند.
برگمن نگران بود بازی در این فیلم مغشوش باعث شود فرصت حضور در «زنگها برای که به صدا درمیآیند» را از دست بدهد و بوگارت درگیر مشکلات زناشویی بود.
به علاوه فقدان فیلمنامه کامل باعث میشد هردو بازیگر با تردید به عاقبت فیلم نگاه کنند. در واقع چون برگمن در صحنههای مواجهه با ریک و لازلو نمیدانست در آخر با کدامیک از آنها باید همسفر شود تا حدی سردرگم به نظر میرسید.
نقصانی که بعدها به یکی از نقاط قوت «کازابلانکا» تبدیل شد چون تماشاگران نمیتوانستند مثل فیلمهای عاشقانه مرسوم دلبستگی او یکی از عشاق را حدس بزنند.
فیلم کازابلانکا فیلمی است به طور حتم در تمامی کلاس های سینما چه کارگردانی چه فیلمنامه نویسی به عنوان یک فیلم اموزشی سینما به شما نشان داده میشود. دیدن سینمای کلاسیک جدا از فضایی که فرم برای مخاطب قابل لمس میکند به ما اموزش میدهد سینما چه مسیری را طی کرده تا به زبان فعلی امروزی خود رسیده است.
مایکل کورتیز در یک فیلمنامه داستانگو با ساختار کلاسیک به بیان نقش هر کشور در جنگ جهانی میپردازد.در این بین یک رومانس باورپذیر در جایی که همه در حال جنگ هستند شاهد هستیم.ریک نماد امریکا است و امریکا محل نجات و نجات دهنده افراد جنگ است.ریک با شخصیت پردازی کاملا کلاسیک به وسیله خرده ماجرا و دیالوگ شخصیت پردازی میشود و این شخصیت پردازی قوی نقطه قوت فیلمنامه است.فضا سازی فیلم نیز بی نظیر است و فضای خفقان و بی اعتمادی در جای جای فیلم لمس میشود.سیگار کشیدن و مشروب خوردن های پیاپی اثرات جنگ است از این فرم و فضا کارگردان های بزرگی همچون اسکورسیزی در شاتر ایلند ارجاع گرفته اند.
خرده ماجرا به همراه دیالوگ های بعضا مفهومی (به عنوان مثال قمار زوج بلغاری) همزمان نوع تصمیم گیری ریک (شخصیت پردازی) را نشان میدهد و هم فکر مخاطب را به شدت درگیر میکند و کشش ایجاد میکند.
در این فیلم همه کس در حال جنگ هستند. جنگ گروه موسیقی جنگ برای رسیدن به یک زن ، جنگ برای قدرت بیشتر و.... همه و همه در خدمت محتوای فیلم قرار میگیرند.کات دیزالو برای بیان فلش بک و رویا شاید امروزه کاری سطحی و معمولی باشد اما در زمان ساخت فیلم بسیار تاثیر گذار و مرجع است.
این فیلم بخشی از مبارزات ایدهلوژیک فرهنگ و دوران مربوط به خود است و ما این امر را نه با مغز و اگاهی خود بلکه با قلب حس میکنیم و این یعنی اوج فرم یک اثر هنری.
کفشهای بوگارت، بازیگر نقش اصلی مرد، در فیلم کازابلانکا
همفری بوگارت در فیلم کازابلانکا این کفش ها را میپوشیده تا هم قدِ خانم اینگرید برگمن شود.
خانم برگمن یکی از قد بلندهای هالیوود بودند!
سکانس کم نظیر فیلم کازابلانکا
در فیلم صحنهای تاثیر گذار وجود دارد که در آن ریک به کمک شوهرِ تازه عروس بلغار (جوی پج) که پشت میز رولت نشسته میرود و برای پیروزی در شرط بندی به او کمک میکند تا تازه عروس مجبور نشود به جای پول با سروان رنو همبستر شود- این صحنه و کار ریک اشک را به چشم کارمندان کافه و بقیه حاضران میآورد. در صحنهای دیگر سرپیشخدمت کافه با یک زوج اتریشی سالخورده که راهی آمریکا هستند برندی مینوشد و از انگلیسی دست و پاشکستهشان تعریف میکند. راینر ورنر فاسبیندر کارگردان آلمانی این صحنه را حاوی «یکی از زیباترین دیالوگهای تاریخِ سینما میداند.»
