{{weatherData.name}} {{weatherData.weather.main}} ℃ {{weatherData.main.temp}}

نقد، تحلیل و بررسی فیلم"پرواز برفراز آشیانه فاخته" میلوش فورمن

نقد، تحلیل و بررسی فیلم"پرواز برفراز آشیانه فاخته" میلوش فورمن
کدخبر : 16121

پرواز برفراز آشیانهٔ فاخته (به انگلیسی: One Flew Over the Cuckoo's Nest) که در ایران به نام دیوانه از قفس پرید معروف است، فیلمی آمریکایی در ژانر درام و روان شناسانه به کارگردانی میلوش فورمن و بازی جک نیکلسون است که در سال ۱۹۷۵ میلادی بر اساس رمانی به همین نام نوشته کن کیسی ساخته شده‌است.

به گزارش هنر ام‌روز، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (به انگلیسی: One Flew Over the Cuckoo's Nest) رمانی‌ست که کن کیسی، نویسنده آمریکایی، به سال ۱۹۶۲ نگاشته است. 

رمان در بیمارستانی روانی در ایالت اورگن آمریکا می‌گذرد و حاوی نگاهیست به به ساختارهای قدرت در سازمانها. همچنین رمان به نقد مکتب روان‌شناسی رفتارگرایی می‌پردازد و اصول انسانی را می‌ستاید. 

نویسنده داستان مدتی را به عنوان کارمند بیمارستان روانی در منلو پارک کالیفرنیا سپری کرده بود و نسبت به بیماران روانی احساس همدردی می‌کرد. این رمان ابتدا در سال ۱۹۶۳ بصورت نمایشنامه در آمد، اما برداشت بسیار مشهورتر آن، فیلم دیوانه از قفس پرید است که در سال ۱۹۷۵ با کارگردانی میلوش فورمن و بازی جک نیکلسون بر اساس این داستان ساخته شده است.

«پرواز برفراز آشیانهٔ فاخته» که در ایران به نام

«دیوانه از قفس پرید» معروف است، فیلمی آمریکایی به کارگردانی میلوش فورمن و بازی جک نیکلسون است که درسال ۱۹۷۵ میلادی بر اساس رمانی به همین نام نوشته کن کیسی ساخته شده ‌است.

این فیلم در فهرست ۲۵۰ فیلم برتر IMDB، جزء ۲۰ فیلم برتر قرار دارد.

جوایز و افتخارات 

جزو سه فیلم تاریخ که برنده 5 جایزه بزرگ اسکار شده است این فیلن موفق به دریافت اسکار در تمام ۵ رده اصلی جوایز (مشهور به Big Five) در چهل و هشتمین مراسم اسکار (۱۹۷۵) شد:

اسکار بهترین فیلم 

اسکار بهترین کارگردانی (میلوش فورمن)

بهترین بازیگر نقش اول مرد (جک نیکلسون)

بهترین بازیگر نقش اول زن (لوئیز فلچر)

بهترین فیلمنامه (لورنس هاوبن-بو گَلدمن)

جایزه گلدن گلوب بهترین فیلم درام 

جایزه بهترین فیلم جشنواره بفتا

 

چرا باید این فیلم را دید؟

در میان بسیاری از بهترین کارهای جک نیکلسون، این فیلم برگ برنده او محسوب می شود.

 " پرواز بر فراز آشیانه فاخته"  را می توان اساسا هیجان انگیز ترین پیشکش سینما نامید.

 جک در نقش رندال مک مورفی بازی می کند، مجرمی که خود را به مریضی روانی زده تا به زندان نرود.

 او به جای زندان از یک موسسه بیماری های روانی سر در می آورد که توسط یک پرستار سختگیر به نام راچد (لوئیس فلچر) اداره می شود.

⁣این فیلم که بسیار از منبع اقتباسش یعنی رمانی که توسط کن کیسی نوشته شده فاصله گرفته، قدرتمند ترین و هیجان انگیز ترین جلوه سینما را نمایان می کند که با بازی شجاعانه و ریسکی جک تقویت شده است.

داستان در بیمارستانی روانی در ایالت اورگن آمریکا می‌گذرد ونگاهی دارد به ساختارهای قدرت در سازمانها،همچنین به نقد مکتب روان‌شناسی رفتارگرایی پرداخته و اصول انسانی را می‌ستاید.

دراین فیلم تبدیل آسایشگاه روانی به دنیائی کوچک با شخصیت‌هائی که ناکامی‌های‌شان معادل‌هائی برای ناهنجاری‌های زندگی در بیرون می‌سازد و تصویر نظام بی‌عاطفه و فریبکار حاکم که پژواکی از زندان بزرگ‌تر جامعه است، فوق‌العاده صورت گرفته است. 

چیزی که ما در این فیلم میبینیم تفاوت های زندگی دو قسمت از مردم در جامعه است.

 افرادی که روانی خوانده می شوند و افراد دیگری که دسته اول را روانی می خوانند!! 

این فیلم مرز جنون را از نگاه بیننده جست و جو می کند. به راستی به چه کسی دیوانه می گویند؟؟

دیوانه کیست؟ دیوانگی چیست؟ سلامت روانی را چه کسی تعیین میکند و مرز بین دیوانگی و سلامت کجاست؟ و مهمتر از همه ریشه ناملایمات روانی انسانها که منجر به طرد شدن آنها از جامعه میشود چیست؟

 

تیزر فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته(1975) با صدای منوچهر انور

 

تریلر اصلی فیلم دیوانه ازقفس پرید.

 

تیتراژ فیلم با زمینه ی فضای خفه ی یک جاده در تاریک-روشن سحرگاه آغاز می شود. 

در تاریکی جاده، نور چراغ های یک ماشین خودنمایی می کند.

 مک مورفی است که می آید و قرار است شب تاریک و خواب زده ی بیمارستان روانی ایالت را هم به نور عقل خویش روشن کند.

فیلم با یک عادت همیشگی که از قوانین مسلم بیمارستان روانی به شمار می رود آغاز می شود: خوردن دارو که دیالوگ نخست یکی از بیماران سال خورده (ژنرال) مؤید آن است: «مثل همیشه، مثل هر روز، بدون تغییر».

رئیس سرخپوست از همان ابتدا از خوردن دارو که مهر صحه ای بر دیوانگی است اکراه دارد و ما قرص خوردن او را نمی بینیم. 

در صحنه ی نخستی که از پرستار راچت دیده می شود با وجود این که پرستار است و باید لباس سفید به تن داشته باشد او را برای اولین بار در لباس پرستاری نمی بینیم؛ بلکه در یک لباس سراسر مشکی دیده می شود.

 لباس خارج از محل کار. یک دورویی آشکار. دو ظاهر متضاد که با دو باطن متضاد مقارنند.

اولین برخورد مک مورفی در بیمارستان با رئیس است. مک مورفی با او صحبت می کند اما جوابی نمی شنود و این «بیبیت» است که او را در یک جمله معرفی می کند: «اون چیزی نمی شنوه. اون یه سرخپوست کر و لاله» و البته این جمله را با لکنت زبان ادا می کند؛ لکنت زبانی که ظاهراً از ضعف اعتماد به نفس وی ناشی شده است. 

مک مورفی دیوانگان را در مرحله ی اول، از بازی کردنشان می شناسد.

 بازی کردنی که فقط گذران بی هدف وقت است. یک بازی بدون قاعده و قانون که تقلب در آن امری کاملاً عادی است. 

وقتی مک مورفی این جمع را رها می کند و می رود، «مارتینی» و «بیلی بیبیت» هم به دنبال او می روند و این به شکلی نمادین حکایت از آن دارد که مک مورفی قرار است نقش مؤثری در بیمارستان روانی ایفا کند که شروع آن، بر هم زدن این بازی مسخره و احمقانه ی دیوانه هاست.

photo_2022-10-10_17-10-42

 

مک مورفی برای رفع بیماری روانی احتمالی اش به آسایشگاهی روانی اعزام میشود. 

او هیچ نشانه آشکاری از بیماری روانی ندارد اما مشتاق است باقی مانده‌مدت حبس‌اش را در راحتی‌های چنین بیمارستانی بگذراند و از اعمال شاق که در زندان‌ها انتظار او را می‌کشد، رهایی یابد.

درحالی که اینجا محلیست که بیشتر دیوانه آفرین است تا درمانگر.!

دیوانگی هم برای خود عالمی دارد، نکته ای که تا پایان فیلم بر آن صحه می گذارید. چرا تا انتهای فیلم این قهرمان فیلم را که تصریح دارد که دیوانه نیست را دوست داریم، واقعا چرا، چون شبیه ماست، اصلا خود خود ماست.

خنده های شیطنت بار جک نیکلسون با آن صدای پر موجش و آن منحنی های ابروهایش بر روی قصه ای بی رمز و راز ولی پر حادثه چه زیبا نشسته است. 

فیلم با روشی وصف ناشدنی بر روی شخصیت های گوناگون فیلم به ما می گوید چه کسی دربند است و چه کسی آزاد، چه کسی عاقل است و چه کسی مجنون. 

پیشنهادمیکنم این دیوانگی پر از درد و غم و خنده و بازی و عشق را هر چه سریعتر ببنید.

با گذشت لحظاتی ازفیلم متوجه می شویم رئیس و مک‌مورفی، دو جزء از یک پیکرند. انگار که رئیس، روح مک‌مورفی، بخش پنهانی از وجود اوست که در مسیر داستان‌اش به شکل بسیار ظریفی، تغییرات درونی، و حتی تاثیرات بیرونی افکار و شخصیت او را فاش خواهدکرد. 

از جمله در ابتدای فیلم، وقتی پس از ورود مک‌مورفی به آسایشگاه، با دیدن رئیس است که واکنش نشان می‌دهد و جیغ سرخ‌پوستی می‌کشد که صدایش در محوطه سرد و بی‌روح آسایشگاه می‌پیچد و طنین می‌اندازد.

photo_2022-10-10_17-11-24

 

با رندل مک مورفی آشنا می‌شویم. یک خلافکار میانسال و دغلباز و یک ضد قانون ذاتی اما جذاب.

مک مورفی دیوانگان را در مرحله ی اول، از بازی کردنشان می شناسد. بازی کردنی که فقط گذران بی هدف وقت است. 

یک بازی بدون قاعده و قانون که تقلب در آن امری کاملاً عادی است. 

وقتی مک مورفی این جمع را رها می کند و می رود، «مارتینی» و «بیلی بیبیت» هم به دنبال او می روند و این به شکلی نمادین حکایت از آن دارد که مک مورفی قرار است نقش مؤثری در بیمارستان روانی ایفا کند که شروع آن، بر هم زدن این بازی مسخره و احمقانه ی دیوانه هاست.

photo_2022-10-10_17-13-28

 

سکانس ملاقات مک مورفی ورئیس بیمارستان.

 

تحلیل سکانس آغازینی که مک مورفی(جک نیکلسون) در فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته به تماشاگر معرفی می‌شود.  

زبان بدن او در این سکانس از مواردی است که توجه بیننده را به خود جلب می‌کند. 

او با اقتدار صندلی را برمی‌دارد و در نزدیک‌ترین وضعیت به روانپزشک می‌نشنید. 

دست‌هایش آرام و راحت روی هم قرار گرفته‌است. دست‌هایش نه حالت تدافعی دارد که مثلا به صورت مشت و گره خورده‌ باشد و نه حالتی منقبض و درهم زنجیر شده دارد(حالت دست به سینه) و نه حتی لرزش و حالت عصبیتی در اعضای بدنش مشاهده می‌شود، نشانه‌های ظاهری که شاید از یک بیمار روانی در وهله‌ی نخست انتظار برود. و برای نمایش این تصاویر فیلمبردار به درستی از نمای متوسط (Medium shot) استفاده می‌کند. 

زبان گفتار مک مورفی از دیگر مواردی است که بیننده را از همان دیدار نخست جذب می‌کند.

 اوست که سرِ صحبت را با روانپزشک ورئیس تیمارستان باز می‌کند. راحت و صمیمی درباره‌ی عکسی که روی میز و پشت به او صحبت می‌کند. 

عکس‌ها برای اشخاص نشانه‌ی احساسات و روابط خصوصی هستند. و فیلمساز با بازنمایی این گفت و گو میان مک مورفی و روانپزشک تلاش دارد تا نمایشی از قدرت و هنرِ مک مورفی در برقراری روابط انسانسی نشان دهد. 

توانایی که مک مورفی در ورود دوستانه به حریم شخصیِ افراد دارد چنین است که گویی جای روانپزشک و مک مورفی عوض شده‌است و این مک مورفی است که دارد در جایگاه روانپزشک عمل می‌کند. 

در آموزش‌های روانشناسی و درمان‌های حرفه‌ای به روانکاو و روانپزشک آموزش داده می‌شود قدم اول در حرکت برای درمان بیمار این است که بیمار بتواند پیوندِ دوستانه‌ای با مراجع/بیمار برقرار کند و باعث ایجاد اعتماد در وی شود.

لذا مک مورفی با موفقیت و با آن جملات آغازین در نخستین دیدار به خوبی این مهارت را از خود نشان می‌دهد. 

چیزی که اتفاقا در ادامه‌ی داستان نیز شاهد آن هستیم؛ که مک مورفی با بیماران بخش روانی نیز همین پیوند اعتماد و دوستی را برقرار می‌کند.

 او به جای آنکه مثل روانپزشک به دور از بیماران و در اتاقی دیگر بنشیند، به دل زندگی آن‌ها می‌رود. با آن‌ها از نزدیک زندگی می‌کند. می‌خندد، غمگین می‌شود. فریاد می‌کشد. حتی درد می‌کشد(سکانس شوک الکتریکی او و چیف). و همین همراهیِ دوستانه و اینکه آن اشخاص را نه به چشم یک بیمار بلکه به چشم یک انسان معمولی(شهروندی از اجتماع مثل بقیه آدم‌ها)نگاه می‌کند تاثیر مثبتی در روند آرام گرفتن و حتی درمانِ آن بیماران دارد. 

photo_2022-10-10_17-14-55

 

آغاز صحبت مک مورفی با دکتر رئیس تیمارستان (دکتر اسپیوی) در مورد قاب عکسی است که رئیس را با یک ماهی بزرگ که او صید کرده و با آن عکس گرفته نشان می دهد. 

یک ماهی ۳۲ پوندی. دکتر به این صیدش می بالد.

 در این برخورد با دکتر، به وضوح پی می بریم که مک مورفی دیوانه نیست؛ بلکه به ناحق به جرم شروع به تجاوز جنسی به زندان افتاده؛ در حالی که در واقع منجی فرد مورد نظر از دست اراذل و اوباش بوده است.

شاید آنجا که مک مورفی خطاب به رئیس تیمارستان میگوید”من نابغه قرن ام!” می توان نتیجه گرفت که او به واقع یک سوژه ی (subject) فوکویی است.

طبق روایت فیلم از زبان مک مورفی داستان به زندان افتادن وی اینگونه است: ” یه مشت عوضی در حال ایجاد مزاحمت برای یه دختره بودن که رفتم و حساب همشون رو رسیدم اما بعدش اون اراذل و اوباش جمع شدن و تو دادگاه علیه من شهادت دادن چون خدمت همشون رسیده بودم” در واقع جرم او تجاوز به همان دختره عنوان میشود.

 و حالا یک انسان پاک و حتی ظلم ستیز روبه روی ماست که دلیل انتقال او به تیمارستان، اعمال خشونت آمیزی بوده است که نسبت به نگهبانان زندان مرتکب شده است و البته این خشونت خویش را در قیاس عمل خود با خشونت «راکی» مشت زن، هنگام ناک اوت کردن حریفانش در مسابقه، موجه می داند.

 دیگر این که وقتی رئیس دارد جرائم او را می خواند، مک مورفی اضافه می کند: «و سر کلاس آدامس جویدم». 

یک دیالوگ موجز و پرمعنا؛ یعنی همه ی آن جرائم در نظر مک مورفی هم ارزش با آدامس جویدن سر کلاس و به همان بی اهمیتی اند.

 آخرین حرف مک مورفی به دکتر کاملاً نمایان گر تفکر و دیدگاه فلسفی اوست که در قالب دفاع از اتهام دیوانگی بیان می شود: «حالا اونا به من می گن دیوونه چون نمی تونم مثل یه چوب سفید بی حرکت بشینم سر جام. من که هیچ سر در نمیارم دکتر چون اگه دیوونگی یعنی این؛ پس تمام آدمای دنیا دیوونه اند و باید دائم به زنجیر کشیده بشن. این حرف آخر منه. تمام».

مک مورفی در این دیالوگ به وضوح داستان خویش را به خارج از محدوده ی مصداقی خود تعمیم می دهد؛ همان که ما در این نوشته دنبال می کنیم.

 

یکی از دیوانه ها (بنچینی) وقتی نگهبان به او می گوید: «این قدر سر پا نایست» می گوید: «من خسته ام».

 کسانی که مک مورفی با آن ها سر و کار دارد حتی نمی دانند هنگام خستگی باید بایستند یا بنشینند. 

همه چیز برای این دیوانه معکوس است و او کم ترین قدرت تمایز درست از نادرست را ندارد؛ چنان که در صحنه ی نخست هم می بینیم که بسته بودن دست و پایش به تخت باعث رفع خستگی او شده است.

جلسه ی بررسی مشکلات بیماران که به ریاست پرستار راچت برگزار می شود، ابعاد مختلفی از شخصیت بیماران و طبعاً نکات مهمی از سیر داستان را مشخص می سازند. 

دیوانه های بیمارستان که در واقع همه داوطلبانه به تیمارستان آمده اند، به خاطر غرایز طبیعی خویش خود را متهم دانسته اند و شایسته ی آسایشگاه بیماران روانی. 

«هاردینگ» به خاطر علاقه ی شدید به همسر و ناراحتی از نگاه آلوده ی دیگران به وی خود را دیوانه دانسته و این مطلب را چنین بیان می کند، بیانی که به شدت گویای عقل کامل و عدم دیوانگی اوست؛ البته عقل محض نه عقل ارزش گذار. 