جزییات فیلم کازابلانکا است که هربار که به تماشایش مینشینیم ارزشش را چند برابر میکند. اینکه به کوچکترین چیزی در فیلم فکر شده است. جزییات تک تک دیالوگها، صحنه پردازی، دکوپاژ و مهمتر از همه شخصیتپردازی. یک شخصیتپردازی دقیق که هم در متن و هم در اجرا، با وسواس زیای پرداخت شده و استعارههای دلنشینی به وجود آورده است.
پشت صحنه/ همفری بوگارت، اینگرید برگمن و مایکل کرتیز (کارگردان) سر صحنه فیلمبرداری فیلم «کازابلانکا»
...قدرت او در ستایش عشقی بزرگ نهفته است.
عشقی که در پاریس آغاز و با نرسیدن و جدایی در کازابلانکای مراکش جاودانه شد.
هنوز هم پس از ٧٨سال نگاه پایانی ریک به الیزا عمیق و دست نیافتنی است.
کازابلانکا را می توان اوج شکوه ژانرِ عاشقانه در تاریخ سینما خواند. دیالوگهای عاشقانه ای که بین همفری بوگارت و اینگرید برگمن در کازابلانکا رد و بدل می شود ، هنوز بعد از گذشت بیش از ۷۰ سال از خلق شدنشان، جذاب و تازه است. اما کازابلانکا تنها یک نامه عاشقانه به سینما نیست ، ادغام موضوع جنگ و عشق یکی از تلخ ترین و در عین حال زیباترین ویژگی هایی است که در کازابلانکا به چشم می خورد. دیالوگ های تیز و کنایه دار فیلم ، چه در وصف عشق آتشین بین ریک و ایلسا و چه دربُعد جنگ، تجربه ای وصف ناپذیر از قدرت کلمات را در عالم سینما به رخ تماشاگر می کشد. تنها درباره کازابلانکا می توان گفت که عاشقانه ترین فیلم تاریخ سینماست که هر عاشق سینما باید آن را ببیند.
فیلمی که برخی حتی آنرا بهترین فیلم تاریخ سینما میدانند. در آمریکا محبوبترین فیلم چه در میان مردم و چه میان منتقدان است و این از اندک مواردی است که هم منتقدان و هم مردم عادی بر سر آن هم نظرند.
اگر «کازابلانکا» را بسان پازلی متشکل از شخصیتها و داستانهایی اصلی و فرعی درنظر گیریم، فیلم به تناسب ساختار کلاسیکش، با توجه به زیرمتن خود، به شیوۀ مقبولی توانستهاست نقطۀ جوش هر قطعه از پازل را اتقان بخشد. از این رو میتوان با شخصیتها نه همگام بلکه همراه باشیم، با آنها موقعیت هارا دریافته، در فضای روایت ورز دیده، با شخصیتهای مختلف آشنا شده و از آناتِ فردیتها به جمعیت رسیم؛ چنانکه وقتی در نمای لانگ شاتی اگر چند شخصیت دیدیم، قادر به تفکیک و تمایز وجودیشان باشیم و بتوانیم صفتِ هرشخصیت را موصوفش کنیم؛ این گویای یک دوربینِ قصهگو با تکنیکی کنترل شدهاست که بضاعت خود را دریافته و از قصه گوییش فراتر نمیرود. به همین علت «کازابلانکا» همچنان از حیث قصه گویی مطلوب، درخور توجه و دیدنیاست؛ نه که صرفا منحصر به روایتی از عشق و فراق باشد.