«هاردینگ: تنها چیزی که می تونم واقعاً حدس بزنم پرستار راچت، ادامه ی زندگی من بود با همسرم یا بدون همسرم در زمینه ی روابط انسانی یا به عبارت دیگر در کنار هم بودن دو انسان با دو فکر ولی سازش گر».

 «تیبر» در واکنش به این شکل سخن گفتن هاردینگ می گوید: «چرا این قدر مزخرف می گی؟ حرفتو بزن». 

در این جمع، عاقلانه سخن گفتن مزخرف گویی است و خشم همگان را برمی انگیزد.

 آن ها نمی خواهند فکر کنند. فقط نتیجه گیری می خواهند و می بینیم که «تیبر» مشکل هاردینگ با همسرش را بهانه می کند و بی هیچ ابایی او را «اواخواهر» می نامد و نسخه اش را به سرعت می پیچد. 

آن چه در این صحنه بسیار مهم است عملکرد مک مورفی است.

 او فقط نگاه می کند و هیچ نمی گوید و در ادامه هم سیر کمکش به دیوانه ها به صورت موعظه و حرف نیست؛ بلکه با عمل است و از ته دل آنها را به بیدار شدن دعوت می کند و برای این که منطقی هم جلوه کند و واقع گرایی در مورد شخصیتش رعایت شده باشد عموماً در این مطالبه هایی که از دیوانه ها دارد منفعتی هم متوجه خودش است.

 

 

قسمتی از بازی تاریخی و به یاد ماندنی جک نیکلسون در فیلم پرواز بر آشیانه فاخته .

 

تیمارستانی با قوانین خشک پذیرای یک سری دیوانه است که به زعم خود دیوانه ها، با میل خود به آنجا آمده اند و هر موقع قصد رفتن بکنند، آزادند.

 اما مک مورفی را از زندان به آنجا آورده اند تا سلامت روانی او که خودش را به تنبلی زده و دست به هیچ کاری نمیزند، را تست کنند.

 مک مورفی از همان بدو ورود به بیمارستان مخل نظم و آرامش مدنظر پرستار راچت میشود.

مک مورفی در هیات یک عوضی خودبنیاد، بنیاد مفتضح نظم و نظارت و اعمال قدرت سلطه موجود که بصورت عینی در زندان/تیمارستان تبلور می یابد را به چالش میکشد.

میشل فوکو» در کتاب والای ( تاریخ جنون) تیمارستان را به همراه نهاد های دیگری مثل زندان و … از جمله نهاد هایی می داند که قدرت از طریق آنها به فرد عاصی انتقال یافته و او را هم – از طریق روشهایی حساب شده – به شکلی که خود می خواهد می سازد.

«فوکو» با مترادف نهادن انضباط و قدرت به بررسی نقشی می پردازد که فرد از بدو تولد توسط پدر(به عنوان نماد نظم) ،مدرسه، دارالتأدیب و… با آنها روبروست تا کاملاً بپذیرد آنچه را که بر او می رود و بینوا بندگی سر به راه باشد. فوکو رابطه پزشک / بیمار را رابطه ای می داند که در آن قدرت تحت لوای قانون و اختیاراتی که تمدن به آن داده است به اعمال اراده می پردازد.

آسایشگاه در فیلم به شکل مرموزی تجسم اعمال قدرت برای سر به راه کردن است، که پرستار «رچد» به عنوان مظهر آن شناخته می شود. پرستار «رچد»که از تمامی ابزارهای مجازی که اجتماع متمدن در اختیار او گذاشته است برای سرکوب شور و شعور به اصطلاح روانی ها استفاده می کند.

محیط آسایشگاه طبق برنامه کاملاً زمان بندی شده اداره می شود. انضباطی که نتیجه برنامه های«رچد» است تا هر گونه شور و شوق زندگی سرمستانه را در بیماران بخشکاند. جایی یکی از بیماران (چزویک) می گوید که شاید تماشای یک مسابقه بیسبال درمان درد باشد به جای داروهای روزانه .اما دلیل جمع کردن افراد در آسایشگاه چیست؟ «مک مورفی» در بدو ورودش، در دیالوگی به پزشک می گوید که صاحب کارش مزدش را نداده و او هم در عوض او را کتک زده است.

«اگر این جرم و دیوونگی باشه که نصف مردم دنیا دیوونه اند!»

قدرت او را وقتی سالم می پندارد که در برابر تضییع حق خود ، سر به زیر اندازد و پی کار خود رود .

«صنعت فرهنگ سازی» در جهت هم شکل کردن و تحمیق افراد، برنامه های مرتب و هماهنگی را ترتیب داده است. از ورق بازی کردن های ممتد تا هوا خوری و در کنار این تفریحات در محیطی که نباید از آن خارج شد، صد البته برنامه ساعتی مصرف دارو.

photo_2022-10-10_17-17-39

 

کمک مک مورفی به بیماران به گونه ای است که موجب آزار آنان نشود.

مک مورفی وقتی سعی می‌کند به رئیس بسکتبال یاد بدهد و با او حرف بزند و ارتباط برقرار کند، و در برابر نگهبانی که با اشاره به کر و لال بودن رئیس،می‌خواهد مک‌مورفی را متوجه بیهودگی کارش کند، مک‌مورفی پاسخ می‌دهد: «من با اون حرف نمی‌زنم. با "خودم" حرف می‌زنم.»

نگهبان آسایشگاه مجدد به مک مورفی می گوید: «این کار تو به درد اون که نمی خوره» و مک مورفی در جواب چنین می گوید: «خوب دردش هم که نمیاره، درسته؟ (و خطاب به رئیس) جاییت که درد نگرفته؟ درسته رئیس؟»

 درست در مقابل کار مک مورفی، جلسات آموزشی پرستار راچت نه تنها به درد بیماران نمی خورد، آن ها را معذب هم می کند و موجب ناراحتی و تألمشان می شود و این اشکال پرستار به طور واضح از زبان «چزویک» شنیده می شود. آن هم وقتی که «بیلی» برای جواب دادن سؤال پرستار راچت با زجر روحی فراوان، مِن و مِن می کند و نمی تواند چیزی به زبان آورد.


 سکانس ماندگار 

 

 

پرستارراچت آدمی است که با تحمیق بیماران، خود را متخصص امور آنان جلوه می دهد و به این طریق سعی در افزودن اعتبار خویش در میان پزشکان دارد. 

نتیجه ی این عمل او نامطمئن شدن بیماران نسبت به خویش است و انسانی هم که اعتماد به نفس خودش را از دست بدهد، نیاز به معتمد و تکیه گاه را از نیازهای حیاتی خویش خواهد دانست و این همان مطلوب پرستار راچت و امثال فراوان او در میان ما انسان هاست.

وقتی مک مورفی سر خود به بخش پرستاران می رود تا صدای بلند و دیوانه کننده ی موسیقی را کم تر کند، با برخورد پرستار راچت مواجه می شود که به او می گوید: «بیماران اجازه ندارن به بخش پرستارها بیان، مشکلت را بیرون از این جا می تونی مطرح کنی». و نکته این جاست که وقتی مک مورفی به بخش بیماران برمی گردد و از پشت شیشه مسئله ی صدای بلند موسیقی را مطرح می کند، پرستار با دلایل غیرمنطقی خواسته ی او را رد می کند و آیا اگر این فاصله بین او و مک مورفی وجود نداشت، در مقابل متهمی که جرمش ضرب و جرح رؤسای قبلی خودش است و از تکرار این جرم خویش آن هم حالا که آب از سرش گذشته هراسی ندارد، پرستار می توانست چنین رذالتی بورزد؟ و حتی با سوءاستفاده از این فاصله، به لک شدن شیشه توسط دست او هم گیر بدهد؟… و این فاصله خود در میان بشریت داستان ها دارد!

مک مورفی نه تنها دیوانه نیست، نمی خواهد دیوانه هم جلوه کند؛ لذا از خوردن قرص روزمره ی بیماران خودداری می کند و وقتی هم مجبور می شود آن را بخورد به ظاهر تسلیم می شود اما در واقع با پنهان نمودن قرص در زیر زبان، سر پرستار را شیره می مالد و این سماجب در عدم پذیرش دیوانگی و غفلت از عاقل بودن خویش به درستی شایسته ی شخصیت منحصر به فرد اوست. 

او که قرار است دیگران را هم به این خودآگاهی رهنمون سازد و حالا مک مورفی صریحاً درباره ی پرستار راچت چنین می گوید (خطاب به هاردینگ): همچین شماها رو سر انگشتاش بازی می ده که انگار یه قهرمانی، چیزیه»

 

این یه ده سِنتیه، اگه نصفش کنی دوتا پنج سنتی گیرت نمیاد... دوتیکه آشغال گیرت میاد..!

photo_2022-10-10_20-26-33

 

سکانس ازفیلم دیوانه ازقفس پرید

 

نکته ی دیگر در جریان تلاش مک مورفی برای خرق عادت یکنواخت تیمارستان، پیشنهاد وی برای تماشای مسابقات بیسبال سراسری کشور از تلویزیون است که اگرچه برای بار اول با مخالفت بیماران مواجه می شود که چنان که پیش تر اشاره شد اعتماد به نفس کافی ندارند و نمی توانند عمل بر خلاف عادت مورد پسند پرستار را بپذیرند

تعجب مک مورفی برای دانستن دلیل مصرف این داروها در حالی که سالم است و متعاقب آن فریب پرستار، اولین نشانه های عصیان اوست.

«مک مورفی» آب سردی را از آبسرد کن به سر و صورت جماعت خواب زده می پاشد تا آن ها را نسبت به وهنی که بر آن ها می رود بیدار کند.

مک‌مورفی ادعا می‌کند که یک روز بالاخره آب‌خوری وسط راهرو رو برمی‌دارد و می‌کوبد به شیشه و فرار می‌کندحین تماشای فیلم متوجه خواهید شد که در لحظه‌ ادعای مک‌مورفی در ابتدای داستان، تصویر قطع می‌شود به نمای درشت رئیس که انگار توجه‌اش به این ادعای مک‌مورفی جلب شده است. 

مک‌مورفی البته در آن لحظه زورش نمی‌رسد که آب‌خوری را از جایش تکان دهد و برمی‌گردد و آن جمله جادویی را زیر لب زمزمه می‌کند: «ولی سعی‌ام را کردم، حداقل این که سعی‌ام را کردم.»

 

تغییر خوب است یا بد؟

مک مورفی از پرستار راچد می‌خواهد تا اجازه دهد آنها مسابقات بیس‌بال را از تلویزیون تماشا کنند.

 پرستار مخالفت می‌کند چرا که لازمه اجرای این برنامه، تغییر دادن برنامه روزانه است.

 پرستار می‌گوید زمان زیادی لازم است تا تعدادی از بیماران به برنامه‌های آنها عادت کنند و حالا که عادت کرده‌اند، تغییر دادنش برای آنها پذیرفتنی نیست.

راچد نیمی از بیماران را در نظر دارد که نمی‌توانند با تغییر، کنار بیایند و ممکن است برنامه‌های عادی‌شان را هم فراموش کنند.مک مورفی، اما، اصرار دارد که برنامه روزانه تغییر کند تا مسابقات بیس‌بال را ببینند. مک‌مورفی، تعداد دیگری از بیماران (از جمله خود او) به این تغییر نیاز دارند تا فرسوده نشوند و احساس زنده بودن داشته باشند.

از نظر مک مورفی تغییر، «تنوع» است و درآمدن از روزمره‌گی خسته‌کننده.

اما از نظر راچد، تغییر یعنی «تشتت» و برهم ریختن نظم روزانه.

«تنوع» و «تشتت» دقیقا دو دیدگاه مقابل هم است و هر دو خود را محق می‌دانند.

مک مورفی می‌گوید: روانی‌ها از تغییر می‌ترسند. او بیمار است و راچد، پرستار و درمانگر.

واقعیت این است که پرستار باید طرفدار نظریه «تنوع» باشد و نه بیمار. بیمار باید به یکنواختی عادت کرده باشد. اما راچد، بیمار نیست، بلکه درمانگر است.

در این فیلم، بیمار و درمانگر جابجا شده‌اند.

در فیلم «راتاتویی» (موش سرآشپز) هم تقابل این دو دیدگاه را می‌بینیم. موش پدر می‌گوید:‌ موش‌ها و آدم‌ها نباید و نمی‌توانند با هم دوست شوند، چون طبیعت آنها متضاد است و نباید این طبیعت را تغییر داد.

اما موش پسر برخلاف دیدگاه پدر، با آدم‌ها دوست می‌شود چرا که او معتقد است: «طبیعت، یعنی تغییر».

اشتباه خوب است یا بد؟

مک‌مورفی از پرستار راچد می‌خواهد که صدای موسیقی را کم کند تا آنها مجبور نشوند با صدای بلند صحبت کنند. پرستار می‌گوید به خاطر حضور پیرمردها باید صدای موسیقی بلند باشد تا آنها هم بشنوند. 

پرستار نیمی از بیماران را می‌بیند و مک مورفی نیمی دیگر را. اما هر دو نیمه کامل‌کننده جمع بیماران هستند.

 راچد پیرمردهایی را که شنوایی ضعیفی دارند، در نظر می‌گیرد و مک مورفی دیگر بیماران را که مشکل سنگینی گوش (ثقل سامعه) ندارند. هر دو اشتباه می‌کنند، اما اشتباه از جانب بیمار قابل تحمل است و اشتباه از سوی پرستار، پذیرفتنی نیست.

مهم آن چیزی نیست که می‌بینیم مهم آن چیزی است که احساس می‌کنیم. 

در این سکانس مک مورفی از سرپرستار می‌خواهد تا اجازه دهد بیماران بخش بازی فوتبال ببینند. و با همه‌ی توانش تلاش می‌کند تا برای این اتفاق رای جمع کند. حتی بعد از اینکه سرپرستار می‌گوید زمان رای‌گیری به پایان رسیده، باز هم تسلیم نمی‌شود. 

جلوی تلویزیونِ خالی نشستن و بازی را گزارش کردن حرکتی نمادین است.

 مک مورفی از طرفی سرپرستار را به سخره می‌گیرد که برای خوشی این آدم‌ها نیازی به قوانین بی‌روح و بی احساس و بی‌منطق(رای گیری، موسیقی کلاسیک با صدای گوش‌خراش)نیست و از طرفی نشان می‌دهد این روحیه و احساسات است که می‌توند بر روان آدم‌ها تاثیر برجسته‌ای داشته باشد. 

این آدم‌ها شاید ناراحتی روانی داشته باشند اما هنوز هم از گوشت و خون و احساسات هستند و تنها کافی است کسی بتواند به آن لایه‌ی عمیق نفوذ کند تا روح زندگی دوباره در وجود آن‌ها به جریان بیفتد.  

سرپرستار بازنمایی از قوانین خشک و بی‌عاطفه‌ی جامعه است. جامعه‌ای که در ظاهر ادعای دموکراسی(پیشنهاد رای‌گیری از سوی سرپرستار مطرح می‌شود)دارد اما آنچه را که در زیرساخت نادیده می‌گیرد، همانا عواطف و انسانیت است که در پوشش دموکراسی آن را پنهان کرده‌است، این سرپرستار ادعای دموکراسی دارد اما در واقع به تک صدایی بودن معتقد است و جز قانونِ خشک خودش به هیچ صراطی مستقیم نیست. و اصلا به خواست های این جماعت گوش نمی‌دهد. 

 مک مورفی بازنمایی از روح اجتماعی است که به ساختگی‌بودن و بی‌ارزش بودن این قوانین ظاهری پی برده‌است و به جای آنکه پشت تریبون برود و نظریه و شعار صادر کند، وارد میدان شده‌است و با آن بیماران که نماینده‌ی روح خسته و بیمار مردمان جامعه هستند ارتباطی صمیمانه برقرار می‌کند و آنچه در وجود این انسان‌های دلمُرده است یعنی امید به زندگی، زیبایی‌ها و شور زندگی را در آنان زنده می‌کند. و برعکس سرپرستار با تک به تک آن بیماران صحبت می‌کند. با هرکدام مثل خودش رفتار می‌کند، نظرات هرکس را می‌پذیرد و کسی را به زور وادار به عملی نمی‌کند یا به کسی آزار جسمی-روانی(شوک الکتریکی، تهدید) نمی‌رساند.  

مک مورفی در یکی از سکانس‌ها متوجه می‌شود عده‌ای از کسانیکه در این تیمارستان بستری شدهاند، خودشان داوطلبانه به اینجا آمده‌اند، و سوالی که باید در سطح عمیق‌تر بیننده را درگیر تفکر و تامل کند این است که واقعا چرا؟ 

آیا آن‌ها  از خودشان ترس دارند؟ می‌ترسند رفتار و تفکراتشان برای اجتماع مضر باشد؟ 

ولی شاید مسئله کاملا برعکس باشد واین اتفاقا اجتماع و باورهای نادرست آن از قبیل همین رفتار سرپرستار است که این بیماران را به تیمارستان کشانده‌است. تا آنجا در پناه این صفت«روانی»از آسیب‌های اجتماع دور باشند. پس اتفاقا باید گفت این‌ها نه تنها دیوانه نیستند که متفکرین معقولی هستند که متوجه خطر اجتماع شده‌اند و خودشان را به محلی به دور از استرس و فشار جامعه پناه داده‌اند. و شاید خطر اصلی سرپرستاران(سران دولت‌ها، قانون‌گذاران) هستند که به این اجتماع تسلط دارند و باعث برهم ریختن آرامش روانی مردم شده‌اند.

 

به زودی شخصیت پر انرژی مک مورفی و شخصیت سرد و خشک پرستار رچد با هم برخورد می‌کنند. 