حال که روایت فیلم، اعتبارات جمعی و زندگیِ خصوصی شخصیتها را ساخته، با متانت دوربینش وارد جمع - یعنی کافۀ ریک- میشود. گویی یک قدم به جلو آمده و حال آنها را در حوزۀ فعالیتهای اجتماعیشان میبینیم. کافهای که حقیقتا هم از ریکاست و هم از آنِ ریک. چنانکه میتوان گفت کافه، بخشی از وجود او شده تا خودرا در میان جمعیت [یا اعتبارات اجتماعیش] محو سازد. اما درست پس از ملاقات با «ایلسا» و تنهاییِ نیمه شب «ریک» در کافه، هنگامی که اکثر پیکرش در تاریکیِ تنهایی چون ماه مستتر شد، در پارههای دیگر فیلمنامه، از میان ازدحامِ ابرهای تاریکِ تنهایی (شلوغی کافه) بیرون آمده و اجتماعیتر میشود. آنطور که در میان مردم نشسته و مشروب مینوشد تا «بهترین مشتری خود شود» و بقول کاپیتان «لویی» پله پله قوانین خود را شکسته و بهسبک فرانسویها زندگی کند.
حال چه چیز منجر شده که در امر فضاسازی کافه حقیقتا بدل به مکان گردد؟ [دقت کنید به] دودهای سیگار، حرکت پیکرهها، سروصداهای درهم، اصابت تنها، سایهروشنهای ناشی از چرخشِ پرّهی پنکههای سقفی و نور آباژورهایی که در صحنه دکوپاژ شده اند تا با لانگ شاتهایی که همگیشان را یکجا جمع میکند به فضا قوامی حسی بخشند تا کافه بدل به فضایی گرم و مردمی شود. شخصیتهای فرعیش نیز هرکدام - با هر کاتی که زده میشود - رشته قصههای خود را از دلِ آن ازدحام [بسان عالَم واقع] میگویند. [نگاه کنید به] مردی که از وجود دزدها مردم را تحذیر میکند درحالیکه جیب هایشان را میزند و حال وقتی به شخصیت سرکارگر - «کارلِ» - چاقِ دوست داشتنی تنه میزند، وی چون جیببر را میشناسد و - از قضا - با او به همزیستیِ مسالمت آمیزِ سالمی رسیده است، بجای اینکه اورا تحویل پلیس دهد، درعوض تنها جیبهایش را بررسی میکند. سپس برسر میز زوج سالخوردهای مشروب میبرد که آنها با اینکه سودای آمریکا در سردارند اما همچنان ترس، صفت ذاتیشان گشته که حتی زمان را از یکدیگر به زبان آلمانی میپرسند. «ایون» نیز، دختر سبکسر و عیاشِ کافه، افسری آلمانی را تور کرده و از عمد به «ریک» رخی نشان میدهد. در این میان افسران آلمانی وارد کافه شده و از چیدمان تنگ صندلیها، سالن و محلِ اجرای آوازهخوان عبور میکنند تا کاپیتان «لوییِ» چربزبان - که هرکجا منافعش بچربد همانجا میخزد - از «ریک» جدا شود.
دوربین نیز کاملا با حرکت شخصیتهای محرک و محوری در هر سکانس، از دورترین نقطهٔ کانونیِ تصویر - از لانگ شات به مدیوم شات - پذیرای حرکت آنها در کافه از چپ به راست، همسطح صندلیهای کافهاست. ولی مدیومِ کلوزهایش را برای مواجهۀ دخترک جوان با «ریک» میگذارد. [دقت کنید که] نماهای میان «ریک» و دخترک دو توشات یا اورشولدر است اما درست هنگامی که دختر [ناخواسته] دست روی نقطۀ ضعفِ «ریک» از بابت یادآوری عشقِ شکست خورده و مطرودش میگذارد، نمای میان آن دو بدل به مدیوم کلوز میشود. گویی اگر کلوزآپهای میان «ایلسا» و «ریک» بیانگر احیا و احضارِ عشق و فراقشان باشد، مدیوم کلوزآپها اینجا؛ بیانگر یادآوریِ همان احساسات خاکخوردهاست و این نشان دهندۀ ضابطۀ نهفته - و کارشدۀ - میان هرنما در ساختارِ قصهگوییِ «کازابلانکا» است.
نورپردازی نیز مجدد به یاری روایت آمده و حال چنان بر صورت «ریک» و دخترک تابانده میشود که گویی التهابات احساسیشان در لحظه رخ میدهد و دیگر خبری از سایهٔ زیرچانه و غبغب «ریک» نیست که حاکی از یک بغضِ فروخورده باشد بلکه [اگر دقت کنید]نورها هنگام منقلبشدن «ریک» با سایههایی ملایم بر نیمۀ چپ صورتش می افتند تا حاکی از تسریِ آرام غم از گلوگاه به کل صورتش باشد. گویی بغضش از زیرچانه و گلو به نصف صورتش سرایت کرده و او میداند که توان مقابله با دردِ فراق را ندارد لذا برای کاهش دردِ درونیش به دختر کمک میکند تا حداقل برای عشق آنها کاری انجام داده باشد، اگرچه خود از غافلهٔ عاشقی جا ماندهاست !
تصویر بی نظیری از همفری بوگارت و دیگر بازیگران فیلم کازابلانکا درحال بازی شطرنج در پشت صحنه فیلم
سکانس بی نظیر فیلم کازابلانکا
با گذشت چندین روز از اقامت ایلسا و شوهرش ویکتور لازلو، تنشها میان نیروهای آلمانی و لازلو بالا میگیرد و او تهدید به مرگ میشود. این زوج هماکنون بهشدت نیازمند بهدست آوردن برگههای عبور هستند. بزرگان شهر تقریباً مطمئن هستند که این برگهها در دست ریک است. (و همینطور هم هست)
شبی ایلسا پنهانی و تنها به دیدن ریک میرود تا گذرنامهها را از او بگیرد. ریک درخواستش را رد میکند. ایلسا نخست با تپانچه تهدیدش میکند ولی در ادامه، احساسات بر او غلبه میکند و به ریک میگوید که هنوز عاشق اوست. ایلسا میگوید روزی که در پاریس با ریک آشنا شد، به او گفته بودند همسرش، ویکتور، به هنگام فرار از بازداشتگاه نازیها کشته شدهاست، ولی در همان روز که قرار بود با ریک برود، از زنده بودن همسرش آگاه میشود. پس بهناچار بیخبر ریک را ترک میکند تا به کمک شوهرش بازگردد.
کازابلانکا داستان مردی است که میان «عشق و انسان خوب بودن» در حال در هم شکستن است.
او باید بین «عشق به زن مورد علاقهاش» و «کمک به فرار مبارز چکی از دست حاکمیت وابسته به فرانسه ویشی در جهت مبارزه با نازیها» تنها یکی را انتخاب کند.
موسیقی سکانس
سکانس ماندگاری از فیلم کازابلانکا وقتی که همه آواز مارسیز، سرود ملی فرانسه را سر می دهند.
سکانس طلایی فیلم کازابلانکا
همان شب ایلسا که احساس سرگردانی عاطفی میکند از ریک میخواهد تا او به جای هر سه نفر فکر کند و برای بیرون آمدن از این مخمصه چارهای بیندیشد. از طرفی ویکتور که در جلسهٔ شبانهٔ مبارزان شرکت کردهاست با هجوم نیروهای پلیس مواجه شده و دستگیر میشود. ریک که به هدف مقدس ویکتور پی برده و از عشق او به ایلسا نیز مطمئن شدهاست ،مصمم میشود که ویکتور و ایلسا را از خطر رهانده و روانهٔ آمریکا نماید. ریک نزد لویی رنو پلیس فرانسوی که به علت کمک ریک برای برنده شدن او در قمارهای شبانهٔ کافهاش به او علاقهمند است رفته و با اقرار به این که برگههای عبور نزد اوست از عشق خود به ایلسا گفته و به او پیشنهاد میدهد که اجازه دهد ویکتور آزاد شود و به ظاهر برگههای عبور را به ویکتور و ایلسا داده ولی در فرودگاه لویی رنو ویکتور را دستگیر کند که با این کار لیاقت خود را به آلمانها نشان داده و از طرفی ریک بتواند با ایلسا از کازابلانکا برود. لویی رنو این پیشنهاد را میپذیرد.