«مک مورفی» سلطه «مادرسالارانه» پرستار بزرگ و جو غیر دوستانه، ناشاد و پر از استرس آسایشگاه را نمی‌پسندد و تغییراتی را در اداره آسایشگاه خواستار می‌شود که به بهانه‌های مختلف با مخالفت و مقاومت «پرستار بزرگ» روبرو می‌شود...

اما در مرحله ی دوم با تشویق مک مورفی رأی موافق می دهند و این بار پرستار با یک زیرکی خبیثانه، رأی آن ها را کافی نمی داند و باز از قبول پیشنهاد مک مورفی سر باز می زند. 

این صحنه به شدت حس انزجار تماشاگر را از او که در ظاهر کاملاً مبادی آداب و منطقی رفتار می کند برمی انگیزد.

اعتراض بهترین حربه ای است که مک مورفی می تواند علیه راچت به کار برد؛ لذا وقتی راجت پس از تقلبی که در رأی گیری بیماران به کار می برد و دست آخر هم تلویزیون را برای مک مورفی روشن نمی کند و علاوه بر آن صدای موسیقی را به شدت بلند می کند تا لج مک مورفی را بیشتر درآورد، مک مورفی خود را کنترل می کند و زیرکانه با جنجالی که برای تماشای خیالی مسابقه ی بیسبال از تلویزیون خاموش بخش به راه می اندازد، مبارزه ی خویش را با پرستار علناً نشان می دهد.

قهرمان داستان ترجیح می‌دهد برای آزادی نهایی، تاختن در عرصه خیال را تجربه کند. از جمله وقتی شکست می‌خورد و نمی‌تواند مدیره آسایشگاه را به پخش مستقیم مسابقات سراسری بیس‌بال از تلویزیون راضی کند. پس گوشه‌ای می‌نشیند، به تصویر خودش که روی صفحه تلویزیون افتاده نگاه می‌کند و شروع می‌کند به انجام یک گزارش خیالی و این طوری به هدف‌اش می‌رسد: این که ساکنان آسایشگاه را به وجد بیاورد.وآشکارا ازاین دوئل نابرابر،پیروزبیرون می آید.

photo_2022-10-10_20-33-47

 

به فیلم رجوع کنیم و مثال‌ها را از اصل داستان بیرون بکشیم. این که چگونه پرستار راچدی که از سوی اجتماع متمدن، به عنوان پرستار نگهبان دیوانگان وحشی برگزیده شده، از تمام ابزارهای مجاز برای تسلط و خفقان و سرکوب بهره می‌برد، از جمله این که احساس گناه‌شان را بیدار کند (در بخشی از متن کتاب، راچد رو به بیمارها می‌کند و می‌گوید: یعنی می‌خواهید باور کنم که بین شما هیچ کس نیست که تا به حال گناهی ازش سر نزده باشد که به آن اعتراف نکرده باشد؟ پس مجبوریم [به استنطاق] ادامه بدهیم.) و همچنین وقتی سرپرستار سخن از حق بقیه و دموکراسی و حق رای به میان می‌آورد تا مک‌مورفی به هدف‌اش که پخش مسابقه هیجان‌انگیز بیس‌بال در محوطه اسایشگاه است، نرسد؛ و همچنین آن جا که از احساسات مادرانه، برای سرکوب بیلی احساساتی استفاده می‌کند، و آن جا که با صحبت کردن درباره مشکلات هاردینگ با زن زیبایش، می‌کوشد عقده‌ها را زنده‌ نگه دارد، و همچنین سیستم مبتنی بر جزا و پاداشی که در آسایشگاه به وجود آورده و استفاده‌اش از روان‌کاوی، به عنوان علمی برای همسان کردن بیماران آسایشگاه و جست و جو و وارسی درون وجود و روان این بیچاره‌ها و بالاخره «قانون»ای که در اختیارش گذاشته‌اند و راه به راه از آن استفاده می‌کند و تمام تلاش مک‌مورفی، تغییر این قانون و جایگزین کردن قانون دیوانه‌ها در محیط آسایشگاه است.

photo_2022-10-10_20-34-42

 

چیزایی توی رمان هست که به تصویر کشوندنش خیلی سخته...

چیزایی رو تو اصل رمان میشه شنید و حس کردکه تو فیلم نیست...و برعکس اینم درسته... 

چیزایی رو میشه به تصویر کشید که اونارو نمیشه گفت...

قطعا هر کدوم جذابیت خودشو داره.

توی خود رمان یه جایی هست (اونجایی پرستار راچد جلسه درمانی تشکیل داده و مک مورفی میخواد برای تماشای تلویزیون رای گیری کنه)

نویسنده با هوشمندی فوق العاده از هوای مه آلود استفاده کرده برای گمراه شدن و اینکه تو جنین فضایی خیلی خوب نمیشه چیزی رو دید و تشحیص کامل داد.

و بعد از این مصداق طوری استفاده میکنه که چقدر تشخیص مفاهیم انسانی مثل خوبی و بدی گاهی دشوار میشه و فقط انسانهای اندیشمند میتونن تشخیص صحیح بدن.

انگار مک مورفی تو چنین فضایی میخواد به دوستانش کمک کنه که بفهمن زندگی درست اونی نیست که حاکمان زور گو با لبخندهای پلاستیکی میخوان حالی مردم کنن.

این جملات خود رمان فوق العادست

جایی که رای گیری تو مه شروع شده و مک مورفی دستشو بالا گرفته و همه تردید دارند

"انگار که دست مک مورفی در مه فرو میرفت و دست بقیه را بالا میکشید"

از زبان سرخ پوست راوی داستان..

"نمیخواستم دستم را بالا بگیرم چون حوصله درد سر را نداشتم

چرا راحتم نمیگذارد

ولی دست خودم نیست

انگار مک مورفی طلسمم کرده است

دست او توسط سیم های نامرئی دستم را بالا میکشد تا آن را از مه بیرون بکشد"

 

 

ورودمک مورفی به آسایشگاه نقطه ی آغاز فیلم است.

 یک زخم خورده ی ظلم جامعه به جمعی وارد می شود که نه تنها مورد ظلم واقع شده اند، بلکه خود، این مظلومیت را انتخاب کرده اند و منشأ پیچیدگی روابط این داستان همین نکته است.

 مک مورفی ناخواسته به میان جمعی آمده که ناچار است با آنان روز و شب کند.

 این جمع و رفتار و مناسباتشان به شدت برایش غیر قابل تحمل است؛ اما مک مورفی از آنان فاصله نمی گیرد و نه تنها خود همرنگ آنان نمی شود، بلکه در جهت هدایت آنان به راه درست تلاش می کند و این کار او به هیچ وجه مورد پسند مسئول خودخواه و در عین حال موجه ظاهر بخش، یعنی «پرستار راچت» نیست و اختلاف او با پرستار و حس تسلیم ناپذیری وی انگیزه ای می شود برای ادامه ی این روند کار بر روی بیماران و تزریق آمپول خودآگاهی به آنان که هر روز ویروس غفلت با حرف و عمل و دارو وارد بدنشان می شود. 

کار به جایی می رسد که مک مورفی حریم های ممنوعه ی عادت هایی را که در بیمارستان نام قانون به خود گرفته اند می شکند. 

قوانینی که یک به یک با دلایل ظاهرفریب آراسته شده اند و این قوانین البته «در کَت مک مورفی نمی رود».

 

آغازصحبت مک مورفی با دکتر اسپیوی در مورد عکسی است که اسپیوی را با یک ماهی ۳۲ پوندی نشان می دهد. او به این صید خود می بالد و ما در ادامه می بینیم همین کاری را که دکتر به آن افتخار می کند دیوانه ها به کمک هم وقتی به ترفند مک مورفی به دریا رفته اند انجام می دهند. کنایه از اینکه این دیوانه ها از پزشکی که برایشان تصمیم گیری می کند چیزی کم ندارند. مک مورفی به این مهم باور دارد و چه بسا از همین رو در ابتدای آن صحنه، بیماران را پزشکان آسایشگاه روانی ایالت معرفی می کند.

در صحنه ای که مک مورفی بیماران را به ماهی گیری می برد و آنان را پزشکان تیمارستان معرفی می کند، هویتی تازه به روح انسان هایی که به عاقل بودنشان اعتقاد دارد می دهد و آن ها هم در عمل با هماهنگی ای که در هدف مشترک ماهی گیری دارند و با موفقیتشان در صید ماهی این هویت تازه را می پذیرند. 

نکته بحث برانگیز اقدام مک مورفی در فراری دادن “دیوانه ها” و بردن آنها برای ماهیگیری است بویژه آنجا که جمله وسوسه انگیز و افسون گر مک مورفی خطاب به دیوانه ها “آقایون دیوونه ها شما دیگه یک دیوونه نیستید شما الان یه ماهیگیرید” ما را با مقوله ای تحت عنوان “هویت نمادین” مواجه میسازد هویتی که نه مستقلا توسط خود شخص بلکه توسط دیگری بزرگ (اجتماع) برساخته میشود و دقیقا به همین علت است که آنها در تیمارستان یک مشت دیوانه ی روانی خطاب شده ولی بر روی عرشه کشتی یک ماهیگیر.

وقتی «مک مورفی» و دیوانه ها ( که به صورت کنایی آنها را دکتر صدا می زند) برای ماهیگیری می روند ، در پایان سفر تصویر آنها را می بینیم که ماهی غول پیکری را به دست گرفته اند که این تصویر در قیاس با شروع فیلم که پزشک معالج عکس خود را در حالی که ماهی بزرگی بدست گرفته است به رخ «مک مورفی» می کشد، آشکارا دارای بار کنایی زیبایی است

 

پس چنانچه فوکو می گوید با تولد آسایشگاه تنها تسلط پزشک بر بیمار است که او را در مقام تصمیم گیرنده نگه می دارد و شناخت بیماری و معرفت واقعی در این میان نقشی ایفا نمی کند.

 در خصوص شخصیت راچت وضع از این نیز تراژیک تر است. او خود دیوانه ای است سرشار از عقده های روانی فروخورده که از جایگاه خود برای اعمال مقاصد شوم و انتقام گیری های شخصی سوء استفاده می کند و این اعمال پست او هم به حساب تدبیر درمانی او گذاشته می شود. 

مک مورفی،پرستار راچد را خوب شناخته که در یک کلام از او نزد اسپیوی انتقاد می کند: «اون درستکار نیست». و خوب، تعجبی ندارد اگر اسپیوی او را از بهترین های کادر پزشکی آسایشگاه می داند. 

آنچه راچت انجام می دهد متأسفانه ضدیتی با اقتضائات نظام درمانی آسایشگاه ندارد.

 

 دوست ندارم کسی منو اشتباهی به یه چیزی که نمیخوام تبدیل کنه.

photo_2022-10-10_20-36-04

 

بالاخره این رندال پاتریک مک‌مورفی دیوانه است یا برای فرار از مجازات، خودش را به دیوانگی زده است؟سوال دکترهای آسایشگاه قصه هم هست.

جایی از فیلم، دختر به مک‌مورفی که بیماران را به دریا آورده و به‌شان شخصیت داده و اتفاقا «دکتر» معرفی‌شان کرده، هشدار می‌دهد که اگر باز بخواهد از این کارها بکند، دوباره می‌برندش هلفدونی. و مک جواب می‌دهد: نمی‌تونن. آخه من دیوونه‌ام!!!

رؤسای بیمارستان تصمیم می گیرند مورفی را به اردوی کار برگردانند اما راچت که هنوز از مک مورفی انتقام نگرفته درخواست می کند او را در همان آسایشگاه نگه دارند تا بدین وسیله بیشتر او را تحت فشار بگذارد.

راچت با اینکه می داند مک مورفی دیوانه نیست اراده می کند او را برای همیشه در بیمارستان نگه دارد و از این بدتر به نام درمان، او را از نعمت خرد بیدارش محروم می کند.

photo_2022-10-10_20-36-38

 

سکانس مسابقه بسکتبال فیلم "پرواز بر فراز آشیانه فاخته"

 

مسابقات بسکتبال که در آغاز، ورزش خاص نگهبانان آسایشگاه به نظر می‌رسد اما مک‌مورفی کم کم آن را از انحصار بیرون می‌آورد، از آموزش بسکتبال به رئیس سرخ‌پوست کر و لال شروع می‌کند و در مسابقه ای به کمک رئیس، تیم نگهبان‌ها را شکست می‌دهد.

photo_2022-10-10_20-38-00

 

سکانسی به یادماندنی از فیلم "دیوانه از قفس پرید" به کارگردانی میلوش فورمن و با هنرنمایی جک نیکلسون.

 

یکی دیگر از صحنه های فیلم که به نظردر زندگی روزمره خیلی از ما هم دیده می شود مردی به نام چزویک است. 

چزویک از پرستار ارشد چندین بار با داد و فریاد درخواست سیگار می کند و هر بار با امتناع او مواجه می شود. در انتها هم می پذیرد که با این شرایط کنار بیاید مک مورفی در آن لحظه شیشه بخش پرستاری را می شکند تا سیگار به او بدهد و به او می گوید به جای این همه التماس و فریاد کاری بکند. 

این مشکلی است که گاهی خودمان هم  در زندگی شغلی و فردی هم به کرات دیده ایم. مدیری که دلیل عدم پیشرفت واحدش را کمبود بودجه و اختیاراتش می داند. کارمندی که از کمبود حقوقش گلایه می کند و کوچکترین تلاشی برای پیشرفت شغلی و مهارتی اش نمی کند.

مک مورفی که نمی داند قرار است تا ابد در آن تیمارستان بماند سر حال است و دارد با بیماران که حالا بسکتبال را به خوبی یاد گرفته اند بازی می کند تا این که در استخر شنا توسط واشینگتن نگهبان، مسئله را می فهمد.

 این مسئله موضوع جلسه ی بعدی راچت با بیماران است. جلسه ای که در آن داوطلب بودن یکایک بیماران مشخص می شود: «برامدن»، «تیبر»، «چزویک»، «اسکنلان»، و حتی «بیلی» جوان، همه داوطلبند و این جا مک مورفی که از دانستن این مطلب شوکه شده، خطاب به بیماران می گوید: «شما خیال می کنید چتونه؟ خیال می کنید واقعاً دیوونه اید؟ شماها دیوونه نیستید. شما از اون احمقایی که تو خیابونا پرسه می زنند دیوونه تر نیستید، همین و بس» و این جا واژه ی دیوانه توسط مک مورفی تعریف می-شود؛ تعریفی تازه و چه بسا صحیح تر از تعریف متعارف آن. و این خود بدعت و خرق عادتی است که مسئولان «به اصطلاح عاقل» بیمارستان قادر به پذیرفتن آن نیستند.

 

رندل مک مورفی(جک نیکلسن):

"شما فکر می‌کنید چی هستید؟ خدای من.

دیوونه یا یه همچین چیزی؟

نیستید! شما دیوونه نیستید.

شما از نصف اون الاغ‌هایی که بیرون دارن توی خیابون‌ها راه می‌رن دیوونه‌تر نیستید!"

 

سکانس به حرف درآمدن رئیس​

 

جنگ قدرت بین مک مورفی و پرستار راچد بالا می‌گیرد و راچد که جدی‌تر شده، سلطه خود را بر محیط شدید‌تر می‌کند. با بروز یک آشوب تازه، مک مورفی، چسویک و برامدن را برای وارد کردن شوک برقی به آنها و متنبه کردن شان فرا می‌خوانند و موقعی که مک مورفی و «رییس» (برامدن) منتظر نوبت‌شان هستند، مک مورفی متوجه می‌شود که برامدن اصلاً کر و لال نیست و خودش را به این حالت زده تا کاری به‌کارش نداشته باشند و راحت‌تر باشد.

لحظه به حرف آمدن‌ رئیس سرخ‌پوست که مقدمه بیش از حد شفاف شدن و به نتیجه رسیدن کوشش‌های مک‌مورفی است.

نقش بنیادی شخصیت سرخپوست معروف به “رئیس” نیز در فیلم قابل توجه است. رئیس در مواجهه با نظامی که پدرش را تحت تفکر نژادپرستی (سفیدها) از پا درآورده، تسلیم را انتخاب میکند ولی تسلیم او حامل مازادی است که از مصرف شدن او جلوگیری میکند. او با تمارض به کر و لال بودن در واقع بنیادی ترین ابزار انسان “تکلم (زبان) و شنیدن (گوش فرا دادن) (که خود نه تنها ابزاری برای مبارزه اند بلکه میتوانند بعنوان ابزاری برای استحمار و تحت سلطه قرار گرفتن نیز استفاده شوند) را از کار می اندازد تا در جریان تولید و مصرف کثافت شرکت نکند در واقع او مصرف نمیشود. همچنانکه دیگر دیوانه های فیلم هر روز در جلسات حال به هم زن پرستار راچت شرکت کرده و نه تنها به خزعبلات او گوش میسپارند بلکه در تایید کلام او چرت و پرت هایی هم نثار همدیگر میکنند. از اینجاست که میتوان نتیجه گرفت که رئیس روی دیگر سکه ای است که مک مورفی روی دیگر آن است.

اغلب صحنه‌های برانگیزاننده فیلم در رابطه میان مک‌مورفی و رئیس ارتباط بسیار ظریف بین این دو شخصیت که در فیلم به دقت، همچون نیرویی پنهان، به آن پرداخته شده.

لحظات یکه جذاب پرشماری برای به وجد آوردن تماشاگرش در آستین دارد.

 از جمله سکانس مسابقه بسکتبال و استفاده رئیس از توانایی‌هایش، یا لحظه‌ای که رئیس به ظاهر زبان نفهم، در آخرین لحظه دست‌اش را برای دادن یک رای به نفع مک‌مورفی بالا می‌برد.

 صحنه‌ای که مک‌مورفی برای اولین بار متوجه می‌شود که رئیس سرخ‌پوست کر و لال نیست و خودش را به کر و لالی زده.