از طرف دیگر ایلسا از ریک میخواهد که به خاطر نجات جان ویکتور ترتیب پرواز ویکتور را فراهم کند.
سکانس پایانی و خداحافظی کازابلانکا
در کازابلانکا اساسا با وجه روانی جنگ که بهعنوان علتی بزرگ بر روابط آدمهایی مثل ریک و ایلسا سایه افکنده و همه را بدل به آدمهایی مردد کرده است سر و کار داریم. این جنگ به فداکاری انتهایی ریک نیاز دارد. همچنین به یک اتحاد قوی میان رنالت و ریک. ریک برای تأثیرگذار بودن و برای پایبندی به نگرشهای سیاسی پیشیناش، تصمیم میگیرد با نجات لازلو، به آینده جنگ کمک کند. شبیه به همان دیالوگی که خطاب به لازلو گفته بود: «ما همه تلاش میکنیم ولی تو موفق میشی!» درنهایت هم تلاشهای ریک باید به نفع موفقیت لازلو تمام شود. ریک دیگر آماده تغییر کامل است. کافه را واگذار میکند تا بهنوعی نظام فکری خود را زیر و رو کرده باشد. همچون دوران نبردش، در جایی که باید، دست به اسلحه هم میشود. درنهایت نیز کورتیز او را در پلان پایانی، در عمق قاب ناپدید میکند.
عنوان پایان، بر تصویر نقش میبندد. آن وقت دوباره ما میمانیم و عاشقانهای عمیق که بهجای یک پایان خوب و قطعی، پایانی کنایی تحویلمان میدهد. چیزی را میدهی و چیز دیگری را بهدست میآوری. آن هم تا این اندازه تلخ و شیرین که چیز از دست رفته معشوقهات باشد و چیز بهدست آمده پایان (یا پیروزی) احتمالی جنگ برای نسلهای بعد. گویی این پایان بندی، تاکید کننده حرف هیچکاک است که در مصاحبه با تروفو در وصف فیلم خودش یعنی Lifeboat گفت: «من در این فیلم نشان دادم که برای غلبه بر آلمانها (ارتش هیتلر)، اتحاد یک پارچه بر دموکراسی مقدم است. چیزی که آلمانها خیلی خوب دارند». لازمه غلبه بر آلمان، تصمیم گیریهای قاطع و اتحادی بود که آدمهای فیلم کازابلانکا، هریک به سهم خودشان به اجرایش گذاشتند. پیروزی در این جنگ، باید به پای آدمهای از عشق گذشتهای همچون ریک هم نوشته شود.
نکاتی که درباره کازابلانکا نمی دانید :
این فیلم دقیقاً زمانی اکران شد که روزولت و چرچیل در کنفرانس کازابلانکا شرکت داشتند. زمانیکه رزولت از کازابلانکا به آمریکا برگشت، درخواست کرد که این فیلم در کاخ سفید نمایش داده شود چون معنای نام کازابلانکا در زبان اسپانیایی ، کاخ سفید است.
کمپانی سازنده فیلم اعلام کرد که قرار است تا رونالد ریگان ( رییس جمهور آمریکا ) در کازابلانکا ایفای نقش کند و تا آغاز فیلمبرداری هم نام او به عنوان بازیگر فیلم عنوان می شد اما بعدها اعلام شد که ذکر نام او به عنوان بازیگر فیلم تنها حربه ایی بود تا نام او به نوعی در صدر اخبار روز باشد.
قرارداد برگمن در آن دوران در اختیار دیوید او. سلزنیک بود و تهیه کنندگان باید برای حضور برگمن در فیلمها رضایت او را جلب می کردند. هال بی . والیس ، تهیه کننده کازابلانکا ، برای متقاعد کردن سلزنیک ، نویسندگان فیلمش را به سراغ او فرستاد تا شرحی از داستان فیلم به او بدهند تا موافقت او برای حضور برگمن را دریافت کنند. یکی از نویسندگان فیلم که بعد از 20 دقیقه توضیح دادن داستان برای سلنزیک خسته شده بود، یکجورایی گفت : آه، عجب بدبختی گیر کردیما! آقا جون فیلم یه چیز تو مایه های فیلمِ آشغالِ الجزایر است! بعد از این جمله سلزنیک قبول کرد تا برگمن در فیلم حضور پیدا کند.
میشله مورگان فرانسوی از هال بی والیس درخواست دریافت 55 هزار دلار دستمزد برای بازی در این فیلم را داشت اما والیس ترجیح داد تا به انگرید برگمن 25 هزار دلار برای بازی در فیلم پرداخت کند و از خیر مورگان بگذرد!
به خاطر اینکه فیلم در زمان جنگ جهانی دوم ساخته شد ، سازندگان فیلم به دلایل امنیتی موفق نشدند تا اجازه فیلمبرداری در فرودگاه را کسب کنند. به همین دلیل آنها از یک نوع مقوا به شکل هواپیما استفاده کردند و صدا را هم به آن اضافه کردند تا شکلی طبیعی بگیرد! این ترفند سالها بعد در فیلم بیگانه نیز مورد استفاده قرار گرفت.
دلپذیرترین بازیگران در کنار هم
ریک که حالا تمام قطعات پازل در ذهنش ساخته شده است از یک طرف با پیشنهاد ایسلا مبنی بر اینکه او عاشق ریک هست و حاضر هست تا همیشه پیش او بماند و فقط روادید را برای لاسلو آماده کند روبرو است و از طرفی با وجدان بیدار شده خود که نمیتواند با این کار کنار بیاید.
سپس ریک با گروگان گرفتن رییس پلیس او را مجبور میکند تا اجازه خروج و سوار شدن بر هواپیما را به لاسلو و همسرش بدهد. ایسلا از ریک میخواهد که در کنارش بماند ولی ریک که اهداف آزادی خواهانه بزرگتری از عشق دارد به ایسلا میگوید که لاسلو در کنار تو میتواند به اهدافش برسد و باید که همیشه در کنار لاسلو بمانی.
زمانیکه هواپیما در حال بلند شدن است، افسر آلمانی توسط ریک کشته میشود تا مانع پرواز هواپیما نشود. هنگامی که مأموران نازی به صحنه جرم میرسند کاپیتان رنالت نه تنها ریک را لو نمیدهد بلکه گویی تعصب میهن دوستانه خودش هم شروع به جوشیدن کرده است. در سکانس پایانی فیلم یکی از دیالوگهای ماندگار تاریخ سینما رقم میخورد، جاییکه ریک و کاپیتان در کنار همدیگر در حال رفتن هستند و ریک خطاب به کاپیتان میگوید "لویی، فکر میکنم این آغاز یه دوستی جالب باشه".
پشت صحنه فیلم کازابلانکا
سکانس برتر: خداحافظی در فرودگاه
تلخ ترین سکانس فیلم
ریک (بوگارت) بر طمع خود نسبت به الزا (برگمن)- همسر همسایه اش (ویکتور لازلو)-، از طریق انتخاب آرمان تاریخی بزرگ، یعنی مبارزه با فاشیسم، فائق می آید.
البته در اینجا منطق پیچیده انتخاب اجباری دخیل است: آدمی تنها وقتی میتواند عشق محبوب را بدست آورد که به او نشان دهد مثل یک برده به او وابسته نیست، بلکه از چنان قدرتی برخوردار است که میتواند بخاطر آرمانی متعالیتر از او بگذرد. اگر آدمی مستقیماً زن را انتخاب کند، (عشق و احترام) او را از دست خواهد داد؛ تنها وقتی که وظیفه را انتخاب کند آنچه را از عشق او باقی مانده بدست می آورد.
دیالوگ ریک برای قانع کردن السا به رفتن با شوهرش از معروفترین دیالوگهای تاریخ سینماست:
«شاید امروز پشیمون نشی، شاید فردا پشیمون نشی، ولی یه روزی این اتفاق میافته و تا آخر عمر پشیمونی میکشی.»