ابراز وجودهای رئیس ظاهرا کر و لال در محیط آسایشگاه، مثل رای دادن‌اش یا بسکتبال بازی کردن‌اش، که متناسب با مسیر موفقیت‌آمیزی است که مک‌مورفی برای تحت تاثیر قرار دادن فضای دلمرده و سرکوب‌شده و خفقان‌آور آسایشگاه، از خودش بروز می‌دهد.

 

سکانس شوک درمانی.

 

آن جا که مک‌مورفی بعد از شوک الکتریکی، خودش را به بی‌حسی می‌زند و تماشاگر را می‌ترساند و بعدش ناگهان همان شور و وجد قبلی را رو می‌کند تا بخندیم و در عین حال خیال‌مان راحت شود: «ای پدرسوخته»

در جلسه ی رؤسای بیمارستان به پیشنهاد پرستار راچت تصمیم مبتنی بر بازگرداندن مک مورفی به اردوی کار رد می شود و او برای همیشه در تیمارستان زندانی می شود. 

این جاست که مک مورفی پس از آن که «همراه» عاقلی از میان دیوانه های تیمارستان می یابد، مسئله ی فرار را با او مطرح می کند و این «همراز» عاقل کسی نیست جز «رئیس». 

مرد تنومند سرخپوستی که تا به حال خود را کر و لال نشان داده و حالا فقط در حضور مک مورفی است که ماهیت واقعی خویش را آشکار می کند. 

او سرخپوستی است که سفیدپوستان پدرش را به خاطر این که حرف حق می زده و به قول خود رئیس صدایش بلند می شده، به مجازاتی شدیدتر از مرگ گرفتار نموده اند و این خود به تنهایی کافی است برای این که این پسر مارگزیده لال بودن را برای خود اختیار کند و یک کلمه هم حرف نزند.

مک مورفی با کسب اطمینان از ندادن اجازه ترخیص‌اش از این دیوانه‌خانه ویژه در آینده نزدیک تصمیم به فرار از آنجا می‌گیرد و شب هنگام و بعد از خروج مأموران و پزشکان، یک میهمانی در کلینیک می‌گیرد و از دوستانش کندی (ماریا اسمال) و رز (لوییزا موریتز) هم که به‌طور غیر قانونی وارد محوطه می‌شوند، در این راه کمک می‌گیرد ولی در حالی که تمامی شرایط فرار فراهم شده، مک مورفی که می‌بیند امکان رسیدگی سران کلینیک و پلیس به مسأله وجود دارد و پای  دوستان دیوانه او در میان است و احتمال دارد آنها چوب کار وی را بخورند، لحظه‌ای در خروج از آنجا تردید می‌کند و همین کافی است تا راچد و سایر مسئولان کلینیک از راه برسند.

لحظه مهمی در طول داستان است که مک‌مورفی بالاخره به آرزویش می‌رسد. 

با به راه انداختن یک جشن، در نظم روزمره آسایشگاه خلل ایجاد می‌کند، بالاخره موفق می‌شود قانون آزادی‌بخش و هرج و مرج طلبانه خودش را به کرسی بنشاند و حتی فرصت داشته باشد تا همراه رئیس سرخ‌پوست، به دل دشت‌های وسیع فرار کند. اما در لحظه فرار، می‌ایستد و به محیط آسایشگاه نگاه می‌کند و در لحظاتی که با نمایش نمای درشت دردبار و پر از احساسات عجیب و غیر قابل کشف متناقضی از صورت مک‌مورفی طی می‌شوند، به این نتیجه می‌رسد که تا صبح بماند. و چرا می‌ماند؟ این ناشی از همان احساساتی است که به ما اجازه دل کندن کامل نمی‌دهند؟ که پای‌بندمان می‌کنند که بمانیم و همراه بقیه درد بکشیم؟

 

فیلم دیوانه از قفس پرید و محدودیت های ذهنی

کودکی از مسئول سیرکی پرسید:

چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این  کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل می تواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!

صاحب فیل گفت:

این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.

فیل با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.

کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟

صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.

فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!

شاید بهترین صحنه فیلم برای این مثال، آنجایی است که مک مورفی به بیلی می گوید همراه کسی که یک شبه عاشقش شده به کانادا فرار کند اما بیلی در عین ناباوری می گوید سرش شلوغ است و کارهایش زیاد و هنوز آمادگی لازم را ندارد.

مرز بین دیوانگی و سالم بودن افراد درون بیمارستان روانی را در این فیلم، مرزهای ذهنی است.

 

 

درنشست های قبلی راچت برای بررسی مسائل بیماران انگیزه ی «بیلی بیبیت» را از دیوانه دانستن خویش مشخص می سازد. غریزه ی انسانی دیگری که عبارت است از عشق به یک زن. 

چیزی که به خاطرش مورد سرزنش مادرش قرار گرفته و اقدام به خودکشی هم نموده است. باز هم یک نیاز موجه انسانی که به غلط مذموم پنداشته می شود.

جشن آن شب به پایان می رسد و حالا وقت خداحافظی مک مورفی از بیماران است. مک تا فرار یک قدم بیش تر فاصله ندارد؛ اما به خاطر کمک به «بیلی» و برآوردن آخرین خواسته ی اوست که ماندگار می شود و بر حسب اتفاق تا صبح روز بعد خواب می ماند. 

پرستار راچت که صبح به بیمارستان آمده و همه چیز را فهمیده و این کار مک او را به خشم آورده با سرزنش «بیلی» و فهماندن به او که این جریان را به مادر وی خواهد گفت، خودکشی او را موجب می شود. خودکشی ای که این بار موفقیت آمیز صورت می گیرد. پرستار که در کمال رذالت مرتکب چنین جنایتی شده، به راحتی قضیه را تمام شده جلوه می دهد و خطاب به بیماران می گوید: «بهترین کاری که می تونیم بکنیم اینه که به برنامه ی روزانه مون برسیم». همان تکرار عادت ها. عادت هایی که فقط با آن ها می تواند مقاصد خود را عملی سازد. مک مورفی که حالا منتظر کوچک ترین بهانه بوده، به او حمله ور می شود و او را تا مرز مرگ پیش می برد. چیزی نمانده پرستار به طور کامل خفه شود که نگهبانان او را جدا می کنند.

اشتباه واضح پرستارراچت، سرزنش بیلی است و اینکه او را تهدید می‌کند مادرش را در جریان کارش قرار می‌دهد. بیلی همین جوری‌اش هم اعتماد به نفس ندارد و رفتار نادرست مادرش، علت اصلی حضور او در این دیوانه‌خانه است. بیلی در پی این سرزنش خودکشی می‌کند. کاری که پیش‌تر هم کرده بود اما موفق نبود. اشتباه بزرگ پرستار راچد باعث مرگ بیلی می‌شود. در واقع این راچد است که بیلی را می‌کشد. اشتباه مک مورفی اما باعث مرگ خودش می‌شود.

اشتباه پرستار، منجر به مرگ دیگری می‌شود و اشتباه بیمار، مرگ خود بیمار رادر پی دارد. تفاوت اشتباه راچد با اشتباه مک مورفی، تفاوت دیگرکشی است با خودکشی.

 

مصاحبه میلوش فورمن درباره چگونگی آغاز همکاری با کرک داگلاس برای ساخت «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» و مشکلات سانسور در کشور چکسلاوکی.

 

 

سکانس پایانی.​

 

در نتیجهٔ اقدام غیرقابل گذشت مک مورفی، وی را با لوبوتومی (برش تکه‌ای از مغز) به موجودی تبدیل می‌کنند که دیگر خودش نیست و زندگی نباتی پیدا کرده‌است.

   در سکانس بعد از پارتی شبانه، وقتی کلاه همیشه تمیزِ پرستار راچد زیر دست و پا ، خاکی و کثیف می شود، انگار تاج پادشاهی این قلمرو، از اوج به خاک می افتد، «بیل» با مرگش، و مک مورفی با مرگ سمبلیکش به کمک عمل جراحی، تاوان پس می دهند، بدون این که سیستم، پرستار راچد را مواخذه کند.

 اما رئیس پیش بینی آن را کرده بود. او را خرد می کنند طوری که مرگ برایش بهتر از زندگی باشد. او را واقعاً دیوانه می کنند.

 رئیس راه بهتر را برای او برمی گزیند و او را از زندگی ای که همه ی تلاشش رهانیدن دیگران از آن بود رها می کند. مک مورفی از قفس می پرد؛ اما نه فقط از قفس تیمارستان که از قفس تن. مک مورفی می رود، اما سخنش در میان بیماران باقی می ماند. آن ها راه و رسم درست بازی کردن را آموخته اند و این خود شروعی خوب برای آنان است. 

رئیس هم که راه فرار را توسط مک مورفی آموخته، آبخوری سنگین وزن را که مک نتوانسته بود از جا بلند کند، روی دوش می گذارد و با آن حصار پنجره را در هم می شکند و فرار می کند. بیماران می گویند مک مورفی فرار کرد و این مک مورفی، حالا رئیس سرخپوست است. در میان این همه، مردی از تبار سرخپوستان باید جای مک مورفی را بگیرد. سرخپوستان، نژادی که در آمریکا به بربریت و بی تمدنی و جهالت شهره بوده اند. و این پایان، خود خالی از معنا و کنایه نیست.