جالب است بدانید!
همفری بوگارت ، حتی بعد از موفقیت کازابلانکا در پاسخ به خبرنگارانی که از او پرسیده بودند که چطور بوگارت خشن که ستاره فیلم های گانگستری است ، در این فیلم اینقدر رومانتیک و دوست داشتنی از کار درآمده است ؟ فروتنانه گفته بود : من کار خاصی نکردم. وقتی خانم برگمن در کلوزآپ به هر مردی نگاه کند آن مرد خودبخود رومانتیک می شود. مطمئنا هر بازیگر دیگری بود ، کلی توضیح می داد که : بعله من فلان کردم و فلان تکنیک را به کار بردم تا اینطور شدم ... و سعی می کرد خودش را بالا ببرد و بازیگر مقابلش را کوچک کند. در نمای زیر که کفش ها به مرخصی رفته اند بهتر می توان تفاوت قد را تشخیص داد. ریک با اینکه راست نشسته اما هم قد الزاست که خمیده نشسته و لم داده است. اختلاف قد به کنار ، در فیلم ، بوگارت ۴٣ ساله و برگمن ٢۶ ساله است ، ١٧ سال اختلاف سن دارند اما با جادوی هنر سینما و قدرت بی نظیر بازیگریشان طوری تماشاگر را مسحور خود می کنند که هنوز حسرت می خوریم که چرا این دو زوج استثنایی از هم جدا شدند؟!
«کازابلانکا» فارق از تمامی خرده قصههایی که شخصیتهایش نقل میکنند، پاشنۀ آشیل محرزیدارد که از جهشمندیِ درام و تشویشِ پیرنگش حاصلمیشود. درامی که ماهیتِ هدف و صفاتِ شخصیتهایش را با روایت مرکانتیلیستیش فراموشکرده و پیرنگی که چون تمامیتِ روایتش معطوف بر قصه شخصیتها شده؛ میترسد که نکند، پیام مهمی که به او سفارش شده را در اثر نرساندهباشد. چرا که نیمۀ پایانی و مشهورِ «کازابلانکا» بیش از اینکه دارای اتقانی محسوس و منطقیباشد تا با دیگر پارههای فیلمنامه همسان و یکرنگشود، تافتۀ جدابافتهاست. ساز خود را زده و گامآخر را در روایت چنان برمیدارد که برخی از منش و روشِ شخصیتهایش زیرسوال میرود و موجب تقلیل یافتنِ واقعیتِ متنیِ اثر و تناقض رفتاری کاراکترها میشود لذا لاجرم در ورطۀ وادی سانتیمانتالیسم میافتد.
[بیایید سکانسهای آخر را فصل دهیم] درست زمانی که «ریک»، کاپیتان «لوییس» را از نقشۀ خود آگاه میسازد؛ دوربین در بهرهگیری از اِلمانها، دیزالو بر طوطیای میکند که بین دو سکانس پیشبرد نقشۀ «ریک» میان کاپیتان «لوییس» و آقای «فراری» قرار دارد تا با نمودِ طوطی، «ریک» را دارای نقشهای که چون طوطی آن را از بر کرده و تقلید میکند نشان دهد. از اینروست که وقتی کاپیتان «لوییس» سعی در دستگیریِ «ویکتور لازلو» دارد به ناگاه «ریک» رنگ عوض میکند و اسلحه را سمتش نشانه میرود. میتوان چنین گفت که کلوزآپها و توشاتهای احساسیِ «ریک»؛ تنها برگ برندۀ فیلماست و خبر از یک سرخوردگیِ نهانِ عاطفی میدهد که در جلدِ ایثار استتار کردهاست.
درستاست که حرکت نرم دوربین به جلو، «دالی این»، سعی بر ایجاد صمیمیت با احساساتِ شخصیتها را دارد اما وقتی از بطنِ پلات به تکنیک دوربین نگاه میکنیم [درمییابیم که] حقیقتا نیازی هم نیست که بابت هر واکنش احساسی، دوربین با «دالی این» بر چهرهٔ شخصیتها نزدیک شود. زیرا با مدیوم کلوز یا کلوز نیز میتوان این حس را مشهود ساخت؛ اما گویا «مایکل کورتیز» بازی با دوربین را دوست دارد.
وقتی تم قصهای برمبنای یک شکست عشقی در یک موقعیتِ حساسِ جنگی روایت میشود، یقینا وجه غالب عشقیِ ماجرا بر رویدادهای جنگیِ سایه میاندازد اما وقتی شخصیتها ناگهان آرمانی تصمیم میگیرند، این حرکت روایت را با اخلال مواجه میکند. چنانکه وقتی دوربین به درستی از کافۀ «ریک» گره افکنیش را شروع میکند، ناخواسته وجه روایتِ خارج از کافه را از دست میدهد لذا جهانِ اثر تنها به کافۀ ریک کاسته میشود، از این رو نگاهی که به فاشیستها میشود سطحیاست زیرا ناخواسته قصهاش بادِ آنتاگونیستِ خود - یعنی آلماننازی - را خوابانده و تخفیف میبخشد. آنقدر که حتی افسران نازی بجای صحبت از سیاستهای جنگی، از کافهٔ «ریک» حرف میزنند !
از آنطرف کاپیتان «لوییس» چگونه اینقدر ساده و بی واسطه حاضر به همکاری با «ریک» میشود؟ گویی با او پیش از اینها همدست بودهاست. و یا «ریک»ی که در تمام فیلم از قشقرقهای سیاسی دوری میکرده چگونه حاضر میشود در یک کنش مهم سیاسی بیآنکه از قدرت فاشیسم بهراسد، اینچنین منافع خودرا فدای چنین خطری کند؟ اصلا چطور به «لازلو» اجازه سرود در کافهاش را میدهد تا در کافهاش تخته شود؟ وقتی میتوانست بیهیچ مخاطرهای در همان کافه گذرنامه را به «ایلسا» بدهد و همان فداکاری را از طریق دیگری انجام دهد. این میان چه تاثیری روی «ریک» گذاشته شده که به ناگاه بدل به شخصیتی انقلابی میشود؟ دقیقا چه اتفاقی افتاده که «ریک»ی که حاضر به نجات دوستش در آغاز نشده، حال تمامیِ اصول محافظهکارانۀ خویش را نفی کرده و ناسیونالیست میشود؟ از مواجهه با عشق سابقش؟ درست... گوئیم این نکته میتواند پتانسیل خوبی برای تغییر شخصیت باشد اما سوال اینجاست که چگونه و با سیر چه مسیری کاراکتری مرکانتیلیست مجدد بدل به شخصیتی ناسیونالیست میشود؟ تا در پایان نطقی ناسیونالیستی به «ایلسا»یی ایراد کند که شبانه نزد معشوقِ سابقش میرود تا برای گرفتن گذرنامۀ شوهرش به او بگوید که نمیتواند دوری اورا تحمل کند؟ آیا این حرکت «ایلسا» را باید عشق نامید؟ «ایلسا» اصلا «ریک» را متعهدانه و از برای خودش دوست نداشته که اینچنین در پایان، در برابر شوهرش (!) با او چنین رفتار میکند.
[میدانیم که] عشق میتواند حالاتِ دیرینۀ انسان را زنده کند [که در اینکار اثر خوب ظاهر شده] اما اینکه احیایِ یک عشقِ دیرین صفتی نوین را به انسانی که فاقدِ آن بوده هدیه دهد، بحث دیگری است که «کازابلانکا» نه تنها نتوانسته تصویری درست از فرجام مواجهۀ یک عشق دیرین بسازد، نیز در پرداخت موقعیتهای اجتماعیش [همچون «داشتن و نداشتن»] در چالش میانِ عشق و وظیفه عاجز است و سعی دارد با مماشات قصه را چنان تمام کند که نه سیخ بسوزد نه کباب !
منبع: کانال تلگرامی کافه هنر