این جاست که رئیس به پا می‌خیزد، همچون روحی که از تخته‌بند تن آزاد شده باشد یا نیروی تخیلی که از محدودیت‌های ذهنی و فیزیکی محیط اطراف، رهیده باشد. 

با مرگ مک‌مورفی است که انگار در جهان راز و رمز و خیال، روح سرخ‌پوستی‌اش، شیئی سنگینی را بلند می‌کند، به شیشه می‌کوبد و رها می‌شود و راه کوهستان‌های آزاد در پیش می‌گیرد. به گونه‌ای که باقی دیوانه‌ها که صدای مهیب آزاد شدن «نیرو» را شنیده‌اند، فریاد می‌زنند: «دیوانه از قفس پرید».

رئیس با از جا کندن آبخوری، شکستن حصار و فرار از تیمارستان ( که به پروازی اسطوره ای شبیه است)، به طبیعت وحشی و بکر پناه می برد و به نوعی ادامه دهنده ی راه مک مورفی می شود. 

اینجاست که دوباره همان موسیقی آغازین فیلم به گوش می رسد. در این سکانس درخشان، آب از قالب مکعبی آبخوری رها شده و فواره می زند، «رییس» می گریزد، و بیماران وحشیانه فریاد شوق برمی آورند...

سکانس آخر فیلم به غایت دردناک تر است ایده فوکویی شکست در برابر نظام “مراقبت، تنبیه: تولد زندان” را به زیبایی نشان میدهد چرا که مک مورفی نه به عنوان “قهرمان” بلکه به عنوان “نابغه قرن” در مبارزه علیه نظام مذکور سرنوشتی جز مرگ عایدش نمیشود. ولی مرگی که نه یک مرگ پوچ و تهی بلکه مرگی که با زیبایی تمام و به دست رئیس، یاور مک مورفی، فضاحت زندان/تیمارستان را به عنوان گوشه ای از تقسیم بندی های سیاسی-اجتماعی مدرن عیان میسازد و مقدمات رهایی رئیس را دست و پا میکند. 

رهایی اصیل و پیروزی تمام عیار نصیب مک مورفی است نه رئیس چه آنکه او بود که رهایی بیمارگونه اش را بر سر نظم موجود آوار کرد.

دیوانه از قفس پرید، مک مورفی فرار کرد. آره عوضی ها!

photo_2022-10-11_11-17-55

 

پرواز بر فراز آشیانه فاخته فیلمی است که در درون خود اسرار نهانی دارد،رازهایی که جز با دقتی دقیق خود را آشکار نخواهند کرد.

از نظر سیاسی پرواز بر فراز آشیانه فاخته نمایشی است از جدال بین دو طیف،جدالی که به قدمت تاریخ بشر سابقه دار است.

در کشاکش بین ظالم و زبون همواره کسانی که نسبت به وضع موجود اعتراض میکنند و در پی بهتر ساختن جامعه شان هستند مورد تاخت و تاز قرار میگیرند و خفه میشوند.(جراحی لوبوتومی بر روی مک مورفی)

پرواز بر فراز آشیانه فاخته نمایشی بی بدیل از حکومت های توتالیتر است که در ظاهر ادعای متخصص بودن در بهبود اوضاع را دارند ولی در عمل با زیر پای نهادن شاخص های انسانی شنیع ترین اعمال را مرتکب میشوند.

تیمارستان نمادی از سیستم اقتدارگرا و پرستار راچد نمونه ای از مهره های این سیستم‌ِ سلطه گر و بی احساس است.

مک مورفی اما کیست و چیست؟

مک مورفی کسی است که از غایت ظلم و جور به تنگ آمده و در پی یک سعادت عمومی است،عموم و جامعه ای که از حقوق اولیه شان باخبر نیستند و سالهاست در ناخودآگاه خود در پی  یک قهرمان هستند..

ولی قهرمان کیست،کجاست و کِی می آید؟

درحالی که پاسخ این سوال این است:" *این پندار غلط را که حاصل یک بیماری تاریخی است از ذهن خود بزداییم که برای رهایی باید منتظر قهرمان بود،قهرمان شمایید* ..."

میگویند هنگامی‌ که‌ شاگرد گالیله‌، بی‌تاب‌ و خشمگین‌ فریاد می‌زند، «بدبخت‌ ملتی‌ که‌ قهرمان‌ ندارد»، استاد به‌ آرامی‌ گفته‌ وی‌ را تصحیح‌ می‌کند، « *بدبخت‌ ملتی‌ که‌ به‌ قهرمان‌ نیاز دارد...*

شاید تمام تقلای فیلم همین باشد...نشان دادن جایگاه قهرمانان..

قهرمانی که در پایان فیلم نمایش داده میشود نه شخصی از بیرون که ندایی درونی ولی خفته در درون است.

 در سکانس پایانی و فرار سرخپوست از تیمارستان این موضوع به خوبی به تصویر کشیده شده است،قدرتی مضاعف و خارق العاده در بازوهای سرخپوست که به یکباره فعال شد و آبخوری سنگین را برای شکستن شیشه و رستگاری از جای در آورد....

پایان دراماتیک پرواز بر فراز آشیانه فاخته و سروده اصلی این فیلم،دو نفر مردند تا یک نفر آزاد شود موید همین مضامین بالاست.

 

بررسی فیلم پروار بر فراز آشیانه فاخته از دیدگاه فلسفی.

 آیا در این فیلم مفاهیم فلسفی نیز مورد استفاده قرار گرفته است؟

در پاسخ به این پرسش باید گفت بله،اصولا فلسفه بُن مایه و اصل بنیادین هر وجودی است که به توضیح جوهر و ذات پدیده ها میپردازد.

پلند پروازانه نخواهد بود اگر بگوییم این فیلم خود یک کتاب فلسفه است،کتابی که با مکتب اگزیستانسیالیسم(اصالت وجود) در هم‌تنیدگی آشکاری دارد.

ساتر بر این باور بود که آنچه انسان را انسان میکند شناخت مفاهیم انسانی اصیل و کوشش در جهت به کار بستن آنهاست.

او بر این باور بود در این لحظه که من در حال استراحت هستم و کودکی در چنگال فقر و قحطی در آفریقا در حال جان دادن است "من" مقصر و مسئول هستم،او میگفت شاید "من" نتوانم بصورت مستقیم به آن کودک کمک کنم ولی میتوانم از طریق رسانه،ادبیات و ابزارهای در دسترس کاری کنم که مردم دنیا به این واقعه فکر کنند.

شاید بیراه نباشد اگر بگوییم مک مورفی نیز همانند سارتر فکر میکرد،او که اشتباها به تیمارستان گذرش افتاده بود در مقابل ظلم حاکم بر تیمارستان احساس مسئولیت میکرد،او میتوانست ساکت بنشیند و پس از طی دوران محکومیتش زندگی آرام و بی سر و صدایی را پی بگیرد ولی در این معادله جایگاه مسئولیت اجتماعی و مفاهیم انسانی کجاست؟

مک‌مورفی ساکت ننشست،او تمام سعی خود را بکار بست تا به آگاهی افراد پیراموش و به رستگاری رساندن آنها کمک کند،او به هر وسیله ای چنگ زد تا سیطره ظلم و بی عدالتی را سرنگون کند،او برای آزادی جنگید...

در بخشی از فیلم نظریه مُثل افلاطون به آسانی حس میشد،مک مورفی به مثابه انسانِ جُسته از غاری تاریک بود که برگشت تا به دوستان خود بفهماند آنچه میپرستید مُشتی سایه است،اون نهایت تلاش خود را کرد که زنجیران بسته بر دست و پای سایه پرستان را بشکند و آنها را به دنیای نور و حقایق رهسپار کند...

ولی آنچنان که تاریخ به ما نشان داده بهای کوشش در جهت رهایی و آگاهی بشر همیشه گزاف بوده است،بهایی همانند نوشیدن جام شوکران توسط سقراط یا در آتش سوختن برونو...

مخرج مشترک بررسی این فیلم از منظر سیاسی و فلسفی یک واژه است ."قهرمانی که میسوزد تا روشنی ببخشد"..

آنچه مسلم است ماندگاری این قهرمانان در حافظه بشری است و آنچه که موجب تسلی رنجِ از دست دادن این نام آوران تاریخ است این بیت زیبا و عمیق از حافظ است :

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم،دوام ما ...

 

مراسم اسکارانتخاب بهترین بازیگر مرد"جک نیکلسون" درسال 1975برای بازی درفیلم:دیوانه ازقفس پرید.

 

لحظات احساسی تاریخ اسکار

لوئیز فلچر هنگام دریافت جایزه اسکار نقش اول زن برای فیلم "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" با زبان اشاره از پدر و مادر ناشنوای خود تشکر می کند و اشک می ریزد.

 

 

منبع: کانال تلگرامی کافه هنر

ارسال نظر:

  • پربازدیدترین ها
  • پربحث ترین ها